Rumi دوستداران شمس ,مولوی discussion
نوشته هاي خواندني

ابليس را ديد که با انواع طنابها به دوش درگذر است.
کنجکاو شد و پرسيد: اي ابليس ، اين طنابها براي چيست؟
جواب داد: براي اسارت آدميزاد.
طنابهاي نازک براي افراد ضعيف النفس و سست ايمان ،
طناب هاي کلفت هم براي آناني که دير وسوسه مي شوند.
سپس از کيسه اي طناب هاي پاره شده را بيرون ريخت و گفت:
اينها را هم انسان هاي باايمان که راضي به رضاي خدايند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذيرفتند.
مرد گفت طناب من کدام است ؟
ابليس گفت : اگر کمکم کني که اين ريسمان هاي پاره را گره زنم،
خطاي تو را به حساب ديگران مي گذارم ...
مرد قبول کرد .
ابليس خنده کنان گفت :
عجب ، با اين ريسمان هاي پاره هم مي شود انسان هايي چون تو را به بندگي گرفت!
آب
دوست ندارد بالا نشینی
سرازیر می شود
"آرزو"
دوست ندارد بالا نشینی
سرازیر می شود
"آرزو"
تضمین به طور کلی به این معنی است که قطعاتی از شعر شاعر دیگری را در داخل شعر خود بیاورند.
در بین شاعران قدیمی چون حافظ و سعدی و ... تضمین به این معنا بوده است که با ذکر اسم شاعر، مصراع یا بیتی از شعر او را در میان غزل یا قصیده خود بیاورند.
مثلاً سعدی غزلی دارد که این گونه شروع می شود:
من از آن روز که در بند تو ام آزادم ----- پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
و حافظ در غزلی مصراع اول این غزل را به این صورت تضمین کرده است.
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ----- ناز بنیاد مکن تا نَکَنی بنیادم
.
.
.
و در آخر، مصراع سعدی را تضمین می کند و می گوید:
حافظ از جو ر تو، حاشا که بگرداند روی ---- من از آن روز که در بند تو ام آزادم
اما تضمین در بین شعرای سده ی اخیر به این معنی است با شعری از شعرای قدیمی مسمط بسازند.
مثلاً غزلی از سعدی یا حافظ را تضمین می کنند و با اضافه کردن ابیاتی هم وزن و هم قافیه مصراع های اول آن شعر، شعری می سرایند که در قالب مسمط چهار یا پنج یا شش مصراعی است.
این نوع تضمین در قدیم مرسوم نبوده و در سالهای اخیر متداول شده است.
یکی از تضمین های معروف مربوط به ملک الشعرای بهار است ک غزلی از سعدی را تضمین کرده است.
قسمتی از این شعر در زیر آورده شده است:
ابیاتی که به رنگ نارنجی آورده شده است مربوط به غزلی از سعدی است که ملک الشعرای بهار آن را در بین شعر خود آورده است.
سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟ ----- یا چو شیرین سخنت نخل شکر باری هست؟
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟----- هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست
مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست ----- یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس----- به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس
پایبند تو ندارد سر دمسازی کس----- موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس----- که به هر حلقهی زلف تو گرفتاری هست
بیگلستان تو در دست بجز خاری نیست----- به ز گفتار تو بیشائبه گفتاری نیست
فارغ از جلوهی حسنت در و دیواری نیست----- ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست!
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست----- در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم----- شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم ----- نزد اعمی صفت مهر منور نکنم
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟----- همه دانند که در صحبت گل خاری هست
در بین شاعران قدیمی چون حافظ و سعدی و ... تضمین به این معنا بوده است که با ذکر اسم شاعر، مصراع یا بیتی از شعر او را در میان غزل یا قصیده خود بیاورند.
مثلاً سعدی غزلی دارد که این گونه شروع می شود:
من از آن روز که در بند تو ام آزادم ----- پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
و حافظ در غزلی مصراع اول این غزل را به این صورت تضمین کرده است.
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ----- ناز بنیاد مکن تا نَکَنی بنیادم
.
.
.
و در آخر، مصراع سعدی را تضمین می کند و می گوید:
حافظ از جو ر تو، حاشا که بگرداند روی ---- من از آن روز که در بند تو ام آزادم
اما تضمین در بین شعرای سده ی اخیر به این معنی است با شعری از شعرای قدیمی مسمط بسازند.
مثلاً غزلی از سعدی یا حافظ را تضمین می کنند و با اضافه کردن ابیاتی هم وزن و هم قافیه مصراع های اول آن شعر، شعری می سرایند که در قالب مسمط چهار یا پنج یا شش مصراعی است.
این نوع تضمین در قدیم مرسوم نبوده و در سالهای اخیر متداول شده است.
یکی از تضمین های معروف مربوط به ملک الشعرای بهار است ک غزلی از سعدی را تضمین کرده است.
قسمتی از این شعر در زیر آورده شده است:
ابیاتی که به رنگ نارنجی آورده شده است مربوط به غزلی از سعدی است که ملک الشعرای بهار آن را در بین شعر خود آورده است.
سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟ ----- یا چو شیرین سخنت نخل شکر باری هست؟
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟----- هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست
مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست ----- یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس----- به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس
پایبند تو ندارد سر دمسازی کس----- موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس----- که به هر حلقهی زلف تو گرفتاری هست
بیگلستان تو در دست بجز خاری نیست----- به ز گفتار تو بیشائبه گفتاری نیست
فارغ از جلوهی حسنت در و دیواری نیست----- ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست!
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست----- در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم----- شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم ----- نزد اعمی صفت مهر منور نکنم
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟----- همه دانند که در صحبت گل خاری هست
تضمین های زیبایی توی ادبیات فارسی دیده می شه
که چندتاشو با هم مرور می کنیم.
اولین تضمین از شهریاره برای شعر سعدی.
ابیات داخل گیومه از سعدیه و بقیه تضمین شهریار:
ای که از کلک هنر،نقش دل انگيز خدايي
حيف باشد مه من کاينهمه از مهر جدايي
گفته بودی جگرم خون نکني باز کجايي
« من ندانستم از اول که تو بي مهر و وفايي
عهد نابستن از آن به که ببندی و نيايي»
مدعي طعنه زند در غم عشق تو ز يادم
وين نداند که من از بهر غم عشق تو زادم
نغمهء بلبل شيراز نرفته است ز يادم
« دوستان عيب کنندم که چرا دل بتو دادم
بايد اول بتو گفتن که چنين خوب چرايي »
تير را قوت پرهيز نباشد ز نشانه
مرغ مسکين چه کند گر نرود در پي دانه
پای عاشق نتوان بست با فسون و فسانه
« ای که گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
ما کجاييم در اين بحر تفکر تو کجايي»
تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت
عمر، بي دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سرو جان و زر و جا هم همه گو،رو بسلامت
« عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدايي»
درد بيمار نپرسند بشهر تو طبيبان
کس در اين شهر ندارد سر تيمار غريبان
نتوان گفت غم از بيم رقيبان بحبيبان
« حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان
اين توانم که بيايم سر کويت بگدايي»
گرد گلزار رخ تست غبار خط ريحان
چون نگارين خطه تذهيب بديباچه قرآن
ای لبت آيت رحمت دهنت نقطه ايمان
« آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان
که دل اهل نظر برد که سريست خدايي»
هرشب هجر برآنم که اگر وصل بجويم
همه چون ني بفغان آيم و چون چنگ بمويم
ليک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببويم
«گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي »
چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن
دامن وصل تو نتوان برقيبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسايه گذشتن
«شمع را بايد از اين خانه برون بردن و کشتن
تا که همسايه نداند که تو در خانهء مايي»
سعدی اين گفت و شد از گفته خود باز پشيمان
که مريض تب عشق تو هدر گويد و هذيان
بشب تيره نهفتن نتوان ماه درخشان
« کشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان
پرتو روی تو گويد که تو در خانهء مايي»
نرگس مست تو مستوری مردم نگزيند
دست گلچين نرسد تا گلي از شاخ تو چيند
جلوه کن جلوه که خورشيد بخلوت نشيند
«پرده بردار که بيگانه خود آن روی نبيند
تو بزرگي و در آئينهء کوچک ننمايي»
نازم آن سر که چو گيسوی تو در پای تو ريزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخيزد
شهريار آن نه که با لشکر عشق تو ستيزد
« سعدی آن نيست که هرگز ز کمند تو گريزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهايي»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
http://yadname.blogfa.com/
که چندتاشو با هم مرور می کنیم.
اولین تضمین از شهریاره برای شعر سعدی.
ابیات داخل گیومه از سعدیه و بقیه تضمین شهریار:
ای که از کلک هنر،نقش دل انگيز خدايي
حيف باشد مه من کاينهمه از مهر جدايي
گفته بودی جگرم خون نکني باز کجايي
« من ندانستم از اول که تو بي مهر و وفايي
عهد نابستن از آن به که ببندی و نيايي»
مدعي طعنه زند در غم عشق تو ز يادم
وين نداند که من از بهر غم عشق تو زادم
نغمهء بلبل شيراز نرفته است ز يادم
« دوستان عيب کنندم که چرا دل بتو دادم
بايد اول بتو گفتن که چنين خوب چرايي »
تير را قوت پرهيز نباشد ز نشانه
مرغ مسکين چه کند گر نرود در پي دانه
پای عاشق نتوان بست با فسون و فسانه
« ای که گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
ما کجاييم در اين بحر تفکر تو کجايي»
تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت
عمر، بي دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سرو جان و زر و جا هم همه گو،رو بسلامت
« عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدايي»
درد بيمار نپرسند بشهر تو طبيبان
کس در اين شهر ندارد سر تيمار غريبان
نتوان گفت غم از بيم رقيبان بحبيبان
« حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان
اين توانم که بيايم سر کويت بگدايي»
گرد گلزار رخ تست غبار خط ريحان
چون نگارين خطه تذهيب بديباچه قرآن
ای لبت آيت رحمت دهنت نقطه ايمان
« آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان
که دل اهل نظر برد که سريست خدايي»
هرشب هجر برآنم که اگر وصل بجويم
همه چون ني بفغان آيم و چون چنگ بمويم
ليک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببويم
«گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي »
چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن
دامن وصل تو نتوان برقيبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسايه گذشتن
«شمع را بايد از اين خانه برون بردن و کشتن
تا که همسايه نداند که تو در خانهء مايي»
سعدی اين گفت و شد از گفته خود باز پشيمان
که مريض تب عشق تو هدر گويد و هذيان
بشب تيره نهفتن نتوان ماه درخشان
« کشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان
پرتو روی تو گويد که تو در خانهء مايي»
نرگس مست تو مستوری مردم نگزيند
دست گلچين نرسد تا گلي از شاخ تو چيند
جلوه کن جلوه که خورشيد بخلوت نشيند
«پرده بردار که بيگانه خود آن روی نبيند
تو بزرگي و در آئينهء کوچک ننمايي»
نازم آن سر که چو گيسوی تو در پای تو ريزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخيزد
شهريار آن نه که با لشکر عشق تو ستيزد
« سعدی آن نيست که هرگز ز کمند تو گريزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهايي»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
http://yadname.blogfa.com/

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.

