Tania > Tania's Quotes

Showing 1-30 of 76
« previous 1 3
sort by

  • #1
    حمید مصدق
    “!پائـــیز
    آغاز ِ این سروده‌ی حزن‌انگیز
    تسلیم ِ برگ در برابر ِ بادی که می‌وزد
    و باغ در سکوت ِ شبی وهم‌ناک”
    حمید مصدق

  • #2
    حمید مصدق
    “آه می بینم، می بینم
    تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
    من به اندازه زیبایی تو غمگینم
    چه امید عبثی
    من چه دارم که ترا در خور؟
    هیچ -
    من چه دارم که سزاوار تو؟
    هیچ-
    تو همه هستی من، هستی من
    تو همه زندگی من هستی
    تو چه داری؟
    همه چیز -
    تو چه کم داری؟
    هیچ”
    حمید مصدق
    tags: love

  • #3
    حمید مصدق
    “در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟
    در تو اين قصه ي پرهيز که چه ؟
    در من اين شعله ي عصيان نياز
    در تو دمسردي پاييز که چه ؟
    حرف را بايد زد
    درد را بايد گفت
    سخن از مهر من و جور تو نيست
    سخن از تو
    متلاشي شدن دوستي است
    و عبث بودن پندار سرورآور مهر
    آشنايي با شور ؟
    و جدايي با درد ؟
    و نشستن در بهت فراموشي
    يا غرق غرور ؟
    سينه ام اينه اي ست
    با غباري از غم
    تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار
    آشيان تهي دست مرا
    مرغ دستان تو پر مي سازند ”
    حمید مصدق

  • #4
    حمید مصدق
    “وقتی که بامدادن،مهر سپهر جلوه گری را آغاز می کند
    وقتی که مهر،پلک گرانبارخواب را،با ناز و با کرشمه زهم باز می کند
    آنگاه ستاره ی سحری،در سپیده دم خاموش می شود
    آری من آن ستاره ام که فراموش گشته ام
    و بی طلوع گرم تو در زندگانیم
    خاموش گشته ام”
    حمید مصدق

  • #5
    شمس لنگرودی
    “پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند
    كه مثل پرندگان راست راست مى چرخند در هوا
    سر ماه
    حقوق شان را مى گيرند

    پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند
    كه مرگ تو را نديدند
    كاش پر و بال شان در آتش آفتاب تير بسوزد
    ما با ذغال شان
    شعار خيابانى بنويسيم

    پس اين فرشتگان پيرشده
    جز جاسوسى ما
    به چه كارِ بدِ ديگرى مشغولند
    كه فرياد ما به گوش كسى نمى رسد”
    شمس لنگرودی

  • #6
    فروغ فرخزاد
    “همه می‌ترسند
    همه می‌ترسند
    اما من و تو
    به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم”
    فروغ فرخزاد, تولدی‌ دیگر

  • #7
    Forough Farrokhzad
    “بدي‌هاي من به خاطر بدي كردن نيست. به خاطر احساس شديد خوبي‌هاي بی‌حاصل است. مي‌خواهم به اعماق زمين برسم. عشق من آن‌جاست، در آنجايي كه دانه‌ها سبز مي‌شوند و ريشه‌ها به‌هم مي‌رسند و آفرينش، در ميان پوسيدگي خود را ادامه مي‌دهد. گويي بدن من يك شكل موقتي و زودگذر آن است. مي‌خواهم به اصلش برسم. مي‌خواهم قلبم را مثل يك ميوه‌ي رسيده به همه‌ي شاخه‌هاي درختان آويزان كنم”
    فروغ فرخزاد / Forough Farrokhzad

