داستان كوتاه discussion
نوشته هاي ديگران
>
شب سیاه است/ شهریار قنبری
date
newest »
newest »
قسمت های خوبی در این نوشته وجود داشت ، اما در مجموع نتونستم چندان باهاش ارتباط برقرار کنم.ابهام زدایی به مقدار کافی برای خواننده صورت نمی گیره
موضوع گربه به نظرم از قسمت های جذاب این نوشته بود
موضوع گربه به نظرم از قسمت های جذاب این نوشته بود


گربه به طرفم نگاه می کند.بلند می شود.تنش را کش می دهد ودوباره می نشیند.بخاری را باز می کنم.گربه را نمی بینم.بلند می شوم وبه حیاط می روم.هنوز تاریک است .نمی دانم گربه رفته یا من......
باد می آید .باران تندتر می شود.شیشه پنجره روبه حیاط را باد خرد می کند.چند دقیقه که می گذرد ،آرام پایین می آیم.دخترم را نمی بینم.تند پتو را ازروی سرم پرت می کنم ونفس عمیقی می کشم.خودم را خیس کرده ام.بلند می شوم وبه طرف بخاری می روم.بخاری خاموش است.بوی گاز می آید.آن یکی پنجره را هم باز می کنم.سرما را روی شلوار خیسم احساس می کنم.شلوارم را در می آورم.یک پتو روی دوشم می کشم وکنار بخاری می نشینم.قلبم تند تند می زند.احساس می کنم اتاق تغییر کرده است.تابلوهای خاک گرفته ی روی دیوار ، گلدان ها ، مبل وشیشه شکسته .حتی عصای دسته چوبی ام.لبخند تلخی روی صورتم احساس می کنم.گربه را می بینم که کنار بخاری لم داده وخون تنش را لیس می زند.دلم می خواهد گربه را ببوسم .به طرفش می روم.گربه وحشت می کند وبه طرفم براق می شود.
اززمین فاصله گرفته ام ودارم خودم را تماشا می کنم.هرچقدر می گذرد بالا وبالاتر می روم.بوی گاز همه ی اتاق را گرفته است.دخترم را می بینم که روی زمین نشسته ودارد گریه می کند.دست هایش را روی سرم می کشد.بغض صدایش تنم را می لرزاند:"آقاجون زود بیا پیشم ...آقاجون....زود.....
بلند می شوم وبیرون می روم.تمام لباس هایم رابجزشلوارمدر می آورم .سوز سردی می آید.صدای باران یواش توی ناودان می پیچد.ازباران بیزارم اما همچنان داخل حیاط می مانم.قطره های باران مثل سوزن توی تنم فرو می روند.بغض کرده ام اما نمی توانم گریه کنم.توی حیاط دراز کشیده ام .سردی موزاییک ها را به خوبی احساس می کنم.یکدفعه صدایی می شنوم.بلند می شوم واطرافم را نگاه می کنم.گربه ای روی بالکن چمپاتمه زده است.ناله ی خفیفی از گلویش خارج می شود.خون زیر پایش لبه ی دیواررا هم رنگ کرده است.دوباره ناله می کند.انگاردارد گریه می کند.باران تمام تنش را خیس کرده است.روی زمین می نشینم.گربه به طرفم می آید.نزدیک ونزدیک تر می شود.می ترسم تکان بخورم .گربه سرش راروی دست هایش می گذارد.وآرام بازبانش زانویم را لیس می زند.بلند می شوم وگربه را بلند می کنم وکناربخاری لای پتو می گذارمش .خوشحالم .خیال می کنم حالا دیگر تنها نیستم.با خودم می گویم:"شاید این گربه مونس خوبی برایم باشد.باید از او نگهداری کنم.نگهداری اش کار سختی نیست.اما تنهائیم را پرمی کند ونجاتم می دهد.می توانم با او درد دل کنم.مطمئنم می فهمد چه می گویم." بعد پشیمان می شوم:"اما نه آخر از یک گربه ی تنها وزخمی چه کاری بر می آید.کی اصلن حوصله ی نگهداری از یک گربه را دارد."ازلای در به اتاق دخترم نگاه می کنم.بخاری اش کناردیواراست.