جوانک گوشه ی خیابان نشسته بود و فریاد کمک سر می داد. اصلاً به ظاهرش نمی خورد که گدا باشد. یک جوان رشید ، زیبا و تمام عیار بود ، ولی هر رهگذری که از کنارش رد می شد ، پایش را می گرفت و با چنان لحن ملتمسانه ای می گفت: « تو را به خدا، التماس می کنم کمکم کنید. » که دل سنگ هم آب می شد.
پیرزن از کنارش رد شد ، جوانک التماس کرد ، اما او خودش را کنار کشید و گفت: خجالت بکش مردک حیا کن ، واقعاً که آدم نمی دونه چی بگه ؟!
پیرمردی از دور ، نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخته بود و مرتب سرش را به نشانه ی تأسف تکان می داد.
زنان و مردان جوان تر ، بی اینکه کوچکترین محلی به او بگذارند ، از کنارش رد می شدند و او همچنان از ته دل التماس می کرد. دختر بچه ای به خودش جرأت داد ، جلو رفت و چند ثانیه به او نگاه کرد ، سپس به آرامی گفت: چی می خوای؟
جوانک نگاهی به دختر بچه انداخت و بغضش ترکید. دقایقی دخترک را در آغوش گرفت و به شدت گریست. وقتی گریه کمی آرامش کرد ، گفت: نمی خوام.
- چی...؟ چیو نمی خوای؟
- نمی خوام غرق بشم.
- تو چی؟
- تو دنیا.
- مگه داری غرق می شی؟
- آره... آره... دارم غرق می شم.
- خوب ، مگه چی می شه؟
- هیچی ، می شم مثل اینا.
- مگه آدمی که داره غرق می شه خودش می تونه به کسی کمک کنه ؟
- نه.
- پس چرا داری از اینا کمک می خوای؟
- پس از کی بخوام؟
دخترک سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد ، جوان هم همین کار را کرد. وقتی سرش را پایین آورد ، دخترک آنجا نبود.

در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرارداد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد."

دوست عزیزی اخیرا این پیام را برای من گذاشته بود . امیدوارم درست نقل قول کنم
رنگین کمان را کسی می بیند که تا آخر زیر باران می ماند
پاینده باشید
دل من راي تو دارد سر سوداي تو دارد *
رخ فرسوده زردم غم صفراي تو دارد
..........................
سر من مست جمالت دل من دام خيالت *
گهر ديده نثار كف درياي تو دارد
..........................
ز تو هر هديه كه بردم به خيال تو سپردم *
كه خيال شكرينت فر و سيماي تو دارد
..........................
غلطم گرچه خيالت به خيالات نماند *
همه خوبي و ملاحت ز عطاهاي تو دارد
..........................
گل صد برگ به پيش تو فرو ريخت ز خجلت *
كه گمان برد كه او هم رخ رعناي تو دارد
مولوی
رخ فرسوده زردم غم صفراي تو دارد
..........................
سر من مست جمالت دل من دام خيالت *
گهر ديده نثار كف درياي تو دارد
..........................
ز تو هر هديه كه بردم به خيال تو سپردم *
كه خيال شكرينت فر و سيماي تو دارد
..........................
غلطم گرچه خيالت به خيالات نماند *
همه خوبي و ملاحت ز عطاهاي تو دارد
..........................
گل صد برگ به پيش تو فرو ريخت ز خجلت *
كه گمان برد كه او هم رخ رعناي تو دارد
مولوی
دل من راي تو دارد سر سوداي تو دارد *
رخ فرسوده زردم غم صفراي تو دارد
..........................
سر من مست جمالت دل من دام خيالت *
گهر ديده نثار كف درياي تو دارد
..........................
ز تو هر هديه كه بردم به خيال تو سپردم *
كه خيال شكرينت فر و سيماي تو دارد
..........................
غلطم گرچه خيالت به خيالات نماند *
همه خوبي و ملاحت ز عطاهاي تو دارد
..........................
گل صد برگ به پيش تو فرو ريخت ز خجلت *
كه گمان برد كه او هم رخ رعناي تو دارد
مولوی
رخ فرسوده زردم غم صفراي تو دارد
..........................
سر من مست جمالت دل من دام خيالت *
گهر ديده نثار كف درياي تو دارد
..........................
ز تو هر هديه كه بردم به خيال تو سپردم *
كه خيال شكرينت فر و سيماي تو دارد
..........................
غلطم گرچه خيالت به خيالات نماند *
همه خوبي و ملاحت ز عطاهاي تو دارد
..........................
گل صد برگ به پيش تو فرو ريخت ز خجلت *
كه گمان برد كه او هم رخ رعناي تو دارد
مولوی
چهار شعر بگفتم بگفت ني به ازين *
بلي و ليك بده اولا شراب گزين
..........................
بده به خمس مبارك مرا ششم جامي *
بگو بگير و درآشام خمس با خمسين
..........................
غزال خويش به من ده غزل ز من بستان *
نماي چهره شعريت و شعر تازه ببين
..........................
خمار شعر نگويم خمار من بشكن *
بدان ميي كه نگنجد در آسمان و زمين
..........................
ستيزه روي مرا لطف و دلبري تو كرد *
وگرنه سخت ادبناك بودم و مسكين
..........................
هزار ساله ادب را به يك قدح ببري *
خمار عشق تو نگذاشت ديده شرمين
..........................
مولوی
بلي و ليك بده اولا شراب گزين
..........................
بده به خمس مبارك مرا ششم جامي *
بگو بگير و درآشام خمس با خمسين
..........................
غزال خويش به من ده غزل ز من بستان *
نماي چهره شعريت و شعر تازه ببين
..........................
خمار شعر نگويم خمار من بشكن *
بدان ميي كه نگنجد در آسمان و زمين
..........................
ستيزه روي مرا لطف و دلبري تو كرد *
وگرنه سخت ادبناك بودم و مسكين
..........................
هزار ساله ادب را به يك قدح ببري *
خمار عشق تو نگذاشت ديده شرمين
..........................
مولوی
در باديه عشق تو كردم سفري *
تا بو كه بيابم ز وصالت خبري
..........................
در هر منزل كه مي نهادم قدمي *
افكنده تني ديدم و افتاده سري
..........................
مولانا
تا بو كه بيابم ز وصالت خبري
..........................
در هر منزل كه مي نهادم قدمي *
افكنده تني ديدم و افتاده سري
..........................
مولانا
پرده من مدران و در احسان بگشا *
شيشه دل مشكن قصه آن جام بگو
..........................
ور در لطف ببستي در اوميد مبند *
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو
..........................
چونك رضوان بهشتي تو صلايي در ده *
چونك پيغامبر عشقي هله پيغام بگو
..........................
آه زنداني اين دام بسي بشنوديم *
حال مرغي كه برستست ازين دام بگو
..........................
سخن بند مگو و صفت قند بگو *
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو
مولوی
شيشه دل مشكن قصه آن جام بگو
..........................
ور در لطف ببستي در اوميد مبند *
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو
..........................
چونك رضوان بهشتي تو صلايي در ده *
چونك پيغامبر عشقي هله پيغام بگو
..........................
آه زنداني اين دام بسي بشنوديم *
حال مرغي كه برستست ازين دام بگو
..........................
سخن بند مگو و صفت قند بگو *
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو
مولوی
عشق شوقی در نهاد ما نهاد
جان ما را در کف غوغا نهاد
فتنهای انگیخت، شوری درفکند
در سرا و شهر ما چون پا نهاد
جای خالی یافت از غوغا و شور
شور و غوغا کرد و رخت آنجا نهاد
نام و ننگ ما همه بر باد داد
نام ما دیوانه و رسوا نهاد
چون عراقی را، درین ره، خام یافت
جان ما بر آتش سودا نهاد
عراقی
جان ما را در کف غوغا نهاد
فتنهای انگیخت، شوری درفکند
در سرا و شهر ما چون پا نهاد
جای خالی یافت از غوغا و شور
شور و غوغا کرد و رخت آنجا نهاد
نام و ننگ ما همه بر باد داد
نام ما دیوانه و رسوا نهاد
چون عراقی را، درین ره، خام یافت
جان ما بر آتش سودا نهاد
عراقی

گاهي به آسمان از چشم تو مي
نگاهم. گاهي دگر چنانم گويي كه در پگاهم.
هر چند با صداقت اذعان به عشق داري. من نيز ناشيانه مشغول نال و آهم.
از ماوراي خورشيد تا آستان جانان گاهي ستاره گونم ، گاهي مثال ماهم.
اما يقين بدان تا نور دو چشم مستت در راه من عيان است ،من چشم خود نخواهم.
باز آ ، بيا ، كجايي؛ تا درد اين دلم را بهرت عيان نمايم ، اي چشم تو پناهم.
