Ahmad Shamlu (1925-2000) is considered to be one of Iran's greatest poets and one of the most influential literary figures of the 20th century. A native of Tehran, Shamlu has been publishing poetry and other writings since the mid-1940s. His poetry, like much great literature, appears simple on the surface but actually have many layers of meaning to appreciate. Shamlu has also written many plays.
In addition to acclaim from critics and readers alike, Shamlu has also received honors from organizations such as Human Rights Watch for his emphasis on freedom of expression and social justice.
This book is a collection of Shamlu's works, covering Persian years 1323-1378 (1944-1999 Common Era). Originally published as a two-volume set, this edition combines the two volumes into one.
The text is written entirely in Persian (Farsi). It makes an excellent introduction to Shamlu's works as well as a comprehensive reference for scholars and fans.
احمد شاملو، الف. بامداد یا الف. صبح (۲۱ آذر ۱۳۰۴ - ۲ مرداد ۱۳۷۹)، شاعر، نویسنده، روزنامهنگار، مترجم و از بنیانگذاران و دبیران کانون نویسندگان ایران در پیش و پس از انقلاب بود. شاملو تحصیلات کلاسیک نامرتبی داشت؛.زندانی شدنش در سال ۱۳۲۲ به سبب فعالیتهای سیاسی، پایانِ همان تحصیلات نامرتب را رقم میزند. شهرت اصلی شاملو به خاطر نوآوری در شعر معاصر فارسی و سرودن گونهای شعر است که با نام شعر سپید یا شعر منثور شناخته میشود. شاملو در سال ۱۳۲۵ با نیما یوشیج ملاقات کرد و تحت تأثیر او به شعر نیمایی روی آورد؛ اما برای نخستین بار در شعر «تا شکوفه سرخ یک پیراهن» که در سال ۱۳۲۹ با نام «شعر سفید غفران» منتشر شد وزن را رها کرد و سبک دیگری را در شعر معاصر فارسی شکل داد. شاملو علاوه بر شعر، فعالیتهایی مطبوعاتی، پژوهشی و ترجمههایی شناختهشده دارد. مجموعه کتاب کوچه او بزرگترین اثر پژوهشی در باب فرهنگ عامه مردم ایران میباشد. آثار وی به زبانهای: سوئدی، انگلیسی، ژاپنی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی، روسی، ارمنی، هلندی، رومانیایی، فنلاندی، کردی و ترکی∗ ترجمه شدهاند. شاملو از سال ۱۳۳۱ به مدت دو سال، مشاور فرهنگی سفارت مجارستان بود. شاملو در زندگی خانوادگی نیز زندگی پر فراز و نشیبی داشت ابتدا با اشرف الملوک اسلامیه در سال ۱۳۲۶ ازدواج کرد. اشرف الملوک همدم روزهای آغازین فعالیت هنری شاملو بود. ده سال بعد در ۱۳۳۶ که شاملو برای کسی شدن خیز برداشت اشرف را طلاق داد و با طوسی حائری که زنی فرهیخته و زبان دان و ثروتمند بود ازدواج کرد. طوسی کمک زیادی به فرهیخته شدن و مشهور شدن شاملو کرد. با ثروت و فداکاری خود در ترک اعتیاد به احمد کمک کرد و با زبان دانی خود کاری کرد تا شاملو به عنوان مترجم شناخته شود. پنج سالی از این ازدواج گذشت و شاملو طوسی را هم طلاق داد. ابراهیم گلستان مدعی شده این کار با بالا کشیدن خانه و ثروت طوسی حائری همراه بوده است. در سال ۱۳۴۳ شاملو بار دیگری ازدواج کرد، اینبار با آیدا سرکیسیان دختری ارمنی که چهارده سال از او جوانتر بود و تا آخر همدم روزهای پیری شاملو بود. همچنین آیدا به جز پرستاری، به شاملو در نگارش کارهای پژوهشی اش کمک می کرد
همچنین شاملو برخلاف اکثر شاعران ایرانی ارتباط خوبی با سفارت خانه های خارجی داشت. «نخستین شب شعر بزرگ ایران» در سال ۱۳۴۷، از سوی وابسته فرهنگی سفارت آلمان در تهران برای احمد شاملو ترتیب داده شد. احمد شاملو پس از تحمل سالها رنج و بیماری، در تاریخ 2 مرداد 1379 درگذشت و پیکرش در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شدهاست.
