دریکی ازاین منظرهها پدرم مرد. نگاه نکردم. عیدی مرد. رسول به من گفت. من نشنیدم. نمیشنیدم رسول را. کسی گفت تندتر. نمیدیدمش اما صداش راخوب میشنیدم. گفت: «تندتر، تندتر!» رسول گفت: «صدای من رو نمیشنوی لامسب؟» گفتم: «چی» و رسول فرورفت. انگار درچاهی. بعد مادرم مرد. مونس بود اما. هرچند صدای رویا. زنم. حتی صدای مادرم. بعد من خسته شدم. میدویدم وجیغ میکشیدم. کسی نشنید. حتی خودم. حنی.
نمی تونم بگم کتاب بدی بود و نمی تونم بگم کتاب خوبی بود برای همین 3 ستاره منصافانه ترین نمره ایست که میتونم بدم داستان ها جالب بودن ولی اصلا شخصیت پردازی خوبی نداشتند اما به دلیل مجموعه داستان بودن میشه ازش چشم پوشی کرد
مستور تلاش می کند معنویتی را به طور نه چندان محسوس وارد روایتهایی کند که همه زمینه ای مشترک دارند. زمینه مشترک در داستانهای این مجموعه پیرامون عشق است. اما مشکلی که پیش می آید این است که وقتی این دو - معنویت مدنظر نویسنده و عشق - با هم درآمیخته می شوند، نیاز به پروراندن داستان و نقش ها و صحنه ها به شکلی است که برای خواننده تصویر کلی ملموس و باورپذیر باشد. اما به نظرم نویسنده از خلق چنین فضایی عاجز است گرچه خودش هم می داند که برای تاثیرگذاری نیاز به خلق چنین فضایی دارد. نمونه اش هم بیان جزئیاتی است که ارتباط معناداری با داستان برقرار نمی کنند یا از آن عجیب تر نمادسازی در رابطه متقابل انسان و اشیا، جان بخشی به آنها و استعاره هایی به کمک آنها، مثل تکه های کاغذ شعر که کلمات روی آنها بازخوانی واقعیت هستند، یا لباس های در هم فرورفته در ماشین لباس شویی که به هم می پیچند
داستان کوتاههای مستور عالیاند. تنها ایرادشان این است که اگر یک مجموعه از داستانکوتاههایش را خواندید، دیگر آن یکیها به دلتان نمیشنید. چرا؟ چون انگار دارید همان کتاب قبلی را میخوانید. بااینهمه، خواندن یک مجموعه از داستان کوتاههای مستور، واجب و لازم. تجربهایست عالی که جای دیگر گیرتان نمیآید
فقط از داستان " ملکه الیزابت" و " من دانای کل هستم" خوشم اومد. در واقع، من انتظار بیشتری داشتم از مصطفی مستور؛ پارسال هم یکی دیگه از آثارشونو خوندم. نمیخوام بگم قلم بدی دارن. امّا حدّاقل باب میل من نیس. عشق محور همهی داستانای اینمجموعه بود. من با خودِ عشق مشکلی ندارم. امّا با اینتکمحوری چرا. بهنظر میرسید نویسنده تلاش وافری کرده در جهت اینکه عشقـو با قالبهای مختلف بنویسه. امّا دل ِ من یکی رو زد. تا حالا هر چی ازشون خوندم، عاشقانه بود. نمیگم اینعیبه. ولی با سبک دیگهای تلفیق نشده بود یا همین قالب عشقی هم بهقدر کافی جدید و متفاوت نبود.
دوس ندارم اینطور بگم. ولی مصطفی مستور بیشتر ازینکه نویسنده باشه، شبیه نویسندهها مینویسه. برای اینحرفمم دلیل دارم؛ ایشون خیلی متکّی بهساختار و فن هستن. ینی بهلحاظ فنّی داستاناشون خیلی خوبن. امّا اینزیادی فنّی بودن مانع خلّاقیّت شده. چهبسا نویسندههایی هستن که در تمام دوران فعّالیّت حرفهایشون صرفاً بهیک سبک و بهیک ژانر متکّی بودن. امّا بهقدری در همون نوع خلّاق بودن که باقی موندن.
