چیستا یثربی (متولد ۲۷ مهر ۱۳۴۷) نمایشنامهنویس، منتقد، مترجم، شاعر، ناشر و نویسنده تئاتر و سینما در ایران است
فوق لیسانس و لیسانس روانشناسیاش را از دانشگاه الزهرا گرفت. فعالیتهایش را در حوزه تئاتر از سال ۱۳۶۸ آغاز کردهاست. وی بیش از ۲۶ نمایشنامه نگاشته و نمایشهایی چون «جمعه دم غروب»، «چنگیزخان»، «اتاق تاریک»، «کارناوال با لباس خانه»، «حیاط خلوت»، «مهمان سرزمین خواب»، «زنی که تابستان گذشته رسید»، «سرخ سوزان»، «یک شب دیگر هم بمان سیلویا» و «زنی برای همیشه» را کارگردانی کردهاست. وی تا به حال جوایز متعددی را از جشنوارههای مختلف دریافت کرده و بیشترین تعدادجایزه متن اول را از جشنواره بینالمللی فجر داشته، بارها داور تاتر و کتاب بوده است؛ در سال ۱۳۸۹ نمایش «جنایت و مکافات» را براساس رمان «جنایت و مکافات» در جشنواره کلاسیکهای روسیه در مسکو اجرا کرد که این نمایش در این جشنواره در سه رشته نامزد شد و موفق گردید جایزه بهترین بازیگر زن را دریافت کند.
برای فراگرفتن تئاتر از کلاسهای جهاد دانشگاهی الزهرا، فرهنگسرای نیاوران شروع و در ادامه با کانون تئاتر بانوان همراه شد و به یادگیری اصول اولیه بازیگری ـ کارگردانی پرداخت. در همان موقع «اتاق آینه» را با همکاری بهزیستی راهاندازی کرد که از سال ۷۲ تا سال ۷۴. طرح موفقی بود. به گفته خودش: "سوژه از مردم (اغلب مشکلاتشان) و اجرا توسط اعضای گروه بود. کار ما حل مشکلات به وسیله اجرای تئاتر بود. بعد از آن «دادگاه جادویی» را کار کردم و بعد «جمعه دم غروب» و بعد «سرخ سوزان» که در جشنواره سیزدهم فجر به عنوان کار برتر شناخته شد و در جشنواره چهاردهم هم به عنوان بهترین متن در باره «زن در عرصه انقلاب» شناخته شد. حالا هم (شهریور ماه ۷۵) مشغول کار روی «پهلوان ریزه» هستم
ارسطو در بوطيقا (كه به اشتباه فن شعر ترجمه مى شود، حال آن كه در حقيقت فن درام نويسى است) حرف درخشانى مى زند، كه بعد از دو هزار و چهارصد سال، همچنان در حكم قرآن و انجيل نويسندگان است. مى گويد:
«داستان شرح آن چيزى است كه "ممكن" است براى مخاطب اتفاق بيفتد، نه آن چه "در واقع" براى راوى اتفاق افتاده است.»
زندگی هر فرد چه بسا پر از وقایع "ناممکن" باشد که تنها تصادفاً برای انسان رخ می دهند و احتمال رخ دادنش برای دیگران بسیار کم است. حال اگر فردی بیاید و این "ماجراهای شگفت انگیز" زندگی اش را به عنوان داستان نقل کند، تنها همدلی را از خواننده سلب کرده است. چرا که خواننده با دنیای "ناممکن" داستان بیگانه است، چون احکام آن قابلیت تعمیم به زندگی او را ندارند. چقدر احتمال دارد که یک خواننده ی معمولی، عشق و حرمان و فراق و وصالی چنین پر ماجرا را تجربه کند؟ چقدر احتمال دارد که هر نزول خواری، بلافاصله پس از نزول گرفتن، به انواع بلایای آسمانی و زمینی دچار شود؟ چقدر احتمال دارد که فقط و فقط ازدواج، باعث نزول تمام خوشبختی های متصوَّر بر سر دختر و پسر عاشق شود؟ اتفاقاتی که فراوان در داستان ها و فیلم های عامه پسند شاهدش هستیم. نویسندگان کم مایه برای رفع این نقیصه، در ابتدای داستان تأکید می کنند که "این داستان واقعی است" یا "شاید برای شما اتفاق بیفتد" (!)؛ ولی معلوم است جایی که دویست صفحه داستان نتواند حس همدلی خواننده را بر انگیزاند، یک جمله چقدر می تواند کارگر باشد! امثال این داستان ها، نهایتاً حکایت و نقل واقعه های جالب و سرگرم کننده ای باشند، اما فاقد عنصر اصلی داستان (مخصوصاً داستان مدرن) هستند، که همانا "انسان" است، نه "واقعه".