Ahmad Shamlou (Persian pronunciation: [æhˈmæd(-e) ʃˈɒːmluː], also known under his pen name A. Bamdad (Persian: ا. بامداد)) (December 12, 1925 – July 24, 2000) was a Persian poet, writer, and journalist. Shamlou is arguably the most influential poet of modern Iran. His initial poetry was influenced by and in the tradition of Nima Youshij. Shamlou's poetry is complex, yet his imagery, which contributes significantly to the intensity of his poems, is simple. As the base, he uses the traditional imagery familiar to his Iranian audience through the works of Persian masters like Hafiz and Omar Khayyám. For infrastructure and impact, he uses a kind of everyday imagery in which personified oxymoronic elements are spiked with an unreal combination of the abstract and the concrete thus far unprecedented in Persian poetry, which distressed some of the admirers of more traditional poetry. Shamlou has translated extensively from French to Persian and his own works are also translated into a number of languages. He has also written a number of plays, edited the works of major classical Persian poets, especially Hafiz. His thirteen-volume Ketab-e Koucheh (The Book of Alley) is a major contribution in understanding the Iranian folklore beliefs and language. He also writes fiction and Screenplays, contributing to children’s literature, and journalism.
دوستانِ گرانقدر، اکثر ما نقدهایِ بسیاری در موردِ <احمد شاملو> خوانده ایم، لذا نقد کردن در اینجا فقط تکرارِ مکررات است چیزی که بیشتر از همه توجهِ من را در اشعارِ <احمد شاملو> جلب میکند، این است که <شاملو> خودش عناصر و شخصیت ها و یا ارکانِ شعر را خلق میکند، سپس به تنهایی آنها را هدایت میکند و یا بهتر بگویم آنها را راهنمایی میکند امّا باید بگویم که: بنظرم سروده های <احمد شاملو> از آن دسته از اشعاری نیست که در یاد باقی بماند و از آن لذت برد... البته در این زمینه، سلیقه ها متفاوت است
امیدوارم از خواندنِ این آثار لذت ببرید <پیروز باشید و ایرانی>
کاش میبودی بامدادِ خمار. کاش همچنان بودی بامدادِ هشیار بر این پهنه ی ناباوری و بیبار و بیباور...
واژه واژه ی شعرهایت عشق بود و عصیان و آزادگی و سینه ستبرکردن روح و یادت همیشه جاودان شاملوی بزرگ.
زیباترین حرفت را بگو شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن و هراس مدار از آنکه بگویند ترانه یی بیهوده می خوانید چرا که ترانه ی ما ترانه ی بیهوده گی نیست چرا که عشق حرفی بیهوده نیست .
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید به خاطر ِ فردای ما اگر بر ماش منتی ست ؛ چرا که عشق خود فرداست خود همیشه است . ______
متن عاقلانه ای نیست، نوشتمش که رنگ و بوی این روزها ثبت بشه برای همیشه. . . . خیلی به این کتاب شعر احتیاج داشتم. دقیق نمیدونم چرا. حتی خیلی شعر دوست هم نیستم. به هرحال جای خالی تو و دیگران یه جوری باید پر میشد. بزرگ شدم و باورم نمیشه بزرگسالی انقد سخت باشه. چرا انگاری برای دیگران انقدر سخت نیس پس؟ اگه سخته، چطوری محتاج این کتاب های بزرگ و قطور، به بزرگی مشکلاتشون نمیشن؟ وقتی بدیهیاتی که باید داشته باشن و ندارن رو از دست میدن، جای خالی اون قفسه های پر از هیچ و با چی پر میکنن؟ باید با کتاب پرشون کرد، هرچی بزرگتر و سنگین تر، بهتر. یا شاید هم با یه گلدون یا دوییدن تا سر حد مرگ. هرچی گشنه تر باشی، سنگ گنده تری رو محکم ببندی به شکمت بهتره. چرا سختی ها مال همه نیست؟ اگه مال همه بود، چرا بعضیا هنوز به امید رسیدن یه نامه توی شیشه میرن لب ساحل؟ میشه چهره زشت دنیا رو دید و هنوز امید داشت؟ نه من مطئنم که اونا هنوز سختی نکشیدن. مگه میشه سوخت و جزغاله شد و بوی زهم گوشت تنت حال همه رو به هم بزنه و بازم زیبا بود؟ هرچی بیشتر دنبال نشونه و قانون بگردی بیشتر به بی نظمی میرسی. کتاب قطور لازم داشتم. این صفحه شو ورق زدم به یاد دلتنگی برای فلانی. اون صفحه شو ورق زدم به یاد دیگری که گند زد توی زندگیم. این صفحه شو ورق زدم برای بی پولی، اونیکی بیماری، آنیکی دشواری. اگه کتاب قطوری نباشه، صفحه کم میارم. از همتون متنفرم. از هرکدومتون که دارید این کلمات و میخونید. از هرکدومتون که دارید این کلمات و نمیخونید. از هرکدومتون که نصفه ولش کردید. از همتون متنفرم. میرم بالای قله دماوند و فریاد میزنم که ازتون متنفرم. ازتون متنفرم اگه کاری از دستتون بر میومده ولی بی توجهی کردید. اگه ضربه زدید. اگه حتی خوشبخت ترید. انقد ازتون متنفرم که یه قیر جوشان قل قل کنان تمام وجودمو در برمیگیره و ازم سرریز میشه. انقد زیاده که کل جهان و میشه باهاش آسفالت کرد. دلم میخواد همتونو توی این قیر جوشان بسوزونم. به خاطر همه چی. به خاطر اینکه کاش منم یه آدم عوضی و پلید بودم ولی نبودم. از رندم بودن زندگی خسته شدم. ازینکه هیچیش دست من نیست. ازینکه نمیتونم کوچک ترین برنامه ای بریزم. ازینکه همه تلاشام ریده میشه توش. ازینکه نمیتونم توی خیابون راه برم و یکی بخوابونم تو گوش هرکی از کنارم رد میشه. ازینکه چرا آسمون همه جا یه رنگ نیست و هزارتا چیز دیگه. من عصبانی ام. خیلی. حتی با اینکه شما چون دوسم داشتید بهترین کتاب دنیا رو برای در آغوش گرفتن برام خریدید، ولی یه گل رز زیبا برای جنگل سوخته دیگه هیچ فایده ای نداره. میلیون ها موجودِ زنده سوختن و در این شرایط فقط ممکنه یه پروانه زنده بمونه و یه زنبور. شایدم یه سوسک بیریخت و ترسناک. شایدم فقط یه گل بمونه تا برای بقیه عزاداری کنه. . . . هر که ز غوغا، وز سر سودا سر کشد این جا، سر ببریدش
من عاشق شاملوام، با شعراش تخلیه کامل روحی روانی میشم، من شده به قدری از حسام کار کشیدم با شعرای شاملو که مثل یه کارگر خسته از سر کار برگشتم خونه و وقتی مادرم ازم پرسیده چته، نتونستم بگم هیچی نبوده و فقط شعر خوندم :) مَن مَن میکنم چون نظر دادن راجب شعر یعنی همین، یعنی حسی که در من ایجاد میکنه و این بازخورد کلمات با روح و منطق و تجربه و دغدغه ها و غم ها و دردا و خوشحالی های منه که ماهیت سلیقه رو در مورد شعر تعریف میکنه و به همین خاطره اگه شاملو رو نمیپسندی میتونم درکت کنم :) خیلی هارو میشناسم که نمیتونن با زبان شاملو ارتباط برقرار کنن در حالیکه شک ندارم بسیاری از دغدغه هاشون تو همین شعرا هست، اما اگر کسی با مضامینش ( جدای از دید سیاسی ای که نسبت به شاملو هست ) مشکل داشته باشه، معمولا به این معنیه که منم نمیتونم ارتباط عمیقی باهاش برقرار کنم چون شخصیت هامون متفاوت تر از این حرفاست. و اما در مقابل افراد سیاسی که با هزاران دلیل کوچک و بزرگ و درست و نادرست ابراز کینه میکنن نسبت به شاملو، بدون اینکه حتی اطلاع دقیقی از زندگی سیاسی شاملو داشته باشم همیشه یه جواب داشتم براشون اینکه میگن بهترین بیوگرافی هر نویسنده و شاعر آثار خودشه و من شاملو رو با شعرای عموما سیاسی اجتماعی خودش شناختم و فقط یک چیز رو میدونم، این