مصطفی مستور در ایناثر، نگارش خیلی سادهای داشت. و این برای داستانکوتاه خیلی خوبه. امّا اونجایی بد میشه که مدام الفاظـو تکرار میکنن. همین تکرار در جای خودش میتونه خیلی دلنشین باشه و تداعی بیشتر اونچه نویسنده هدفشه، موجب بشه. امّا درینجا تکرار طوری بود که آدم احساس میکرد نویسنده داره مخاطبـو میون کلمات تکراری گیر میندازه. و بهتبع، داستاناشم گیر میندازه. و باز بهتبعتر، خودشم گیر میافته. تا جاییکه آدم فک میکنه نویسنده قدرتش همین گیر انداختنه. ولی وختی اثر خاصّی رو خواننده نمیذاره، خب ینی افراطه. حدّاقل برای من که همینطور بود.
با اینحال، دو داستانی که گفتم، واقعاً خوب بودن. بهخصوص داستان " من دانای کل هستم" که انگار واقعاً نویسنده تونسته بود بدون ِ اینکه خودش و داستانش گیر کنن، مخاطبـو گیر بندازه. من درگیرش شدم؛ داستان جالبی بود. ملکه الیزابت هم تقریباً چنینتیپی داشت.
آثار مختلفی از مستور رو خوندم، ولی با هیچ کدوم اون چنان که باید و شاید حال نکردم. یکی به خاطر این که لحن عمومی داستان هاش، یه حالت خشک و تیره ای داره. زبان داستان هاش هم همین خصوصیت رو داره. جمله هایی که استفاده می کنه و شیوه ی به کار بردنشون، این خشک و خشن بودن رو القا می کنه. شاید کسی از این شیوه خوشش بیاد، ولی من مثلاً لحن سرزنده و طناز امیرخانی رو ترجیح می دم. یکی دیگه هم به خاطر این که فضای داستان هاش به دنیایی که من می شناسم ارتباطی نداره. منظور از "دنیایی که می شناسم" اولاً ایرانه. یعنی داستان هاش انگار در ایران اتفاق نمی افته. دیالوگ ها و رفتارهای شخصیت ها، زیادی خارجیه. مخصوصاً دیالوگ های شخصیت ها که حتی بعضی وقت ها از "دستور زبان" انگلیسی بیشتر پیروی می کنن تا فارسی. فکر کنم این ناشی از زیاد داستان و فیلم خارجی خوندن و دیدن باشه. ثانیاً منظور از "دنیایی که می شناسم"، فضا و تفکریه که من توش رشد کردم. دغدغه هاش دغدغه های محیط من نیست. شاید یک تهرانی (مثلاً) این چنین دغدغه هایی رو بیشتر درک کنه (من تهرانی نیستم) نمی دونم.
به هر حال. از بین داستان های این کتاب، فقط "من دانای کل هستم" رو پسندیدم که نیم نگاهی به جایگاه خالق داشت و تأثیرش در اراده و اختیار مخلوق ها. و حالت "داستان در داستان"ـش جالب بود. بقیه ی داستان هاش شبیه روتین مستور بود.
۴۲۶ وقتی آدمها رفتند کره ماه، با خودم گفتم لعنت به اونها که به ماه هم رحم نکردند. گفتم ماه رو هم آلوده کردند. گفتم لعنت به انسان که ماه رو هم با قدمهاش ناپاک کرد. اونها با این کارشون تقدس ماه رو از بین بردند.