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر
حافظ
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر
حافظ
دوستان عزیز
حرف دل چه با قافیه و چه بی قافیه زیباست
مهم این است که بتوانی بگوش معشوق مفهوم خود را برسانی و او را نرنجانی
چون اگر قهر کند لاجرم عاشق را خواهد کشت و این رسم معشوق است که عاشق را بی تن و جان میپذیرد
خواندن کتابهایی در مورد معانی الفاظ شعری و بکار بردن کد های صحیح در انتقال مفاهیم شعری برای اشعار کاملتر لازم است
دیوان عراقی و مخصوصا لمعات هر چند در رویت اول مشکل است و لی اگر مداومت باشد و کلمات عربی در لابلای کلمات خواننده را فراری ندهد کار را بسیار آسان مینماید
کتاب فیه و ما فیه مولانا نیز مناسب است و رسوم و دیالوگ و رابطه عشق, عاشق , معشوق را بیان میکند
در مجموغ اینجانب که اطلاع زیادی در حرف دل ندارم شعر را بدلیل تراوش دل از هر نوعی باشد می پسندم از جمله شعر بالا را
کلمات من مبتدی راه غوره اند و شعر مولانا و حافظ و عراقی می ناب
ولی همه از یک جنس مواد اولیه درست شده اند
موفق و پایدار باشید
مرداد 1386
حرف دل چه با قافیه و چه بی قافیه زیباست
مهم این است که بتوانی بگوش معشوق مفهوم خود را برسانی و او را نرنجانی
چون اگر قهر کند لاجرم عاشق را خواهد کشت و این رسم معشوق است که عاشق را بی تن و جان میپذیرد
خواندن کتابهایی در مورد معانی الفاظ شعری و بکار بردن کد های صحیح در انتقال مفاهیم شعری برای اشعار کاملتر لازم است
دیوان عراقی و مخصوصا لمعات هر چند در رویت اول مشکل است و لی اگر مداومت باشد و کلمات عربی در لابلای کلمات خواننده را فراری ندهد کار را بسیار آسان مینماید
کتاب فیه و ما فیه مولانا نیز مناسب است و رسوم و دیالوگ و رابطه عشق, عاشق , معشوق را بیان میکند
در مجموغ اینجانب که اطلاع زیادی در حرف دل ندارم شعر را بدلیل تراوش دل از هر نوعی باشد می پسندم از جمله شعر بالا را
کلمات من مبتدی راه غوره اند و شعر مولانا و حافظ و عراقی می ناب
ولی همه از یک جنس مواد اولیه درست شده اند
موفق و پایدار باشید
مرداد 1386
نجار پيري بود كه مي خواست بازنشسته شود. او به كارفرمايش گفت كه مي خواهد ساختن خانه را رها كند و از زندگي بي دغدغه در كنار همسر و خانواده اش لذت ببرد
كارفرما از اينكه ديد كارگر خوبش مي خواهد كار را ترك كند، ناراحت شد. او از نجار پير خواست كه به عنوان آخرين كار، تنها يك خانه ديگر بسازد. نجار پير قبول كرد، اما كاملاًمشخص بود كه دلش به اين كار راضي نيست. او براي ساختن اين خانه ، از مصالح نامرغوبي استفاده كرد و با بي حوصلگي ، به ساختن خانه ادامه داد. وقتي خانه به پايان رسيد، كارفرما براي وارسي خانه آمد. او كليد خانه را به نجار داد و گفت:اين خانه متعلق به توست. اين هديه اي است از طرف من براي تو
نجار، شوكه شده بود. مايه تاسف بود! اگر مي دانست كه دارد خانه اي براي خودش مي سازد، مسلماً به گونه اي ديگر كارش را انجام مي داد
كارفرما از اينكه ديد كارگر خوبش مي خواهد كار را ترك كند، ناراحت شد. او از نجار پير خواست كه به عنوان آخرين كار، تنها يك خانه ديگر بسازد. نجار پير قبول كرد، اما كاملاًمشخص بود كه دلش به اين كار راضي نيست. او براي ساختن اين خانه ، از مصالح نامرغوبي استفاده كرد و با بي حوصلگي ، به ساختن خانه ادامه داد. وقتي خانه به پايان رسيد، كارفرما براي وارسي خانه آمد. او كليد خانه را به نجار داد و گفت:اين خانه متعلق به توست. اين هديه اي است از طرف من براي تو
نجار، شوكه شده بود. مايه تاسف بود! اگر مي دانست كه دارد خانه اي براي خودش مي سازد، مسلماً به گونه اي ديگر كارش را انجام مي داد
نشانم بي نشان باشد، مكان لا مكان باشد نه تن باشد، نه جان باشد كه من خود جان جانانم
دويي را چون برون كردم، دو عالم را يكي ديدم يكي بينم، يكي جويم، يكي دانم، يكي خوانم
مولوی
دويي را چون برون كردم، دو عالم را يكي ديدم يكي بينم، يكي جويم، يكي دانم، يكي خوانم
مولوی
دلا نزد ِ کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر ِ آن درختی رو که گل های تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکارا ن
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
مولوی
از علاقمندان به اشعار شعرای صاحب نام ایرانی دعوت به عضویت در گروه ادبی دوستداران مولانا و شمس و حافظ مینمایم
با تشکر
ف - مقدم
به زیر ِ آن درختی رو که گل های تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکارا ن
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
مولوی
از علاقمندان به اشعار شعرای صاحب نام ایرانی دعوت به عضویت در گروه ادبی دوستداران مولانا و شمس و حافظ مینمایم
با تشکر
ف - مقدم

زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد
آن همه ناز و تنعم كه خزان مي فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
آن پريشاني شبهاي دراز و غم دل
همه در سايه گيسوي نگار آخر شد
باورم نيست ز بد عهدي ايام هنوز
قصه غصه كه در دولت يار آخر شد
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم "
"چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی"
" کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان"
"پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی"
شهریار
"چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی"
" کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان"
"پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی"
شهریار
از عطش ابريقها آورده ايم *
كاب خوبي نيست جز در جوي تو
..........................
هابده چيزي به درويشان خويش *
اي هميشه لطف و رحمت خوي تو
..........................
حسن يوسف قوت جان شد سال قحط *
آمديم از قحط ما هم سوي تو
..........................
صوفيان را باز حلوا آرزوست *
از لب حلوايي دلجوي تو
..........................
ولوله در خانقاه افتاد دوش *
مشك پر شد خانقاه از بوي تو
..........................
دست بگشا جانب زنبيل ما *
آفرين بر دست و بر بازوي تو
..........................
شمس تبريزي تو يي خوان كرم *
سير شد كون و مكان از طوي تو
مولوی
كاب خوبي نيست جز در جوي تو
..........................
هابده چيزي به درويشان خويش *
اي هميشه لطف و رحمت خوي تو
..........................
حسن يوسف قوت جان شد سال قحط *
آمديم از قحط ما هم سوي تو
..........................
صوفيان را باز حلوا آرزوست *
از لب حلوايي دلجوي تو
..........................
ولوله در خانقاه افتاد دوش *
مشك پر شد خانقاه از بوي تو
..........................
دست بگشا جانب زنبيل ما *
آفرين بر دست و بر بازوي تو
..........................
شمس تبريزي تو يي خوان كرم *
سير شد كون و مكان از طوي تو
مولوی
هر دلی کو به عشق مایل نیست
هر دلی کو به عشق مایل نیست
حجرهی دیو خوان، که آن دل نیست
زاغ گو، بیخبر بمیر از عشق
که ز گل عندلیب غافل نیست
دل بیعشق چشم بینور است
خود بدین حاجت دلایل نیست
بیدلان را جز آستانهی عشق
در ره کوی دوست منزل نیست
هر که مجنون نشد درین سودا
ای عراقی، بگو که: عاقل نیست
عراقی
هر دلی کو به عشق مایل نیست
حجرهی دیو خوان، که آن دل نیست
زاغ گو، بیخبر بمیر از عشق
که ز گل عندلیب غافل نیست
دل بیعشق چشم بینور است
خود بدین حاجت دلایل نیست
بیدلان را جز آستانهی عشق
در ره کوی دوست منزل نیست
هر که مجنون نشد درین سودا
ای عراقی، بگو که: عاقل نیست
عراقی
آهنگ زندگی
روزی یکی از علاقه مندان "آرتور روبین اشتاین" از او پرسید :
چگونه میتوانید با نتها اینگونه استادانه رفتار کنید ؟
پیانیست جواب داد : من بهتر از دیگران با نتها کار نمی کنم , اما مکث ها - آه هنر در اینجا نهفته است
source :http://weblog.zendehrood.com/nazila?A...
روزی یکی از علاقه مندان "آرتور روبین اشتاین" از او پرسید :
چگونه میتوانید با نتها اینگونه استادانه رفتار کنید ؟
پیانیست جواب داد : من بهتر از دیگران با نتها کار نمی کنم , اما مکث ها - آه هنر در اینجا نهفته است
source :http://weblog.zendehrood.com/nazila?A...
