اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم . اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم . اشتباه سوم من این بود که فکر میکردم با تو خوشبخت می شم ، اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم. اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون . هنوز هم دارم اشتباه میکنم که با تو حرف ميزنم...
تهران در بعد از ظهر٬ نام یک مجموعهی داستانِ کوتاه است به قلمِ «مصطفی مستور» که شامل داستانهای: ۱-هیاهو در شیبِ بعد از ظهر ۲-چند روایتِ معتبر دربارهی بهشت ۳-تهران در بعد از ظهر ۴-چند روایتِ معتبر دربارهی دوزخ ۵-چند روایتِ معتبر دربارهی برزخ ۶-چند مسئلهی ساده میباشد.
این اولین و قطعا آخرین باری بود که داستانی از مصطفی مستور خواندهام.
همانند روالِ گذشته در موردِ مجموعهی داستانهای کوتاه٬ به هر داستان یک امتیاز میدهم و میانگین امتیاز را برای کل کتاب منظور میکنم. به همین جهت: هیاهو در شیبِ بعد از ظهر ۱ستاره٬ چند روایتِ معتبر دربارهی بهشت ۱ستاره٬ تهران در بعد از ظهر ۱ستاره٬ چند روایتِ معتبر دربارهی دوزخ ۲ستاره٬ چند روایتِ معتبر دربارهی برزخ ۲ستاره٬ چند مسئلهی ساده ۲ستاره٬ مجموع ۹ستاره برای ۶داستان که برابر است با ۱.۵ستاره برای کل کتاب اما به دلیل اینکه امکان ثبت چنین امتیازی وجود ندارد با ارفاقِ ناحق ۲ستاره برایش منظور کردم.
«لعنت به این دنیای هیشکی به هیشکی و هرکی به هرکی که آدم ها حتا برای عاشق نشدن هم اختیاری از خودشان ندارند.» داستان «تهران در بعدازظهر» خوب بود دوسش داشتم ولی بقیه چندان خوب نبودن...من زیاد داستان کوتاه کلا دوست ندارم
دلایلِ زیادی وجود داره که ثابت می کنه زندگی کردن از خودکشی سخت تره. ------------------------------------------------ باز دیروز شهرِ دوازده میلیون و هفتصد و نود و شش هزار و پانصد و چهل و سه نفریِ تهران خالی بود؛ بس که در سفری...
خوب حالا با خواندن این کتاب ، می توانم با قاطعیت بگویم که الگوهای نوشتاری مستور ثابت هستند. به قول دوستی که در همین گودریدز نوشته بود مستور نویسنده ای است با جهان بینی محدود. شما این محدودیت در جهان بینی را با خواندن چند کتاب از او می بینید. و من بد جوری این تکراری بودن را در این کتاب حس کردم. اولا که داستانها فاقد "آن" هستند. این "آن" را نمی توانم توضیح بدهم اما نمونه فراوان است همینگه داستان آدم را درگیر نمی کند یکی از دلایل نداشتن آن است. دوم اینکه اینبار دیگر کلیشه ها توی ذوق می زنند. ( به نوشته های دیگر من راجع به کتابهای دیگر مستور نگاه کنید) سوم - ضعف شناخت مستور از تهران در این کار آشکار است.( در کنار صفحه که اشاره شده به اینکه مستور ساکن اهواز است. نمی دانم هنوز هم ساکن اهواز است یا نه ) اگر در کتابهای قبلی مستور تصاویری کلیشه ای از تهران ارائه شده بود اینبار مستور سعی کرده فضای ملموسی وارد داستانش کند اما به نظر می رسد همان عدم شناختش از تهران گریبانگیرش شده ( در داستان تهران در بعد از ظهر به عنوان مثال ، به بخشی که در خیابان ناهید جردن اتفاق می افتد نگاه کنید و توصیف نویسنده از صدای غرش هواپیما و افتادن تصویر هواپیما در نمای شیشه ای ساختمان . حال آنکه صدای غرش هواپیما در خیابان جردن در شمال تهران با وجود فرودگاه در غرب تهران