۴۳۲ منظور از عدم تعادل، مطلقا ناپایداری روانی و از جنس روان پریشی و این جور چیزها نیست بلکه عدم توازنی است که با کشتن خداوند هرکس به دست می آید. نوعی بی هویتی روحی و معنوی
۴۶۵ خرده کاغذهای پخش شده روی زمین را با دقت جمع کرد.. روی هر خرده کاغذ چیزی نوشته شده بود: هزار بار مینویسم، پیراهن، میتابد، او را بوییده اند، مشق، آتش. پیشخدمت چاق از تقلای زیاد به نفس نفس افتاده بود. بعد دستها را، روح را، اندوه را، یاس را، بقایای عشق را و سوسن را گذاشت توی سینی. وقتی داشت ملکوت را که مچاله شده بود از روی زمین برمیداشت صاحب رستوران که پشت میز نشسته بود و پول میشمرد سرش داد کشید: چی شده؟ معلومه داری اونجا چه غلطی میکنی؟
به طرز خوفآوری تکراری. جدیدن کتابهای مستور رو که میخونم، اونقدر تکراریان که احساس دژاوو بهم دست میده. شخصیتها، موقعیتها، فضاها، همه بینهایت کهنه و ملالآور.
تمام شخصیتهای مستور توی چند تا تیپ خلاصه میشن. زن هرزه، کارچاقکنِ زن هرزه، جوان هنری آس و پاس و عاشق، جوانی که به همسرش یا دوستپسر/دوستدخترش خیانت میکنه.
معدود داستانهای مستور که چنین مضامین و تیپهایی ندارن، تا حدی لذتبخشن. به باقی اسمی جز ملالآور نمیشه گذاشت.
پینوشت یکم) نصف داستانهای استاد یا با نگاهی که از اشک تار شده تموم میشه، یا خودکشی، یا سر گذاشتن روی میز رستورانی و کافهای و خیره شدن به خیابون. این همه خلاقیت آدم رو به وجد میآره.
پینوشت دوم) در دوجای کتاب به چشمم خورد که از این کتاب و داستانهاش تقدیر شده در مسابقات داستاننویسی. برای ادبیات این بوم متاسفم اگر داستان «من دانای کل هستم» در مقام مقایسه، شایستهی تقدیره.
پینوشت سوم) متاسفانه نثر خوبه. میگم متاسفانه، چون این نثر خوب اجازه نمیده به این کتاب بد دو یا یک ستاره بدم.
من دانای کل هستم، مجموعه ای است از هفت داستان کوتاه که همگی بر محور عشق میچرخند. آدمهایی که عاشق میشوند و عموما عشقشان نافرجام میماند. شاید این رویه ی یکسان را گروهی ضعف داستان تلقی کنند، اما من این وحدت موضوعی را قوت کتاب می دانم. اینکه گونه های متفاوتی از یک روایت کلی و آشنا را شرح می دهد و کتاب یک محور مستحکم دارد. اما کجا این محور تبدیل به ضعف کتاب می شود؟ درست جایی که به شیوه ی برخورد با عشق می رسیم. در تمام داستان تنها و تنها یک نوع عشق بیان می شود. یک نوع رفتار دیده می شود و نگاه راوی هم کاملا یک سویه است.
کتاب بسیار بد شروع می شود. با داستان «چند روایت معتبر درباره ی سوسن» اما چرا بد؟ اول اینکه داستان کلیشه ای بسیار پر استفاده است و در هیچ جای داستان تلاشی برای خروج از جریان قابل حدس داستان نمی بینیم. دوم اینکه زبان داستان هم الکن است. برخلاف دیگر داستان ها که گاهی لحن معرکه ای پیدا می کنند. اما کتاب رفته رفته بهتر می شود. جایی در میانه های کتاب به داستان «و ما ادریک ما مریم» می رسیم. داستانی که تلاش می کند کمی از ساخت مکانیکی داستان های دیگر فاصله بگیرد. بعد در «ملکه الیزابت» این ساخت کاملا می شکند و در نهایت در آخرین داستان «دوزیستان» به اوج خودش می رسد. جایی که می شود از داستان واقعا لذت برد. اگر در داستان های این کتاب حتی دقیق هم نشوید، به راحتی صحنه یا جمله ای که نویسنده، ایده ی داستانش را از آن گرفته و با آن داستانش را ساخته را خواهید یافت. مگر در همان هایی که مثال زدم (جز ما ادریک ما مریم) که نویسنده انگار از خودش می نویسد و آن سیستم ایده یافتن از بیرون را کنار می گذارد. به نظرم بیشتر این داستان ها مشق های نویسندگی هستند، نه داستان هایی برای چاپ.
