What do you think?
Rate this book
886 pages, Hardcover
First published January 1, 1010
He reared throughout the realm a tree of godly foliage, and men rested beneath its branches. And whosoever ate of the leaves thereof was learned in all that regardeth the life to come, but whosoever who ate of the branches was perfect in wisdom and faith.
««شاهنامهی فردوسی برخلاف آنچه ناآشنایان میپندارند فقط داستان جنگها و پیروزیهای رستم نیست، بلکه سرگذشت ملتی است در طول قرون و نمودار فرهنگ و اندیشه و آرمانهای آنان است. برتر از همه، کتابی است در خورِ حیثیت انسان. یعنی مردمی را نشان میدهد که در راه آزادگی و شرافت و فضیلت، تلاش و مبارزه کرده، مردانگیها نمودهاند و اگر کامیاب شده یا شکست خوردهاند حتی با مرگشان آرزوی دادگری و مروت و آزادمنشی را نیرو بخشیدهاند... شاهنامه فردوسی... همه در حمایت دادگری و خرد و مردمی و آزادگی است و راستی و نیکوکاری و وطن دوستی را تعلیم میدهد. چه ارزشی بالاتر از این که شاهنامه برای انسان کمال مطلوبی میآفریند والا و بشری مردمی که امید و آرمان و هدفی نداشته باشند، زنده نمیتوانند بود. پس آن که بتواند برای بشریت آمال و مقاصدی شریف بپرورد که ارزش آنها جاودانی باشد و خلل نپذیرد نابغهای است بزرگ...»
«شاهنامه، به خصوص ��صول اساطيريش قصهی حسین کرد و امیر ارسلان نیست که به قصد سرگرمی و انصراف خاطری یا کوتاه کردن شبی بخوانیم. بگذریم. داستانهای اساطیری جوهر فرهنگ و معارف ملی است و فشردهی تجارب هزاران ساله قومی. هر شاخ و برگی از روایات اسطورهای حاصل تجربههای تلخ و شیرین گذشتگان است که لعاب افسانهای بر آن کشیده و در دارالشفای حکمت برای نسلهای آینده باقی گذاشتهاند. روایات اسطورهای از مقولهی اشعار کنایی و به قول فرنگیها سمبولیک است و نیازمند گزارشی روشنگر و به قول اهل اصطلاح تفسیر.»
«شاهنامه فردوسی هم از حیث کمیت هم از جهت کیفیت، بزرگترین اثر ادبیات و نظم فارسی است، بلکه می توان گفت یکی از شاهکارهای ادبی جهان است و اگر من همیشه در راه احتیاط قدم نمیزدم و از اینکه سخنانم گزافه نماید احتراز نداشتم، میگفتم شاهنامه معظمترین یادگار ادبی نوع بشر است. اما میترسم بر من خرده بگیرند که چون قادر بر ادراک دقایق و لطایف آثار ادبی همهی قبایل و امم قدیم و جدید نیستی، حق چنین ادعایی نداری. بنابراین از این مرحله میگذرم، و نیز برای اینکه روح جلالالدین بلخی و شیخ سعدی و خواجه حافظ را هم گلهمند نکرده باشم تصدیق میکنم که اگر بخواهیم انصاف بدهیم و تحقیق را تمام نماییم، باید این سه بزرگوار را هم پهلوی فردوسی بگذاریم و ایشان را ارکان اربعهی زبان و ادبیات فارسی و عناصر چهارگانهی تربیت و ملیت قوم ایرانی بخوانیم.»
«این کتاب دارای چهار خصیصه مهم است: یکی آنکه سند قومیت و نسبنامهی مردم ایران است؛ ریشههای آنان را تا گذشتههای افسانهای میگسترد و پنجره این ملک را بروی افق پهناور زمان میگشاید. ممکن است پرسیده شود به چه درد میخورد این گذشتهی دور؟ به این درد که اقتضای طبیعت بشر آن است که میخواهد احساس شخصیت و اصالت بکند، وجود ملی خویش را در این جهان توجیه بکند و تکیهگاه تاریخیای برای خود بیابد؛ همانگونه که فرد احتیاج به غرور و شخصیت دارد ملت هم احتیاج به غرور و شخصیت دارد.
