کتاب صوتی عدل نوشته صادق چوبک داستان کوتاهی در مورد اسب بیچارهای است که زیر بار درشکه، دست و پاهاش شکسته و رهگذران هر کدام نظری برای نجات اسب بیچاره میدهند، بدون اینکه اقدامی عملی انجام بدهند.
صادق چوبک زاده تیرماه ۱۲۹۵ در بوشهرنویسنده ایرانی است.وی به همراه صادق هدایت از پیشگامان داستان نویسی مدرن ایران است. از آثار مشهور وی مجموعه داستان انتری که لوطی اش مرده بود ورمانهای سنگ صبور و تنگسیر نام برد.اکثرداستانهای وی حکایت تیره روزی مردمی است که اسیر خرافه و مذهب و نادانی خویش هستند. چوبک با توجه به خشونت رفتاری ای که در طبقات فرودست دیده می شد سراغ شخصیت ها وماجراهایی رفت که هرکدام بخشی از این رفتار را بازتاب می دادند و به شدّت ره به تاریکی میبردند. او یک رئالیست تمام عیاربود که با منعکس کردن چرک ها و و زخمهای طبقه رها شده فرودست نه در جستجوی درمان آنها بود و نه تلاش داشت پیشوای فکری نسلی شود که تاب این همه زشتی را نداشت.به همین دلیل چهره کریه و ناخوشایندی که از انسان بی چیز، گرسنه و فاقد رویا ارائه می دهد، نه تنها مبنای آرمان گرایانه ندارد بلکه نوعی رابطه دیالکتیکی است بین جنبه های مختلف خشونت. او در اکثر داستانهای کوتاهش و رمان سنگ صبور رکود و جمود زیستی ای را به تصویر کشید که اجازه خلق باورهای بزرگ و فکرهای مترقی را نمی دهد. از این منظر طبقه ی فرودست هرچند به عنوان مظلوم اما به شکل گناهکار ترسیم می شود که هرچه بیشتر در گل و لای فرو می رود.جسد وی به درخواست او بعد از مرگ سوزانده شد و خاکستر آن به بادهای اقیانوس سپرده شد
تأثیر گذار بود چیزی که من از نقدش فهمیدم این بود که داستانک عدل جامعه آن دوران را به اسبی تشبیه کرده است که دستش شکسته است و جمعیتی که فقط ناظر زجر کشیدن اسب هستند و هرکدام نظری دارند، هر یک افرادی با سطح اندیشههای مختلفی هستند.
کتاب جالب بود به صورت صوتی از طاقچه گوش دادم ... روایت مردمی که در هر چیزی دخالت میکنند و نظر میدهند چه تخصص و سواد آن کار را داشته باشند و چه نداشته باشند.
بین افراد مختلف حاضر، اشتراکی بود. آن هم کمک نکردن به اسب. چه آنکه نمیدانست چگونه و چه آنکه نمیخواست کمک کنه و فکر نفع شخصیش بود و چه آنی که نمیدونست چه طوری کمک بکنه.
حرفه: داستان نویس ۱ مقاله ای تحت عنوان "ساختمان داستان کوتاه" در کتابِ مذکور آمده که برای نویسندگان تازه کار و اولِ راه سیر طبیعیِ مراحل داستانی را بیان میکند ؛ موقعیت و وضعیت-گره افکنی-اوج-گره گشایی-فرود . مشخصا اگر پنج دقیقه یا کمتر از آنرا به خوانشِ این داستان کوتاه اختصاص بدهید یا قبل از الان که چیزهایی راجع بهش مینویسم خوانده باشید , درمی یابید که "عدل" مراحل فوق را طی نمیکند ؛ با کمی جسارت, بگوییم اصلا آنها را ندارد. برخی نظرات و نقدها این داستان را به یک طرح خام و ناتمام تقلیل داده اند که در انتقال پیام نویسنده هم شکست خورده است .من اینطور فکر نمیکنم , حداقل بعد از اینکه اکنون همه ی داستان کوتاههای صادق چوبک را (به جز وقتی دریا طوفانی شده بود)خوانده ام . توانایی چوبک در همان ساختارِ مذکور و تاییدهایی که از منتقدینِ وقت(مثلا رضا براهنی)گرفته به ما این اجازه را نمیدهد که شتابزده به خاطرِ فضایی که همواره برای داستانهایش انتخاب کرده-روزمره,عادی,کمینه-او را در داستان نویسی ناتوان بدانیم . از آنجا که قبل از مطالعه ی آثارش شنیده بودم که نگرش بدبینانه و تلخی به وضعیت اجتماعی داشته و بعد خواندن هم کمابیش با سایرین موافق بودم , گمان میکنم این داستان-در کنارِ همزادهایش "قفس" و "بچه گربه ای که چشمانش باز نشده بود"- تمثیل درخشانی از انسانهای جامعه ای که بیگانگی ,خودمحوری,درماندگی و فلاکت گریبانشان را گرفته, باشد که اگر میخواست از همان ساختارِ متعارف داستان پیروی کند با جهانبینی چوبک و نگرش او به جامعه ایرانی مغایر بود . انسانهایی که شکستگیِ پایِ اسبی را محض سرگرمی و چشم چرانی نظاره میکنند و برای زجرِ جسمانی اسب اهمیتی قائل نیستند و نهایتِ کمکشان چند اظهار نظر موجز است که در حد ((حرف بدون عمل))باقی میماند .در ریویوها چندبار دیدم که برخی فضای داستان را با فضای واقعی امروزی مقایسه کرده بودند ؛ و در این مسئله اتفاق نظر دارم . در آخر معتقدم که اگر خواننده ای گذرش به نوشته های چوبک بخورد قطعا دچار دگرگونی و تحول خاصی در نگرشش به مسائل اجتماعی خواهد شد و دستکم از قید و بند خوشبینی های کاذب و امیدهای واهی رها میشود و یاد میگیرد که در نگریستنش نه لزوما بدبین ,بلکه واقع بین باشد . پی نوشت : مثل بقیه دوستان همیشه با محدودیتهای گودریدزِ فارسی درگیر بوده ام پی نوشت : داستان قفس از مجموعه "انتری که لوطی اش مرده بود" و بچه گربه ای که چشمانش باز شده بود از مجموعه ی "چراغ آخر" میباشد
روایت کوتاه و جالبی بود از درد جامعه، درد مردمی که چه مانند اون اسب از رنجی که بهش دچار هستن در حال عذاب کشیدنن و درد مردمی که به واسطه ی جهل و خود عقل کل پنداری در هر زمینه ای -عموما زمینه هایی که درکی یا علمی نسبت بهش ندارن- حس نیاز به نظر دادن، دارن.