به طرفش می روم...لای پتو گرمم شده است.قلبم نمی زند..نمی توانم پتو را ازرویم پایین بکشم. خوشحالم .دست هایم دارند گلویم را فشار می دهندوپاهایم می لرزند.بوی گاز همه جا پیچیده است.سعی می کنم نفس عمیق بکشم تا بیشتر...از خوابیدن می ترسم .از تنهایی ، از تاریکی ، از این افکار لعنتی ، اصلن از زندگی ...کاش صبح می شد ومن از این تاریکی نجات پیدا می کردم.صدای گریه ی دخترم را می شنوم.پتو را ازروی سرم کنار می کشم اما اورا نمی بینم.خوب اطرافم را نگاه می کنم.بلند می شوم .روی جایم می نشینم.قاب عکس دخترم ازروی دیوار می افتد وشیشه اش خرد می شود.دیگر صدای دخترم را نمی شنوم.یکی از شیشه خرده ها به صورتم خورده است.چند لحظه بعد دردش را احساس می کنم.دست که می برم.دستم خونی می شود.تند بلند می شوم وبه طرف حمام می روم.شیشه خرده ها توی پایم می روند.ازدرد به خودم می پیچم بعد زمین می خورم .سرم به لبه ی دیوار می خورد.اما دیگر احساس درد نمی کنم.خنده ام می گیرد.ازصدای خنده ی خودم وحشت می کنم.سینه خیز توی حمام می روم.وشیر آب را باز می کنم..خونم با آب قاطی می شود.اما آب پررنگ تر شده است.دارد بالا می آید.چند دقیقه که می گذرد تمام حمام را تا زیر گلویم را خون می گیرد.دست وپا می زنم اما همچنان دارد بالا می آید.به خون مشت می زنم.بعد غرق می شوم.دوباره دخترم را می بینم.به من ظل زده وآرام گریه می کند.:"همه اینجا منتظرتیم...به خدا دروغ نمی گم."فریاد می زنم وکمک می خواهم .اما کسی صدایم را نمی شنود.حتی دخترم .فقط آرام نگاهم می کند.آرنجم به دستگیره ی حمام می گیرد وخون پایین می رود.ومن روی زمین ولوو می شوم.به کف پاهایم نگاه می کنم.هنوز از کف پاهایم خون می آید.آرام سرم را جلو می برم وخون کف پاهایم را لیس می زنم.بعد تنم را کش می دهم.بوی خوبی احساس می کنم.تمام اطرافم را این بوی خوب گرفته است.بجز این بو دیگر بویی احساس نمی کنم.داخل اتاق می آیم .بو هرلحظه بیشتر وبیشتر می شود.صدای ناله ی گربه از بالا می آید.دیوار خیلی بلند است ومن نمی توانم از آن بالا بروم.سرم گیج می رود.باید راهی پیدا کنم.تمام عرض دیوار را میروم وبرمی گردم.چنگ به دیوار می کشم وسعی می کنم بالا بروم اما بی فایده است.دوباره ناامیدانه عرض دیواررا می روم وبر می گردم.باید راهی پیدا کنم.بالاخره راه پله ها را پیدا می کنم. زود جست می زنم وخودم را به پشت بام می رسانم.گربه ای توی راه پله ها به طرفم براق می شود اما من از خیلی زود از کنارش می گذرم.اطرافم رانگاه می کنم.کسی را نمی بینم.اما همچنان بوی خوب توی سرم گیج می خورد.به لبه ی دیوار می روم .صدای دخترم را می شنوم:"آقاجون...آقا جون...بیا...بیا.."دست هایم می لرزند.روی لبه ی دیوار همسایه امان گربه ای نشسته است.چشم های زردش مرا محصور خودش کرده است.سال هاست با کسی نخوابیده ام وحالا... فاصله ی لبه تیغه ی دیوار همسایه زیاد است .اما اصلن برایم مهم نیست.دیگر طاقت ندارم .دخترم دست هایش را از هم باز کرده است وبه طرفم نگاه می کند.گربه سرش را روی دست هایشگذاشته وآرام نگاهم می کند.تمام توانم را دردست ها وپاهایم جمع می کنم وخیز برمی دارم .باد توی موهایم می پیچد.
شهریارقنبری،مهرماه90