چطور ممکن است بگوش برسد و تصویرش هم بیفتد در نمای ساختمان بماند!) تنها داستان قابل تامل مجموعه چند روایت معتبر در باره برزخ است که هم فرم مناسبی دارد هم مستور آخر کار را خوب جمع کرده و داستانی شده قابل قبول. الباقی داستانها هر یک از جهاتی ضعف دارند. داستان چند روایت معتبر در باره بهشت که اساسا از مسئله پرت است. من با منطق داستانهایی که راوی شان معلولیت دارد مشکل دارم. نویسنده در این داستانها با منطق خودش یعنی منطق آدم سالم ، قضیه را طوری شرح می دهد که مثلا فرد معلول ذهنی اینطوری رفتار می کند. نه فقط در این کتاب ، حتی در شاهکاری مثل خشم و هیاهوی فاکنر هم این مسئله هست. اما فاکنر خیلی هنرمندانه به قضیه نگاه کرده اما مستور برعکس سعی کرده قضیه را با احساساتی رقیق مخلوط کند و چیزی را ارائه داده که نه منطق قابل قبولی دارد از نظر نوع روایت و نه طرح داستان کشش لازم را دارد. من اسم اینجور داستانها را می گذارم داستان بیمایه ( از همان بیمایه هایی که فتیر هستند.) داستان تهران در بعد از ظهر فاکتورهایی قابل تامل دارند اما همه این داستان هارا بارها در دیگر آثار مستور دیده ایم. پس حرف تازه ای ندارند.ضمن اینکه وقتی اسم ابرشهر تهران روی داستانی هست ، انتظار می رود این ابر شهر بخشی از شخصیتهای داستان باشد اما در واقع این داستانها در هر جایی می تواند اتفاق بیفتد . می تواند در شیراز باشد یا در اصفهان یا در همان اهواز. و در واقع تهران یک عنصر زائدی است در این داستان. داستان چند روایت معتبر در باره دوزخ هم به نوعی تکراری است ( قبلا در کتاب استخوان خوک و دستهای جذامی به شکل دیگر این قضیه را دیده ایم.) در داستان چند مسئله ساده ، نویسنده به قدری شیفته فرم شده که اصلا از عمق دادن به داستان دور شده . نمی دانم شکل داستان پرابلمز جان آپدایک که در اول این داستان مستور به آن ادای احترام کرده همین طور بوده یا نه اما بهر حال داستان مستور علیرغم شکل بدیعش عمق ندارد و مارا به فکر نمی برد. داستانهای مجموعه چیزی به کارنامه مستور اضافه نمی کنند و به نظر می رسد یک نوع درجا زدن برای نویسنده است.
شلوغ و درهم. کپی دست چندم از روی دست سلینجر. بکش بیرون ازون خدابیامرز دیگه. بهنظرم مستور خیلی ادا درمیاره. چیزایی که میگه رو انگار اصلن نمیشناسه. و از روی فیلمها و کتابهای دیگه داره تعریف میکنه.
هر از چندی یه سری کتاب از مستور رو دوره میکردم و هر بار خیلی دوستشون داشتم، این سری که مرور کردم اصلا دوست نداشتم! خیلی هم تکراری و تقلیدی و سطحی به نظرم اومد! اومدم اینجا نمره هاش رو تغییر دادم.
تکه هایی ازین کتاب را قبلا در کانال های تلگرام و فیس بوک خوانده بودم. داستان های کتاب جالب بودند مخصوصا تهران در بعد از ظهر و چند مسئله ساده. با این حال انتظار من ازین کتاب بیشتر بود...
مصطفی مستور را دوست دارم، نه به خاطر کتابهایی که می نویسد تا بگوید کتابهایم فرمول خاصی دارند که خواننده باید آنها را کشف کند. مصطفی مستور را یک داستان پرداز خوب میدانم و به خاطر داستانهایش او را می پسندم.
.🌷...شعری که دیروز عصر برای صوفیا با آن ساعت کله بزرگ فانتزی اش گفته بود بین کتاب ((هایکوهای مدرن)) و کنار شعر ((مرد جذامی کنار خیابان ،عاشق زیباترین دختر شهر شده بود)) گذاشت و برایش فرستاد...