سحرگاهى شدم سوى خرابات
كه رندان را كنم دعوت بهطامات
عصا اندر كف و سجاده بر دوش
كه هستم زاهدى صاحب كرامات
خراباتى مرا گفتا كه اى شيخ
بگو تا خود چه كارست از مهمات
بدو گفتم كه كارم توبه تُست
اگر توبه كنى يابى مراعات
مرا گفتا برو اى زاهد خشك
كه تر گردى ز دُردىِ خرابات
اگر يك قطره دُردى بر تو ريزم
ز مسجد باز مانى وز مناجات
برو مفروش زهد و خودنمايى
كه نه زهدت خرند اينجا نه طامات
«ديوان عطار»
كه رندان را كنم دعوت بهطامات
عصا اندر كف و سجاده بر دوش
كه هستم زاهدى صاحب كرامات
خراباتى مرا گفتا كه اى شيخ
بگو تا خود چه كارست از مهمات
بدو گفتم كه كارم توبه تُست
اگر توبه كنى يابى مراعات
مرا گفتا برو اى زاهد خشك
كه تر گردى ز دُردىِ خرابات
اگر يك قطره دُردى بر تو ريزم
ز مسجد باز مانى وز مناجات
برو مفروش زهد و خودنمايى
كه نه زهدت خرند اينجا نه طامات
«ديوان عطار»
آن يكى آمد دَرِ يارى بزد
گفت يارش: كيستى اى مُعْتَمَد؟
گفت من؛ گفتش: برو، هنگام نيست
بر چنين خوانى مَقامِ خام نيست
خام را جر آتشِ هَجْر و فِراق
كى پَزَد؟ كى وا رهاند از نفاق؟
رفت آن مسكين و، سالى در سفر
در فراقِ دوست سوزيد از شرر
پخته شد آن سوخته، پس بازگشت
باز گِردِ خانه اَنباز گشت
حلقه زد بر در بهصد ترس و ادب
تا بنجْهد بىادب لفظى ز لب
بانگ زد يارش كه: بر در كيست آن؟
گفت: بر در هم توى اى دلستان
گفت: اكنون چون منى، اى من درآ
نيست گنجايى دو من را در سرا
«مثنوى معنوى»
گفت يارش: كيستى اى مُعْتَمَد؟
گفت من؛ گفتش: برو، هنگام نيست
بر چنين خوانى مَقامِ خام نيست
خام را جر آتشِ هَجْر و فِراق
كى پَزَد؟ كى وا رهاند از نفاق؟
رفت آن مسكين و، سالى در سفر
در فراقِ دوست سوزيد از شرر
پخته شد آن سوخته، پس بازگشت
باز گِردِ خانه اَنباز گشت
حلقه زد بر در بهصد ترس و ادب
تا بنجْهد بىادب لفظى ز لب
بانگ زد يارش كه: بر در كيست آن؟
گفت: بر در هم توى اى دلستان
گفت: اكنون چون منى، اى من درآ
نيست گنجايى دو من را در سرا
«مثنوى معنوى»
اين ده بيت از قسمت جلوي صندوق آغاز شده و پشت سر اشعار فوق آمده است، و آن ابيات نيز از ديوان كبير ميباشند:
زخاك من اگر گندم بر آيد
از آن گر نان پزي مستي خزايد
خمير و نانوا ديوانه گردد
تنورش بيت مستانه سرايد
اگر بر گور من آيي زيارت
ترا خر پشتهام رقصان نمايد
ميابي دف بگورم اي برادر
كه در بزم خدا غمگين نبايد
ز نخ بر بسته ودرگورخفته
دهان فيون آن دلدار خايد
بدريزانكفن برسينه بندي
خراباتي ز جانت در گشايد
زهرسوبانگچنگوچنگبستان
ز هر كاري بلا بد كار زايد
مراحق ازمي عشقآفريدست
همان عشقم اگر مرگم بسايد
منم مستي واصلمنميعشق
بگو از مي بجز مستي چه آيد
زبرجروحشمسالدينتبريز بنزد روح من يكدم بتابد
مولوی
زخاك من اگر گندم بر آيد
از آن گر نان پزي مستي خزايد
خمير و نانوا ديوانه گردد
تنورش بيت مستانه سرايد
اگر بر گور من آيي زيارت
ترا خر پشتهام رقصان نمايد
ميابي دف بگورم اي برادر
كه در بزم خدا غمگين نبايد
ز نخ بر بسته ودرگورخفته
دهان فيون آن دلدار خايد
بدريزانكفن برسينه بندي
خراباتي ز جانت در گشايد
زهرسوبانگچنگوچنگبستان
ز هر كاري بلا بد كار زايد
مراحق ازمي عشقآفريدست
همان عشقم اگر مرگم بسايد
منم مستي واصلمنميعشق
بگو از مي بجز مستي چه آيد
زبرجروحشمسالدينتبريز بنزد روح من يكدم بتابد
مولوی
آمد بت ميخانه تا خانه برد ما را *
بنمود بهار نو تا تازه كند ما را
..........................
بگشاد نشان خود بربست ميان خود *
پر كرد كمان خود تا راه زند ما را
..........................
صد نكته در اندازد صد دام و دغل سازد *
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را
..........................
رو سايه سروش شو پيش و پس او مي دو *
گرچه چو درخت نو از بن بكند ما را
..........................
گر هست دلش خارا مگريز و مرو يارا *
كاول بكشد ما را وآخر بكشد ما را
..........................
چون ناز كند جانان اندر دل ما پنهان *
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را
..........................
باز آمد و باز آمد آن عمر دراز آمد *
آن خوبي و ناز آمد تا داغ نهد ما را
..........................
آن جان و جهان آمد و آن گنج نهان آمد *
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را
..........................
مي آيد و مي آيد آنكس كه همي بايد *
وز آمدنش شايد گر دل بجهد ما را
..........................
شمس الحق تبريزي در برج حمل آمد *
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
..........................
مولوی
بنمود بهار نو تا تازه كند ما را
..........................
بگشاد نشان خود بربست ميان خود *
پر كرد كمان خود تا راه زند ما را
..........................
صد نكته در اندازد صد دام و دغل سازد *
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را
..........................
رو سايه سروش شو پيش و پس او مي دو *
گرچه چو درخت نو از بن بكند ما را
..........................
گر هست دلش خارا مگريز و مرو يارا *
كاول بكشد ما را وآخر بكشد ما را
..........................
چون ناز كند جانان اندر دل ما پنهان *
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را
..........................
باز آمد و باز آمد آن عمر دراز آمد *
آن خوبي و ناز آمد تا داغ نهد ما را
..........................
آن جان و جهان آمد و آن گنج نهان آمد *
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را
..........................
مي آيد و مي آيد آنكس كه همي بايد *
وز آمدنش شايد گر دل بجهد ما را
..........................
شمس الحق تبريزي در برج حمل آمد *
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
..........................
مولوی
ما را سفري فتاد بي ما *
آنجا دل ما گشاد بي ما
..........................
آن مه كه ز ما نهان همي شد *
رخ بر رخ ما نهاد بي ما
..........................
چون در غم دوست جان بداديم *
ما را غم او بزاد بي ما
..........................
ماييم هميشه مست بي مي *
ماييم هميشه شاد بي ما
..........................
ما را مكنيد ياد هرگز *
ما خود هستيم ياد بي ما
..........................
بي ما شده ايم شاد گوييم *
اي ما كه هميشه باد بي ما
..........................
درها همه بسته بود بر ما *
بگشود چو راه داد بي ما
..........................
با ما دل كيقباد بنده ست *
بنده ست چو كيقباد بي ما
..........................
ماييم ز نيك و بد رهيده *
از طاعت و از فساد بي ما
..........................
مولوی
آنجا دل ما گشاد بي ما
..........................
آن مه كه ز ما نهان همي شد *
رخ بر رخ ما نهاد بي ما
..........................
چون در غم دوست جان بداديم *
ما را غم او بزاد بي ما
..........................
ماييم هميشه مست بي مي *
ماييم هميشه شاد بي ما
..........................
ما را مكنيد ياد هرگز *
ما خود هستيم ياد بي ما
..........................
بي ما شده ايم شاد گوييم *
اي ما كه هميشه باد بي ما
..........................
درها همه بسته بود بر ما *
بگشود چو راه داد بي ما
..........................
با ما دل كيقباد بنده ست *
بنده ست چو كيقباد بي ما
..........................
ماييم ز نيك و بد رهيده *
از طاعت و از فساد بي ما
..........................
مولوی
خودباختگي به اجماع ديد انسان را نسبت به واقعيت قضاياي زندگي كور مي كند. انسان را نسبت به خودش مأيوس و بياعتماد مي كند. در حكايتي مي گويد يك روز شاگردان به استاد مكتب گفتند “ استاد خدا نكند ؛ انگار رنگ شما پريده و چيزي تان ميشود، مثليكه حال تان خوب نيست…“ استاد ابتدا به القاء و تلقين بچهها اهميت نميدهد. ولي وقتي آن القائات تكرار مي شوند، استاد باور مي كند كه واقعاً مريض است؛ و حتي وقتي چهره خود را در آيينه مي بيند به نظرش ميرسد كه رنگش پريده است. (يعني به ديد عيني خودش هم اعتماد نمي كند، ولي القاء بچهها، يعني نظر اجماع را باور مي كند.)
در لطيفه حكايت ديگري ميگويد: صوفي با خرش وارد خانقاهي شد. صوفيان مقيم خانقاه به خادم گفتند برو خر او را بفروش تا از پول آن امشب سماعي برپا كنيم. خادم چنين كرد. شب جمع صوفيان، از جمله همان صوفي خرباخته، شروع كردند به پايكوبي و سماع و سرود. ترجيع بند سرودشان اين بود كه: “خر برفت و خر برفت و خر برفت.“
صبح وقتي صوفي خواست خانقاه را ترك كند از خادم سراغ خر خود را گرفت. خادم گفت آن سرود و سماع ديشب از فروش خر تو بود. صوفي با اعتراض گفت پس چرا ديشب اين موضوع را به من خبر ندادي. خادم گفت ديشب چند بار آمدم و موضوع را در گوشت گفتم. ولي تو چنان غرق در شور و هيجان بودي كه حرف من اصلاً به گوشت نرفت. وآنگهي، خود تو وقتي ديشب با آن شور و هيجان سرود “خر برفت و خر برفت“ را تكرار ميكردي هيچ از خودت پرسيدي كه معنا و منظور از آن چيست؟
صوفي گفت: من كاري به معنا نداشتم! چون همه مي خواندند من هم خواندم.
اجتماع و اجماع انسان را بطور عجيبي هيجان زده و كور مي كند. همه ما به چيزهايي باور و اعتقاد داريم كه چون همه باور دارند ما هم باور داريم!
يكي ديگر از كليدهاي مطرح شده در مثنوي، خروج از احوليت است؛ و آن را در داستاني كوتاه توضيح ميدهد: خواجهاي غلامي احول داشت ، (احول يعني دو بين). به او گفت در صندوق خانهء حجره ـ كه تاريك است؛ و سمبل تاريكي و تيرگي ذهن خود انسان است ـ يك شيشه هست؛ آنرا بياور. غلام احول رفت و برگشت و گفت: استاد، در صندوق خانه دو شيشه هست. كداميك را بياورم؟ خواجه گفت: نه پسر جان، در آنجا فقط يك شيشه هست. چون تو دوبيني، يكي را دو تا تصور مي كني. غلام با ناراحتي گفت: استاد مرا طعنه مزن؛ به من تهمت دوبيني مزن…، باري،
استاد گفت: حالا كه اصرار مي كني دو شيشه هست، برو يكي از آن دو را بشكن و ديگري را بياور. غلام چنين كرد، و با كمال شگفتي ديد شيشهء ديگر هم وجود ندارد.