دوم آنکه شاهنامه عصاره و چکیده تمدن و فرهنگ قوم ایرانی است، ما هیچ کتاب دیگری نداریم که طپشهای قلب ایران قدیم را به این روشنی و دقت در خود ثبت کرده باشد. شاهنامه هر چند آمیخته به افسانه باشد، ارزش آن برای شناسایی ایران باستانی از تاریخ بیشتر است؛ چه، تاریخ ثبت یک سلسله وقایعی است که بیشتر جنبه مومیایی دارند، در حالی که افسانهها، آنگونه که در کتابی چون شاهنامه آمدهاند، کشش و کوشش زنده یک ملت را بیان میکنند. از خلال شاهنامه، نحوه زندگی کردن و اندیشیدن قوم ایرانی استنباط میگردد و ارزش آن به سنجش در میآید. مثلاً برای شناخت دو تمدن بزرگ باستانی یکی یونان و دیگری ایران، اگر جنگ ایران و توران را با ایلیاد و اودیسه هومر مقایسه کنیم، به استنتاج های گرانبهایی دست خواهیم یافت که عمق انسانی تمدن ایران را بر ما آشکار می کند، و حال آنکه هیچ سند دیگری از عهده گواهیای به این گویایی بر نمی آید. سوم آنکه شاهنامه یک کتاب انسانی است؛ نه تنها حماسه ساکنان ایران، بلکه حماسه بشر پوینده را میسراید که با سرنوشت قهار دست و پنجه نرم میکند، رنج میکشد و میکوشد تا معنا و حیثیتی در زندگی خاکی خود بگذارد. شاهنامه مانند هر کتاب بزرگ دیگری، از یک سو تعارض و از سوی دیگر تعادل بین جسم و روح را می سراید؛ تعارض به این معنی که بشر پایبند وضع محدود خاکی خویش است، به جسم آسیبپذیر و اسیر خویش وابسته است، فرسوده و درمانده میشود، علیل میگردد و میمیرد؛ اما از سوی دیگر روح آرزو پرور و پهناور و اوج گیرنده دارد، طالب کمال و رهایی است. در این کشمکش بین جسم و روح، بشر فرزانه مقهور نمیشود، بلکه میکوشد تا تعادلی بیابد؛ آیین زندگی درست این است. انسان در عین آنکه با وضع زمینی خود سازگار و دمساز میماند، حسرت زندگی بهتر و پاکیزه تر را در دل نمیمیراند. این است سرمشقی که پهلوانان برجسته شاهنامه به ما میدهند. بزرگی آنها در آن است که زندگی را دوست میدارند، بی آنکه از مرگ بترسند؛ از عمر بهره میگیرند، بی آنکه بیاعتباری جهان را از یاد ببرند؛ هیچ انسانی نمیتواند بزرگ باشد، مگر آنکه بداند چگونه مرگ را خوار بشمارد. ارزش زندگی هر کس تنها به این نیست که چگونه زندگی کرده است، به این نیز هست که چگونه مرده است. راز زندگی چیزی جز عکسالعمل در برابر طبیعت و داد و ستد با طبیعت نیست. بنابراین چون ارتباط انسان با طبیعت کم شود قدرت جذب او از زندگی نیز کاهش می یابد. احساس من این است که ما امروز خیلی کمتر به معنای واقعی زندگی میکنیم، تا این مردان و زنان نیمه افسانهای چند هزار سال پیش که در شاهنامه وصفشان آمده؛ از این رو هنوز محتاج آنیم که درسی از آنها بیاموزیم. چهارم آنکه شاهنامه یک اثر ادبی بی نظیر است. شاید تعداد کتابهایی که به این ارزش و عظمت باشند، در سراسر ادبیات جهان به ده نرسد. زیبایی و ابهت کلام فردوسی و بلندی فکر او، حد نهایی توانایی بشر را در سخن گفتن مینماید. شاهنامه مانند نور آفتاب بر بیسواد و باسواد، بر قصر شاهان و قهوهخانههای محقر یکسان تابیده است، و شاید تنها کتانی در زبان فارسی باشد که نتوان خواند بی آنکه اشک در دیده بگردد.»
