داستان كوتاه discussion
داستان كوتاه
>
مریم
date
newest »
newest »
خب فضاسازیت خیلی خوب و قابل تصور بوداما آتیش زدن خونه مسخره بود
برگشتن مریمم جای پرداخت بیشتر از دوجمله داشت و یا اگر قرار بود توی دو جمله رها شه باید با وسواس بیشتری انتخاب میشد.
انتظار داشتم نقش لیلا بیشتر از این حرفا باشه
اما نبود
من انتظار داشتم به شک هیستریکی دغ دلی مریمو سر لیلا خالی کنه چون لیلا هم زنه.
انتظار داشتم مریم دلیل بهتری برای رفتن به سمت عشق قدیمیش داشته باشه.
در کل داستان خوب ولی بی روحی بود.
خیلی سرد و غمدار.




دانههای عرق روی پیشانیاش نشسته بود. عصر تابستان بود. بلند شد و دکمه کولر را زد. به آشپزخانه رفت و زیر کتری را روشن کرد. نگاهش به درب یخچال افتاد که پر بود از عکسهای او و مریم. عکسهای عروسی، سفرهای دوتایی یا دسته جمعی. مریم را اولین بار در یکی از همین سفرهای دسته جمعی که لیلا پیشنهادش را داده بود، دیده بود. همه چیز خیلی سریع پیش رفته بود. دیدار پشت دیدار. سفر پشت سفر. خانوادهها، عقد، عروسی. خانه. خانه ویلایی کوچک یک طبقه ای که مریم، خیلی با عشق اسبابش را خریده بود و چیده بود. در جزییترین چیدمان خانه وسواس داشت. گلخانه ای در تراس به راه انداخته بود و در آن آزالیا، ارکیده، بنجامین و چند گل دیگر که او اسمشان را هرگز یاد نگرفته بود گذاشته بود. مریم مهمانیهای مفصلی در این خانه میگرفت و همه تلاشش را میکرد تا به همه خوش بگذرد. در همه جمعها میدرخشید و کانون توجه مردها میشد و گاهی هم مورد حسادت زنهای آن مردها. مریم همیشه از ته دل میخندید. به همه چیز. روح زندگی در مریم جاری بود. یکی از اتاقها را کرده بود کارگاه. در بومهایی با ابعاد بزرگ، نقاشیهای انتزاعی میکشید. معمولا عود روشن میکرد و زیر لب با صدای هوس انگیزش ترانه هایی نامفهوم میخواند که در آن هنگام، کارگاه بیشتر شبیه به یک معبد کوچک هندی میشد که زنی جوان در حال انجام مراسمی باستانی است.
به اتاق کار مریم برگشت. چشمش دنبال نشانهای میگشت. بومی را دید که مریم رویش را با پارچهای طوسی، پاره پوره و آغشته به رنگهای مختلف پوشانده بود. آن را برداشت و روبروی کاناپه قرمز، جای ساعت آویزان کرد. تصویر نیم رخ مردی بود نشسته روی صندلی. ساعدها را روی رانها ستون کرده و با دستها صورت را پوشانده بود. در مقابل زنی لاغر اندام با موهای بلند به رنگ شکلاتی روشن، پشت به مرد، چمدان به دست در آستانه در ایستاده بود و نیم نگاهی به پشتش داشت. موبایلش صدای پیامک داد. لیلا فقط یک جمله نوشته بود: دارم میام اونجا.
از ازدواجشان دو سال گذشته بود. بدون اینکه امیر بفهمد چرا، حس نارضایتی در چشمهای مریم، در این ماههای آخر موج میزد. کمتر غذا میپخت. لباسها چرک میماند. مهمانیها خاموش شده بود. امیر فکر کرده بود باید کاری کند. هفته قبل به صورت غافلگیرانه، زودتر از موقع همیشگی از سر کار برگشته بود و دو تا بلیط هواپیما روی کانتر آشپزخانه گذاشته بود و گفته بود: دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشیم. مریم نگاهی به بلیطها انداخته بود و فقط گفته بود: باشه. در تمام طول پرواز مریم یا خواب بود یا محو تماشای ابرهای بیوزن و بیقواره. در طول اقامتشان بیشتر دوست داشت توی هتل بماند. او نمیدانست چه کار کند. آخرین روز سعی کرد خودش تنهایی به گشت و گذار برود. شب که به هتل برگشت مریم خواب بود. آرام کنارش دراز کشید. دست مریم را گرفت. مریم بلند شد و به دستشویی رفت. صدای گریهاش را از دستشویی میشنید. بلند شد و چند بار به در دستشویی ضربه زد. صورتش را نزدیک در کرد و گفت: لطفا باز کن. مریم گفت: نه چیزی نیست. به تخت برگشت. عجز و ناتوانی مثل گیاهی نامرئی دور بدنش پیچید.