نظرات درباره این کتاب آنقدر ضد و نقیض بود که من الان میترسم حرفی بزنم این رو بگم که خیلی راحت خوان بود و ازینایی که میشه به بقیه هم داد بخونن و آخرش بهت نگن این چی بود دادی :) بعضی داستانهاش خوب بود و بعضی هم ضعیف ولی یک سوال کلی ذهن منو درگیر کرده چرا مستور دوست داشت که شخصیت مرد داستانهاش به زنان روسپی دست نزنند؟ واقعا برام سواله که از 7 داستان دوتاش دقیقا همین محتوا بود که میرفتن پیش زنه و باهاش کاری نداشتن :)))
پینوشت: کار دنیا عجیبه همیشه میخواد بهم ثابت کنه که هرچی میگی همون نمیشه ریویو قبلی نوشتم آخرین کتاب 2020 ولی این کتابم بخاطر آسونیش زود تموم شد و افتاد تو این سال
داستانهای "من دانای کل هستم" و "ملکه الیزابت" رو دوستداشتم. بقیه رو نهچندان. بعضی داستانها خیلی شبیه بودند، با یک درونمایهی تکراری که خب باشه دیگه، یکبار هم بگید میفهمیم و اگه قرارباشه خوشمون هم بیاد، همون یه داستان کافیخواهدبود. بخواد به خوش کسی نیاد که دیگه سختتر هم.:)) امتیازم به خاطر همون ۲داستان که اشارهکردم، ۲.۵عه که دستودلم نمیره به بالا گردش کنم.:-"
از همهی داستانها بیشتر، ملکه الیزابت رو بیشتر دوست داشتم. از داستان کوتاه هم که خوشم میاد و الان چیز خاصی ندارم بنویسم راجع به کتاب:) شاید بعدتر...
از متن کتاب : "میدونی امروز شادی چی گفت؟ همون دختره که تو کلاس کنار من مینشینه. گفت این پسره، یعنی تو، گفت کیه؟ دانشجوئه؟ اون هم داره بو میبره. صد دفعه گفتم بیرون دانشکده منتظرم بمون. حالا چرا پیراهنت رو نمیذاری تو شلوارت؟" پسر پیراهنش را گذاشت توی شلوارش و عینک ته استکانیاش را از روی چشم برداشت. زل زد به دختر که صورتش در غیاب عدسیهای عینک مات و محو شده بود. دختر عینک را از دستش گرفت و با گوشه روسریاش شیشههای آن را پاک کرد. "اینها به کنار، این شعر چی بود امروز روی تخته سیاه نوشتی؟ کله سحر از اون طرف شهر پاشدی اومدی دانشگاه که این رو بنویسی؟ حالا شعر هیچی، اون تقدیمیه بالای شعر چی بود؟ من که میدونستم شعر رو تو نوشتهای دیگه برای چی نوشتی: برای مریم مَلِک، مالک مُلک خراب من. خُل شدهای؟ این کارها یعنی چی؟ که همه بفهمند عاشق سینهچاکی دارم که شاعره؟"
منظور از عدمِ تعادل، مطلقاً ناپایداریِ روانی و از جنسِ روان پریشی و این جور چیزها نیست. بلکه عدمِ توازنی است که با کشتنِ خداوندِ هرکس به دست می آید. نوعی بی هویتیِ روحی-معنوی. --------------------------------------------------------- و تو وقتی چیزی را که می خواهی، نمی یابی، گویا بهترین کار این است که تو خود آن را باز بیافرینی. گیرم که این هیچ ربطی به آن نداشته باشد.
