Rumi دوستداران شمس ,مولوی discussion
بیت هایی جهت گفتگو
اي يوسف خوش نام ما خوش مي روي بر بام ما *
اي در شكسته جام ما اي بر دريده دام ما
..........................
اي نور ما اي سور ما اي دولت منصور ما *
جوشي بنه در شور ما تا مي شود انگور ما
..........................
اي دلبر و مقصود ما اي قبله و معبود ما *
آتش زدي در عود ما نظاره كن در دود ما
..........................
اي يار ما عيار ما دام دل خمار ما *
پا وامكش از كار ما بستان گرو دستار ما
..........................
درگل بمانده پاي دل جان مي دهم چه جاي دل *
وز آتش سوداي دل اي واي دل اي واي ما
..........................
اي در شكسته جام ما اي بر دريده دام ما
..........................
اي نور ما اي سور ما اي دولت منصور ما *
جوشي بنه در شور ما تا مي شود انگور ما
..........................
اي دلبر و مقصود ما اي قبله و معبود ما *
آتش زدي در عود ما نظاره كن در دود ما
..........................
اي يار ما عيار ما دام دل خمار ما *
پا وامكش از كار ما بستان گرو دستار ما
..........................
درگل بمانده پاي دل جان مي دهم چه جاي دل *
وز آتش سوداي دل اي واي دل اي واي ما
..........................
من از كجا پند از كجا باده بگردان ساقيا *
آن جام جان افزاي را برريز بر جان ساقيا
..........................
بر دست من نه جام جان اي دستگير عاشقان *
دور از لب بيگانگان پيش آر پنهان ساقيا
..........................
ناني بده نان خواره را آن طامع بيچاره را *
آن عاشق نانباره را كنجي بخسبان ساقيا
..........................
اي جان جان جان جان ما نامديم از بهر نان *
برجه گدارويي مكن در بزم سلطان ساقيا
..........................
اول بگير آن جام مه بر كفه آن پير نه *
چون مست گردد پير ده رو سوي مستان ساقيا
..........................
رو سخت كن اي مرتجا مست از كجا شرم از كجا *
ور شرم داري يك قدح بر شرم افشان ساقيا
..........................
برخيز اي ساقي بيا اي دشمن شرم و حيا *
تا بخت ما خندان شود پيش آي خندان ساقيا
..........................
آن جام جان افزاي را برريز بر جان ساقيا
..........................
بر دست من نه جام جان اي دستگير عاشقان *
دور از لب بيگانگان پيش آر پنهان ساقيا
..........................
ناني بده نان خواره را آن طامع بيچاره را *
آن عاشق نانباره را كنجي بخسبان ساقيا
..........................
اي جان جان جان جان ما نامديم از بهر نان *
برجه گدارويي مكن در بزم سلطان ساقيا
..........................
اول بگير آن جام مه بر كفه آن پير نه *
چون مست گردد پير ده رو سوي مستان ساقيا
..........................
رو سخت كن اي مرتجا مست از كجا شرم از كجا *
ور شرم داري يك قدح بر شرم افشان ساقيا
..........................
برخيز اي ساقي بيا اي دشمن شرم و حيا *
تا بخت ما خندان شود پيش آي خندان ساقيا
..........................
اگر بباده رنگین کشد دلم شاید
که بوی خیر ز زهد ریا نمی آید
جهانیان همه گو منع او کنید از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید
که بوی خیر ز زهد ریا نمی آید
جهانیان همه گو منع او کنید از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید

راهش میتوانی خواند
هرچه را آغاز و پايا نيست
حتی
زندگی هم راهيست
از به دنيا آمدن تا مرگ
شايد، مرگ هم راهيست
هر لحظه حرفی در ما زاده میشود
هر لحظه دردی سر بر میدارد
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش میکند
این ها بر سینه میریزند و راه فراری نمییابند
مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایشاش چه اندازه است؟
"دکتر علی شریعتی"
ساقی بـه نور باده برافروز جام ما
مـطرب بـگو کـه کار جهان شد به کام ما
ما در پیالـه عـکـس رخ یار دیدهایم
ای بیخـبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشـق
ثـبـت اسـت بر جریده عالـم دوام ما
مـطرب بـگو کـه کار جهان شد به کام ما
ما در پیالـه عـکـس رخ یار دیدهایم
ای بیخـبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشـق
ثـبـت اسـت بر جریده عالـم دوام ما
" دوستان منع کنندم که چرا دل به تو دادم"
" باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی"
تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود در پی دانه
پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه
"ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه"
"ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی"
تا فکندم به سر کوی وفا رخت اقامت
عمربی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر وجان و زر وجاهم همه گو رو به سلامت
" عشق و درویشی وانگشت نمایی و ملامت"
"همه سهل است تحمل نکنم با ر جدایی"
درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان
کس در این شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان
" حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان"
" این توانم که بیایم سر کویت به گدایی"
شهریار
http://simorgh-01.neuf.fr/gof/goft/sh...
" باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی"
تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود در پی دانه
پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه
"ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه"
"ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی"
تا فکندم به سر کوی وفا رخت اقامت
عمربی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر وجان و زر وجاهم همه گو رو به سلامت
" عشق و درویشی وانگشت نمایی و ملامت"
"همه سهل است تحمل نکنم با ر جدایی"
درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان
کس در این شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان
" حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان"
" این توانم که بیایم سر کویت به گدایی"
شهریار
http://simorgh-01.neuf.fr/gof/goft/sh...