  • #8
    Forough Farrokhzad
    “حلقه
    دخترک خنده کنان گفت که چیست
    راز این حلقه ی زر
    راز این حلقه که انگشت مرا
    این چنین تنگ گرفته ست به بر
    راز این حلقه که در چهره ی او
    این همه تابش و رخشندگی است
    مرد حیران شد و گفت:
    (حلقه ی خوشبختی است ،حلقه ی زندگی است)
    همه گفتند :مبارک باشد
    دخترک گفت دریغا که مرا
    باز در معنی آن شک باشد
    سالها رفت و شبی
    زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
    دید در نقش فروزنده ی او
    روز هایی که به امید وفای شوهر
    به هدر رفته ،هدر
    زن پریشان شد و نالید که وای
    وای،این حلقه که در چهره ی او
    باز هم تابش و رخشندگی است
    حلقه ی بردگی و بندگی است”
    فروغ فرّخ‌زاد

  • #9
    Forough Farrokhzad
    “آه …
    سهم من اينست
    سهم من اينست
    سهم من ،
    آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
    سهم من پايين رفتن ا ز يك پله ي متروكست
    و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد :
    “دست هايت را
    دوست مي دارم ”
    دست هايم را در باغچه مي كارم
    سبز خواهم شد ،مي دانم ،مي دانم،مي دانم
    و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم
    تخم خواهند گذاشت”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #10
    Forough Farrokhzad
    “در کوچه باد می اید
    این ابتدای ویرانیست
    آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد ”
    فروغ فرخزاد / Forough Farrokhzad, گزینه اشعار فروغ فرخزاد

  • #11
    Forough Farrokhzad
    “هميشه خواب ها
    از ارتفاع ساده لوحي خود پرت مي شوند و مي ميرند
    من شبدر چهارپري را مي بويم
    كه روي گور مفاهيم كهنه روئيده ست
    آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جواني من بود؟
    .......
    حرفي به من بزن
    آيا كسي كه مهرباني يك جسم زنده را به تو مي بخشد
    جز درك حس زنده بودن
    از تو چه مي خواهد؟”
    فروغ فرخزاد

  • #12
    Forough Farrokhzad
    “اي دوست ،اي برادر، اي همخون
    وقتي به ماه رسيدي
    تاريخ قتل عام گل ها را بنويس.”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #13
    Forough Farrokhzad
    “من
    پري كوچك غمگيني را
    مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
    و دلش را در يك ني لبك چوبين
    مي نوازد آرام،آرام
    پري كوچك غمگيني
    كه شب از يك بوسه مي ميرد
    و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #14
    Forough Farrokhzad
    “اگر به خانه ي من آمدي براي من اي مهربان چراغ بيار
    و يك دريچه كه از آن
    به ازدهام كوچه ي خوشبخت بنگرم”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #15
    Forough Farrokhzad
    “دلم گرفته است
    دلم گرفته است
    به ایوان می روم و انگشتانم را
    بر پوست کشیده ی شب می کشم
    چراغ های رابطه تاریکند
    چراغهای رابطه تاریکند
    کسی مرا به آفتاب
    معرفی نخواهد کرد
    کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
    پرواز را به خاطر بسپار
    پرنده مردنی ست”
    فروغ فرخزاد / Forough Farrokhzad

  • #16
    Forough Farrokhzad
    “انگار
    آن شعله بنفش که در ذهن پکی پنجره ها میسوخت
    چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود
    در کوچه باد می اید
    این ابتدای ویرانیست ”
    فروغ فرخزاد / Forough Farrokhzad

  • #17
    Forough Farrokhzad
    “هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد ،مرواريدي
    صيد نخواهد كرد .”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #18
    Forough Farrokhzad
    “در اتاقي كه به اندازه ي يك تنهاييست
    دل من
    كه به اندازه ي يك عشقست
    به بهانه هاي ساده ي خوشبختي خود مي نگرد
    به زوال زيباي گل ها در گلدان
    به نهالي كه تو در باغچه ي خانه مان كاشته اي
    و به آواز قناري ها
    كه به اندازه ي يك پنجره مي خوانند”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #19
    Forough Farrokhzad
    “اه اي زندگي منم كه با همه پوچي از تو سرشارم”
    Forough Farrokhzad