(همهء ما انسانها دوبينيم، ولي خودمان درك و باور نميكنيم كه دوبينيم. و اين يكي از مشكلات ماست در طريق خروج از دوبيني رواني. در اين رابطه لطيفهاي هم هست: يك نفر دوبين (احول) به دوستش گفت آن دو كبوتر را روي آن شاخه نگاه كن. دوستش نگاه كرد و يك كبوتر ديد. به او گفت فقط يك كبوتر روي شاخه است؛ ولي چون تو احولي، يكي را دو تا مي بيني. شخص احول گفت اگر من احول بودم آن دو كبوتر را چهار تا ميديدم. پس احول نيستم.)
دو بيني معناي وسيعي دارد. زمان گذشته و آينده رواني حاصل دوبيني ماست. بازي ذهني “خود“ يا “هويت فكري“ استمرار خود را مديون نوسان ذهن در گذشته وآينده است. حال كافي است كه ذهن كاذب بودن تنها يكي از اين دو زمان را درك كند (يعني يكي از شيشهها را بشكند!) تصور زمان ديگر نيز غيرممكن است. و چون ذهن از اين “دو“ زمان آزاد گردد، “خود“ مرده است.
تصور ما انسانهاي احول (رواني) اين است كه “خود“ يك پديده است و صفات آن، مثلاً حقير و بيعرضه، پديدهاي ديگرست. حال آنكه حقير و بيعرضه در شكم همان چيزي است كه “خود“ تصور ميشود. اگر ما يكي بودن اين “دو“ را درك كنيم، كار بازي “خود“ به پايان رسيده است.
ما تصور ميكنيم “حقير“ متفاوت با “بزرگي“ است. حال آنكه اين دو بازتاب يكديگرند. آيا شما ميتوانيد تصوري از “بزرگي“ داشته باشيد بي آنكه به “حقارت“ بينديشيد؟ يا برعكس؟
اينكه پيامبر اسلام ميفرمايند: “خودت را بشناس تا خدا را بشناسي“، به اين جهت است كه تا وقتي “خود“ و انواع دوگانگيهاي حاكم بر آنرا نشناختهاي و “خود“ زايل نگشته است، با يك درون تجزيه شده و دوگانه چه اداركي ميتواني از وحدت و يگانگي داشته باشي!؟ يك ذهن دوگانه بين فاقد ابزار و استعداد يگانه بيني است!
sorce: http://www.s-rafi.com/new_page_14.htm
در لطيفه حكايت ديگري ميگويد: صوفي با خرش وارد خانقاهي شد. صوفيان مقيم خانقاه به خادم گفتند برو خر او را بفروش تا از پول آن امشب سماعي برپا كنيم. خادم چنين كرد. شب جمع صوفيان، از جمله همان صوفي خرباخته، شروع كردند به پايكوبي و سماع و سرود. ترجيع بند سرودشان اين بود كه: “خر برفت و خر برفت و خر برفت.“
صبح وقتي صوفي خواست خانقاه را ترك كند از خادم سراغ خر خود را گرفت. خادم گفت آن سرود و سماع ديشب از فروش خر تو بود. صوفي با اعتراض گفت پس چرا ديشب اين موضوع را به من خبر ندادي. خادم گفت ديشب چند بار آمدم و موضوع را در گوشت گفتم. ولي تو چنان غرق در شور و هيجان بودي كه حرف من اصلاً به گوشت نرفت. وآنگهي، خود تو وقتي ديشب با آن شور و هيجان سرود “خر برفت و خر برفت“ را تكرار ميكردي هيچ از خودت پرسيدي كه معنا و منظور از آن چيست؟
صوفي گفت: من كاري به معنا نداشتم! چون همه مي خواندند من هم خواندم.
اجتماع و اجماع انسان را بطور عجيبي هيجان زده و كور مي كند. همه ما به چيزهايي باور و اعتقاد داريم كه چون همه باور دارند ما هم باور داريم!
يكي ديگر از كليدهاي مطرح شده در مثنوي، خروج از احوليت است؛ و آن را در داستاني كوتاه توضيح ميدهد: خواجهاي غلامي احول داشت ، (احول يعني دو بين). به او گفت در صندوق خانهء حجره ـ كه تاريك است؛ و سمبل تاريكي و تيرگي ذهن خود انسان است ـ يك شيشه هست؛ آنرا بياور. غلام احول رفت و برگشت و گفت: استاد، در صندوق خانه دو شيشه هست. كداميك را بياورم؟ خواجه گفت: نه پسر جان، در آنجا فقط يك شيشه هست. چون تو دوبيني، يكي را دو تا تصور مي كني. غلام با ناراحتي گفت: استاد مرا طعنه مزن؛ به من تهمت دوبيني مزن…، باري،
استاد گفت: حالا كه اصرار مي كني دو شيشه هست، برو يكي از آن دو را بشكن و ديگري را بياور. غلام چنين كرد، و با كمال شگفتي ديد شيشهء ديگر هم وجود ندارد.
(همهء ما انسانها دوبينيم، ولي خودمان درك و باور نميكنيم كه دوبينيم. و اين يكي از مشكلات ماست در طريق خروج از دوبيني رواني. در اين رابطه لطيفهاي هم هست: يك نفر دوبين (احول) به دوستش گفت آن دو كبوتر را روي آن شاخه نگاه كن. دوستش نگاه كرد و يك كبوتر ديد. به او گفت فقط يك كبوتر روي شاخه است؛ ولي چون تو احولي، يكي را دو تا مي بيني. شخص احول گفت اگر من احول بودم آن دو كبوتر را چهار تا ميديدم. پس احول نيستم.)
دو بيني معناي وسيعي دارد. زمان گذشته و آينده رواني حاصل دوبيني ماست. بازي ذهني “خود“ يا “هويت فكري“ استمرار خود را مديون نوسان ذهن در گذشته وآينده است. حال كافي است كه ذهن كاذب بودن تنها يكي از اين دو زمان را درك كند (يعني يكي از شيشهها را بشكند!) تصور زمان ديگر نيز غيرممكن است. و چون ذهن از اين “دو“ زمان آزاد گردد، “خود“ مرده است.
تصور ما انسانهاي احول (رواني) اين است كه “خود“ يك پديده است و صفات آن، مثلاً حقير و بيعرضه، پديدهاي ديگرست. حال آنكه حقير و بيعرضه در شكم همان چيزي است كه “خود“ تصور ميشود. اگر ما يكي بودن اين “دو“ را درك كنيم، كار بازي “خود“ به پايان رسيده است.
ما تصور ميكنيم “حقير“ متفاوت با “بزرگي“ است. حال آنكه اين دو بازتاب يكديگرند. آيا شما ميتوانيد تصوري از “بزرگي“ داشته باشيد بي آنكه به “حقارت“ بينديشيد؟ يا برعكس؟
اينكه پيامبر اسلام ميفرمايند: “خودت را بشناس تا خدا را بشناسي“، به اين جهت است كه تا وقتي “خود“ و انواع دوگانگيهاي حاكم بر آنرا نشناختهاي و “خود“ زايل نگشته است، با يك درون تجزيه شده و دوگانه چه اداركي ميتواني از وحدت و يگانگي داشته باشي!؟ يك ذهن دوگانه بين فاقد ابزار و استعداد يگانه بيني است!
sorce: http://www.s-rafi.com/new_page_14.htm
سری به سینه خــود تـــا صفا توانــی یافت
خلاف خواهــش خـــود تا خدا توانی یافت
درِ حقایــق و گنجینـــه ادب قفـــــل است
کلیــــد فتح بـــه کُنج فنا توانــــی یافــت
به هوش باش که با عقل و حکمت محــدود
کمـــال مطلق گیتــــی ، کجا توانی یافــت
جمــال معرفت از خواب جهـل بیداریســت
بجــوی جوهر خود تــا جــلا توانــی یافت
تحوّلــی است کـــــه از رنجهـا پدیــد آید
نه قصه ای که به چــون و چــرا توانی یافت
تو حلقــــه بر در راز قضــــــا ندانــی زد
مگر کــــه ره به حریم رضــا توانــی یافت
ز قعرِ چاه توان دیـــد در ستــــاره و مـــاه
گر این فنــــا بپذیـــری بقــــا توانی یافت
کمال ذوق و هنر ، شهریــــار در معنی است
تو پیش و پس کُنِ لفظی کجــــا توانی یافت
شهریار
خلاف خواهــش خـــود تا خدا توانی یافت
درِ حقایــق و گنجینـــه ادب قفـــــل است
کلیــــد فتح بـــه کُنج فنا توانــــی یافــت
به هوش باش که با عقل و حکمت محــدود
کمـــال مطلق گیتــــی ، کجا توانی یافــت
جمــال معرفت از خواب جهـل بیداریســت
بجــوی جوهر خود تــا جــلا توانــی یافت
تحوّلــی است کـــــه از رنجهـا پدیــد آید
نه قصه ای که به چــون و چــرا توانی یافت
تو حلقــــه بر در راز قضــــــا ندانــی زد
مگر کــــه ره به حریم رضــا توانــی یافت
ز قعرِ چاه توان دیـــد در ستــــاره و مـــاه
گر این فنــــا بپذیـــری بقــــا توانی یافت
کمال ذوق و هنر ، شهریــــار در معنی است
تو پیش و پس کُنِ لفظی کجــــا توانی یافت
شهریار
از شبنم عشق ، خاک آدم گِل شد
شوري برخواست ، فتنه اي حاصل شد
سرنِشتَر عشق به رگ روح زدند
يك قطره خون چكيد و نامش دل شد
ابوسعيد
شوري برخواست ، فتنه اي حاصل شد
سرنِشتَر عشق به رگ روح زدند
يك قطره خون چكيد و نامش دل شد
ابوسعيد
هر كه بيدار است او در خواب تر
هست بيداريش از خوابش بتر
چون به حق بيدار نبود جان ما
هست بيداري چو در بندان ما
مولانا
هست بيداريش از خوابش بتر
چون به حق بيدار نبود جان ما
هست بيداري چو در بندان ما
مولانا
ذِکر شالوده اصلی عرفان است و طریقت عرفانی است . اساساً ذِکر حق گفتن محور اصلی زندگی یک فرد عارف است . حق تعالی خود به این امر توجه داشته و در تمامی کتب آسمانی فرموده است :
مرا یاد کنید
به یاد من باشید
یادم باش تا به یادت باشم
و ...