عاشق خموش خوشتر دريا بجوش خوشتر *
چون آينه ست خوشتر در خامشي بيانها
مولوی
سوال ؟ کی انسانی میتواند هم ساکت باشد و هم بیان داشته باشد
انسانها گاها در زندگی عادی نیز به این مرحله میرسند که دو دوست و یا در خانواده بدون گفتگو منظور خود را به دیگری منتقل میکنند
آیا نمونه ای سراغ دارید؟
چون آينه ست خوشتر در خامشي بيانها
مولوی
سوال ؟ کی انسانی میتواند هم ساکت باشد و هم بیان داشته باشد
انسانها گاها در زندگی عادی نیز به این مرحله میرسند که دو دوست و یا در خانواده بدون گفتگو منظور خود را به دیگری منتقل میکنند
آیا نمونه ای سراغ دارید؟
ترك و رومي و عرب گر عاشق است *
همزبان اوست اين بانگ صواب
..........................
باد مي نالد همي خواند ترا *
كه بيا اندر پيم تا جوي آب
..........................
آب بودم باد گشتم آمدم *
تا رهانم تشنگان را زين سراب
..........................
نطق آن بادست كابي بوده است *
آب گردد چون بيندازد نقاب
مولوی
همزبان اوست اين بانگ صواب
..........................
باد مي نالد همي خواند ترا *
كه بيا اندر پيم تا جوي آب
..........................
آب بودم باد گشتم آمدم *
تا رهانم تشنگان را زين سراب
..........................
نطق آن بادست كابي بوده است *
آب گردد چون بيندازد نقاب
مولوی
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نيست * هرچه گفت و گوي خلق آن ره ره عشاق نيست
..........................
شاخ عشق اندر ازل دان بيخ عشق اندر ابد *
اين شجر را تكيه بر عرش و ثري و ساق نيست
..........................
عقل را معزول كرديم و هوا را حد زديم *
كين جلالت لايق اين عقل و اين اخلاق نيست
..........................
تا تو مشتاقي بدان كين اشتياق تو بتيست *
چون شدي معشوق ازان پس هستيي مشتاق نيست
..........................
مرد بحري دايما بر تخته خوف و رجاست *
چونك تخته و مرد فاني شد استغراق نيست
..........................
شمس تبريزي تويي دريا و هم گوهر تويي *
زانك بود تو سراسر جز سر خلاق نيست
مولوی
..........................
شاخ عشق اندر ازل دان بيخ عشق اندر ابد *
اين شجر را تكيه بر عرش و ثري و ساق نيست
..........................
عقل را معزول كرديم و هوا را حد زديم *
كين جلالت لايق اين عقل و اين اخلاق نيست
..........................
تا تو مشتاقي بدان كين اشتياق تو بتيست *
چون شدي معشوق ازان پس هستيي مشتاق نيست
..........................
مرد بحري دايما بر تخته خوف و رجاست *
چونك تخته و مرد فاني شد استغراق نيست
..........................
شمس تبريزي تويي دريا و هم گوهر تويي *
زانك بود تو سراسر جز سر خلاق نيست
مولوی
گويند عشق چيست بگو ترك اختيار *
_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/
هر كو ز اختيار نرست اختيار نيست
_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/
مولوی
_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/
هر كو ز اختيار نرست اختيار نيست
_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/
مولوی
فاش شد آن راز كه در نيم شب *
زير زبان گفته بدم پست پست
..........................
كرم خورد چوب و برويد ز چوب *
عشق ز من رست و مرا خست خست
..........................
مولوی
زير زبان گفته بدم پست پست
..........................
كرم خورد چوب و برويد ز چوب *
عشق ز من رست و مرا خست خست
..........................
مولوی
بدان که تعلم نیز حجاب بزرگ است
مردم درآن فرو می روند
گویی در چاهی و یا خندقی فرو رفت
به آخر پشیمان
که داند که او را به کاسه لیسی مشغول کردند
تا از لوت باقی ابدی بماند
آخر حروف و صوت کاسه است
_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/
در تاکید همان سخنم که:
نقل بد نباید شنیدن
_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/
از کتاب مقالات شمس
شمس الدین محمد تبریزی
جعفر مدرس صادقی
مردم درآن فرو می روند
گویی در چاهی و یا خندقی فرو رفت
به آخر پشیمان
که داند که او را به کاسه لیسی مشغول کردند
تا از لوت باقی ابدی بماند
آخر حروف و صوت کاسه است
_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/
در تاکید همان سخنم که:
نقل بد نباید شنیدن
_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/
از کتاب مقالات شمس
شمس الدین محمد تبریزی
جعفر مدرس صادقی
آری جهت هوای خود به صد درم سماع کنند و جهت رضای خدا ده درم ندهم
پس چگونه آید بندگی و دوستی حق؟
_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/
: از گفته های شمس
من یار بی یارانم
_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/
از گفته های شمس بنقل از کتاب مقالات شمس
شمس الدین محمد تبریزی
جعفر مدرس صادقی
پس چگونه آید بندگی و دوستی حق؟
_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/
: از گفته های شمس
من یار بی یارانم
_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/
از گفته های شمس بنقل از کتاب مقالات شمس
شمس الدین محمد تبریزی
جعفر مدرس صادقی
چون برسي به كوي ما خامشي است خوي ما *
زانكه ز گفت و گوي ما گرد و غبار مي رسد
..........................