داستان "پستچی" از چیستا یثربی که اخیراً روی اینترنت منتشر شده است، شرح عشق پر ماجرا (در حقیقت زیادی پر ماجرای) نویسنده است، که نویسنده تأکید می کند حقیقتاً برایش رخ داده. انکار نمی کنم که ماجراهای گاه سرگرم کننده و پر کششی دارد، ولی به عنوان "داستان" (به معنای اصطلاحی آن) اثری بسیار ضعیف و خام دستانه است.
ملت این کتاب رو هم نخونید :)) اتفاقا من این داستان رو از توی اینستاگرام یادمه، تا چند صفحه اول خوب بود و بعد یهوو افتاد توی سراشیبی و تهش واقعا حیف کاغذ شد. تا الان دوتا کتاب از چیستا یثربی خوندم بخاطر کار، و متوجه شدم توی این کارها ، یکی نمایشنامه و یکی داستان بلند، ویژگی نثر خانم یثربی بی منطقی حوادث، پرش، دیالوگ های بی ربط، سانتی مانتالیسم،عدم شخصیت پردازی و در نهایت توی سطح بودن همه چیزه گاهی تصور میکنم متن رو خانم یثربی نوشته بعد به زبان ماکوندایی ترجمه کردن و بعد یه ماکوندایی اونو به فارسی ترجمه کرده و از گوگل ترنسلیت کمک گرفته.
دوستانِ گرانقدر، این کتاب، داستانِ عشق و عاشقیِ پُر ماجرا و پُر پیچ و خمِ دختری به نامِ <چیستا> میباشد که عاشقِ پُستچیِ محله، یعنی <علی> میشود... مردی که کارش و جبهه و مأموریت و حتی فرمانده اش و جنگیدنِ برایِ اجنبی ها همچون لبنان و بوسنی، برایش در اولویت هستند... ولی با تمامِ این تفاسیر، <چیستا> دیوانه وار عاشقِ اوست و هر دفعه مدت ها به انتظارِ <علی> میماند و بخاطرِ دوری از علیِ بسیجی، مدت ها زجر میکشد --------------------------------------------- بخشی از داستان، از زبانِ چیستا
نسلِ من به همه چیز عادت داشت...جنگ، بمباران، موشک باران، سرما، سهیه بندیِ نفت و خوراکی، تاریکی شبانه، قطعِ گاز، ترس و هر چیز دیگر... نسلِ من به نه شنیدن عادت داشت. اگر میخواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارتهایم را بازی میکردم و بعد میباختم.. نسلِ من به مخالفتِ بزرگانش عادت داشت و نسلِ من جنگیدن را یاد گرفته بود.. حتی اگر قرار بود بمیری، باید اول جنگیده باشی --------------------------------------------- امیدوارم این ریویو، در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه <پیروز باشید و ایرانی>
پستچي چيستا يثربي پديده اي براي خودش بوده و من پس از خواندن كتاب و تحقيقي درباره ان در نت تازه متوجه شدم كه يثربي كتاب را اولين بار و به صورت پاورقي در پيج ايستاگرامش منتشر ميكند.عملي كه باعث ميشود تعداد فالوورهاي ان به سرعت افزايش پيدا كنند و با استقبال بي نظيري روبرو شود. همين موضوع باعث شد كه خيلي زود كتاب به صورت كتبي توسط نشر قطره و به صورت صوتي و با گويندگي فريبا متخصص توسط انتشارات نوين كتاب عرضه گردد. اما چرا اين كتاب به چنين موفقيتي دست پيدا كرد؟ چندي پيش درپيج ايستاگرام @ketabkhaneh ليست "١٠ اثر برجسته شديدا موفق كه نويسندگانش ارزو ميكردند كاش هيچگاه نمي نوشتند" كتابي معرفي كرديم به نام "نبرد من،بي اهميت ترين زندگينامه جهان" از كارل اووه نويسگارد نويسنده نروژي كه به موفقيت بي نظيري دست پيدا كرده بود.اما دليل استقبال از زندگينامه ٣٦٠٠ صفحه اي يك فرد كاملا ناشناخته چه بود؟دليل ان برملا كردن ريز و درشت زندگي خودش و نزديكانش بود كه اتفاقا باعث شده بود به بسياري صدمه بزند. حال چيستا يثربي يك داستان عاشقانه نوشته كه در واقع خود زندگينامه اي رك و تا حدودي صريح و بي پرده (حداقل در عرف فرهنگي ما) از زندگي عاشقانه شخصي اش است و باور كنيد هيچ ملتي به اندازه ما علاقه ندارد از زندگي شخصي ديگران سر در بياورد.چنانچه خواننده نمي دانست كه اين اثري ست زندگينامه اي،كتاب به يك اثر عاشقانه لوس و غير منطقي و بدون محتوا تبديل ميشد.به هر حال كتاب با استقبال روبرو شد،هر چند كه مشكلاتي براي چيستا يثربي،دخترش،معشوقش و يكي دو نفر ديگر ايجاد كرده است.پستچي را ميتوانيد در ٢ ساعت بخوانيد،صرفا جهت سرگرمي و ارضاي حس كنجكاوي تان..
همزمان با پست های چیستا یثربی در اینستاگرام این داستان رو خوندم که برای خودش آن روزها سر و صدایی به پا کرده بود. اینکه گفته می شد داستان تا حد زیادی واقعیه، به نظرم دلیل اصلی این معروفیت بود. این که یک زن نویسنده ی ایرانی از عشق "واقعی" اش بگه هنوز هم خیلی معمولی نیست و جلب توجه می کنه
داستان گاهی عجیب تر از اینه که بتونه واقعی باشه، عشق داستان گاهی بی معنی تر از اینه که بتونه معنی ای داشته باشه با این حال، قسمت هاییش واقعا زیبا نوشته شده بود و حس خاصی داشت و شاید "واقعی" بودن داستان رو در چنین لحظه هایی می شد حس کرد که همین قسمت ها دلیل ستاره ی دومم به این کتاب هست
حقیقتاً شروعش خوب بود. اینکه ساده و راست و حسینی از درونیات نوجوونیش نوشته بود، دوستداشتنیش میکرد. ولی آدم انتظار داره همین که شخصیت بزرگ میشه، داستان هم بزرگ بشه. در کمال تأسف اما، شخصیت همون دختر نوجوون موند تا آخرش. من هیچ بلوغی ندیدم حقیقتاً. ینی جاهایی که به نظر منطقی رفتار میکرد هم باورپذیر نبود. حداقل نه برای من.
این یه مسئله، مسئله بعدی اینه که به نظرم یه جاهایی خیلی شخصی بود. ینی منِ مخاطب فقط از کتابای زرد میبینم که اینقد عشقمحور باشه. والا مام عاشقیم، مام گیر و گرفتاری داریم. :دی این شکلی نیست به خدا. به نظرم هیچ صورت خوبی نداره. نمدونم. خودِ سیر ماجراها حتی، میتونست خیلییییی بهش بپردازه. ولی تند تند میگفت و میرفت. هنوز یه اتفاق رو هضم نکردی، یه چیز دیگه پیش میآد. این دیگه داستان نیست. داستان ساختار و چارچوب داره، نمیشه همینطور رگباری بنویسی. بابا همه بلدن اینطوری بنویسن، یکی اعتماد به نفس داره چاپ میکنه. رک دارم میگم. مسئله اینه که یه موضوع رو محوریت قرار ندی و تک بُعدی نشی. بتونی از همه زوایا داستانو پیش ببری. وگرنه از تب و تاب میافته.