گفتار اندر رزم کاسرود و نبرد بیژن با بلاشان ترک
سه روزش درنگ آمد اندر جرم
چهارم بر آمد ز شیپور دم
سپه بر گرفت و بزد ناى و کوس
زمین کوه تا کوه شد آبنوس
هر آنکس که دیدى ز توران سپاه
بکشتى، تنش را فگندى به راه
همه مرزها کرد بیتار و پود
همى رفت ازین گونه تا کاسرود
برآن مرز لشکر فرود آورید
زمین گشت از خیمهها ناپدید
خبر شد بتوران کز ایران سپاه
سوى کاسرود اندر آمد به راه
ز ترکان بیامد دلیرى جوان
بلاشان بیدار دل پهلوان
بیامد که لشکر همه بنگرد
درفش و سراپردهها بشمرد
به لشکرگه اندر یکى کوه بود
بلند و بیکسو از انبوه بود
نشسته برو گیو و بیژن بهم
همى رفت هر گونه از بیش و کم
درفش بلاشان ز توران سپاه
به دیدار ایشان بر آمد ز راه
چن از دور گیو دلاور بدید
بزد دست و گرز از میان بر کشید
چنین گفت کامد بلاشان شیر
یکى نامدارى سوار و دلیر
شوم گر سرش را ببرّم ز تن
گرش بسته آرم بدین انجمن
بدو گفت بیژن که گر شهریار
مرا داد خلعت بدین کارزار
به فرمان مرا بست باید کمر
به رزم بلاشان پرخاشخر
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در جنگ آن نرّه شیر
نباید که با او نتابى بجنگ
کنى روز بر من بدین جنگ تنگ
چو شیرست و هامون ورا مرغزار
جز از مرد جنگى نجوید شکار
بدو گفت بیژن مرا زین سخن
به پیش جهاندار ننگى مکن
سلیح سیاوش مرا ده به جنگ
پس آنگه نگه کن شکار پلنگ
بدو داد گیو دلیر آن زره
همى بست بیژن زره را گره
یکى بارهی تیزتک بر نشست
به هامون خرامید نیزه بدست
بلاشان یکى آهو افگنده بود
کبابش بر آتش پراگنده بود
همى خورد و اسپش چران و چمان
بلاشان نشسته ��ه بازو کمان
چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید
خروشى بر آورد و اندر رمید
بلاشان بدانست کامد سوار
بیامد بسیچیدهی کارزار
یکى بانگ بر زد به بیژن بلند
منم گفت شیراوزن و دیوبند
بگوی آشکارا که نام تو چیست
که اختر همى بر تو خواهد گریست
دلاور بدو گفت من بیژنم
به جنگ اندرون پیل رویین تنم
نیا شیر جنگى پدر گیو گرد
هم اکنون ببینى ز من دستبرد
به روز بلا در دم کارزار
تو بر کوه چون گرگ مردارخوار
همى دود و خاکستر و خون خورى
گه آمد که جانت به هامون برى
بلاشان به پاسخ نکرد ایچ رای
برانگیخت آن دیو جنگی ز جای
سواران به نیزه بر آویختند
یکى گرد تیره بر انگیختند
سنان هاى نیزه بهم برشکست
یلان سوى شمشیر بردند دست
به زخم اندرون تیغ شد لخت لخت
ببودند لرزان چو شاخ درخت
به آب اندرون غرقه شد بارگى
سرانشان غمى شد به یکبارگى
عمود گران بر کشیدند باز
دو شیر سرافراز، دو رزمساز
بر آورد بیژن همانگه خروش
عمود گران بر نهاده بدوش
بزد بر میان بلاشان گرد
همه مهرهی پشت بشکست خرد
ز بالاى اسپ اندر آمد سرش
نگون شد بر و جوشن و مغفرش
فرود آمد از اسپ بیژن چو گرد
سر مرد جنگى ز تن دور کرد
سلیح و سر و اسپ آن نامجوى
بیاورد و سوى پدر کرد روى
دل گیو بد زان سخن پر ز درد
که چون گردد آن باد روز نبرد
خروشان و جوشان بدان دیدگاه
که تا گرد بیژن کى آید ز راه
همى آمد از راه پور جوان
سر و جوشن و اسپ آن پهلوان
بیاورد و بنهاد پیش پدر
بدو گفت پیروز باش اى پسر
برفتند با شادمانى ز جاى
نهادند سر سوی پرده سرای
بیاورد پیش سپهبد سرش
همان اسپ و هم جوشن و مغفرش
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
بدو گفت کین بود پشت سپاه
سر نامداران و دیهیم شاه
There is no parity between joy & grief in this den of strife; One thing remains after we're gone: a good name; And that's the lesson of Kay Khosrow's life.Out of context, this may seem like fortune cookie wisdom but appearing after battles lost, children slain, willful alliances that fail, family disloyalty & untold mistakes of judgement, Ferdowsi's commentary is uplifting. The author believes in divine forces, inescapable fates and reminds the reader that life in impermanent, thus cautioning to avoid greed & attempt to be happy because all else is illusory.
Life is full of mysteries to ponder; None can unravel this riddle of existence: So don't squander your labors on the surface of the stories; Look instead at the truths behind the signs; Where faith & reason are at peace.
The fickle world, capriciously grants favors & ever inflicts unjust pain. Fortunate is the one who supplants worries for serenity of the heart, calms his covetous nature & shares his wealth, without fears & petty qualms.
Magnificent buildings decay by the dint of time; And exposure to the elements wrecks even a house of flint; For 3 decades have I suffered to restore; This Persian tongue & now my work is done.*There is a helpful genealogy of the main characters + an excellent introduction to the illustrations by Hamid Rahmanian, a creative effort that took 10,000 hours to achieve. **Included within my review are photo images of the translator, my friend Ahmad Sadri; the image of the author, Ferdowsi + two examples of the wonderful illustrations by Hamid Rahmanian in this new version of the Shahnameh, an epic book I very much enjoyed.