آب زنيد راه را هين كه نگار مي رسد *
مژده دهيد باغ را بوي بهار مي رسد
..........................
راه دهيد يار را آن مه ده چهار را *
كز رخ نوربخش او نور نثار مي رسد
..........................
چاك شدست آسمان غلغله ايست در جهان *
عنبر و مشك مي دمد سنجق يار مي رسد
..........................
رونق باغ مي رسد چشم و چراغ مي رسد *
غم بكناره مي رود مه بكنار مي رسد
..........................
تير روانه مي رود سوي نشانه مي رود *
ما چه نشسته ايم پس شه ز شكار مي رسد
..........................
باغ سلام مي كند سرو قيام مي كند *
سبزه پياده مي رود غنچه سوار مي رسد
..........................
خلوتيان آسمان تا چه شراب مي خورند *
روح خراب و مست شد عقل خمار مي رسد
..........................
مولوی
زانكه ز گفت و گوي ما گرد و غبار مي رسد
..........................
آب زنيد راه را هين كه نگار مي رسد *
مژده دهيد باغ را بوي بهار مي رسد
..........................
راه دهيد يار را آن مه ده چهار را *
كز رخ نوربخش او نور نثار مي رسد
..........................
چاك شدست آسمان غلغله ايست در جهان *
عنبر و مشك مي دمد سنجق يار مي رسد
..........................
رونق باغ مي رسد چشم و چراغ مي رسد *
غم بكناره مي رود مه بكنار مي رسد
..........................
تير روانه مي رود سوي نشانه مي رود *
ما چه نشسته ايم پس شه ز شكار مي رسد
..........................
باغ سلام مي كند سرو قيام مي كند *
سبزه پياده مي رود غنچه سوار مي رسد
..........................
خلوتيان آسمان تا چه شراب مي خورند *
روح خراب و مست شد عقل خمار مي رسد
..........................
مولوی

هر چند در حقيقت او در من است اما با فكر و با خيالم همسان نموده خود را
من فارغ از دو دنيا ، او فارغ از من و ما من گيج و مات و مبهوت گريان نموده خود را
گريان نه چون كسي كو از درد دل بگريد چون اُستني كه از هجر حنان نموده خود را
او در منش چنان است گويي كه مالك من در آستان منزل ، پرسان نموده خود را
من هم ويم ، هم او من ، او از من و ازو من هم در من و در او من، پنهان نموده خود را
هر چند صادق است او ، روح دقايق است او دلدار لايق است او ، در جان نموده خود را
گهگاه بي نصيبم از ديدنش وليكن گويند شمع جمع رندان نموده خود را
با اين همه تماماً در خدمتش تمامم گويي هموست در من پنهان نموده خود را
كجا شد عهد و پيماني كه كردي دوش با بنده *
كه بادا عهد و بدعهدي و حسنت هر سه پاينده
..........................
ز بد عهدي چه غم دارد شهنشاهي كه بربايد *
جهاني را به يك غمزه قراني را به يك خنده
..........................
بخواه اي دل چه مي خواهي عطا نقدست و شه حاضر *
كه آن مه رو نفرمايد كه رو تا سال آينده
..........................
به جان شه كه نشنيدم ز نقدش وعده فردا *
شنيدي نور رخ نسيه ز قرص ماه تابنده
..........................
كجا شد آن عنايت ها كجا شد آن حكايت ها *
كجا شد آن گشايش ها كجا شد آن گشاينده
..........................
همه با ماست چه با ما كه خود ماييم سرتاسر *
مثل گشتست در عالم كه جوينده ست يابنده
..........................
چه جاي ما كه ما مرديم زير پاي عشق او *
غلط گفتم كجا ميرد كسي كو شد بدو زنده
..........................
خيال شه خرامان شد كلوخ و سنگ با جان شد *
درخت خشك خندان شد سترون گشت زاينده
..........................
خيالش چون چنين باشد جمالش بين كه چون باشد *
جمالش مي نمايد در خيال نا نماينده
..........................
خيالش نور خورشيدي كه اندر جانها افتد *
جمالش قرص خورشيدي به چارم چرخ تازنده
..........................
نمك را در طعام آنكس شناسد درگه خوردن *
كه تنها خورده است آن را و يا بودست ساينده
..........................
عجايب غير و لا غيري كه معشوقست با عاشق *
وصال بوالعجب دارد زدوده با زداينده
..........................
مولوی
كه بادا عهد و بدعهدي و حسنت هر سه پاينده
..........................
ز بد عهدي چه غم دارد شهنشاهي كه بربايد *
جهاني را به يك غمزه قراني را به يك خنده
..........................
بخواه اي دل چه مي خواهي عطا نقدست و شه حاضر *
كه آن مه رو نفرمايد كه رو تا سال آينده
..........................
به جان شه كه نشنيدم ز نقدش وعده فردا *
شنيدي نور رخ نسيه ز قرص ماه تابنده
..........................
