داستان كوتاه discussion
نوشته هاي كوتاه
>
خاطره 2
date
newest »

باور می کنی موهای دستم راست راست شد؟
خیلی قشنگ بود
تو خواب نبودی
اینم یک خاطره معمولی نبود
همه چی خیلی غم انگیز ولی زیبا بیان شده بود
خیلی
خیلی قشنگ بود
تو خواب نبودی
اینم یک خاطره معمولی نبود
همه چی خیلی غم انگیز ولی زیبا بیان شده بود
خیلی
وقتی بین سیاه و سفید بودی عاشق شدی
و زیبا ترین چیز قلب لرزانی بود که با تو سخن می گفت
و از آن زیبا تر که تو فقط گرما لرزش و صدای همان را میشناختی
و وحشت ناکترین کار
محروم کردن قلبی از سایه بود
انقدر که زمین سیاهت
سایه بر آسمان سفیدت انداخت
،
یه خط سفیدو صاف داری
برو توش
انقدر توش راه برو
انقدر لجن مالش کن
تا بشه یه خط چرک و چروک
تا برسی به یه نقطه که اسمش مرگ
د برو دیگه
و زیبا ترین چیز قلب لرزانی بود که با تو سخن می گفت
و از آن زیبا تر که تو فقط گرما لرزش و صدای همان را میشناختی
و وحشت ناکترین کار
محروم کردن قلبی از سایه بود
انقدر که زمین سیاهت
سایه بر آسمان سفیدت انداخت
،
یه خط سفیدو صاف داری
برو توش
انقدر توش راه برو
انقدر لجن مالش کن
تا بشه یه خط چرک و چروک
تا برسی به یه نقطه که اسمش مرگ
د برو دیگه

چرا اينگونه خاکستري شديم؟
...........
و من حالا بهانه ائي دارم براي عاشق شدن
با قلم زيبا، ذهن شفاف و قلب مهربانت
عاشق بماني، آرزوي نازنين
من سالهاست اين چيزها رو نمي فهمم. قدمهايي كه مي بينمشان و برايم اهميت دارند به جاي جلو رفتن فقط عقب رفته اند.
اما اين خاطره نيست كه اگر مثل شراب هزار سال بماند جا افتاده تر و مرد افكن تر بشود.
اين حديث نفس است كه بعد از هزار سال هم نه تخدير كه بيدارت مي كند.
از اصول خاطره گويي فاصله داشت اما بينهايت اديبانه و حكيمانه بود.
مثل نيشتري كه دملي چركين را مي تركاند از بهر شفا.
اما اين خاطره نيست كه اگر مثل شراب هزار سال بماند جا افتاده تر و مرد افكن تر بشود.
اين حديث نفس است كه بعد از هزار سال هم نه تخدير كه بيدارت مي كند.
از اصول خاطره گويي فاصله داشت اما بينهايت اديبانه و حكيمانه بود.
مثل نيشتري كه دملي چركين را مي تركاند از بهر شفا.
Books mentioned in this topic
Perfume: The Story of a Murderer (other topics)Bonfire (other topics)
The Circle (other topics)
«من و اون یکی ، رفتیم وسط سیاه و سفید ..سرفه کردیم و دویدیم ..دویدیم و سرفه کردیم» ...«می گفت: مثل یک شراب سی ساله هستیم »...چقدر پا بود اونجا ..پاهای که صد قدم جلو می رفتند ده قدم عقب ...و گاهی می موندند کجا برن؟ ..
«اون یکی، منو می کشید دنبال پاها ..من خاکستری شده بودم ..در آن سیاه و سفید ..دیدم تو زمین ..بین پاها یک قلب افتاده ..تکون می خورد..می لرزید ..گرفتم بین دست هام ...گرم بود داشت با من حرف می زد» «دست یکی، را ول کردم ...دویدم خانه...همه جا قلب ریخته بود ..من اما، فقط همین را می توانستم بردارم ..قلب هنوز داشت می لرزید با من حرف می زد ....دویدم خانه ....و گذاشتمش فریزر ...و هر روز به حرف هاش گوش دادم ...و اوبا حرفای من می تپید»
«اون یکی، ..یه روز اومد پیش من ..گفت همه ء پاها برگشتند خونه ...گفت: قدمها یا سیاه کشیدند یا سفید ...و رفتند ....من داشتم به حرفاش گوش می دادم ...فکرم مونده بود بین سیاه و سفید که کاش باهم محو می شدند . قلب می گفت : یک رنگی زیباست »....« برق ها رفت ...برق ها که رفت همه یخ ها آب شدند ..هرچه در فریزر بود از بین رفت ..یکی هنوز داشت می گفت: پاها بی قدم شدند .. قلب ها بی جان..
و من ماندم در پی حرفهای قلبی که هنوز از عشق می گفت ....یکی ،در پی من می گردد و من نمی دانم چرا این همه خاکستری و بی تابم ..»می گوید تا بی بهانه می شویم عشق است که از راه می رسد......
»آیا واقعا ،عشق بی بهانه می رسد؟ »