🌷برای اولین بار به چشمان صوفیا نگاه کرد و فهمید تا الان هیچ وقت به دریایی به این زیبایی و کوهی به این صلابت و بادی به این نرمی و ابری به این آزادی را ندیده بود...بی دلیل عاشقش شده بود اما آیا واقعا عشق دلیل میخواهد؟
🌷طوبا؛نام درختی است در بهشت که گویند آنقدر بزرگ است که در هر خانه ای،شاخه ای از آن قرار دارد... بعدها در یافتم ، طوبا در روی زمین همان روح زنان هستند و روح آنان آنقدر بزرگ است که هر کدام از آنان در خانه ای پخش شده اند... جهنم خانه ای است که طوبا در آن نیست ،که روح زنان در آن نیست..
🌷در روز گاری که آدمها تو بیداری هم واسه همدیگه تره هم خورد نمیکنن،این الیاس ما به خاطر یه خواب، اینجوری پریشان احوال شده...خواب همون فرشته که زیر باران با بال های باز سعی داره ی چیز بهم بگه ولی نمیتونه...
🌷لعنت به این دنیای هیشکی به هیشکی و هر کی به هر کی که آدمها ،حتی برای عاشق نشدن هم اختیاری از خودشان ندارند...
خب نمیدونم دقیقا چی باید بگم. این کتابو در حالی گوش دادم که داشتم رنگ کاری میکردم. برای همین شاید زیاد متوجه مفهوم و مقصود نشدم و تصمیم دارم امتیازی هم ندم ویه فرصت دیگه به جفتمون بدم. اونم متن نه صوت ولی در اون شرایط مدام به یاد کافه پیانوی فرهاد جعفری می افتادم و طبق همون احتمالا باید امتیاز 1 بهش بدم. البته یکی دو تا از داستانا واقعا غافلگیرم کردم و متفاوت بود اولین نشر واسه 13 سال پیش بوده. شاید پرداختن به این موضوعات اون سالها جذاب بوده. بهتره سکوت کنم تا تو خوانش بعدی تصمیم بگیرم
مجموعه داستان کوتاه از مصطفا مستور. خیلی معمولی. مضمونِ کاملن تکراری، قصه های تکراری، نثر تکراری، حال و هوای تکراری... تکرار بد نیست، اما زیاد که بشه جدن دل رو می زنه.
کاش آقای مستور جز درباره ی این عشق های آب دوغ خیاری هم چیزی بنویسه.
پ.ن) معمولا اسم بهترین داستان کتاب رو میذارن روی کتاب. "تهران در بعد از ظهر" به نظرم ضعیفترین داستان کتاب بود :دی
توی مراحل اول تو فقط عاشق میشی. حسابی عاشق میشی، اونقدر که دوست داری کره ی زمین رو به اسمش کنی. اون قدر که دوست داری شیرجه بزنی توی طرف. توی دست هایش . توی روحش . دوست داری میلیون ها ساعت نگاهش کنی اما..... اما دوست نداری حتا یه لحظه هم به ش دست بزنی. دوست نداری لمسش کنی. دوست نداری باهاش بخوابی.خب فقط آدم های کمی، آدم های خیلی کمی می تونند توی این مرحله باقی بمونند و لیز نخورند توی مرحله بعد
جذاب ترین قسمت کتاب، نامه ای بود که شخصیت یکی از داستانهایش در پارک ساعی برای سوفیا می نویسد. آنجایی که می گوید: "لعنت به این دنیای بی سر و ته. لعنت به این دنیای هیشکی به هیشکی و هر کی به هرکی که آدم ها حتا برای عاشق شدنشان هم اختیاری از خودشان ندارند." یا در جای دیگری از نامه که می گوید:"می خواهم برای اولین بار چیزی را که دارد توی دلم متولد می شود و هنوز جنین کوچکی است (چنین کوچکی است؟) سقط کنم. اتفاق تو نباید می افتاد و حالا که افتاده است من باید خودم را عادت بدهم به فراموش کردن آن"
کل داستان ها راجع به زن و مرد بود و درگیر شدن در روابط. داستان آخر رو از همه بیشتر دوست داشتم. مسائل جالبی داشت. انقدر که دوست دارم بشینم و واقعا جواب سوال هاش رو پیدا کنم. از داستان اول خیلی متعجب شدم. اصلا نفهمیدم منظور الیاس چی بود و چرا بعد از دیدن پیرزن تعجب کرد. باید از یکی دیگه بپرسم ببینم نظرش چیه. از جمله ای هم که به جای "اشک ریختن" یا "گریه کردن" استفاده کرده بود نویسنده، خوشم میومد
داستان 《چند روایت معتبر دربارهی بهشت》[که چون بعداً که میبینم ریویوم رو، یادم بیاد چیبود: کلهی بزرگ، منیژ، موهای منیژ، ستارهها، ازدواج منیژ.] رو از همه بیشتر دوستداشتم و داستان اول مجموعه یعنی 《هیاهو در شیب بعدازظهر》رو از همه کمتر و راستش شروع خوبی برای این مجموعه داستان کوتاه نبود واقعاً. کمترین ارتباط موضوعی رو با بقیهی داستانها داشت.