بنابراین شیفتگان درگاه احدیّت و عاشقان راه سلوک و طریقت عرفانی در هر حال و در هر کجا به یاد حق هستند و هرگز دست از زمزمه عاشقانه شان در راه محبوب برنمی دارند .
تا بتوانی مدام می باش به ذکر
کز ذکر ترا راه نمایند به فکر
مَحرم چو شدی در حرم اجلالش
ببینی به یقین جمال معشوقه بکر
دیوان شمس
source: http://www.eshgh-o-erfan.com/lesson5....
مرا یاد کنید
به یاد من باشید
یادم باش تا به یادت باشم
و ...
بنابراین شیفتگان درگاه احدیّت و عاشقان راه سلوک و طریقت عرفانی در هر حال و در هر کجا به یاد حق هستند و هرگز دست از زمزمه عاشقانه شان در راه محبوب برنمی دارند .
تا بتوانی مدام می باش به ذکر
کز ذکر ترا راه نمایند به فکر
مَحرم چو شدی در حرم اجلالش
ببینی به یقین جمال معشوقه بکر
دیوان شمس
source: http://www.eshgh-o-erfan.com/lesson5....
آخر چرا تابلوهای عشق ما در لابلای کتابهای خطی مدفون است؟ مثل عشقهامان که بايد در پستو پنهان باشد؟ نه راستی چرا اهل همت ما که دسترسی به کتبخانه ها دارند و از گنجينه مدفون عشق در اوراق زرين مينياتورهای اين چندقرنه نزديکتر به ما آگاه اند کاری نمیکنند؟ تا ما هم تابلوهای عاشقانه مان را به نام نقاش يا صحنه نقاشی بشناسيم. نمایشگاه عشق برگزار کنیم.
چرا نقاشان ما از عشق میترسند؟ چرا در تابلوی هيچکس زنی و مردی ديده نمی شود؟ فقط زنهای تنها و گاه سر به گريبان و مردهايی که در راههای بی فرجام گوزن وار میروند. عشق ما تابلو ندارد. میدانم که هزار مانع اجتماعی و فرهنگی بوده است و هست. از روبنس و ماتیس نمیگویم اما به اندازه تابلوی گلهای پيکاسو هم محل طرح عشق نداشته ايم؟
ادبيات ايران بی ترديد يکی از بهترين مجموعه های شناخت حالات عشق است. بجرات میتوان گفت که کمتر حالی از احوال عشق در ادب فارسی و شعر بیهمتای آن ناگفته مانده است. کسی شک داشته باشد میتواند فقط يک دور غزلهای سعدی را دست بگيرد و بخواند. اما میدانم که نمیخوانند.
ادبيات ايران با همه عظمت اش در عشق، ادبياتی است که با نقاشی چنان که بايد پشتيبانی نشده است. عشق ايرانی عشقی ذهنی است. شکل ندارد. مجسمه ندارد. صحنه نقاشی ندارد. روی پرده نرفته است ( به همه معنا). در دنيايی که دنيای تصوير شده است دنيای ديدار است و فرهنگش خوب يا بد ديداری است، نداشتن تصويری از خود برای عشق راه را برای تصويرهايی از عشق باز میکند که هر قدر خوب هم باشد تصوير ما نيست. يا تصوير ما بخشی از آن نيست. تصوير عشق ما منحصر است به پرده های مينياتوری. آن را هم کمتر کسی میشناسد.
پرده نقاشی عشق در ايران از اندازه های صفحه کتابهای قطع وزيری و سلطانی بيشتر نيست. خمسه نظامی يا شاهنامه فردوسی با مينياتورهايی هوشربا تزئين شده است. اما همين. «تابلو» در نقاشی ايران گم است. «صفحه» هست. آنهم در لابلای متون و در کنج کتبخانه يا بدتر صندوقخانه و گاوصندوقها پنهان است.
اينکه ما عشق را نقاشی نکرده ايم يا اگر کرده ايم پنهان است يا برای چشم بزرگان است فاشگوی جنبه مهمی از فرهنگ ماست. هيچ يک از استادان بزرگ نقاشی معاصر ما تابلوی مشهوری برای عشق ندارد. حتی بزرگان مدرن ما مثل آيدين آغداشلو يا سهراب سپهری از همه چيز گفته اند جز عشق. عشق زمينی.
من سايت کارگاه را برای نمونه در بخش نقاشی اش به صورت تصادفی مرور کردم تا مگر نشانی از عشق در بين انبوه نقاشیهای آنجا بيابم. همه چيز بود از آب و رنگ و صورتهای خوب و گلهای پرنور و خطوط معنادار و اصیل تا خطوط کج و معوج و تابلوهای تکرنگ و گرفته و مغموم و چه بسا تقلیدی. اما عشق نبود. عشق زمينی.
source: http://sibestaan.malakut.org/archives...
چرا نقاشان ما از عشق میترسند؟ چرا در تابلوی هيچکس زنی و مردی ديده نمی شود؟ فقط زنهای تنها و گاه سر به گريبان و مردهايی که در راههای بی فرجام گوزن وار میروند. عشق ما تابلو ندارد. میدانم که هزار مانع اجتماعی و فرهنگی بوده است و هست. از روبنس و ماتیس نمیگویم اما به اندازه تابلوی گلهای پيکاسو هم محل طرح عشق نداشته ايم؟
ادبيات ايران بی ترديد يکی از بهترين مجموعه های شناخت حالات عشق است. بجرات میتوان گفت که کمتر حالی از احوال عشق در ادب فارسی و شعر بیهمتای آن ناگفته مانده است. کسی شک داشته باشد میتواند فقط يک دور غزلهای سعدی را دست بگيرد و بخواند. اما میدانم که نمیخوانند.
ادبيات ايران با همه عظمت اش در عشق، ادبياتی است که با نقاشی چنان که بايد پشتيبانی نشده است. عشق ايرانی عشقی ذهنی است. شکل ندارد. مجسمه ندارد. صحنه نقاشی ندارد. روی پرده نرفته است ( به همه معنا). در دنيايی که دنيای تصوير شده است دنيای ديدار است و فرهنگش خوب يا بد ديداری است، نداشتن تصويری از خود برای عشق راه را برای تصويرهايی از عشق باز میکند که هر قدر خوب هم باشد تصوير ما نيست. يا تصوير ما بخشی از آن نيست. تصوير عشق ما منحصر است به پرده های مينياتوری. آن را هم کمتر کسی میشناسد.
پرده نقاشی عشق در ايران از اندازه های صفحه کتابهای قطع وزيری و سلطانی بيشتر نيست. خمسه نظامی يا شاهنامه فردوسی با مينياتورهايی هوشربا تزئين شده است. اما همين. «تابلو» در نقاشی ايران گم است. «صفحه» هست. آنهم در لابلای متون و در کنج کتبخانه يا بدتر صندوقخانه و گاوصندوقها پنهان است.
اينکه ما عشق را نقاشی نکرده ايم يا اگر کرده ايم پنهان است يا برای چشم بزرگان است فاشگوی جنبه مهمی از فرهنگ ماست. هيچ يک از استادان بزرگ نقاشی معاصر ما تابلوی مشهوری برای عشق ندارد. حتی بزرگان مدرن ما مثل آيدين آغداشلو يا سهراب سپهری از همه چيز گفته اند جز عشق. عشق زمينی.
من سايت کارگاه را برای نمونه در بخش نقاشی اش به صورت تصادفی مرور کردم تا مگر نشانی از عشق در بين انبوه نقاشیهای آنجا بيابم. همه چيز بود از آب و رنگ و صورتهای خوب و گلهای پرنور و خطوط معنادار و اصیل تا خطوط کج و معوج و تابلوهای تکرنگ و گرفته و مغموم و چه بسا تقلیدی. اما عشق نبود. عشق زمينی.
source: http://sibestaan.malakut.org/archives...
نیاز طبیعی انسان به همزیستی و رشد سریع تکنولوژی یا اینترنت و پیدایش فضاهایی مجازی چون " پال ماسکه " مشکل تنهایی انسان را تقریبا از میان برده واین امکان را فراهم ساخته است که فقط با فشار دکمه ای با دوست، آشنا و معشوق خود در مرزهای بی حد جغرافیایی دیگر به گفتگو نشسته، و با فشار مجدد دکمه ای در به روی این دوستی و عشق ببندیم.
جهان پال ماسکه، جهانی است که همه کاملا درآن ناشناس بوده و این امکان را به فرد می دهد که با هر هویتی، نامی، و ماسکی ظاهر شده و به هر گونه ای که مایل است خود را به دیگران معرفی کند بی آنکه این مسله هیچگونه پی آمد اخلاقی و یا اجتماعی به همراه داشته باشد. فقدان ارتباط فیزیکی و عدم رویارویی موجب می شود که گفتگوهای بی شماری میان مصاحبان برقرار شده و به وابستگی های عاطفی بسیاری نیز منجر شود. احساس و عواطفی که در ثبات، پایداری و حقیقت شان هیچ تضمینی وجود ندارد. جهانی که فرد در آن، در به روی جهان واقعیت ها بسته و درمقابل یک صفحه کامپیوتر انزاوای محض را برگزیده، و به خود اجازه می دهد تا هر آنچه را در سر و دل و تن داشته به راحتی بازگو کرده و به نمایش گزارد و با هر صورتکی که می خواهد بر این صحنه به بازی بپردازد.