كجا شد آن عنايت ها كجا شد آن حكايت ها *
كجا شد آن گشايش ها كجا شد آن گشاينده
..........................
همه با ماست چه با ما كه خود ماييم سرتاسر *
مثل گشتست در عالم كه جوينده ست يابنده
..........................
چه جاي ما كه ما مرديم زير پاي عشق او *
غلط گفتم كجا ميرد كسي كو شد بدو زنده
..........................
خيال شه خرامان شد كلوخ و سنگ با جان شد *
درخت خشك خندان شد سترون گشت زاينده
..........................
خيالش چون چنين باشد جمالش بين كه چون باشد *
جمالش مي نمايد در خيال نا نماينده
..........................
خيالش نور خورشيدي كه اندر جانها افتد *
جمالش قرص خورشيدي به چارم چرخ تازنده
..........................
نمك را در طعام آنكس شناسد درگه خوردن *
كه تنها خورده است آن را و يا بودست ساينده
..........................
عجايب غير و لا غيري كه معشوقست با عاشق *
وصال بوالعجب دارد زدوده با زداينده
..........................
مولوی
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
حافظ
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
حافظ
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر
حافظ
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر
حافظ
مينديش مينديش كه انديشه گريها
چو نفطند بسوزند ز هر بيخ تريها
..........................
خرف باش خرف باش ز مستي و ز حيرت
كه تا جمله نيستان نمايد شكريها
..........................
جنونست شجاعت مينديش و درانداز
چو شيران و چو مردان گذر كن ز غريها
..........................
كه انديشه چو دامست بر ايثار حرامست
چرا بايد حيلت پي لقمه بريها
..........................
ره لقمه چو بستي ز هر حيله برستي
وگر حرص بنالد بگيريم كريها
..........................
چو نفطند بسوزند ز هر بيخ تريها
..........................
خرف باش خرف باش ز مستي و ز حيرت
كه تا جمله نيستان نمايد شكريها
..........................
جنونست شجاعت مينديش و درانداز
چو شيران و چو مردان گذر كن ز غريها
..........................
كه انديشه چو دامست بر ايثار حرامست
چرا بايد حيلت پي لقمه بريها
..........................
ره لقمه چو بستي ز هر حيله برستي
وگر حرص بنالد بگيريم كريها
..........................
چگونه انسان باشیم و انسان بمانیم؟
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جُستهایم ما
گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست
مولوی
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جُستهایم ما
گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست
مولوی
علم و عشق ؟
در مذهب عاشقان قراری دگر است
وین باده ناب را خماری دگر است
هر علم که در مدرسه حاصل گردد
کاری دگر است و عشق کار دگر است
مولوی
در مذهب عاشقان قراری دگر است
وین باده ناب را خماری دگر است
هر علم که در مدرسه حاصل گردد
کاری دگر است و عشق کار دگر است
مولوی
منبسط بودیم و یک گوهر همه
بی سرو بی پا بدیم آن سرهمه
متحد بودیم و صافی همچو آب
یک گهر بودیم همچون آفتاب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایه های کنگره
کنگره بیرون کشید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فرق
مولوی در این ابیات چه میخواهد بگوید؟؟؟
بی سرو بی پا بدیم آن سرهمه
متحد بودیم و صافی همچو آب
یک گهر بودیم همچون آفتاب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایه های کنگره
کنگره بیرون کشید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فرق
مولوی در این ابیات چه میخواهد بگوید؟؟؟
شب دوشينه ما بيدار بوديم
همه خفتند و ما بركار بوديم
..........................
حريف غمزه غماز گشتيم
نديم طره طرار بوديم
..........................
به گرد نقطه خوبي و مستي
به سرگردنده چون پرگار بوديم
..........................
تو چون دي زاده اي با تو چه گويم
كه با يار قديمي يار بوديم
..........................
مثال كاسه هاي لب شكسته
به دكان شه جبار بوديم
..........................
چرا چون جام شه زرين نباشيم
چو اندر مخزن اسرار بوديم
..........................
چرا خود كف ما دريا نباشد
چو اندر قعر دريا بار بوديم
..........................
خمش باش و دو عالم را بگفت آر
كز اول گفت بي گفتار بوديم
همه خفتند و ما بركار بوديم
..........................
حريف غمزه غماز گشتيم
نديم طره طرار بوديم
..........................
به گرد نقطه خوبي و مستي
به سرگردنده چون پرگار بوديم
..........................
تو چون دي زاده اي با تو چه گويم
كه با يار قديمي يار بوديم
..........................
مثال كاسه هاي لب شكسته
به دكان شه جبار بوديم
..........................
چرا چون جام شه زرين نباشيم
چو اندر مخزن اسرار بوديم
..........................
چرا خود كف ما دريا نباشد
چو اندر قعر دريا بار بوديم
..........................
خمش باش و دو عالم را بگفت آر
كز اول گفت بي گفتار بوديم

بحر گهر نا متناهي ماييم
بگرفته ز ماه تا به ماهي ماييم
بنشسته به تخت پادشاهي ماييم
ما را سفري فتاد بي ما *
آنجا دل ما گشاد بي ما
..........................
آن مه كه ز ما نهان همي شد *
رخ بر رخ ما نهاد بي ما
..........................