دوباره به نقاشی خیره شد. چهره زن برایش ابهام داشت. نه ناراحت بود نه خوشحال. سر در نمیآورد. شاید پای کسی دیگر در میان بود. حس کرد هیچ وقت آن طور که باید مریم را بدست نیاورده است. هیچ وقت مثل دوست و عاشقی صمیمی برایش نبوده. روح و روان مریم را هیچ وقت در تملک نداشت. فکر کرد شاید بعضی از زن ها اینطوری اند. نمی شود به دستشان آورد و مثل مورچهای که روی عسل افتاده باشد هر کاری هم بکند بی فایده است. فکر کرد مردهای دیگر ممکن بود در آن وضعیت چه کار کنند. خشونت؟ خیانت؟ طلاق؟.... نه، او عاشق مریم بود و میدانست که هر کدام از اینها او را در وضعیت بدتری قرار میدهد. یکی از استکان های کمر باریک چای دیشب را که هنوز روی میز مستطیل شکل چوبی جلوی کاناپه رها مانده بود در دست گرفت. فیلم تمام شده بود و آن دو در سکوتی سنگین مشغول خوردن چای بودند که یکهو به مریم گفته بود: چی به سر ما اومده؟ جملهای که برای آخرین بار بین آن دو رد و بدل شده بود و تا آن لحظه مثل دودی سیاه و غلیظ، شبیه به ریشه های درخت و با حرکاتی غیرقابل پیش بینی، در فضای آن خانه جاری بود. فکر رفتن مریم خشمی درنده در وجودش ایجاد می کرد. استکان را در دستش محکم فشرد. مریم رفته بود اما این که چه چیز از مریم را از دست داده بود، برایش معلوم نبود. فشار استکان با فکر اینکه بعد از مریم چه باید بکند بیشتر می شد. ناگهان زنگ در به صدا در آمد و استکان در دستش شکست و خون از لای انگشتانش شره کرد. فریادی نکشید. دستمالی دور دستش پیچید و در را باز کرد. لیلا که چشمش به دست او افتاد هول شد و گفت: چیکار کردی با خودت؟ او را کنار زد و به آشپزخانه رفت و کیف پانسمان را از کابینت بالای ماکرویو درآورد. امیر را نشاند روی کاناپه و شروع کرد به بتادین ریختن روی دست او و بعد هم پانسمان.
لیلا دوست امیر بود که بعد از ازدواج رابطه ای صمیمی بین او و مریم شکل گرفته بود. از بچه های دانشکده روانشناسی بود و با علی، از بچه های همان دانشکده نامزد کرده بود. اما علی، چهار سال پیش، به طرز ناگهانی در تصادفی مرده بود و لیلا به قول خودش دیگر نتوانسته بود به کسی دیگر فکر کند.