بشر انسان شریفی بوده، چرا که یک انسان اگر شریف نباشه این مفاهیم به این زیبایی و ظرافت حتی نمیتونه از ذهنش عبور کنه چه برسه که بر زبانش جاری بشه، و این برای من کافیه چون دنبال قهرمان و اسطوره و معصوم و حضرت و غیره نمیگردم و حتی اگر اشتباهی کرده باشه بنظرم انسانیه، بماند که اینجا و در این زمان نشستن و شاملو رو در زمان و شرایط خودش قضاوت کردن هم جرأت و اعتماد بنفس عمیقی میطلبه. و اینکه من شعر نو رو با شاملو پذیرفتم، همون قضیه ی انتقال حس شاعرانه بدون داشتن قالب های شعری گذشته، و من این حقیقت رو با جان و دلم حس کردم. و نکته ی آخر هم اینکه برای خودمم جالبه که شعرای عاشقانه ی شاملو برام غیر قابل باور و عجیب میاد:)) هشتک کرگدن ها عاشق نمیشوند:))
آنچه كه حداقل براي خود من جالب مينمايد، اين است كه وقتي به گذشته نگاه ميكنم و سير آشنايي خويش با شعرا و خوانش كتابهاي شعر ايشان را ميبينم، اولين شخص اينان مرحوم (شاملو) بوده است. يعني (شاملو) را پيش از شاعران كهن همچون حافظ، مولانا، سعدي، نظامي، بيدل، فردوسي، قاآني، ناصرخسرو، ابوسعيد ابوالخير و ... و پيش از نيما، فروغ، اخوان و سپهري و ... خ��اندم و قاعدتاً اين نكتهاي طبیعی نيست؛ چرا كه شعرهاي (شاملو) براي يك پسر نوجوان پانزده ساله كه شروع به شعرخواني كرده است مثلاً به رواني شعرهاي فروغ يا اخوان نيست و یا حتي نيما. در كل: من خوانش، شناخت و لذت بردن از شعر معاصر و حتی كهن را با شاملو شروع كردم و هنوز كه خوانندهي كتابهاي شعر چاپ اول هستم و با بسياري از شعرهاي شعرا زندگي كردهام(به معناي واقعي كلمه) و با برخي از آنان كه زندهاند و چند تني كه رخ در نقاب خاك كشيدند نشست و برخاست داشتم؛ هنوز شعرهاي شاملو برايم اولين، برترين و زندهترين اينانند.
تقريباً ميتوان گفت از روي علاقه اكثر شاعراني كه حداقل نامي از خود بر جاي گذاشتهاند را ميشناسم و شعرهايشان را خواندهام. (فروغ) در باورهاي من هميشه يك (خانم) بوده است. (اخوان) كه يك عمر از نااميدي شعر نوشت و تخلص خود را (اميد) انتخاب كرد هنوز برايم (قاصدك) است. (نيما) برايم واقعاً يك معلم دقيق و نكتهسنج است و پختهترين شعرهاي معاصر را از آن وي ميدانم. از سهراب ميگذرم. اما (شاملو) در اين ميان نه تنها به نسل من و پيش و پس از من شعرهاي ناب هديه كرد؛ با ترجمههايش(كه بيشتر بازسرايي برازندهتر است) از شاعران جهان، پلي بنا كرد براي آشنايي ما خوانندگان فارسي زبان با ديگر شاعران بزرگ جهان. از آن طرف ترجمههايش از داستانهاي نويسندگان بزرگ جهان كه اوج ترجمهاش را در رمان (دن آرام) ميتوان مشاهده نمود. فيلمنامه نوشت. داستان نوشت. مجله تأسيس كرد. كتاب (دستور زبان فارسي) نوشت. شعرهاي خود و شاعران ديگر را با صداي خود ضبط نمود. به بسياري خط فكري و وسعت ديد آموخت. الگوي شاعري بسياري شد. شعرهايش به تمامي تاريخ منظوم معاصر اين مرزو بوم سرا پا گوههر بار است و در اواخر عمر دست به كاري سترگ زد فراتر از كار دهخدا و آن جمعآوري فرهنگ كوچه و بازار و هستي اين كشور بود كه اجل امانش نداد. پس تنها با يك شاعر يك بعدي طرف نيستيم و با جرأت و اطمينان مطلق ميتوان گفت كه تنها شاعر معاصر ايران كه شانه به شانهي بزرگترين شاعران جهان ايستاده و همتراز است؛ كسي نيست جز احمد شاملو
نگاه كن چه فرو تنانه بر خاك مي گسترد آنكه نهال نازك دستانش از عشق خداست و پيش عصيانش بالاي جهنم پست است. آن كو به يكي « آري » مي ميرد نه به زخم صد خنجر، مگر آنكه از تب وهن دق كند. قلعه يي عظيم كه طلسم دروازه اش كلام كوچك دوستي است.