یکی از پی آمد های این ناشناس بودن و چند چهره داشتن، آفرینش یک " من ایده ال " است. " من ایده الی " که نه می توان آنرا دروغ نامید و نه خیالی. بلکه این تصویر کسی است که یا خود را آنچنان که می نمایاند انگاشته و یا فکر می کند که همان تصویری است که دیگران از او دارند یا که می خواهند داشته باشد. و وقتی این " من ایده ال " با تایید و تعریف طرف مقابل روبرو می شود به یک نزدیکی عاطفی اجتناب ناپذیر که می تواند آغاز عشقی خیالی باشد بیا نجامد. و چنین است که گاه افراد، تمامی محاسن جهان را به یکدیگر نسبت داده و به سرعت به جهانی خیالی و توهم آمیز پای می گذارند که پی آمدی جز افسردگی، اندوه، احساس حقارت و بدبینی مضاعف نخواهد داشت.
یکی دیگر از ویژه گی های این جهان، گفتگوی نوشتاری بین افراد و فقدان تجربه زبان بدن، اشارات، میمیک چهره، تون صدا و بسیاری از نشانه های فیزیکی دیگر است. در اینجا شادی و لبخند را با علاماتی چون lool و سایراحساسات را با صورتک هایی به نام emotions به یکدیگر نشان داده و هیچ پیوند و تمامیتی وجود ندارد. آنان نه صدای یکدیگر را می شنوند، نه لهجه و نه چهره فیزیکی یکدیگر را تجربه میکنند به همین دلیل نیز تصویری از یکدیگر می سازنند که این تصویر ضرورتا شخصیت واقعی آن فرد نبوده و اساس این تصویر و تصورسازی فقط مشتی کلمه است که هر کس توانایی بیشتری در بیان خواهش های خود داشته باشد طبیعی است که در این بازی نیز موفق تر خواهد بود. زیرا در بازی الکترونیکی بیشتر صحبت از مطرح کردن خود است و اینکه چگونه این فرستاده ها دریافت می شود هیچ اهمیتی برای فرستنده ندارد.
شاید بتوان گفت این گونه استفاده اغراق آمیزو بی مسوولیت از تکنولوژی، مبارزه با جامعه ای است که رو به تجزیه و سقوط است. جهانی که میتوان آنرا به سالن باماسکه ای تشبیه کرد که پیوسته افرادی اتفاقی به آن وارد شده و یا از آن خارج می شوند. جهانی که پی آمدهای ویرانساز اخلاقی ای بسیاری را در جهان واقعیت به دنبال خواهد داشت.
source: http://www.farhanggoftego.com/Palmask...
جهان پال ماسکه، جهانی است که همه کاملا درآن ناشناس بوده و این امکان را به فرد می دهد که با هر هویتی، نامی، و ماسکی ظاهر شده و به هر گونه ای که مایل است خود را به دیگران معرفی کند بی آنکه این مسله هیچگونه پی آمد اخلاقی و یا اجتماعی به همراه داشته باشد. فقدان ارتباط فیزیکی و عدم رویارویی موجب می شود که گفتگوهای بی شماری میان مصاحبان برقرار شده و به وابستگی های عاطفی بسیاری نیز منجر شود. احساس و عواطفی که در ثبات، پایداری و حقیقت شان هیچ تضمینی وجود ندارد. جهانی که فرد در آن، در به روی جهان واقعیت ها بسته و درمقابل یک صفحه کامپیوتر انزاوای محض را برگزیده، و به خود اجازه می دهد تا هر آنچه را در سر و دل و تن داشته به راحتی بازگو کرده و به نمایش گزارد و با هر صورتکی که می خواهد بر این صحنه به بازی بپردازد.
یکی از پی آمد های این ناشناس بودن و چند چهره داشتن، آفرینش یک " من ایده ال " است. " من ایده الی " که نه می توان آنرا دروغ نامید و نه خیالی. بلکه این تصویر کسی است که یا خود را آنچنان که می نمایاند انگاشته و یا فکر می کند که همان تصویری است که دیگران از او دارند یا که می خواهند داشته باشد. و وقتی این " من ایده ال " با تایید و تعریف طرف مقابل روبرو می شود به یک نزدیکی عاطفی اجتناب ناپذیر که می تواند آغاز عشقی خیالی باشد بیا نجامد. و چنین است که گاه افراد، تمامی محاسن جهان را به یکدیگر نسبت داده و به سرعت به جهانی خیالی و توهم آمیز پای می گذارند که پی آمدی جز افسردگی، اندوه، احساس حقارت و بدبینی مضاعف نخواهد داشت.
یکی دیگر از ویژه گی های این جهان، گفتگوی نوشتاری بین افراد و فقدان تجربه زبان بدن، اشارات، میمیک چهره، تون صدا و بسیاری از نشانه های فیزیکی دیگر است. در اینجا شادی و لبخند را با علاماتی چون lool و سایراحساسات را با صورتک هایی به نام emotions به یکدیگر نشان داده و هیچ پیوند و تمامیتی وجود ندارد. آنان نه صدای یکدیگر را می شنوند، نه لهجه و نه چهره فیزیکی یکدیگر را تجربه میکنند به همین دلیل نیز تصویری از یکدیگر می سازنند که این تصویر ضرورتا شخصیت واقعی آن فرد نبوده و اساس این تصویر و تصورسازی فقط مشتی کلمه است که هر کس توانایی بیشتری در بیان خواهش های خود داشته باشد طبیعی است که در این بازی نیز موفق تر خواهد بود. زیرا در بازی الکترونیکی بیشتر صحبت از مطرح کردن خود است و اینکه چگونه این فرستاده ها دریافت می شود هیچ اهمیتی برای فرستنده ندارد.
شاید بتوان گفت این گونه استفاده اغراق آمیزو بی مسوولیت از تکنولوژی، مبارزه با جامعه ای است که رو به تجزیه و سقوط است. جهانی که میتوان آنرا به سالن باماسکه ای تشبیه کرد که پیوسته افرادی اتفاقی به آن وارد شده و یا از آن خارج می شوند. جهانی که پی آمدهای ویرانساز اخلاقی ای بسیاری را در جهان واقعیت به دنبال خواهد داشت.
source: http://www.farhanggoftego.com/Palmask...

حضرت مسیح

فراگيربودن حرص و طمع در همه مخلوقات و تمام مراحل زندگي آدمي
مولانا معتقد است همه موجودات به خاطر حرص و آزي كه در وجودشان دارند، منافع خود را فداي طمع ميكنند: مرغي كه از آشيانه ميپرد و به طمع دانه، حلقش بريده ميشود، مردي به طمع آموختن زبان حيوانات جان خود را از دست ميدهد، خري كه به طمع چراگاه، طعمه شير ميشود، همه و همه اسير حرص و طمع خويشند و عاقبت هم هلاك ميشوند.1
در زندگي آدمي نيز حرص هميشه وجود دارد و فقط مربوط به بخش آگاهانه و عاقلانه زندگي نيست. منتها اشكال و حالات و ظهور و بروزهاي آن بنا به سن و آگاهي و موقعيت هر كس متفاوت است. انسان ابتدا حريص نان است زيرا خوردن باعث برپايي ستون جسم و جان و مايه بقاي حيات اوست. هنگامي كه به سوي كسب و كار رفت، صد حيله به كار ميبرد و حقوق ديگران را غصب ميكند كه در همه آنها حرص و طمع انگيزه و محرك اصلي است.
پس از برطرف كردن شهوتِ مال، حرص او را به سوي شهوت نام و مقام رهنمون ميگردد.
او حريص است تا ديگران ستايشش كنند و خوي خوب او همه جا چون بوي مشك و عنبر پخش شود. با اين حال مولوي اعتقاد دارد حرص و طمع در وجود هر كس باشد، عاقبت آشكار شده و او را رسوا ميكند:
بوي كبر و بوي حرص و بوي آز
در سخن گفتن بيايد چون پياز
source: http://tehranemrooz.ir/v2/Default_vie...
مولانا معتقد است همه موجودات به خاطر حرص و آزي كه در وجودشان دارند، منافع خود را فداي طمع ميكنند: مرغي كه از آشيانه ميپرد و به طمع دانه، حلقش بريده ميشود، مردي به طمع آموختن زبان حيوانات جان خود را از دست ميدهد، خري كه به طمع چراگاه، طعمه شير ميشود، همه و همه اسير حرص و طمع خويشند و عاقبت هم هلاك ميشوند.1
در زندگي آدمي نيز حرص هميشه وجود دارد و فقط مربوط به بخش آگاهانه و عاقلانه زندگي نيست. منتها اشكال و حالات و ظهور و بروزهاي آن بنا به سن و آگاهي و موقعيت هر كس متفاوت است. انسان ابتدا حريص نان است زيرا خوردن باعث برپايي ستون جسم و جان و مايه بقاي حيات اوست. هنگامي كه به سوي كسب و كار رفت، صد حيله به كار ميبرد و حقوق ديگران را غصب ميكند كه در همه آنها حرص و طمع انگيزه و محرك اصلي است.
پس از برطرف كردن شهوتِ مال، حرص او را به سوي شهوت نام و مقام رهنمون ميگردد.
او حريص است تا ديگران ستايشش كنند و خوي خوب او همه جا چون بوي مشك و عنبر پخش شود. با اين حال مولوي اعتقاد دارد حرص و طمع در وجود هر كس باشد، عاقبت آشكار شده و او را رسوا ميكند:
بوي كبر و بوي حرص و بوي آز
در سخن گفتن بيايد چون پياز
source: http://tehranemrooz.ir/v2/Default_vie...
بزرگترین درسی که تا امروز یاد گرفته ای چیست؟ "
پاسخ این سوال در نظر اول برام خیلی سخت اومد ولی بعد از ساعت ها فکر کردن به این نتیجه رسیدم که "ارزش تفکر و اندیشه" بزرگترین درسی است که تا امروز یاد گرفته ام، چون من اگر طرز تفکر کسی را بدانم می توانم بگویم که چطور آدمی است، زیرا اندیشه ماست که شخصیت ما را نشان می دهد و تنها عامل مجهولی که سرنوشت ما بدست اوست همان طرز تفکر ماست.