چون در غم دوست جان بداديم *
ما را غم او بزاد بي ما
..........................
ماييم هميشه مست بي مي *
ماييم هميشه شاد بي ما
..........................
ما را مكنيد ياد هرگز *
ما خود هستيم ياد بي ما
..........................
بي ما شده ايم شاد گوييم *
اي ما كه هميشه باد بي ما
..........................
درها همه بسته بود بر ما *
بگشود چو راه داد بي ما
..........................
با ما دل كيقباد بنده ست *
بنده ست چو كيقباد بي ما
..........................
ماييم ز نيك و بد رهيده *
از طاعت و از فساد بي ما
..........................
مولوی
آنجا دل ما گشاد بي ما
..........................
آن مه كه ز ما نهان همي شد *
رخ بر رخ ما نهاد بي ما
..........................
چون در غم دوست جان بداديم *
ما را غم او بزاد بي ما
..........................
ماييم هميشه مست بي مي *
ماييم هميشه شاد بي ما
..........................
ما را مكنيد ياد هرگز *
ما خود هستيم ياد بي ما
..........................
بي ما شده ايم شاد گوييم *
اي ما كه هميشه باد بي ما
..........................
درها همه بسته بود بر ما *
بگشود چو راه داد بي ما
..........................
با ما دل كيقباد بنده ست *
بنده ست چو كيقباد بي ما
..........................
ماييم ز نيك و بد رهيده *
از طاعت و از فساد بي ما
..........................
مولوی
با من صنما دل يك دله كن *
گر سر ننهم آنگه گله كن
..........................
مجنون شده ام از بهر خدا *
زان زلف خوشت يك سلسله كن
..........................
سي پاره بكف در چله شدي *
سي پاره منم ترك چله كن
..........................
مجهول مرو با غول مرو *
زنهار سفر با قافله كن
..........................
اي مطرب دل زان نغمه خوش *
اين مغز مرا پر مشغله كن
..........................
اي زهره و مه زان شعله رو *
دو چشم مرا دو مشعله كن
..........................
اي موسي جان شبان شده اي *
بر طور برو ترك گله كن
..........................
نعلين زد و پا بيرون كن و رو *
در دست طوي پا آبله كن
..........................
تكيه گه تو حق شد نه عصا *
انداز عصا وان را يله كن
..........................
فرعون هوا چون شد حيوان *
در گردن او رو زنگله كن
..........................
مولوی
گر سر ننهم آنگه گله كن
..........................
مجنون شده ام از بهر خدا *
زان زلف خوشت يك سلسله كن
..........................
سي پاره بكف در چله شدي *
سي پاره منم ترك چله كن
..........................
مجهول مرو با غول مرو *
زنهار سفر با قافله كن
..........................
اي مطرب دل زان نغمه خوش *
اين مغز مرا پر مشغله كن
..........................
اي زهره و مه زان شعله رو *
دو چشم مرا دو مشعله كن
..........................
اي موسي جان شبان شده اي *
بر طور برو ترك گله كن
..........................
نعلين زد و پا بيرون كن و رو *
در دست طوي پا آبله كن
..........................
تكيه گه تو حق شد نه عصا *
انداز عصا وان را يله كن
..........................
فرعون هوا چون شد حيوان *
در گردن او رو زنگله كن
..........................
مولوی

تو هم اي دل ز من كم شو كه ان دلدار مي أيد
نكو يم يار را :*شادي*كه از شادي كذ شته ست او
مرا از فرط عشق او زشادي عار مي ايد
مسلمانان!مسلمانان !مسلماني ز سر كيريد
كه كفر از شرم يار من مسلمان وار مي ايد
خاك آنكس شو كه آب زندگانش روشنست
نيم ناني در رسد تا نيم جاني در تنست
..........................
گفتمش آخر پي يك وصل چندين هجر چيست
گفت آري من قصابم گرد ران با گردنست
..........................
دي تماشا رفته بودم جانب صحراي دل
آن نگنجد در نظر چه جاي پيدا كردنست
..........................
چشم مست يار گويان هر زمان با چشم من
در دو عالم مي نگنجد آنچ در چشم منست
..........................
رو فزون شو از دو عالم تا بريزم بر سرت
آنچ دلرا جان جان و ديدگان را ديدنست
..........................
ذره ذره عاشقانه پهلوي معشوق خويش
مي زند پهلو كه وقت عقد و كابين كردنست
..........................
اندر آن پيوند كردن آب و آتش يك شدست
غنچه آنجا سنبلست و سرو آنجا سوسنست
..........................
زير پاشان گنجها و سوي بالا باغها
بشنو از بالا نه وقت زير و بالا گفتن است
..........................
من اگر پيدا نگويم بي صفت پيداست آن
ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست
..........................
شمس تبريزي تو خورشيدي چه گويم مدح تو
صد زبان دارم چو تيغ اما به وصفت الكنست
..........................
مولوی
نيم ناني در رسد تا نيم جاني در تنست
..........................
گفتمش آخر پي يك وصل چندين هجر چيست
گفت آري من قصابم گرد ران با گردنست
..........................
دي تماشا رفته بودم جانب صحراي دل
آن نگنجد در نظر چه جاي پيدا كردنست
..........................
چشم مست يار گويان هر زمان با چشم من
در دو عالم مي نگنجد آنچ در چشم منست
..........................
