What do you think?
Rate this book
208 pages, Paperback
First published January 1, 2004
تو با مرگت به ما میآموزی چطور زندگی کنیم
تو به ما میآموزی یک لحظه از حرکت بایستیم، با هم حرف بزنیم، گوش بدهیم و همدیگر را ببینیم
تو به ما میآموزی عشق بورزیم
تو به ما میآموزی شوخ طبع باشیم
تو به ما میآموزی حقیقتِ از دست دادن، اندوه، ترس و مرگ را
تو به ما میآموزی زندگی کنیم و میآموزی که چرا زندهایم. - برش از نامه دختر اولا کارین به مادرش
پزشک میگوید آنچه مجبوری حالا به بچههایت بگویی، بدترین حرفی است که کسی میتواند به کودکان بزند، اما آنها باید این فرصت را داشته باشند که واقعیت را بدانند. به پسرانم میگویم من دارم مریضتر میشوم و به زودی به مراقبت بیشتری نیاز دارم. گوستاو از من میپرسد تا یک سال دیگر چه اتفاقی میافتد؟
خلاء. زمان میایستد، راه گلویم بسته میشود. چشمهای گوستاو شبیه برکه شده است. میگویم تا آن موقع من میمیرم
روزی که راز دلمان را به هم گفتیم و تبدیل شدیم به دوستانی از نیمهی راه تا پایان زندگیام، نمیدانستیم روزی او دستش را روی پیشنانی من خواهد گذاشت و خواهد گفت: هرگز تو را تنها نمیگذارم. تا آخر با تو هستم و بعد از آن هم از فرزندانت مراقبت میکنم. این دقیقا همان چیزی است که نیاز دارم: لمس شدن، دلداری دادن و اعتماد داشتن. بقراط میگوید به ندرت معالجه کن، بیشتر تسکین بده و همیشه آرامشبخش باش. حرفه پزشکی امروز بیشتر معالجه میکند، بیشتر تسکین میدهد، اما مایهی آرامش بیمار نیست
از او میپرسم کار کردن با افراد در حال مرگ چه چیز جالبی دارد؟ پاسخ میدهد: جالب کلمه درستی نیست. در حوزه پزشکی برخوردهایی وجود دارد که احساس میکنم خیلی مهم هستند. بیماران لاعلاجی که فرصت کمی برایشان باقی مانده، فراتر از جالب هستند. آنها هم به دانش تو نیاز دارند و هم به همدلیات. اینها در جایگاه یک پزشک و یک انسان، تو را به مرگ نزدیک میکند