  • #20
    Forough Farrokhzad
    “زندگي شايد
    يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
    زندگي شايد
    ريسمانيست كه مردي باآن خود را از شاخه مي آويزد
    زندگي شايد طفليست كه از مدرسه بر مي گردد

    زندگي شايد افروختن سيگاري باشد ،در فاصله ي رخوتناك دو همآغوشي
    يا عبور گيج رهگذري باشد
    كه كلاه از سر بر مي دارد
    و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد “صبح بخير”

    زندگي شايد آن لحظه ي مسدوديست
    كه نگاه من ،در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
    و در اين حسي است
    كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #21
    Forough Farrokhzad
    “از من رمیده ای و من ساده دل هنوز
    بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
    دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
    دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

    رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
    دیگر چگونه عشق تورا آرزو کنم
    دیگر چگونه مستی یک بوسه تورا
    دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

    یاد آر آن زن ، آن زن دیوانه را که خفت
    یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز
    لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
    خندید در نگاه گریزنده اش نیاز

    لب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
    افسانه های شوق تو را گفت با نگاه
    پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
    آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

    هر قصه ایی که ز عشق خواندی
    به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است
    دردا دگر چه مانده از آن شب ، شب شگفت
    آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

    با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد
    می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
    ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز
    بر سینه پر آتش خود می فشارمت

    فروغ فرخزاد

  • #22
    Forough Farrokhzad
    “وای از اين بازی، از اين بازی درد آلود
    از چه ما را اين چنين بازيچه می سازی ؟
    رشتهء تسبيح و در دست تو می چرخيم
    گرم می چرخانی و بيهوده می تازی ”
    فروغ فرخزاد / Forough Farrokhzad

  • #23
    Forough Farrokhzad
    “ در آبهای سبز تابستان
    تنها تر از یک برگ
    با بار شادی های مهجورم
    در آب های سبز تابستان
    آرام می رانم
    تا سرزمین مرگ
    تا ساحل غم های پاییزی

    در سایه ای خود را رها کردم
    در سایه بی اعتبار عشق
    در سایه فرار خوشبختی
    در سایه ناپایداری ها

    شبها که میچرخد نسیمی گیج
    در آسمان کوته دلتنگ
    شبها که می پیچد مهی خونین
    در کوچه های آبی رگها
    شبها که تنهاییم
    با رعشه های روحمان تنها
    در ضربه های نبض می جوشد
    احساس هستی هستی بیمار

    در انتظار دره ها رازیست
    این را به روی قله های کوه
    بر سنگهای سهمگین کندند
    آنها که در خطوط سقوط خویش
    یک شب سکوت کوهساران را
    از التماسی تلخ کندند

    در اضطراب دستهای پر
    آرامش دستان خالی نیست
    خاموشی ویرانه ها زیباست
    این را زنی در آبها می خواند
    در آبهای سبز تابستان
    گویی که در ویرانه ها می زیست

    ما یکدیگر را با نفسهامان
    آلوده می سازیم
    آلوده تقوای خوشبختی
    ما از صدای باد می ترسیم
    ما از نفوذ سایه های شک
    در باغهای بوسه هامان رنگ می بازیم
    ما در تمام میهمانی های قصر نور
    از وحشت آواز می لرزیم

    کنون تو اینجایی
    گسترده چون عطر اقاقی ها
    در کوچه های صبح
    بر سینه ام سنگین
    در دستهایم داغ
    در گیسوانم رفته از خود سوخته مدهوش

    کنون تو اینجایی
    چیزی وسیع و تیره و انبوه
    چیزی مشوش چون صدای دوردست روز
    بر مردمک های پریشانم
    می چرخد و می گسترد خود را
    شاید مرا از چشمه می گیرند
    شاید مرا از شاخه می چیندد
    شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
    شاید ...