رو فزون شو از دو عالم تا بريزم بر سرت
آنچ دلرا جان جان و ديدگان را ديدنست
..........................
ذره ذره عاشقانه پهلوي معشوق خويش
مي زند پهلو كه وقت عقد و كابين كردنست
..........................
اندر آن پيوند كردن آب و آتش يك شدست
غنچه آنجا سنبلست و سرو آنجا سوسنست
..........................
زير پاشان گنجها و سوي بالا باغها
بشنو از بالا نه وقت زير و بالا گفتن است
..........................
من اگر پيدا نگويم بي صفت پيداست آن
ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست
..........................
شمس تبريزي تو خورشيدي چه گويم مدح تو
صد زبان دارم چو تيغ اما به وصفت الكنست
..........................
مولوی
هركه از جا رفت جاي او دلست
همچو دل اندر جهان جاييش نيست
..........................
عاشقان را جست و جو از خويش نيست
در جهان جوينده جز او بيش نيست
..........................
اين جهان و آن جهان يك گوهر است
در حقيقت كفر و دين و كيش نيست
..........................
اي دمت عيسي دم از دوري مزن
من غلام آنكه دور انديش نيست
..........................
گر بگويي پس روم ني پس مرو
ور بگوئي پيش ني ره پيش نيست
..........................
دست بگشا دامن خود را بگير
مرهم اين ريش جز اين ريش نيست
..........................
جزو درويشند جمله نيك و بد
هركي نبود او چنين درويش نيست
..........................
مولوی
همچو دل اندر جهان جاييش نيست
..........................
عاشقان را جست و جو از خويش نيست
در جهان جوينده جز او بيش نيست
..........................
اين جهان و آن جهان يك گوهر است
در حقيقت كفر و دين و كيش نيست
..........................
اي دمت عيسي دم از دوري مزن
من غلام آنكه دور انديش نيست
..........................
گر بگويي پس روم ني پس مرو
ور بگوئي پيش ني ره پيش نيست
..........................
دست بگشا دامن خود را بگير
مرهم اين ريش جز اين ريش نيست
..........................
جزو درويشند جمله نيك و بد
هركي نبود او چنين درويش نيست
..........................
مولوی
گم شدن در گم شدن دين منست
نيستي در هست آيين منست
..........................
تا پياده ميروم در كوي دوست
سبز خنگ چرخ در زين منست
..........................
چون به يكدم صد جهان واپس كنم
بنگرم گام نخستين منست
..........................
من چرا گرد جهان گردم چو دوست
در ميان جان شيرين منست
..........................
شمس تبريزي كه فخر اولياست
سين دندانهاش ياسين منست
..........................
مولوی
نيستي در هست آيين منست
..........................
تا پياده ميروم در كوي دوست
سبز خنگ چرخ در زين منست
..........................
چون به يكدم صد جهان واپس كنم
بنگرم گام نخستين منست
..........................
من چرا گرد جهان گردم چو دوست
در ميان جان شيرين منست
..........................
شمس تبريزي كه فخر اولياست
سين دندانهاش ياسين منست
..........................
مولوی

بی ادب محروم شد از لطف رب
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
ای بسا ناورده استثنا به گفت
جانشان با جان استثناست جفت
پوست رها كن چو مار سر تو برآور ز يار
مغز نداري مگر تا كي ازين پوست پوست
..........................
هر كي به جد تمام در هوس ماست ماست
هركي چو سيل روان در طلب جوست جوست
..........................
از هوس عشق او باغ پر از بلبلست
وز گل رخسار او مغز پر از بوست بوست
..........................
مفخر تبريزيان شمس حق آگه بود
كز غم عشق اين تنم بر مثل موست موست
..........................
باز درآمد به بزم مجلسيان دوست دوست
گرچه غلط مي دهد نيست غلط اوست اوست
..........................
گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود
تعبيهاي عجب يار مرا خوست خوست
..........................
نقش وفا وي كند پشت به ما كي كند
پشت ندارد چو شمع او همگي روست روست
..........................
مولوی
مغز نداري مگر تا كي ازين پوست پوست
..........................
هر كي به جد تمام در هوس ماست ماست
هركي چو سيل روان در طلب جوست جوست
..........................
از هوس عشق او باغ پر از بلبلست
وز گل رخسار او مغز پر از بوست بوست
..........................
مفخر تبريزيان شمس حق آگه بود
كز غم عشق اين تنم بر مثل موست موست
..........................
باز درآمد به بزم مجلسيان دوست دوست
گرچه غلط مي دهد نيست غلط اوست اوست
..........................
گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود
تعبيهاي عجب يار مرا خوست خوست
..........................
نقش وفا وي كند پشت به ما كي كند
پشت ندارد چو شمع او همگي روست روست
..........................
مولوی
نه چرخ غلام طبع خود رايه ماست
هستي ز براي نيستي مايه ماست
اندر پس پرده ها يكي دايه ماست
ما آمده نيستيم اين سايه ماست
مولوی
هستي ز براي نيستي مايه ماست
اندر پس پرده ها يكي دايه ماست
ما آمده نيستيم اين سايه ماست
مولوی

تقصير نكرد عشق در خماري
تقصير مكن تو ساقي از دلداري
..........................