لیلا به آشپزخانه رفت. زیر کتری را خاموش کرد و به اتاق برگشت. امیر گفت: همه ش تقصیره منه... من هیچ وقت اون طور که باید واسه مریم نبودم. لیلا کنار امیر نشست و چشمش به تابلو افتاد و گفت: این چیه؟ امیر گفت: مریم کشیده... انگار که خیلی وقته این تصمیم رو داشته. و دوباره رو به لیلا کرد و گفت: تو هم می دونستی؟ لیلا نگاهی به دست امیر کرد و گفت: دستت چرا اینجوری شد؟ امیر گفت: اتفاقی شد، مهم نیست، چرا طفره می ری؟ لیلا گفت: ببین اینکه یکی آدم رو ترک کنه زیاد با این فرقی نداره که اون آدم بمیره و من حال تو رو می فهمم الان. امیر گفت: چرا فرقی نداره؟ مریم زنده ست، من می تونم برش گردونم، اما تو... . امیر حرفش خورد. لیلا جواب داد: نه امیر، تو دیگه نمی تونی مریم رو برگردونی. لیلا نفس حبس شده در سینه را بیرون داد. امیر گفت: یعنی چی؟
لیلا کمی مکث کرد. امیر گیچ شده بود. لیلا گفت: باید کم کم بهت بگم، چایی می خوری؟ و بدون اینکه منتظر جواب امیر باشد بلند شد و به آشپزخانه رفت. امیر هم بلند شد و به دنبال او راه افتاد. لیلا همانطور که داشت بساط چای را فراهم می کرد گفت: ببین من می تونم کمک ت کنم، ضمن اینکه مریم هم ازم اینو خواسته. امیر شروع کرد به کندن عکس های روی درب یخچال. لیلا گفت: گوشت با منه؟ امیر به طرز مسخره ای گفت: آره گوشم با توعه. لیلا ادامه داد: مریم این کار رو بیشتر واسه خودت کرده. امیر فریاد کشید: میشه فقط بگی چی شده؟ لیلا که چای ها رو در سینی گذاشته بود گفت: بیا بریم توی هال. سینی را روی میز گذاشت و نشست روی کاناپه. امیر مثل جوجه دنبال لیلا راه می رفت. نشست روی کاناپه. لیلا گفت: مریم از ایران رفت. امیر ساکت شد. پلک هم نمی زد. لیلا ادامه داد: رفت پیش عشق قدیمیش. امیر هنوز ساکت بود. لبخندی روی لبش آمد. لیلا گفت: ببین تو فقط به زمان احتیاج داری و من از تو فقط می خوام که به خودت زمان بدی. امیر ناگهان خنده ش ترکید. قهقه زد. پرسید: همون یارو؟ لیلا مانده بود که چه بگوید. امیر همچنان می خندید. دوباره گفت: همون یارو؟ و بعد باز هم خندید. لیلا که سر از رفتار امیر در نمی آورد گفت: منم تعجب کردم که چرا مریم همچین کاری کرد. امیر گفت: بیا چایی ت رو بخور سرد نشه. امیر به وجد آمده بود. مثل آدم فقیری که به ناگاه پول هنگفتی را برده باشد. مثل وقتی که مبارزه ای سخت و طولانی به موفقیت ختم شده باشد. لیلا پرسید: تو از اون چیزی می دونی؟ امیر گفت: خیلی کم، فقط می دونم که توی لندنه. بعد هم اضافه کرد: من دلم می خواد برم بیرون یه دوری بزنم. لیلا پرسید: خوبی؟ امیر گفت: این چه سوالیه دیگه؟ و بعد هم اضافه کرد: من کم کم می خوام حاضر شم. لیلا بلند شد و شروع کرد به جمع و جور کردن و بدون خداحافظی از در بیرون رفت. به محض اینکه لیلا از خانه خارج شد، امیر رفت توی انباری و گالن بنزین را درآورد، به تمام در و دیوار اتاق ها پاشید، کبریت زد و پا برهنه از خانه بیرون دوید. لیلا را دید که هنوز توی ماشین بود و داشت گریه می کرد. رفت توی ماشینش نشست و گفت: موافقی با هم بریم یه دوری بزنیم؟ لیلا هاج و واج مانده بود. اشک روی صورتش خشکید. امیر به خانه چشم دوخته بود و به سوختن گل های توی تراس و تابلویی که جای ساعت آویزان کرده بود فکر می کرد. لیلا نگاهش را به سمت خانه گرداند. شعله های آتش از پنجره به بیرون می زد. امیر تاکسی زردی را دید که کمی عقب تر از خانه ترمز کرد. مریم سراسیمه از ماشین پیاده شد. چند قدمی به سمت خانه دوید. ایستاد. دستانش را جلوی صورتش گرفت. مدتی همانطور ماند. دست ها را برداشت، برگشت سمت تاکسی که نگاهش به آن دو افتاد.