حتی نثر هم خوب نیست. داستان فقط داستانِ عشقه، هرچی این وسط هست کاملاً گنگه. به شدت از جریان ازدواج و دخترش- نیایش، میگذره و سانسور میکنه که برسه به علی. من نمیخوام بگم نویسنده غلو کرده یا هرچی. فقط میگم به دور از منطقه که کسی که میره جنگ و مأموریت، بدون صحبت با پدر چیستا به خودش میگه بیا بریم عقدت کنم و اونم میآد! بعد بابائه هم خیلی منطقی. :/ نه پرداخت صحنه، نه فضاسازی، نه توصیف، نه شخصیتپردازی. شخصیتپردازی میتونست خیلی خوب صورت بگیره اگه حرفای ضد و نقیض در نمیاومد تو داستان مثلاً. نویسنده میخواست علی رو شخصیت نجیب و باغیرتی نشون بده. ولی منِ خواننده چندان غیرت و نجابتی ندیدم راستش. اونقدی که چیستا براش جنگید علی نجنگید حداقل. ولی علی انتظار داشت بین کار و اون، یکی رو انتخاب کنه مثلاً.
دیالوگها منطقی نبودن. بعضی دیالوگها چرا، کاملاً تو بافت طبیعیشون. ولی بعضی چیزا ناموساً تو واقعیت به کار نمیره. معنیِ کتاب شعراست انگار. این عشقمحور بودنش بیش از همه به کار لطمه زده بود. مسئله اینه که بتونی عمق مشکلات رو به اندازهی عشق، درک کنی. وگرنه تند تند گفتنشون بدون فرصت درک و لمس، ارزش اون عشق رو هم پایین میآره. وقتی دو نفر اینقدررررر برای هم صبر کردن، بیارزش میشه وقتی اتفاقها سرسری و ناگهانی بیان وسط.
اون وسطا، یه سری توصیفها و دیالوگهای خوبی هم بودن که کاش کاش کاش کاش... تو همه داستان بودن. تو هر فصل یکی هم نبود. سرتاسر کتابو باید میگشتی یه چیز ناب پیدا میکردی. و همینم بیشتر منو میرنجونه. ینی خانم چیستا یثربی ��یتونسته بهتر بنویسه، میتونسته پرداخت داشته باشه، میتونسته داستان بنویسه. ولی فقط یه ماجرا رو اومده تعریف کنه. چندبار گفتم اینو، همهمون خدا میدونه چقد ماجرا برا تعریف کردن داریم. واسه غریبهترین آدمای دنیا هم! ولی چاپ کردن مسئله دیگهایه. بخوای داستان بنویسی، کار حرفهای میشه. مگر نخوای داستان بنویسی. مگر مگر مگر... هزارتا مگرِ دیگه که خودتون بهتر میدونید. شخصاً دوست ندارم بهشون فکر کنم. ولی وقتی پای چاپ میآد وسط، رسالت داری. و این سنگینتر ازین هست که بخوای سهل و راحت بگیریش.
يكي دو تا داستان امروزي فارسي خوندم. عطاي داستان فارسي معاصر رو به لقاش بخشيدم. از اون موقع هم ديگه واقعا كتاب داستان معاصر فارسي سعي كردم اصلا نخونم... اينو دو سال پيش شروع كرده بودم و نصفه كاره مونده بود.... يادم مونده بود كه سبكش ساده اما دلنشين بود.... گفتم امروز بخونم ببينم آخر اين داستان عاشقانه به كجا ميرسه؟ ... كه خوندمش و تموم شد...... بدك نبود... جملات و توصيفات قشنگ زياد داره.....
من اصلا اين كتاب رو دوست نداشتم. نه نثرش واسم جالب بود نه داستانش و نه حتي قالب بندي كلي. در واقع واسه من هيچي نداشت. وقتي كتاب رو ميخوندم اين حس رو داشتم كه يك آشنايي داره براي من موضوعي رو تعريف ميكنه. خانوم يثربي براي كلمات و جملات كتاب دم دست ترين حالات ممكن را انتخاب كرده بودند. فقط چون عادت ندارم كتابي رو نصفه رها كنم مجبور شدم تا آخر بخونم:| :|
همیشه چیستا یثربی را دوست داشتم. قلم چیستا و نوع روایت داستانش به دلم نشست، عاشقی کردنها، صبر و ترسهایش را عالی تصویر کرده بود. دوستش داشتم. -------------------------------------- بخش های ماندگار کتاب: دیگر میدانستم که دنیا جای کوچکی است، مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن، هرگز همدیگر را پیدا نمیکنند. دلم تنگ بود. ... یه چیزی سر جاش نیست، من اون آدم قبلی نمیشم. ... هیچ جادهای در زندگی بنبست نیست، اگر باور نمیکنی، چند قدم جلوتر برو، جاده دیگری باز میشود. ... حافظه گاهی زخم میکند.
