اولین بار با آیدین سیار سریع پس از تماشای فیلم مارموز آشنا شدم. مارموز از ساخته های متاخر کمال تبریزی ست که کماکان دست و پا می زند بخشی از موفقیت مارمولک را تکرار کند. حالا کاری به فیلمنامه مارموز ندارم چون چند سالی از روی آن میگذرد و با اینکه تم کلی اثر هنوز به یادم هست ولی نمی توانم درباره آن چیز خاصی بنویسم. اما کتاب حاضر برای من حداقل اسم جذابی داشت و به همین دلیل هم بدون هیچ شناختی خریدمش. البته که یک دلیل داشتم و آنهم این بود که قصد داشتم طنز بخوانم. چون نیاز داشتم.. چرتوپیا یک اثر طنزِ گزارش نویسی طور با تلفیق فلسفه و نام های یونانی و ارجاع آنها به شرایط کنونی ایران است. کاری به عمق اثر ندارم که پس از خواندنش از یاد خواننده می رود ولی حداقل در طول مطالعه لبخند به لب می آورد و اگر شُل بگیرید حتی ممکن است یکی دو باری با صدای بلند بخندید.. پس یکبار خواندنش ارزشش را دارد
من این کتاب رو عید ۹۷، وقتی در ۱۳ قسمت منتشر شد،به صورت روزانه خوندم. الان حدودا ده ماه از خوانش کتاب میگذره و خیلی از جزییات داستان رو فراموش کردم. چیزی که خاطرم مونده این هست که طنز کتاب رو بسیار دوست داشتم و الان که بهش فکر میکنم، نسبت بهش حس خوبی دارم. ترکیب داستانهای فیلسوفان یونان باستان با مسائل سیاسی و اجتماعی روز ایران، به طور کل پکیج خوبی رو درست کرده که پیشنهاد میکنم مطالعه کنین.
سخیف. مبتذل. لوس. دمدستی. رقتانگیز. هرچی از بدیهاش بگم کم گفتم. طنز مطبوعاتی، جاش توی مطبوعاته! هرچند این شطحیات جاش در مطبوعاتِ معمولی هم نیست. مطبوعات که دروپیکر ندارن و نویسندههاش از توی دورهمی درمیان. عرصهی نشر هم شده همین. یعنی در سرتاسر اون نشر یک آدم با شعورِ اولیهی درک طنز وجود نداره که بفهمه این اراجیف نباید چاپ شن؟ شاید هم اسم و رسم نویسنده بر کیفیت اثر مقدمه و اصولا فقط کسایی حق دارن کتاب چاپ کنن که با لمپنبازی در جاهای دیگه برای خودشون اسم در کردن! خجالت بکشید آیدین خان و خجالت بکش ناشر بیشرف که اینطور به شعور مخاطب توهین میکنی.
فکر می کنم سال ها پیش با طنز آیدین سیارسریع از طریق فیس بوک آشنا شدم. این قضیه مال وقتی است که ایرانیان هنوز از فیس بوک به صورت گسترده استفاده می کردند. من بعضی از متون آقای سیارسریع را می خواندم و لذت می بردم. این کتاب را یکی از دوستانم در انجمن ادبی معرفی کرد و من آن را خریدم. مزایای کتاب: یک. نویسنده اطلاعات احتمالاً خوبی در زمینه فلسفه دارد که توانسته از آن یک کتاب طنز درآورد. دو. اینکه بعضی جاهای کتاب واقعاً خنده دار است. معایب کتاب: یک. واقعاً فقط بعضی از جاهای کتاب برای من خنده دار بود. بقیه کتاب آنچنان چنگی به دل من نمی زد. دو. داستان از نظر من کشش زیادی نداشت.
اینکه این کتاب را دوست بدارید یا نه فکر می کنم فرد به فرد فرق کند. نمی توانم نسخه ای واحد بپیچم. برای من در مجموع چندان اثر جذابی نبود.
خب شاید هیچوقت مثل این کتاب ، هیجان برای خوندن آثار طنز معاصر ایران نداشتم. طنز ظریف و موقعیتهای کمیک ، پیوند روابط و شخصیتهای واقعی یونان باستان با عناصر زندگی عصر مدرن و اِشراف نویسنده به حوزههای مختلف و اتفاقت مختلف در ایران و آشنایی خوب با میتولوژی و فلسفه ، همگی دست به دست هم میدهند که با یک اثر کمحجم ، زیبا و هیجانانگیز ، طنز و شسته رفته روبهرو باشیم که میتوانیم موقعیت کمیک کتاب را با زندگی روزمره خود تطبیق دهیم.