    دیگر نمی بینم
    ما برزمینی هرزه روییدیم
    ما بر زمینی هرزه می باریم
    ما هیچ را در راهها دیدیم
    بر اسب زرد بالدار خویش
    چون پادشاهی راه می پیمود
    افسوس ما خوشبخت و آرامیم
    افسوس ما دلتنگ و خاموشیم
    خوشبخت زیرا دوست می داریم
    دلتنگ زیرا عشق نفرینیست”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #24
    Forough Farrokhzad
    “رویا

    با امیدی گرم و شادی بخش
    با نگاهی مست و رؤیایی
    دخترک افسانه می خواند
    نیمه شب در کنج تنهایی:

    بی گمان روزی ز راهی دور
    می رسد شهزاده ای مغرور
    می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
    ضربه ی سم ستور بادپیمایش

    می درخشد شعله خورشید
    بر فراز تاج زیبایش
    تار و پود جامه اش از زر
    سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر
    می کشاند هر زمان همراه خود سویی

    باد … پرهای کلاهش را
    یا بر آن پیشانی روشن
    حلقه موی سیاهش را

    مردمان در گوش هم آهسته می گویند
    « آه . . . او با این غرور و شوکت و نیرو»
    « در جهان یکتاست»
    « بی گمان شهزاده ای والاست»

    دختران سر می کشند از پشت روزن ها
    گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار
    سینه ها لرزان و پرغوغا
    در طپش از شوق یک پندار

    « شاید او خواهان من باشد.»
    لیک گویی دیده ی شهزاده ی زیبا
    دیده ی مشتاق آنان را نمی بیند
    او از این گلزار عطرآگین
    برگ سبزی هم نمی چیند

    همچنان آرام و بی تشویش
    می رود شادان به راه خویش
    می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
    ضربه سم ستور بادپیمایش
    مقصد او خانه دلدار زیبایش
    مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
    «کیست پس این دختر خوشبخت؟»

    ناگهان در خانه می پیچد صدای در
    سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
    اوست . . . آری . . . اوست
    « آه، ای شهزاده ، ای محبوب رؤیایی
    نیمه شب ها خواب می دیدم که می آیی.»
    زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
    با نگاهی گرم و شوق آلود
    بر نگاهم راه می بندد
    « ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبایی
    ای نگاهت باده ای در جام مینایی
    آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله ی خوشرنگ صحرایی
    ره بسی دور است
    لیک در پایان این ره . . . قصر پر نور است.»
    می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
    می خزم در سایه ی آن سینه و آغوش
    می شوم مدهوش.
    باز هم آرام و بی تشویش

    می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
    ضربه سم ستور باد پیمایش
    می درخشد شعله ی خورشید
    برفراز تاج زیبایش.

    می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
    مردمان با دیده ی حیران
    زیر لب آهسته می گویند
    «دختر خوشبخت ! . . .»”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #25
    Forough Farrokhzad
    “غزل

    چون سنگ ها صداي مرا گوش مي كني
    سنگي و ناشنيده فراموش مي كني
    رگبار نوبهاري و خواب دريچه را
    از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي كني
    دست مرا كه ساقه سبز نوازش است
    با برگ هاي مرده همآغوش مي كني
    گمراه تر ز روح شرابي و ديده را
    در شعله مي نشاني و مدهوش مي كني
    اي ماهي طلائي مرداب خون من
    خوش باد مستيت كه مرا نوش مي كني
    تو دره بنفش غروبي كه روز را
    بر سينه مي فشاري و خاموش مي كني
    در سايه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
    او را به سايه از چه سيه پوش مي كني ؟”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #26
    Forough Farrokhzad
    “زندگي شايد آن لحظه ي مسدوديست كه نگاه من ،در ني ني چشمان تو ،خود را ويران مي سازد.”
    فروغ فرخزاد