یه عشقِ بیمنطقِ باورنکردنی. یه داستانی که از فرط الکی عجیب بودن، آدم باورش نمیشه! از اینکه بگذریم، خانمِ یثربی تشبیهاتِ خیلی خوبی داشت توی این کار مثلاً همون اول بسمالله نوشته بودند که با دیدن پسرکِ موطلایی، قلبم مثل بستنی آب شد بهخاطر همین تشبیهات کتاب رو یکنفس خوندم و توصیه میکنم اگه دستی به نوشتن دارید، حتماً بخونید
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم... که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد. ماریا... ماریا...و بعد جلوی چشمان من مرد. به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کم سنی در آن بود، حدس زدم ماریاست.از خودم بدم آمد. من معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبالمان نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم ناگهان خم شد و گلوله به سینه اش خورد. حالا ماریای کوچکش چقدر باید منتظر او بماند. چقدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد. ماریا حتی نمی داند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد. جنگ بدترین فکر بشر است چیستا..
تموم نوجوونیم صرف خوندن کتابهای زرد و رمان های عشقی بی سر و ته شد با این تفکر که کتاب خوندن یعنی این! انگار از تمام کتاب های دنیا بدترینشان سهم نوجوانی من بودن! و چقدر حسرت میخورم که ذهنمو نه یه مدت کوتاه بلکه مدتهای درازی درگیر چنین اراجیفی کردم! حالا با پوزش از نویسنده با مطالعه این کتاب یاد اون دوران افتادم، تموم کردنش سخت بود واقعا .حتی از بعضی از اون کتابا هم ضعیف تر بود!
فکر میکنم کسایی که این داستان و عشقشون و جسارت نویسنده رو تحسین میکنن، داستان دختر شینا، اینک شوکرانِ شهید مدق و شهید صابری رو نخوندن. کسایی که نوجوون بودن، عاشق شدن، درست شروع کردن و پای عشقشون درست موندن. عشق واقعی اونه که با هدف و شناخت درست شروع بشه، نه این که بعد از مدتها بالا و پایین، وقتی قراره به وصال برسن تازه متوجه میشن به درد هم نمیخورن چون ایدهآل آقا درمورد همسرش چیز دیگهای هست و زن نمیتونه تحمل کنه. این نتیجه آشکارا داره کل رابطه و عشق رو زیر سؤال میبره و اونوقت ملت خوشحالن که نوجوونها جذب داستانخوانی شدن و خانم یثربی مروج کتابخوانی هستن. نثرش هم البته اصلا جالب نبود که حالا میگیم به خاطر نحوه انتشارش بوده.
داستان شروع جالبی داشت و اگر همونطور ادامه پیدا میکرد میتونست خوب باشه ولی لحظه به لحظه تخیلی تر و عجیب غریب تر شد توصیفاتش از ادمها به زمانه و شرایط اون سالها نمیخوره و عنصر باورپذیری رو دارا نیست اتفاقاتی که تعریف میکنه خیلی غیرواقعی و غیرقابل باور حتی برای یک رمان هستن چه برسه به یک سرگذشت واقعی منطق توی داستان حضور نداشت و سایه اش هم با پیشرفت داستان کمتر و کمتر میشد انگار داری یه داستان فانتزی فوق رمانتیک میخونی درکل بنظرم اصلا داستان قوی و استواری نبود نهایتا در سطح یک رمان عاشقانه ابکی و زرد باقی موند
بنظرم باید اسم این کتاب رو میذاشتن: ستایش نامهٔ علی :/ انقدر از علی تعریف میکنه و الکی قربون صدقه میره که کفر آدمو بالا میاره انگار این کتاب رو نوشته که علی با اون موهای بورش یه گوشه چشمی بهش داشته باشه
خلاصهای در مورد داستان نمینویسم، فقط قسمتی از متن کتاب رو خواهم نوشت که کلیتی از ماجراها رو در خودش داره: ( چهارده ساله بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی آب شد و ریخت روی زمین! انگار انسان نبود، فرشته بود، قاصد و پیک الهی بود. شاید هجده، نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست! تمام خرجی هفتگیام برای نامهها میرفت که فقط او بیاید ک زنگ بزند، امضا بخواهد ک من یک لحظه نگاهش کنم.... )
عاشقانهای کوتاه، تلخ و در عین حال شیرین بود. قشنگ شروع شد، آغاز جالبی داشت، یعنی با خوندن چند صفحهی اول از قلم نویسنده و روایتش خوشم اومد و ادامه دادم. ولی به مرور حس کردم چون که خانم نویسنده میخواسته به عنوان یک رمان کوتاه دَرِش بیاره خیلی تند تند همه چیز رخ میداد و همین باعث شد از واقعیت تبدیل بشه به تخیل. این موضوع یکمی توی ذوقم زد و مثل اول برام جذاب نبود.