دومین کتابی که از مستور میخونم به نظرم روایت ها تکراری بودن حتی اسما، مدل آدما و نحوه زندگیشون خیلی شبیه آدمای کتاب استخوان خوک بود من کلا با داستان کوتاه ارتباط خوبی نمیگیرم، بین این داستانا هم فک کنم فقط آخریش رو یکمی دوست داشتم بقیش چنگی به دل نمیزد فقط میشه از لا به لاش جمله های قشنگی درآورد.
در کتابهای مستور، هیچ اثری از لذت داستان نیست. (البته در استخوان خوک و دست های جذامی هست اما نه به طور راضی کننده.) من که شخصا نمی تونم کتاباش رو به کسی پیشنهاد کنم!
محشر ؛ اين حسّ منه يا واقن ايجوريه ؟ انگار مصطفي مستور هزاار تاا آدم و شخصيت داره و هزارجور قصه و داستان برا هركودومشون كه توهر كتابيش مياد يه تيكه شو ميگه و يه ردّ پاي كوچيك ميذاره تو كتاب بعديه كه وقتي كشف ش ميكني غرق لذت و خيال ميشي و ميگي اين سوفي همون سوفي بود ؟ يا من خيالاتي شدم ؟ اين اتفاق مخصوصن وقتي با فاصله ي كمي كتاباشو بخونيد بيشتر ميفته ؛ بعضي وقتا سوفي دقيقن اون سوفي نيست ، ولي يه ربطاي ظريفي انگار هستن كه آدم كيف ميكنه از كشف ش .. ؛ داستان كوتاهِ آخر ؛ چند مسأله ي ساده .. با احتمال ِ چند درصد و بر طبق كدام تابع ، ميشودمساله ي عشق و رنج را حل كرد ؟؟ از متن كتاب : مسأله ي دهم: نرگس بانو ، پيرزن مطلقن بي سواد هفتا د و نه ساله ، سي و شش سال و چهارماه و هفده روز است كه بي وقفه -صبح و ظهر و شب-به قصد بهتر شدن دنيا يكي از نام هاي خداوند را تكرار ميكند .او نميتواند توضيح دهد منظورش از بهترشدن دنيا دقيقن چيست ، اما ايمان دارد كه با هربار تكرار نام خداوند ، دست كم يكي از رنج ��اي آدميان كم ميشود ، اگر تعداد رنج هاي آدميان را كهبا توجه به جمعيت فعلي ساكنان زمين برآوود شده است، ٤٣٧٥٣٢١٠٠٠٠-چهل و سه ميليارد و ...- در نظر بگيريم ، و اگر نرگس بانو د ر هروعده ازمناسك ذكرگويي اش به طور متوسط ٤٥٠ بار نام خداوند را برده باشد ، محاسبه كنيد : الف-نرگس بانو تاكنون چه تعداد رنج را از آدميان دور كرده است ؟ ب-اگر تنها راه باقي مانده براي نجات جهان از وضعيت ِ تهوع آور فعلي اش كاري باشد كه نرگس بانو انجام مي دهد ، براي بهبود ٢٠ درصدي وضع فعلي جهان ، به چند پيرزن مشابه او و به چند سال نيايش مداوم نياز داريم؟ براي حل قسمت "ب" مساله ، متوسط نرخ رشد جمعيت را ١/٢ درصد و سرانه ي رنج شديد هرفرد را در طول زندگي ش با تقريب كمتر از يك صدم به طور متوسط ٦/٧ فقره رنج در نظر بگيريد .