Samira > Samira's Quotes

Showing 1-5 of 5
sort by

  • #1
    احمد شاملو
    “ای کاش می توانستند
    از آفتاب یاد بگیرند
    که بی دریغ باشند
    در دردها و شادیهایشان
    حتی
    با نان خشکشان
    و کاردهایشان را
    جز از برایِ قسمت کردن
    بیرون نیاورند”
    احمد شاملو / Ahmad Shamlou

  • #2
    احمد شاملو
    “نه باوری، نه وطنی


    جخ امروز
    از مادر نزاده­ام
    نه
    عمر جهان بر من گذشته است.

    نزدیک­ترین خاطره­ام خاطره­ی قرن­هاست.
    بارها به خون­مان کشیدند
    به یاد آر،
    و تنها دست­آوردِ کشتار
    نان­پاره­ی بی­قاتقِ سفره­ی بی برکت ما بود.

    اعراب فریب­ام دادند
    برج موریانه را به دستان پر پینه­ی خویش بر ایشان در گشودم،
    مرا و همه­گان را بر نطع سیاه نشاندند و
    گردن زدند.
    نماز گزاردم و قتل­عام شدم
    که رافضی­ام دانستند.
    نماز گزاردم و قتل­عام شدم
    که قِرمَطی­ام دانستند.
    آن­گاه قرار نهادند که ما و برادران­مان یک­دیگر را بکشیم و
    این
    کوتاه­ترین طریق وصول به بهشت بود !

    به یاد آر
    که تنها دست­آوردِ کشتار
    جُل­پاره­ی بی­قدرِ عورت ما بود.
    خوش­بینی برادرت ترکان را آواز داد
    تو را و مرا گردن زدند.
    سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
    تو را و همه­گان را گردن زدند.
    یوغِ ورزا، بر گردن­مان نهادند
    گاو­آهن بر ما بستند
    بر گُرده­مان نشستند
    و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند
    که باز­ماندگان را
    هنوز از چشم
    خونابه روان است.

    کوچ غریب را به یاد آر
    از غربتی به غربت دیگر،
    تا جست­و­جوی ایمان
    تنها فضیلت ما باشد.
    به یاد آر:
    تاریخ ما بی­قراری بود
    نه باوری
    نه وطنی.

    نه،
    جخ امروز
    از مادر
    نزاده­ام.”
    احمد شاملو

  • #3
    Samuel Beckett
    “You must go on. I can't go on. I'll go on.”
    Samuel Beckett, The Unnamable

  • #4
    Samuel Beckett
    “Yes, I was my father and I was my son, I asked myself questions and answered as best I could, I had it told to me evening after evening, the same old story I knew by heart and couldn't believe, or we walked together, hand in hand, silent, sunk in our worlds, each in his worlds, the hands forgotten in each other. That's how I've held out till now. And this evening again it seems to be working, I'm in my arms, I'm holding myself in my arms, without much tenderness, but faithfully, faithfully. Sleep now, as under that ancient lamp, all twined together, tired out with so much talking, so much listening, so much toil and play.”
    Samuel Beckett, Stories and Texts for Nothing

  • #5
    Franz Kafka
    “Please — consider me a dream.”
    Franz Kafka



Rss
All Quotes



Tags From Samira’s Quotes