ولی در کل چون شخصیتها رو دوست داشتم، داستانش رو پسندیده بودم و میخواستم ببینم سرنوشت چیستا و علیِ مو طلایی به کجا میرسه یک نفس خوندمش و تمامش کردم. از خوندنش راضیام، عاشقانهش رو دوست داشتم، حتی بعضی جاها احساساتم رو برانگیخه میکرد ولی همونطور که گفتم انتظار بیشتری ازش داشتم. دلم میخواست ادامه و پایانش مثل شروعش قوی باشه که متاسفانه نبود.
از اون دسته کتابهاست که هم به دلایل زیادی دوستش داشتم و هم به دلایلی کمی ناامیدم کرد. دوستش داشتم چون داستانش برام جذاب بود، و از طرفی انتظارم رو برآورده نکرد چون قلم نویسنده افت کرد و انگار یادش رفته بود که فضای کتاب و داستانش براساس زندگیِ واقعی ماست و اتفاقات در دنیای واقعی رخ میده و نه تخیل!..
در کل بد نبود، خوب بود ولی میتونست بهتر از این باشه!.. با تمام نقاط ضعفی که در روند پیشبرد داستانش داشت اما شخصیت علی رو دوست داشتم، انگار همیشه توی دوراهی های بدی قرار میگرفت و آخر سر هم تصمیماتش باعث عذاب خودش و بقیه میشد، با اینکه داستان بود اما همهش حرص میخوردم که چرا این پسر داره همچین میکنه... هعععییی!!!!
فکر میکنم برای یک بار خوندن خوب باشه اما انتظار بالایی ازش نداشته باشید چون ممکنه توی ذوق بزنه، نه در شخصیت پردازی و کلیت داستانش، بلکه در شیوهی رخداد اتفاقات و تخیلی که یهویی وارد قلم نویسنده شد.
⚠️این کتاب ۳۳ نیست، حدود ۱۲۰ صفحهست که متاسفانه در صفحهی گودریدز اشتباهی ثبت شده.
اولاش بهتر بود آخراش یکم آبکی شد آخر آخرشم که کلا روی هوا بود!!! اما خوب همین که تونست این همه آدم از جوک خوندن و عکس دیدن سمت کتاب بکشونه خوب بود من داستان اینستاگرامی دوم خانم یثربی هم دنبال میکنم تا ببینیم چی میشه!
بنا به دلایلی، ایشون خیلی به دلم نشست، من متاسفانه تو عمرم خیلی ایرانی نخوندم ولی به این یکی حس خوبی داشتم و گفتم بذار یه امتحانی بکنم و بخاطر شباهت ها و همذات پنداریها و یه سری دیالوگهایی که درست دست گذاشت وسط روحم، فهمیدم چرا جذبش شده بودم و واقعا آخراش اشکمو به زور نگه داشتمಥ‿ಥ
-چرا بعضیاتون انقدر سخت میگیرید؟ یه داستان عاشقانهی ساده و شیرینه که با قلم قوی و توصیفهای واقعا دلنشینی نوشته شده که میشه خیلی راحت ازش لذت برد و حتی از یاد نبرد، این همه تحلیل و پوکر و جبهه واسه چیه تو ریویوها؟😭😂 *ببخشید دلم پر بود باید میگفتم،آخه سندرومِ "نویسندهی ایرانی زن" خیلی تو چشمم میزد.عادت شده تو این مملکت.