از خود گله كن اگر خماري داري
تا خشت به آسيا بري خاك آري
..........................
مولوی
تقصير مكن تو ساقي از دلداري
..........................
از خود گله كن اگر خماري داري
تا خشت به آسيا بري خاك آري
..........................
مولوی
رفتم به طبيب گفتم از بينايي
افتاده عشق را چه مي فرمايي
..........................
ترك صفت و محو وجودم فرمود
يعني كه ز هرچه هست بيرون آيي
..........................
مولوی
افتاده عشق را چه مي فرمايي
..........................
ترك صفت و محو وجودم فرمود
يعني كه ز هرچه هست بيرون آيي
..........................
مولوی
جان به فداي عاشقان خوش هوسيست عاشقي * عشق پرست اي پسر باد هواست مابقي
..........................
از مي عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم * پاي بنه در آتشم چند ازين منافقي
..........................
از سوي چرخ تا زمين سلسله ايست آتشين * سلسله را بگير اگر در ره خود محققي
..........................
عشق مپرس چون بود عشق يكي جنون بود * سلسله را زبون بود ني به طريق احمقي
..........................
عشق پرست اي پسر عشق خوشست اي پسر * رو كه به جان صادقان صاف و لطيف و صادقي
..........................
راه تو چون فنا بود خصم ترا كجا بود * طاقت تو كرا بود كاتش تيز مطلقي
..........................
جان مرا تو بنده كن عيش مرا تو زنده كن * مست كن و بيافرين باز نماي خالقي
..........................
يك نفسي خموش كن در خمشي خروش كن * وقت سخن تو خامشي در خمشي تو ناطقي
..........................
بي دل و جان سخن وري شيوه گاو سامري * راست نباشد اي پسر راست برو كه حاذقي
..........................
مولوی
..........................
از مي عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم * پاي بنه در آتشم چند ازين منافقي
..........................
از سوي چرخ تا زمين سلسله ايست آتشين * سلسله را بگير اگر در ره خود محققي
..........................
عشق مپرس چون بود عشق يكي جنون بود * سلسله را زبون بود ني به طريق احمقي
..........................
عشق پرست اي پسر عشق خوشست اي پسر * رو كه به جان صادقان صاف و لطيف و صادقي
..........................
راه تو چون فنا بود خصم ترا كجا بود * طاقت تو كرا بود كاتش تيز مطلقي
..........................
جان مرا تو بنده كن عيش مرا تو زنده كن * مست كن و بيافرين باز نماي خالقي
..........................
يك نفسي خموش كن در خمشي خروش كن * وقت سخن تو خامشي در خمشي تو ناطقي
..........................
بي دل و جان سخن وري شيوه گاو سامري * راست نباشد اي پسر راست برو كه حاذقي
..........................
مولوی
شنيدم كاشتري گم شد ز كردي در بياباني * بسي اشتر بجست از هر سوي كرد بياباني
..........................
چو اشتر را نديد از غم بخفت اندر كنار ره * دلش از حسرت اشتر ميان صد پريشاني
..........................
در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم * برآمد گوي مه تابان ز روي چرخ چوگاني
..........................
به نور مه بديد اشتر ميان راه استاده * ز شادي آمدش گريه بسان ابر نيساني
..........................
رخ اندر ماه روشن كرد و گفتا چون دهم شرحت * كه هم خوبي و نيكويي و هم زيبا و تاباني
..........................
خداوندا درين منزل برافروز از كرم نوري * كه تا گم كرده خود را بيابد عقل انساني
..........................
شب قدرست در جانت چرا قدرش نمي داني * ترا مي شورد او هر دم چرا او را نشوراني
..........................
ترا ديوانه كردست او قرار جانت بر دست او * غم جان تو خوردست او چرا در جانش ننشاني
..........................
چو او آبست و تو جويي چرا خود را نمي جويي * چو او مشكست و تو بويي چرا خود را نيفشاني
..........................
مولوی
..........................
چو اشتر را نديد از غم بخفت اندر كنار ره * دلش از حسرت اشتر ميان صد پريشاني
..........................
در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم * برآمد گوي مه تابان ز روي چرخ چوگاني
..........................
به نور مه بديد اشتر ميان راه استاده * ز شادي آمدش گريه بسان ابر نيساني
..........................
رخ اندر ماه روشن كرد و گفتا چون دهم شرحت * كه هم خوبي و نيكويي و هم زيبا و تاباني
..........................
خداوندا درين منزل برافروز از كرم نوري * كه تا گم كرده خود را بيابد عقل انساني
..........................
شب قدرست در جانت چرا قدرش نمي داني * ترا مي شورد او هر دم چرا او را نشوراني
..........................
ترا ديوانه كردست او قرار جانت بر دست او * غم جان تو خوردست او چرا در جانش ننشاني
..........................
چو او آبست و تو جويي چرا خود را نمي جويي * چو او مشكست و تو بويي چرا خود را نيفشاني
..........................
مولوی
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت
سعدي
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت
سعدي
من و تو دوش شب بيدار بوديم
همه خفتند و ما بر كار بوديم
..........................
حريف غمزه غماز گشتيم
به پيش طره طرار بوديم
..........................
بيا تا ظاهر و پيدا بگوييم
كه با عشق نهاني يار بوديم
..........................
