داستان كوتاه discussion

24 views
داستان كوتاه > دریاقلی

Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by banafshe (last edited Aug 07, 2016 01:35AM) (new)

banafshe (banafshe65) | 550 comments جارچی ها هله هله کنان می رفتند ته دریا شاید دو سه تا مروارید لای سیم خاردارها تکه تکه با لباس های غواصی بتوانند که صید کنند.

من و دریاقلی مانده بودیم روی شن ها
دریاقلی پشیمان بود که دختر ممدکاظم را نگرفته بوده
پیش خودش می گفت قبل از اینکه شهید شوم حداقل ناکام نمی مردم
ناکام مردن درد خیلی بدی دارد
انگار که تمام لذتهای زندگی روی همین کام گرفتن از دختر ممد کاظم خلاصه می شده

من بهش گفتم که حالا کام گرفتن و نگرفتن توی مردن و شهید شدن خیلی تفاوتی نمی کند

دریاقلی شانه بالا می اندازد و ادامه نمی دهد انگار بخواهد بگوید تو چه می فهمی

سرم می افتد روی شانه اش

با دوتا دستهاش سرم را بر می دارد و نگاهش می کند و می پیچاند سرجاش و به طعنه می گوید زرشک! بعد از این همه سال توی کتاب فارسی چارتا جغله بچه کلاس شیشومی اسم منو آوردن
کی براش مهمه؟

من دارم به زنی نگاه می کنم که دست بچه اش را گرفته و کشان کشان می بردش از دریا دورتر بچه جا به جای بدنش ماسه چسبیده

دریاقلی بیشتر از وقت هایی که زنده بود خسته ست

- مجید بیا بریم یه چایی بزنیم
-ما که نمی تونیم
- مثلا حالا
- باشه حالا که مثلنه دلم یه قلیون تپلم می خواد
- من هوس ماهی شور کردم
- با عرق؟
- نه عرق نه
- بریم پیش ممد کاظم
- بریم
زن دست بچه را رها کرده و رو به ما می گوید بچه ها همه شان اینطوری ن
می پرسم کی مردی؟
- یادم نیست
- ما داریم می ریم چایی بزنیم و قلیون و ماهی شور
- من شوهرم اجازه نمی ده قهوه خونه برم
- حالا که دیگه اشکالی نداره
- نه ممنون. می شینم پای این بچه تا خودشو سرما نداده راضیش می کنم برگرده خونه
- چی شد که مردی؟
- ناغافل زدن
- بعثیا؟
- نه عراقیا!زمان ما کسی نمی گفت بعثیا! همه می گفتن عراقیا... حالا دو سه سالی هست که کلمه ها عوض شدن
- دو سه سالیه که اسم دریاقلی م به کتابا اضافه شده
- دریاقلی؟
- ها
- خداحفظش کنه
- شهید شده
- خدامارو حفظ کنه
- دیگه نه حالا دیگه فایده نداره

بچه از آب بیرون می آید دنبال کسی می گردد
بیهوده دور خودش می چرخد. زن خداحافظی هولی می کند و می رود. زن را شناخته ام برای ما تفنگ پر می کرد. چادرش را دندان می گرفت و تیز و بز می آمد سنگرها تفنگهای پر می داد و خالی می گرفت. حتی همان وقت ها هم حس سنگینی تفنگها برای دوش نحیف یک زن تا مدتها توی ذهنم سنگین بود.
دریاقلی داشت جلو جلو شلنگ تخته می انداخت و بدو بدومی رفت سمت قهوه خانه

یک لحظه ایستاد و به سمتی خیره ماند نگاهم افتاد آن طرف

دختر و پسری سرشان توی بغل هم بود
تاریک روشن غروب خیلی نمی شد دید که چه غلطی می کنند
دریاقلی داد زد حالا همین حالا وقتشه
وگرنه هیچ معلوم نیس که فردا ناغافل ناکام از دنیا نرید

پسر حتی اگر هم می توانست که بشنود در گیر این حرفها نبود

دلم برای کامم تنگ بود.


back to top