وقتی نویسنده ای علاقه زیادی به فلسفه داره؛ و یه روز بارونی تو حیاط خلوت خونه اش نشسته باشه کاغذ و قلم کنارش، فنجون قهوه روی میز و به سیگار دست سازش یه پک بزنه و بره تو لاین فضانوردی در جهان موازی فلسفه؛ ماعسلش میشه این کتاب😉
جدای از شوخی که با نویسنده کردم، کتاب طنز فلسفی طوریه که ارزش یبار خوندن رو داره البته کسایی که تا حد کمی به فلسفه علاقه مند باشن.
« سزای آزاداندیشی همینه سباستوس . باید بمیری یا خدمتکار بشی"
اسماشون عالیه🤣🤣🤣 رفرنساش به فیلم و سریالای امروزی مثل گیم اف ترونز فقط گات رو تصور کنین ک دارن مذاکرع میکنن🤣🤣🤣
"به خصوص آنجا که مادر اژدها دو اژدهایش را می فرستد تا با وایت واکرها ، که بسیار شبیه به آناماریا هستند ، پیرامون چیستی عدالت مناظره کنند . در نهایت اژدهایان در مجادلهی نظری موفق می شوند و وایت واکرها را می خورند . جگرم حال آمد"
یه سری مسائل سیاسی و اقتصادی داخل کتاب هست که شاید فقط ما ایرانیا درکشون کنیم کتاب طنز بامزه ای داشت (حتی پاورقی ها) ولی اینجوریم نیست ک بگیم ارزش خوندن داره در حد یه زنگ تفریح برای تغییر حال و هواتون بد نیست
کتاب را با صدا و روایت وحید رونقی از نشر رادیو گوشه شنیدم و بسیار روایتگری ایشان به دلم نشست و دوستش داشتم. نامگذاری های کتاب جالب و خندهدار است، موقعیتهای طنزی که در کتاب ایجاد میشود و همچنین استفاده از نظریات فلسفی و نامهای شخصیتها برای ساخت موقعیتهای کمیک برایم جدید و خندهدار بود. از کتاب توقع طنز قوی نداشته باشید، اما اگر زیاد سخت نگیرید گهگاهی میتواند لبخند به لبتان بیاورد.
خیلی مشتاق بودم یه طنز معاصر بخونم. معاصر هم نه که نوشتهی سی چهل سال اخیر باشه. چیزی که خیلی جدید باشه. اگر کم لطفی نکنم کتاب بدی نبود. طنزش صد در صد تبسمی شاید به لبتون بیآورد. طنز، معمولا هدفی دارد و مثل روز روشنه که این اتوپیای مضحکی که توی کتاب ساخته شده چیزی نیست جز جامعهی کنونی ایران و دولت قشنگش(!). خوب هم پرداخته شده. گرچه که باید بگم کتاب خیلی عجیب و غریب تمام شد. غیرمنتظرهی جالب نه؛ غیرمنتظرهای که باعث میشود زل بزنید به صفحهی کتاب و بعد از چند ثانیه خیره شدن به کلمهها بگوئ��د: ها؟!؟
نمیدانم آیا آیدین سیارسریع هم این دو کتاب را مد نظر داشته یا نه، اما این کتاب انگار میخواست "مزرعه حیوانات"ی باشد که با تِم "چنین کنند بزرگان" نوشته شده. رفرنسهای فلسفی کمی زیاده از ح�� بود، دیگر لذت روان خواندن متن را میگرفت. در کل آیا میارزید خوندن این کتاب؟ همممم نمیدانم! این طنز قر و قاتی با مسائل خیلی امروزی را خیلی نمیپسندم. یک حس عجیبی دارم نسبت به اینها. مثل اینکه روی لبهی تیغ نوشته شدهاند. گاهی طنزند و گاهی فکاهه. گاهی حتا فکاهه هم نه و فقط هزلند. مثل "اعترافات هولناک لاکپشت مرده" که بیست صفحهی اولش را خواندم و کتاب را بوسیدم و گذاشتم کنار. گمانم در مقایسه با آن یکی، چرتوپیا بهتر بود.
باهاش خندیدم و باعث شد کلی اسم و چیزمیز فلسفه سرچ کنم و یاد گرفتم. مدل اسمگذاری کاراکتراش هم جالب بود یه سری جاهاش هم قشنگ چیزای مدرن رو به قلمبه سلمبگی و مدل قدیمی نوشته بود.