اگرچه پيش و پس آنجا نگنجد
به پيش صانع جبار بوديم
..........................
عجب نبود اگر ما را نديدند
كه ما در مخزن اسرار بوديم
..........................
بياورديم درها ارمغاني
كه يعني ما به دريا بار بوديم
مولوی
همه خفتند و ما بر كار بوديم
..........................
حريف غمزه غماز گشتيم
به پيش طره طرار بوديم
..........................
بيا تا ظاهر و پيدا بگوييم
كه با عشق نهاني يار بوديم
..........................
اگرچه پيش و پس آنجا نگنجد
به پيش صانع جبار بوديم
..........................
عجب نبود اگر ما را نديدند
كه ما در مخزن اسرار بوديم
..........................
بياورديم درها ارمغاني
كه يعني ما به دريا بار بوديم
مولوی
بيا ما چند كس با هم بسازيم
چو شادي كم شود با غم بسازيم
..........................
بيا تا با خدا خلوت گزينيم
چو عيسي با چنين مريم بسازيم
..........................
گر از فرزند آدم كس نماند
چه غم داريم با آدم بسازيم
..........................
ور آدم نيز از ما گوشه گيرد
به جان تو كه بي او هم بسازيم
مولوی
چو شادي كم شود با غم بسازيم
..........................
بيا تا با خدا خلوت گزينيم
چو عيسي با چنين مريم بسازيم
..........................
گر از فرزند آدم كس نماند
چه غم داريم با آدم بسازيم
..........................
ور آدم نيز از ما گوشه گيرد
به جان تو كه بي او هم بسازيم
مولوی
هزار ساله رهست از تو تا مسلماني
هزار سال دگر تا بحد انساني
..........................
اگر تو سلسله عشق را بجنباني
درون طاس فلك مهره را بغلطاني
..........................
اگر ز نقش و ز نقاش باشدت خبري
سمند فكر ببالاي عرش برراني
..........................
بزرگوار نژادي بقدر واصل و نسب
ولي چه سود كه تو قدر خود نمي داني
..........................
نرفته اي تو بدين وادي طويل آسا
چو روز سير درآيد درو فروماني
..........................
بيا تو گوهر خود را درين عدم بشنو
كه هيچ غصه نباشد بتر ز ناداني
..........................
چو عيسيي تو درين دير و موسي اندر طور
نه طيلسان و نه ناقوس و ني چو رهباني
..........................
چو صعوه در تك چاهي حريف يوز مشو
كه شاهبازي و سيمرغ را سليماني
..........................
ز جام و ساغر وحدت اگر بنوشي مي
چو خضر سر معاني ز لوح برخواني
..........................
نديده صورت خود را در آينه روشن
معانيي كه حقيقت بود كجا داني
مولوی
هزار سال دگر تا بحد انساني
..........................
اگر تو سلسله عشق را بجنباني
درون طاس فلك مهره را بغلطاني
..........................
اگر ز نقش و ز نقاش باشدت خبري
سمند فكر ببالاي عرش برراني
..........................
بزرگوار نژادي بقدر واصل و نسب
ولي چه سود كه تو قدر خود نمي داني
..........................
نرفته اي تو بدين وادي طويل آسا
چو روز سير درآيد درو فروماني
..........................
بيا تو گوهر خود را درين عدم بشنو
كه هيچ غصه نباشد بتر ز ناداني
..........................
چو عيسيي تو درين دير و موسي اندر طور
نه طيلسان و نه ناقوس و ني چو رهباني
..........................
چو صعوه در تك چاهي حريف يوز مشو
كه شاهبازي و سيمرغ را سليماني
..........................
ز جام و ساغر وحدت اگر بنوشي مي
چو خضر سر معاني ز لوح برخواني
..........................
نديده صورت خود را در آينه روشن
معانيي كه حقيقت بود كجا داني
مولوی
چه مرد آن عتابم خيز يارا
بده آن جان مالامال صهبا
..........................
نرنجم زانچ مردم مي برنجند
كه پيشم جمله جانها هست يكتا
..........................
اگر چه پوستيني بازگونه
بپوشيدست اين اجسام بر ما
..........................
ترا در پوستين من مي شناسم
همان جان مني در پوست جانا
..........................
بدرم پوست را تو هم بدران
چرا سازيم با خود جنگ و هيجا
..........................
يكي جانيم در اجسام مفرق
اگر خرديم اگر پيريم و برنا
..........................
چراغكهاست كاتش را جدا كرد
يكي اصلست ايشان را و منشا
..........................
يكي طبع و يكي رنگ و يكي خوي
كه سرهاشان نباشد غير پاها
..........................
درين تقرير برهانهاست در دل
بسر با تو بگويم يا با خفا
..........................
غلط خود تو بگويي با تو آن را
چه تو بر توست بنگر اين تماشا
مولوی
تو بشكن چنگ ما را اي معلا
هزاران چنگ ديگر هست اينجا
..........................
چو ما در چنگ عشق اندر فتاديم
چه كم آيد بر ما چنگ و سرنا
..........................
رباب و چنگ عالم گر بسوزد
بسي چنگي پنهانيست يارا
مولوی
وزین عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید، بمیرید، وز این مرگ مترسید
کز این خاک برآیید، سماوات بگیرید