Zahra Neychin's Blog, page 2
January 19, 2012
چاپ کتاب "دورنمای کاسل راک" (آلیس مونرو)
سه سال پیش که ترجمهی کتاب
"دورنمای کاسل راک" را سپردم دست ناشر نه هنوز اوضاع اینقدر پراسترس
بود و نه هنوز خودم با روال چاپ آشنایی داشتم. مدت زیادی نگذشته بود که خواستم
ترجمهی دیگری را شروع کنم. اولش رفتم سراغ داستانهای کوتاه نویسندهای که دوستش
داشتم بعد ولش کردم و رفتم سراغ نمایشنامه. حدود یک سال گذشت و من فکر میکردم
شاید قرار نیست خبری شود. زنگ زدم ناشر و ناشر گفت که کتابم مجوز گرفته باز اشتیاق
پیدا کردم و رفتم سراغ ترجمههای نیمهتمامم اما باز یک سال گذشت و خبری از چاپ
نشد و من مکررن چند ماهی یک بار زنگ میزدم و چاپ کتابم به تعویق میافتاد(از این
نمایشگاه کتاب تا تابستان، از تابستان تا پاییز...تا زمستان...تا بعد از عید....تا
نمایشگاه...تا تابستان...تا آخر پاییز ....). در این میان همان سال اول بعد از
مجوز که نسخهی ویرایش شده را دیدم متوجه شدم یکی از داستانها نیست و وقتی پرسیدم
فهمیدم داستان را ارشاد حذف کرد و خوب البته ناشر هم به من نگفته بود. تمام این سهسال تقدیم نامهی کتاب
را که برای مادرم نوشته بودم توی فایل ترجمه روی کامپیوتر مرور میکردم و بهش خیره
میشدم و توی ذهنم مرور میکردم وقتی کتاب بیاید دستم و به مادرم نشانش بدهم از من
خوشحالتر میشود. این مدت اینقدر در جواب مادرم که از چاپ کتابم میپرسید گفتم فلان
زمستان و فلان بهار و .... که گاهی فکر میکردم اگر مادرم فکر کند دروغ میگویم حق
دارد.
حالا دو سه روزیست کتابم چاپ شده. از
آنجایی که تهران نیستم هنوز کتابم را در دست نگرفتم و از نزدیک نگاهش نکردهام.
(انگار که یک موجود فضایی را قرار است ملاقات کنم) مدام به خودم میگفتم کتاب که
دستم بیاید ترجمههای ناتمامم را هم شروع میکنم اما الان واقعن نمیدانم این
موضوع به این زودیها محرکم شود یا نه.
[image error]
چاپ کتاب "دورنمای کاسل راک" (آلیس مونرو)
January 7, 2012
یه مدته فی س بو ک خیلی منو از اینجا دور کرده و حالا با ا...
یه مدته فی س بو ک خیلی منو از اینجا دور کرده و حالا با این پیشبینیهایی که درمورد ا ی ن ترنت م لی میکنن فکر میکنم دوباره همهی اونایی که مثل من از وبلاگنویسی دور شدن با اجرا شدن این قضیه برمیگردن همیجاها هرچند شاید همهی اینها هم ازمون گرفته بشه.
اونوقتها که اینجا مینوشتم زیاد به فکر سان س و ر نبودم شاید احساس امنیت میکردم اینجا اما به هرحال همهچیز الان عوض شده. الان قضیه شده مثل سی گار کشیدن. اونموقعها که یواشکی سی گار میکشیدم همش به این فکر میکردم که که یه روزی میرسه که بتونم راحت روزی چندتا سیگار بکشم اما الان که راحتتر اما نه کاملن راحت میشه سی گار بکشم بازم دنبال فرصتی هستم که یواشکی سی گار بکشم. یادمه یه شب با دوستم تو خیابون دربهدر دنبال یهجای خلوت بودیم که سی گار بکشیم. یه پل هوایی دیدیم. رفتیم بالای پل و سی گار رو روشن کردیم و اونقدر هیجان و ترس ما رو گرفته بود که سی گار کشیدنمون یه حالی بهمون داد که انگار سی گاری کشیدیم. خلاصه اون شعف رو شاید دیگه هیچوقت با سی گارکشیدن حس نکردیم. حالا انگار اومدم اینجا یواشکی پست بذارم انگار شعفش یهجورایی خاطرهانگیزتره. هیچوقت دلم نمیخواست جلو دیگران سی گار بکشم برعکس دلم میخواست هرجا بخوام سی گار بکشم و کسی نگاهم نکنه هرچند کلی جمعیت اطرافم باشه( برای همین بعضی حرفها رو نمیشه هرجایی زد).
وقتی اونموقعها تیغ بر میداشتم و دستم رو خطخطی میکردم یا دستم رو میچسبوندم به بخاری و اتو تا مدتها مجبور بودم پنهانشون کنم تا مبادا کسی ببینه و سوالپیچم کنه اما بعدها زیادی این کارو میکردم و مادرجانم بالاخره فهمید و دوباره فهمید و فهمید ولی من کاری از دستم ساخته نبود.
اولینبار که سی گار رو نبردم تو حمام بکشم نشستم توی اتاق. شیر گرم کردم. داشتم قرمز کیشلوفسکی رو میدیدم. سهتا پشت سر هم روشن کردم. بعد رفتم نشستم توی کمد دیواری (آخه من جثهی کوچکی دارم) توی تاریکی و کلی به تاریکی خیره شدم و احساس شعف کردم.
این ذهن فانتزی و تا حدی سورئالم با مغلطهی پارانویا و مالیخولیا همیشه پر از ترسه. من از ترسم بدم نمیاد. وقتی نمیترسم یعنی وقتی بدبین نمیشم احساس حماقت میکنم حالا هرچی من بخوام فکر کنم لیبرالم اما نمیشه، با خلوتخواهی من جور درنمیاد.
یه مدته فی س بو ک خیلی منو از اینجا دور کرده و حالا با ا...
October 18, 2011
مجسمه
تصور کن
قدر یک سنگ آرام
قدر هستی یک مرگ
در اوهام یک روح
می دوی
در میدان شبنم گرفته ای
در آغوش می کشی
مجسمه ای را
که کف می کند
در خشکی آفتاب زده ای
مجسمه ای که مرده
غریق لبخندهای نور زده
حالا خداحافظی کن
مجسمه دود گرفته
از باران هایی دراز
تو سال هاست نمی دانی
مجسمه نمی خندد
تو سال هاست نمی دانی
مجسمه نرم تن است
سالهاست
برای خود آواز می خوانی
تصور کن
قدر ترس های یک جنگ
قدر سال هایی که نمی رسی به نور
بیدار نمی شوی
که ببینی سیاه پوشیده بودند
قدر داغی مرکز زمین
که دیوار کشیده دورش
و چشم بسته
روی سنگ ها
(زهرا نی چین/25 مهر 90)
October 17, 2011
مجسمه
September 13, 2011
فرهیختگان
فرهیختگان
July 3, 2011
دغدغه ی کلمه
دغدغه ی کلمه
Zahra Neychin's Blog
- Zahra Neychin's profile
- 20 followers