  • #27
    Forough Farrokhzad
    “کسی به فکر گل ها نیست
    کسی به فکر ماهیها نیست
    کسی نمیخواهد باور کند
    که باغچه دارد میمیرد
    که قلب باغچه در زیر افتاب ورم کرده است
    که ذهن باغچه دارد ارام ارام از خاطرات سبز تهی میشود
    و حسن باغچه انگار
    چیز مجردیست که در انزوای باغچه پوسیده است”
    فروغ فرخزاد

  • #28
    Forough Farrokhzad
    “مرداب
    شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
    دیده را طغیان بیماری گرفت
    دیده از دیدن نمیماند ، دریغ
    دیده پوشیدن نمیداند ، دریغ
    رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
    هستیم را انتظاری کهنه یافت
    آن بیابان دید و تنهائیم را
    ماه و خو.رشید مقوائیم را
    چون جنینی پیر ، بازهدان به جنگ
    میدرد دیوار زهدان را به چنگ
    زنده ، اما حسرت زادن در او
    مرده ، اما میل جاندادن در او
    خودپسند از درد خود نا خواستن
    خفته از سودای بر پا خاستن
    خنده ام غمناکی بیهوده ای
    ننگم از دلپاکی بیهوده ای
    غربت سنگینم از دلدادگیم
    شور تند مرگ در همخوابگیم
    نامده هرگز فرود از بام خویش
    در فرازی شاهد اعدام خویش
    کرم خاک و خاکش اما بویناک
    بادبادکهاش در افلاک پاک
    ناشناس نیمهء پنهانیش
    شرمگین چهرهء انسانیش
    کوبکو در جستجوی جفت خویش
    میدود ، معتاد بوی جفت خویش
    جویدش گهگاه و ناباور از او
    جفتش اما سخت تنهاتر از او
    هر دو در بیم و هراس از یکدگر
    تلخکام و ناسپاس از یکدگر
    عشقشان ، سودای محکومانه ای
    وصلشان ، رؤیای مشکوکانه ای


    آه اگر راهی به دریائیم بود
    از فرو رفتن چه پروائیم بود
    گر به مردابی ز جریان ماند آب
    از سکون خویش نقصان یابد آب
    جانش اقلیم تباهی ها شود
    ژرفنایش گور ماهی ها شود


    آهوان ، ای آهوان دشتها
    گاه اگر در معبر گلگشت ها
    جویباری یافتید آوازخوان
    رو به استغنای دریاها روان
    جاری از ابریشم جریان خویش
    خفته بر گردونهء طغیان خویش
    یال اسب باد در چنگال او
    روح سرخ ماه در دنبال او
    ران سبز ساقه ها را میگشود
    عطر بکر بوته ها را میربود
    بر فرازش ، در نگاه هر حباب
    انعکاس بیدریغ آفتاب
    خواب آن بیخواب را یاد آورید
    مرگ در مرداب را یاد آورید”
    Forough Farrokhzad
    tags: p

  • #29
    Forough Farrokhzad
    “پرنده گفت : چه بويی چه آفتابی

    آه بهار آمده است

    و من به جستجوی جفت خويش خواهم رفت

    پرنده از لب ايوان پريد

    مثل پيامی پريد و رفت

    پرنده‌ی کوچک

    پرنده فکر نمی‌کرد

    پرنده روزنامه نمی‌خواند

    پرنده قرض نداشت

    پرنده آدمها را نمی‌شناخت

    پرنده روی هوا

    و بر فراز چراغ‌های خطر

    در ارتفاع بی‌خبری می‌پريد

    و لحظه‌های آبی را

    ديوانه‌وار تجربه می‌کرد

    پرنده آه فقط يک پرنده بود”
    فروغ فرخزاد

  • #30
    Forough Farrokhzad
    “من نمی خواهم
    سايه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
    من نمی خواهم
    او بلغزد دور از من روی معبرها
    يا بيفتد خسته و سنگين
    زير پای رهگذرها”
    فروغ فرخزاد



Rss
« previous 1 3