بعد با دود سیگار از هواکش کافه بیرون می روی و یادت می رود کتابت را ببندی! خسته ای، از هیچ چیز! دلت گرفته، از هیچ چیز! از همه ی این آدم ها فقط یک تو می خواهی! دلت را گذاشته ای پیش تو و غرق شده ای در یک منِ مفرد.
تو شده است یک التهاب بزرگ که هیچ کدام از دکتر ها نمی فهمندَش!
ـ باد کتابت را می بندد ـ دلت می خواهد همانجا بنشینی روی لبخند شب چهارده آسمان، پاهایت را آویزان کنی وبه یادش ستاره ها را از همان بالا بشماری….
تمام نمی شود تپش نامنظم این قلب لعنتی ات برای تو!
نمیدانی ! اما من میدانم که تو، هر شب می بارد و ارزو می کند تورا، خدا هم لبخند می زند که تو ارزوی همیشگی اش بوده ای!
دستت جا مانده لای کتاب! برمی گردی به کافه، می نشینی همانجایی که بودی. خدمتکار میز را جمع کرده است؛ دستت را از لای کتاب پخش می کنی روی میز و اهالی متعجب می شوند از خاکستر باد آورده! کتابت را بر میداری، از کافه بیرون می روی، هیچ کس تو را نمی بیند…خیابان ها اما قدم هایت را می شناسند… اینبار هم تو نیامد….
( يك نوشته ى بى سر و پا شايد! كه بايد نوشته ميشد!)
تو شده است یک التهاب بزرگ که هیچ کدام از دکتر ها نمی فهمندَش!
ـ باد کتابت را می بندد ـ دلت می خواهد همانجا بنشینی روی لبخند شب چهارده آسمان، پاهایت را آویزان کنی وبه یادش ستاره ها را از همان بالا بشماری….
تمام نمی شود تپش نامنظم این قلب لعنتی ات برای تو!
نمیدانی ! اما من میدانم که تو، هر شب می بارد و ارزو می کند تورا، خدا هم لبخند می زند که تو ارزوی همیشگی اش بوده ای!
دستت جا مانده لای کتاب! برمی گردی به کافه، می نشینی همانجایی که بودی. خدمتکار میز را جمع کرده است؛ دستت را از لای کتاب پخش می کنی روی میز و اهالی متعجب می شوند از خاکستر باد آورده! کتابت را بر میداری، از کافه بیرون می روی، هیچ کس تو را نمی بیند…خیابان ها اما قدم هایت را می شناسند… اینبار هم تو نیامد….
( يك نوشته ى بى سر و پا شايد! كه بايد نوشته ميشد!)