انكار ِ عشق را چنين كه بر سر سختي پا سفت كرده اي دشنه مگر به آستين اندر نهان كرده باشي.- كه عاشق اعتراف را چنان به فرياد آمد كه وجودش همه بانگي شد. نگاه كن چه فرو تنانه بر در گاه نجابت به خاك مي شكند رخساره اي كه توفانش مسخ نيارست كرد. چه فروتنانه بر آستانه تو به خاك مي افتد آنكه در كمر گاه دريا دست حلقه توانست كرد. نگاه كن چه بزرگوارانه در پاي تو سر نهاد آنكه مرگش ميلاد پر هيا هوي هزار شهرزاده بود. نگاه كن
يكي بود يكي نبود زير گنبد كبود لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود. زار و زار گريه مي كردن پريا مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا. گيس شون قد كمون رنگ شبق از كمون بلن ترك از شبق مشكي ترك. روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير. از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد از عقب از توي برج شبگير مي اومد... « - پريا! گشنه تونه؟ پريا! تشنه تونه؟ پريا! خسته شدين؟ مرغ پر شسه شدين؟ چيه اين هاي هاي تون گريه تون واي واي تون؟
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهیی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهیی، ــ من به هیأتِ «ما» زاده شدم به هیأتِ پُرشکوهِ انسان تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم که کارستانی از ایندست از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود: توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن توانِ شنفتن توانِ دیدن و گفتن توانِ اندُهگین و شادمانشدن توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی عریان.
به پرواز شک کرده بودم به هنگامی که شانه های ام از وبالِ بال خمیده بود و در پاک بازی یِ معصومانه یِ گرگ و میش شب کورِ گرسنه چشمِ حریص بال می زد
به پرواز شک کرده بودم من
سحرگاهان سِحرِ شیری رنگی یِ نامِ بزرگ در تجلی بود
با مریمی که می شکفت گفتم:«شوقِ دیدارِ خدایت هست؟»ا بی که به پاسخ آوائی برآرد خسته گی یِ باز زادن را به خوابی سنگین فرو شد هم چنان که تجلّی یِ ساحرانه یِ نامِ بزرگ؛
وشک برشانه هایِ خمیده ام جای نشینِ سنگینی یِ توان مندِ بالی شد که دیگر بارَش به پرواز احساسِ نیازی نبود
فراقی چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری! چه بی تابانه تو را طلب می کنم! بر پشت ِ سمندی گویی نو زین که قرارش نیست. و فاصله تجربه یی بیهوده است. بوی پیرهنت، این جا و اکنون. ـ
کوه ها در فاصله سردند. دست در کوچه و بستر حضور مانوس ِ دست تو را می جوید، و به راه اندیشیدن یأس را رج می زند
بی نجوای ِ انگشتانت فقط.- و جهان از هر سلامی خالی است
در میانه راه دیوان شاملو.. اشعار شاملو در یک کلام اشعار مبارزه است,پر از خشم,,از دشمنی که انگار همیشه کمر بر تیشه زدن به بنیان انسان شاملو بسته...انسان شاملو انچنان درگیر مبارزه شده که زندگی کردن را از یاد برده..شاید که این نه غفلت ,بلکه اجبار این دشمن همیشه حاضر جبار و قادرش باشد اما شاملو مرا به یاد مبارزان 'برای نابودی'می اندازد..مبارزی که تنها دشمن میبیند دشمن می شناسد..