دختری رفت که اخم و غضبش شیرین بود زنی آمد که لبِ خنده زنش غمگین بود
دختری بست به بازوی درختی، تابی زن سرازیر شد از سُرسُره ی بی تابی
همین شعر از مهدی فرجی که خود خانم یثربی تو مصاحبه شون خوندن گویای احوال این کتابه من خیلی حال کردم با این کتاب بقول بهروز افخمی هرجایی که انگشتتو میذاشتی میتونستی بپرسی خوب بعدش چی میشه؟!! این یعنی یک داستان خوب
چی منو کشوند به این کتاب؟ پیدا کردن یه کتاب قدیمی ته قفسهی کتابخونهی خوابگاه. خوندنش کمتر از دو ساعت زمان برد و تنها حسنش این بود که فهمیدم نویسندهای با این شهرت میتونه بد بنویسه، و تازه یه داستان واقعی رو! فقط یه جاهاییش میشد رگههایی از نویسنده بودن رو تو متن احساس کرد و بعضی جملههای جالبی هم داشت.
به نظر من داستان معمولی بود . حتی نسبت به نوشته های خود چیستا یثربی خیلی خاص نبود . ولی دو نکته این روایت رو خیلی جالب کرده بود . اول اینکه آدمی که حداقل بین کتاب خون ها معروفه صادقانه داستان عشق نوجوانی خودش رو نوشته . دوم اینکه این پاورقی اینترنتی خیلی ها رو به سمت کتاب خوندن جذب کرد . این موضوع واقعا جای تامل داره. شاید بهتره به جای اینکه بگیم نسل جوون یا ما ایرانی ها کتاب خون نیستیم به این فکر کنیم که باید روش های بهتری از داستان گویی رو تجربه کنیم . برای جوون های ما کتاب معادل شده با نمره و تست و استرس . پس بهشون حق بدین فراری باشن از کتاب . البته به غیر از ما معدود کتاب خون هایی که انگار آدم فضایی هستیم از نظر بقیه . به نظر من هر نویسنده ای یا هر کتابخونی باید تلاش کنه برای اینکه دیگران رو تشویق کنه به کتاب خوندن . این یه وظیفه است . چیستا بثربی این وظیفه رو درست انجام داده و داره ادامه میده . ماها شاید تریبون و معروفیت چیستا رو نداشته باشیم ولی می تونیم سهم خودمون رو توی این روند داشته باشیم .
《هو الحق》 من نسخه ی صوتی رو گوش دادم ، داستان جالبی داشت و صدای گوینده هم به داستان میومد اما راستش هر چقدر داستان جلوتر میرفت من بیشتر تعجب میکردم که مگه میشه؟ مگه میشه این داستان واقعی باشه؟ اما بود ، هم عجیب ، هم واقعی 🌱🌼 پ.ن: اگر شما هم قرار بود بین کسی که عاشقشید و فعالیت در جامعه یکی رو انتخاب کنید ، کدوم رو انتخاب میکردید؟ گوشه نشینی در کنار محبوب یا فعالیت و جدایی از یار ؟ من که میگم یار ،اگر یار باشه با محبوبش همراه میشه نه که اون رو از دنیا و علایقش دور کنه
خوندن اين كتاب ياداوري ميكنه كه چقدر فرصتمون كمه براي زندگي كردن و عاشقي كردن... جالبه كه سرگذشت زندگي عاشقانه ي خود نويسنده هست و بعد از خوندنش برام جالب شد كه در اينستاگرام فالوش كنم.
مطمئنا به اشتراك گذاشتن اين خاطرات شخصى براى خانم يثربى خيلى سخت بوده و به شخصه شجاعتشونو تحسين ميكنم.قلمشون جذاب و گيراست و خوندن اين كتاب رو توصيه ميكنم.
با صدای رسای معشوقه ام داستان رو دنبال کردم. ضرب آهنگ صدایی که هر کلام رو واسم شعر میکنه و هر واژه رو قند. ابتدای داستان رو حس کردم و درگیر شدم ولی از فصل های میانی حس کردم ارتباط نمی گیرم و داره دور مبشه و خیلی داستانی و بیشتر شبیه به رویا و قصه دور از دست. از انتشار کتاب به این سبک خوشم اومد. از طریق شبکه های اجتماعی و دسترسی ساده