همچنین امرسون دراین زمینه می گوید: " زندگی انسان یعنی افکار روزانه او"
چطور ممکن است جز این باشد، مولوی می فرماید:
ای برادر، تو همه اندیشه ای
مابقی را استخوان وریشه ای
اکنون به طور مسلم می دانم که بزرگترین معمای زندگی من وشما انتخاب طرز تفکری درست و شایسته است، اگر کسی درست از عهده چنین انتخابی برآید: گره مشکلاتش خود بخود گشوده خواهد شد.
(مارک اورل) فیلسوف نابغه ای که مدتی بر روم حکومت می کرد حقیقت مزبور را در طی کلمات زیر، کلماتی که می تواند زندگی شما را تغییر دهد بیان می نماید ومی گوید: ( زندگی ما زائیده اندیشه ماست.) حق بجانب اوست، زیرا اگرما مغز خود را با افکار روشن وامیدبخشی پرکنیم خوشبخت بوده و برعکس اگر با افکار آشفته ودردناک عادت کردیم، شکست و تیره بختی نصیب ما خواهد شد بعلاوه اگر پیوسته دراندیشه مصائب زندگی خود باشیم مردم از ما رو گردان وفراری می شوند.
ونیسنت پیل می گوید:
" شما آن نیستید که فکر می کنید!
بلکه آن طور که فکر می کنید هستید! "
Source: http://3doo.blogfa.com/post-103.aspx
پاسخ این سوال در نظر اول برام خیلی سخت اومد ولی بعد از ساعت ها فکر کردن به این نتیجه رسیدم که "ارزش تفکر و اندیشه" بزرگترین درسی است که تا امروز یاد گرفته ام، چون من اگر طرز تفکر کسی را بدانم می توانم بگویم که چطور آدمی است، زیرا اندیشه ماست که شخصیت ما را نشان می دهد و تنها عامل مجهولی که سرنوشت ما بدست اوست همان طرز تفکر ماست.
همچنین امرسون دراین زمینه می گوید: " زندگی انسان یعنی افکار روزانه او"
چطور ممکن است جز این باشد، مولوی می فرماید:
ای برادر، تو همه اندیشه ای
مابقی را استخوان وریشه ای
اکنون به طور مسلم می دانم که بزرگترین معمای زندگی من وشما انتخاب طرز تفکری درست و شایسته است، اگر کسی درست از عهده چنین انتخابی برآید: گره مشکلاتش خود بخود گشوده خواهد شد.
(مارک اورل) فیلسوف نابغه ای که مدتی بر روم حکومت می کرد حقیقت مزبور را در طی کلمات زیر، کلماتی که می تواند زندگی شما را تغییر دهد بیان می نماید ومی گوید: ( زندگی ما زائیده اندیشه ماست.) حق بجانب اوست، زیرا اگرما مغز خود را با افکار روشن وامیدبخشی پرکنیم خوشبخت بوده و برعکس اگر با افکار آشفته ودردناک عادت کردیم، شکست و تیره بختی نصیب ما خواهد شد بعلاوه اگر پیوسته دراندیشه مصائب زندگی خود باشیم مردم از ما رو گردان وفراری می شوند.
ونیسنت پیل می گوید:
" شما آن نیستید که فکر می کنید!
بلکه آن طور که فکر می کنید هستید! "
Source: http://3doo.blogfa.com/post-103.aspx

دیگر زمان زیادی نمانده است
باید کمی ستاره ببینیم در آسمان
باید نهال خنده بکارم به روی لب
تا انتهای خط
راهی نمانده است
تیک تاک عمر من
آه.. ای دقیقه های عجول و فراری ام
رخصت نمیدهید ؟
بر من چه کارهای زیادی که مانده است
زین خیل آرزوی فراوان دور دست
ناگه چه دیر شد
زین فرصتی که نمیآیدم به دست
آخر کجا شدند
ایوان و چای و حوض
و آن کودکی که پر از خاطرات سبز
از دست رفته اند
ساعت ، تو را به جان عقربه هایت ، بمان ، نرو ..
باید کمی بنفشه بکارم کنار حوض
با چتر های بسته ، بجویم سرشک اشک
ایینه ، خنده های من از یاد برده است
باید دوباره بیابم نشان عشق
گویی که سالهاست
من با کسی ، که نه
گویی که با خودم
من قهر بوده ام
دیگر یواشکی به دلم پر نمیکشد
قاشقزنی ، به پشت پنجره قاشق نمیزند
بادبادکی به اسمان سپیدم نمیرود
دیگر دلم ، زروی آتش گرمی نمی پرد
اینک من و دقایقی پر از شاید و اگر
در انتظار چه ؟
خود نیز مانده ام
بی پرده با تو بگویم عزیز دل
یک شب چه کودکانه به خواب سپید و پاک
ناگه چنین بزرگ ، من از خواب جسته ام
در این زمانه آدم بزرگها
من سخت گشته ام
گویی کسی ، شبانه ، کودکی ام را ربوده است
از ان همه امید و خنده و احساس پاک و ناب
از لذت نشستن در حوض لحظه ها
چیزی نمانده است
باید شروع کنم
حتی اگر به آخر خط هم رسیده ام
یک نقطه مینهم
اینک منم
برپا و استوار در اغاز خط نو
خوش خط تر از گذشته
آری منم ، که دفتر عمرم نوشته ام
بد خط ، سیاه ، خط خورده
کسی را گناه نیست
اه ای خدای من
از دفتر حیاتی چند برگ عمر من
چند صفحه مانده است ؟
دیگر گلایه بس
باید دوباره عاشقانه نفس را فرو برم
باید که بی بهانه بخوانم ترانه ای
تا هست دفتری
تا مانده برگ نو
باید تمام ورق های رفته را
خط خورده یا سیاه
دیگر زیاد برد
دیگر مداد رنگی سیاهی نمیخرم
یک جعبه ابرنگ
و انگه مداد رنگی و نقاشی حیات
ابی اسمان
سرخی به گونه ها
زردی به اتش و سبزی به زندگی
اینک منم قلم به دست
خطاط لحظه ها
نقاش عمر خود
ساعت نماند و رفت
در این دو روز عمر
پیروز ان کسی
که در دفتر حیات
تکلیف هرچه بود
این مشق زندگی زیبا نوشت و رفت….

هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم عزم تماشا که راست
آن صبح چو صادق شد عذراي تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شيخ تو مريد آمد
..........................
شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شكر آمد
شد سنگ و گهر آمد شد قفل و كليد آمد
..........................
جان از تن آلوده هم پاك به پاكي رفت
هرچند چو خورشيدي بر پاك و پليد آمد
..........................
از لذت جام تو دل ماند به دام تو
جان نيز چو واقف شد او نيز دويد آمد
..........................
بس توبه شايسته بر سنگ تو بشكسته
بس زاهد و بس عابد كو خرقه دريد آمد
..........................
باغ از دي نامحرم سه ماه نمي زد دم
بر بوي بهار تو از غيب دميد آمد
..........................
بگذشت مه روزه عيد آمد و عيد آمد
بگذشت شب هجران معشوق پديد آمد
..........................
مولوی
معشوق تو عاشق شد شيخ تو مريد آمد
..........................
شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شكر آمد
شد سنگ و گهر آمد شد قفل و كليد آمد
..........................
جان از تن آلوده هم پاك به پاكي رفت
هرچند چو خورشيدي بر پاك و پليد آمد
..........................
از لذت جام تو دل ماند به دام تو
جان نيز چو واقف شد او نيز دويد آمد
..........................
بس توبه شايسته بر سنگ تو بشكسته
بس زاهد و بس عابد كو خرقه دريد آمد
..........................
باغ از دي نامحرم سه ماه نمي زد دم
بر بوي بهار تو از غيب دميد آمد
..........................
بگذشت مه روزه عيد آمد و عيد آمد
بگذشت شب هجران معشوق پديد آمد
..........................
مولوی
نگاهي نكنم كه دل كسي بلرزد
خطي ننويسم كه آزار دهد كسي را
يادم باشد كه روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نيست
يادم باشد جواب كين را با كمتر از مهر و جواب
دو رنگي را با كمتر از صداقت ندهم
يادم باشد بايد در برابر فريادها سكوت كنم
و براي سياهي ها نور بپاشم
يادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگيرم
و از آسمان درسِ پـاك زيستن
يادم باشد سنگ خيلي تنهاست...
يادم باشد بايد با سنگ هم لطيف رفتار كنم مبادا دل تنگش بشكند
يادم باشد براي درس گرفتن و درس دادن به دنيا آمده ام ... نه براي تكرار
اشتباهات گذشتگان
يادم باشد زندگي را دوست دارم
يادم باشد هر گاه ارزش زندگي يادم رفت در چشمان حيوان بي زباني كه به سوي
قربانگاه مي رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پي ببرم
يادم باشد مي توان با گوش سپردن به آواز شبانه ي دوره گردي كه از سازش
عشق مي بارد به اسرار عشق پي برد و زنده شد
يادم باشد معجزه قاصدكها را باور داشته باشم
يادم باشد گره تنهايي و دلتنگي هر كس فقط به دست دل خودش باز مي شود
يادم باشد هيچگاه لرزيدن دلم را پنهان نكنم تا تنها نمانم
يادم باشد هيچگاه از راستي نترسم و نترسانم
يادم باشد از بچه ها ميتوان خيلي چيزها آموخت
يادم باشد پاکي کودکيم را از دست ندهم
يادم باشد زمان بهترين استاد است
يادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پيشانيم بزنم تا بعدا با مشت برفرقم نکوبم
يادم باشد با کسي انقدر صميمي نشوم شايد روزي دشمنم شود
يادم باشد با کسي دشمني نکنم شايد روزي دوستم شود
يادم باشد قلب کسي را نشکنم
يادم باشد زندگي ارزش غصه خوردن ندارد
يادم باشد پلهاي پشت سرم را ويران نکنم
يادم باشد اميد کسي را از او نگيرم شايد تنها چيزيست که دارد
يادم باشد که عشق کيمياي زندگيست
يادم باشد كه ادمها همه ارزشمند اند و همه مي تونند مهربان و دلسوز باشند
يادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات
محمد علي بهمني