دانای کل بودن مالک قصه ها، جبر یا اختیار آدم های قصه، این که دوست داشتن #مریم است که به پرویز به امیر(راوی) و به هر که مریم را دوست دارد، ارزش می دهد، آدم ها را خوب می داند چون مریم را دوست دارند، آدمها را خوب میداند اگر مریم را دوست دارند، تصویر حرکت لاک پشتها ی نوزاد به سمت دریا، تصویر حرکت مدهوشانه ی لاک پست ها... و بازی ای که آنقدر جدی گرفته می شود که به خواب ها نفوذ می کند... همه و همه من را به یاد مسئله ی توحید و جبر و اختیار و گم کردن خویشتن خویش انداخت... حتی اگر هدف نویسنده از برداشتم کیلومتر ها فاصله داشت، جرقه ی فکر های خوبی برای من شد... نسبت به قصه های جدید ترش ناپخته تر بود اما باز هم دوست داشتنی... از پنج امتیاز کمی کمتر از چهار میگیرد ;)
مستور نویسنده ایست که در تمام داستانها و کتابهایش فقط دور میزند ...همون حرفها و تم ها را دوباره تو یه کار دیگه بازم بایه مشت واژه دیگه میزنه ... فقط همین ... بی خودی بزرگش کردن ....
اولین کاری بود که از مصطفی مستور خوندم و به غایت حوصله م رو سر برد. جالبه که بیشتر افرادی که در مورد کتاب در گود ریدز نظر دادند به داستان " من دانای کل هستم" اشاره داشتن در صورتی که من به کل فلسفه ی پشت داستان رو نفهمیدم. آیا نویسنده به مفهوم"جبر" اشاره داشت؟ پس چرا شخصیت یونس خودش بود که راه آدم کشی رو انتخاب کرده بود و یوسف برعکس بنده ی تقدیر بود تا کشته بشه . چرا دو فرمول متفاوت برای دو شخصیت داستان استفاده شده بود؟ به نظر من داستان های ملکه الیزابت و مشق شب روایت نسبتا خوبی داشتند. و ترجیع بند صدای مهیب هواپیما در داستان مغول ها جالب بود. ولی بقیه کتاب واقعا آزار دهنده و بی کیفیت بود
«من دانای کل هستم» اثری از مصطفی مستور متقدم! بله! من مصطفی مستور را به دو زمان متقدم ومتاخر تقسیم میکنم،علت هم سیر بارز تکامل آثار او و خود او و جهان ادبی او در این سالهاست...
عقیده دارم همانطور که «همسایه ها»ی احمد محمود را اهالی بومی دیار جنوب «بیشتر» می فهمند چرا که آن را زندگی می کنند، برخی از اثار مستور نیز چنین حکمی دارند.
از این مجموعه داستان کوتاه دو اثر آن بیشتر به دلم نشست که یکی از آنها فضای بچه گانه تر داشت. اصولا مستور وقتی شروع می کند راجع به کودکان می نویسد، نمی نویسد! بلکه خاطرات اش را ماهرانه در پس تکنیک های روایی پنهان می کند که همین موجب جذاب شدن نوشته هایش می شود
داستان اصلی اش یعنی "من دانای کل هستم" را پیش از خریدن کتاب در اینترنت خوانده بودم. داستان قشنگ و نویی بود و خوشم آمد ازش. نه فقط از خود داستان بلکه از مفاهیم عمیق مطرح شده در آن که به زیبایی رویش کار شده بود. اما از بقیه ی داستان ها -حداقل وقتی آن را خواندم- چندان لذت نبردم. آهان! یک داستانش هم بود که در آن راوی عاشق انگشتان دست کتابدار یک کتابخانه می شد. آن هم قشنگ بود!
به نظرم نسبت به کارهای قبلی که از مستور خونده بودم،ضعیف تر بود. داستان " چند روایت معتبر دربارهی سوسن " در رمان " استخوان خوک و دستهای جذامی " تکرار شده بود. فقط از بین داستان ها تونستم با داستانهای " مغولها" و " دوزیستان " ارتباط برقرار کنم و دوستشون داشته باشم
البته همیشه فضاسازی های مستور رو دوست دارم ولی تو این کتاب اکثرا فضاها رو قبلا دیده بودم. و تکراری بودن.