داستان كوتاه discussion
نوشته هاي كوتاه
>
خفقان
date
newest »


در تمام زاوایای ٍ روشن ٍ تاریکخانه ذهنم تارهایی از جنس نفرت دیده می شدو می دانستم که راهی به روشنایی نیست!

بغض کرده و عبوس
زانوانم را چون دو کودک معصوم در آغوش می کشم
خط به خط از نو می بافم پیله تنهاییم را
سردم است و خوب میدانم
دیگر هیچگاه پروانه نخواهم شد
اشک هایم درد می کند
.
.
.
این قسمت توصیف دردآلود بی نظیری بود
بسیار لذت بردم
ز
ی
ب
ا
ز
ی
ب
ا
.
.
.
دلم گرفته است
چند قطره اشک
و خالی می شوم
و دوباره پر می شوم از پوچ

پُر رنگ و نا رنگ
خسته ام
خسته از اینهمه تزویر ِ پنهان
پس ِ پشت این رنگ ها
می دانی رفیق
صداقتم درد می کند
!آخ
.......
زیبا و عمیق
ممنون
"استاد"
Books mentioned in this topic
Emmeline (other topics)The Hearth and Eagle (other topics)
از پنجره به بیرون نگاه می کنم
ساعت حدود 2 نیمه شب است
چشم می بندم
تا مباد که چیزی را فراموش کرده باشم
نگاهم درد می کند
بغض کرده و عبوس
زانوانم را چون دو کودک معصوم در آغوش می کشم
خط به خط از نو می بافم پیله تنهاییم را
سردم است و خوب میدانم
دیگر هیچگاه پروانه نخواهم شد
اشک هایم درد می کند
تیغ و خون موج میزند در لحظات بیرنگی ام
و من از فرط اشتیاق
سر به دیوار می کوبم
بیشه گرگ جای امنی برای سبزقبا نیست
شعورم درد میکند
...