بااینکه سه صفحه بیشتر نبود، بیشازاندازه تکاندهنده بود. نمیدونم «اسب» رو میشه نماد چی دونست. در حال حاضر فکر میکنم میتونه نماد «ایران» باشه، ولی انقدر داستان خوبیه که بهنظرم در هر برهۀ زمانی میتونه نماد هر چیزی باشه که داره جان میدهد و آدمایی که شاهد ازبینرفتنش هستند، نه میتونن، نه میدونن چهجوری و نه حتی شاید بخوان که کاری برای جلوگیری از این اتفاق انجام بدن. آدمایی که شاهد مردن اون اسب بیگناه هستند هم میتونن نماد طبقههای مختلف جامعه باشن. چیزی که بینشون مشترکه ناتوانی و عدمهمدلیه. اگرم به دنبال راهحلی هستن تا حد زیادی به دنبال راهی هستن که به نفع خودشون باشه. بچه که از همهشون شاید بشه گفت پاکتره اصلاً اسب رو مرده درنظرگرفته و تنها سؤالش اینه که درشکهچی بدون اسب چطوری درشکهاش رو برده. دیگه وای به حال بقیه. اسب تنها افتاده، درحالیکه حتی صاحب خودش هم رهاش کرده و رفته. اسب داره میمیره درحالیکه چشماش هنوز نشان از زنده بودنش دارن. و اگر این اسب نماد ایران باشه، که فلج شده و یخزده و حتی صاحبش ترکش کرده و اطرافیانش با بیتفاوتی نظر میدهند و هیچ نمیکنند، اشک آدم درمیآد.
داستانک روی ابزاری که من خواندمش؛ ۴ صفحه بود. خواندنش هم چیزی بیشتر از همین مقدار طول نکشید؛ اما تاثیرگذار بود! نویسنده بدون هر نوع مقدمهچینی، خواننده را به میان قصه میکشد.
متن با اوجِ بحران و گره آغاز شده و بعد از درگیری با آن، پِی به بیعملی و انفعال شخصیتها میبریم؛ افرادی که در آغاز قصد حل مشکل را داشتند با دیدنِ دیگران و تاثیر آنها دست به اقدامی نمیزنند. هر یک از شخصیتها به فراخور سطح فكر و اندیشهشان راهكاری ارائه میدهند؛ اما چون میترسند اشتباهی مرتكب شوند كه عواقب جبران ناپذیری داشته باشد، مجبور میشوند به سخن دیگران گوش دهند. همین امر در نهایت به انفعال جمع منتهی میشود.
میدونید مشکل این داستان چیه؟ چوبک انقدر حد و حدود نمادهای داخل داستان رو گل و گشاد گرفته که تقریبا قابل صدق بر هر چیزی باشند. به نظر حقیر گویی میخواسته این رو برسونه که مملکت ما تو اکثر مسائل مثل داستان فوق عمل میکنه که بقیه نشستن بیرون گود و از رو شکمشون نظر میدن که بلاخره «عدل» کدام است! طنز تلخ ماجرا اینه که چوبک با نوشتن این داستان خودش جزو اون جماعت بیرون گود نشین شده. روشنفکریِ خود عقل کل پندارِ دهه 30 و 40 است دیگر...
داستان ارام دیالوگ های جذابی داشت ، شخصیت اول داستان ،، اسب ،، بود نماد حیوان نجیب مثل تمام انسان های نجیب کار میکنند و وقتی درد دارند نه گریه میکنند و نه به روی خودشون میارن ارام و صبور ، مردم هم در حال حرف و نظر نسبت به حال اون فرد ،، شخصیت های متفاوت با عقاید متفاوت و طبقات متفاوت https://taaghche.com/book/21389
تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس نفس می زد. رفته گر ها و کارگر ها انگار باز مرد عمل بودن و دل رحم تر. بقیه حرف. شاید بقیه پرحرف ها می آمدن می تونستن کمک بزرگی کنن. حالا خوبه ما به حیوانات گلوله نمی زنیم.
این داستان نویسنده هم مثل سایر داستانهاش و مطابق انتظار، به شدت نمادگرا بود. نمیدونم اینهمه نمادگرایی خوبه یا بد، شاید سلیقهای باشه. به شخصه زیاد خوشم نمیاد.
داستان غمانگیزی بود؛ مردم به جای اینکه عمل کنن و بیان اسب رو نجات بدن فقط حرف میزدن و اظهار نظر میکردن!
تمومی نداره، حتی وقتی داری از درد زجه میزنی هم حرفهاشون، نظراتشون، دوستی خاله خرسشون تمومی نداره. ماها حرف زدن رو یاد گرفتیم، ولی نیازمندیهاش رو نه.