مبارزی که ترجیحش مرگ در راه پیروزی است تا که زندگی پس از رسیدن به آن,مبارزی که دیگر به فردای پیروزی تعلق ندارد,چرا که زندگی کردن فراموش کرده,و خشم و نفرت و ظلم شب ها و روزهایش را پر کرده اند..مبارز در موعد پیروزی مرگ را پایان قصه ی خود انتخاب می کند,و سپس پتوی فراموشگر شهادت در راه مبارزه را به شتاب بر تن می اندازد و به خوابی فرو می رود تا که آن تصویر در آینه را نبیند,تصویر همان خشم نفرت و ظلم که گویی به او خیره شده اند..تصویر همه چیز هایی که انچنان بدان تنفر می ورزید,زنهار که امروز خود بدان تبدیل شده
چشم هایم را بستم و صفحه ای را گشودم, آمد: قلعه بانان این حجت با ما تمام کرده اند که اگر می خواهیم در این سرزمین اقامت گزینیم می باید با ابلیس قراری ببندیم. . . . و اکنون من در آغوش ابلیس آرام گرفته ام! :)
حقیقتا یکی از بهترین تجربههای کتابخوانیام بود و از خودم خیلی راضی ام. :)) شعرهای تا دهه پنجاهش رو از شعرای اخیرش بیشتر دوست داشتم و تقریبا به جز مدایح بیصله و در آستانه، بقیه دفتراش از نظرم عااالی بودن.
شاملو فلسفه ی هستی رو به گونه ای شاعرانه به قلم آورده و توی این فلسفه ی شاعرانه زندگی رو تعبیر کرده و عشق و انسانیت رو با شاملو عاشق آیدا می شی و تحسینش می کنی آیدایی که با بودنش شاملو رو جاودانه کرد و مانع انتحار شاملو شد با شاملو محبوس زندان قصر میشی و شاهد تکرار تاریخ و ابدیت دیکتاتوری و سرکوب شاملوهایی در کهریزک - خوندن شاملو سخت هست و شیرین
قناری گفت: کرهی ما .کرهی قفسها با میلههای زرین و چینهدانِ چینی
ماهی سرخِ سفرهی هفتسیناش به محیطی تعبیر کرد که هر بهار .متبلور میشود
کرکس گفت: سیارهی من سیارهی بیهمتایی که در آن مرگ .مائده میآفریند
کوسه گفت: زمین .سفرهی برکتخیزِ اقیانوسها
انسان سخنی نگفت تنها او بود که جامه به تن داشت .و آستینش از اشک تَر بود *************
بر چهره زندگاني من که بر آن هر شيار از اندوهي جانکاه حکايتي مي کند آيدا .لبخند آمرزشي است نخست دير زماني در او نگريستم چندان که،چون نظري از وي باز گرفتم درپيرامون من همه چيزي .به هيات او در آمده بود آنگاه دانستم که مراديگر .از او گزير نيست
من از اینجور کتابهای «مجموعه اشعار» بدم میآید. جانِ دفترشعر را این کتابها میگیرند. ولی وقتی ایران نیستم و وقتی دفتر به دفتر شعرهای شاملو آنقدر برایم عزیزند که نمیخواهم هر دو سال یکبار بکنمشان در یک کارتن تا از این خانه به آن خانه بکشمشان، چارهای جز این کتاب نمیماند. دفترهای اصلی را گذاشتهام بر قفسهای در تهران و این کتاب را با خودم حمل میکنم چون نمیخواهم شعر شاملو نزدیک دستم نباشد.
خيلي تعداد شعرا زياد بودو منم حدودا 6-7تا 2ساعتي وقت گذاشتم پاش شعراش يه جوري بود راستش من خيلي نتونستم ارتباط بر قرار كنم هر چند كه يه سري هاشو واقعا دوست داشتم اما با اين حال درصد. شعرايي كه دوست داشتم به شعرايي كه خوندم خيلي كم بودش حالا اميدوارم بازم وقت بشه و بيشتر بخونم و بيشتر خوشم بياد!
من بی نوا بندگکی سر به راه نبودم ، و راه بهشت مینوی من ، بزرو ِ طوع و خاکساری نبود ، مرا دیگرگونه خدایی می بایست شایسته ی آفرینه ای که نواله ی ناگزیر ... را گردن کج نمی کند و خدایی دگرگونه آفریدم