بهترین توصیف برای این کتاب، جمله ای در ادامه اسم خودشه. "تاریخ زوال یه اتوپیا" قطعا هر کسی تصور متفاوتی از اتوپیا توی ذهنش داره. اما اینکه چقدر این تصورش جای عام شدن داره، و اصلا چقدر حق داره به بقیه تحمیلش کنه یه موضوع متفاوته. برای همین خیلی زود ممکنه اتوپیای من بشه چرتوپیای شما و بقیه. طنزش کاملا مناسب بود. توصیفاتش به خوبی توی ذهن آدم ته نشین میشد. یعنی نه اونقدر واضح بود که سریع نکته رو بفهمی نه اونقدر مبهم که نفهمی منظور نویسنده چیه. و برای هررررر ایرانی ای قطعا خوندنش خالی از لطف نیست. امیدوارم فهمیدنشم خالی از مقاومت کردن باشه! تنها عیبش ب نظر من پایان کمی به هم ریخته و بدون خلاقیتش بود.
دوستش داشتم ... خوشخون و روان بود . اگرچه جنس طنزش کاملا ژورنالیستی و مربوط به جهان ماست و حتی چهار-پنج سال دیگر خیلی از تکه ها و ارجاعاتش نیاز به توضیح و پی نوشت پیدا می کند. تخیلش عالی و کامل بود و بیانش جذاب ... می ارزید به خواندنش
خرده داستان هایی که تازه از نیمه کتاب جان میگیرند. خط اصلی داشتان تازه از آن موقع مشخص می شود. برخی رخدادها و داستان ها به خوبی با هدف کتاب که بیان داستانی فلسفه است، همخوانی دارد. در برخی فرازها خنده دار بود و البته پایان نسبتا خوبی هم داشت.
من این کتاب رو صوتی گوش دادم و گاهی نقطه های شیرینی رو به همراه داشت مخصوصا که صدای گوینده کاملا مناسب محتوا بود (وحید رونقی) . اما باید این نکته رو بگم: این کتاب صرفا بازی با کلمات بود و طنز بسیار سطحی ای داشت پس اصلا پیشنهادش نمیکنم.
اخیرا در یک دورهی آبکی که عصاره تمام کتابها و دورههای انگیزشی زرد بود شرکت کردم که خب منصفانه باید گفت نکات خوبی هم داشت؛ یک موردش اینکه انجام وظایف و برنامههای سنگین را لذت بخش یا با کار لذت بخشی همراه کنید. با این فکر به دنبال یک کتاب صوتی طنز که نیاز به کار فکری زیادی نداشته باشد و بتوانم حین گوش دادنش به کار مهمترم بپردازم، چرتوپیا را کردم و چه انتخاب نامناسبی؛ نه از این لحاظ که مستلزم کار فکری بود، بلکه از این نظر که طنزش به شدت تکرااااری و لوس بود و به جای آسانکردن، تحملش قوزی بالای قوز سختی کارم شد. * البته اجرای وحید رونقی بسیار خوب بود.
هنوز خستگی طنزهای زهوار دررفتهٔ پزشکزاد از ماه پیش بر تنم بود که گیر چرتوپیای آیدین سیارسریع افتادم. تاریخ زوال یک اتوپیا! سیارسریع طوری مضحکانه و وارفته از دموکراسی دفاع کرده و آریستوکراسی را به سخره گرفته بود که اگر از دلدادگان دموکراسی بودم، به خود اجازه میدادم که از شرم بمیرم. ولی از آنجایی که این مسئلهٔ شرمگین به من و عقایدم مربوط نبود، روی متن و طنزش تمرکز کردم. بعد از دو سه روز خندههای سکسکهوار و سر کردن با شوخیهای تکراری، به این نتیجه رسیدم که بعنوان یک شخص آویزان به طنز، حالا دیگر اجازه دارم از شرم بمیرم و دیگر تحمل این زندگی تقریبا ادبی را روا ندانستم. وانگهی با تماسی بر و بچ اهل مطالعه را گرد آورده، جام شوکران در دست، در میان ایستادم. برای آخرین بار نگاهی به چشمهای غرق در تفکرشان کرده و جام را به لبهایم نزدیک کردم که یکیشان سکوت را شکست: تنهایی؟! آه از نهادم بلند شد و به تشریح مؤلفات اگزیستانسیالیسم پرداختم. لختی رد وحشت و اضطراب بر چشمانش نشسته و پس از سکوتی طولانی فرمود: چرا چرت میگی؟ میگم پیکهای ما کو؟ و دوستان یکی پس از دیگری بنای اعتراض را گذاشتند و صدا به صدا نمیرسید و همگی دست را به سمت جام دراز کرده بودند. نهیبی بر سرشان زده و با نطقی در مذمت رفتار گَلهوار، به سکوتشان واداشتم. بعد برای آخرین بار نگاهی به چشمهای غرق در تفکرشان کرده و جام را به لبهایم نزدیک کردم که همان قبلی باز لب به سخن گشود: حداقل مزه همراهش بزن. به چشمهایش خیره شده و جام را کمی بالاتر از سَرم برده و فریاد زدم: ...اهلی منالعسل! حیرت تمام وجودش را فرا گرفت و میدانستم حالاست که برود در عوالم دیگری غرق و از زمینیان دور شود. با همان نگاه نافذ فرمود: اون که یه چی دیگه بود! نگاهی مخصوص سفسطهگران روانهاش کرده و برآمدیم که: فرقی نداره. بههرحال من بین مرگ با عزت و مطالعات با ذلت، عسل رو... چیز، ببخشید، مرگ رو انتخاب میکنم. به اینجای صحبت که رسیدم، دیگر حتی صدای نفسهایشان شنیده نمیشد. برای آخرین بار نگاهی به چشمهای غرق در تفکرشان کرده و جام را به لبهایم نزدیک کردم که باز همان قبلی فرمود: عسل رو چرا دعوت نکردی راستی؟ یادم به استوری دو هفته پیش عسل افتاد که با تعدادی از دوستان سطحیتر از خودش، به کنسرتی دون شأن رفته و پای آواز خوانندهای نشسته بودند که به صراحت در آهنگهایش حق اختیار را از معشوقهاش سلب کرده و حتی آزادی رفت و آمدش را ستانده بود. به خودم که آمدم دیدم کوهی از پوست تخمه را در اطراف خود ریخته و پروندهٔ بالغ بر چهارده نفر از دوستانمان را باز کرده و در کمال شگفتی همهشان جزو گروه فرومایگان و بیاصالتها از آب درآمدهاند. دیگر طاقتم طاق شده بود. بلند شدم. برای آخرین بار نگاهی به چشمهای غرق در تفکرشان کردم. جام را به لبهایم نزدیک کرده و پلکهایم را بر هم گذاردم که همان قبلی جام را از دستانم ربود. کظم غیض کرده و سعی نمودم به پسِ پشتِ ماجرا بنگرم. نتیجه حاصل شد که پس از شنیدن آن فجایع، دیگر همگی تاب و توان زیستن را از دست داده و مرگ باعزت را برمیگزینیم. پس با متانت کناره گرفتم. همان قبلی، برای آخرین بار نگاهی به چشمهای غرق در تفکرمان کرده و جام را نزدیک لبهایش بُرد و با لحنی غرا فرمود: سلامتی غم، کـ... ناگهان گوشهایم داغ شد و خون به صورتم دوید عنان اختیار از کف داده به سمتش یورش بردم که بر دهانش بکوبم، دستم خطا رفته به جام خورد و تمامش بر زمین ریخت. در همین حین بود که یادم افتاد من اصلا خواهر ندارم!
ظاهر همه چیز خوب است. در یک گوشهای از دنیای امروزمان، عدهای جمع شدهاند تا اتوپیا را در این دنیای مدرن بسازند؛ همگی از دلدادگان بیچون و چرای افلاطون. دموکراسی را مایهی قطعی سقوط جامعه میدانند و عاشق آریستوکراسی اند.
فیلسوف شاه و فیلسوفمشاور و فیلسوفوزیران دربار هر کدام به کار خود مشغول، فیلسوفآشپز و فیلسوفخدمتکار و فیلسوف راننده هر یک حرفهی خود را داشته و همگی از دانایان و عاقلان و فیلسوفان و البته بیپولان زمان خودند. همه اینجا اول فیلسوفند و بعد، شغل دومی هم دارند. و شاه مملکت بد نمیداند اگر چندگاهی یکبار، انرژی مردمانش را با اعتراضات خالی کند. "باشگاه و کلاب و رقص و شادی که ندارند بدبختهایی مادر مرده." اما از درون، همه چیز ناکارآمد است و برپایهی حرف و بادِ هوا.
مجازات مرگ با نوشیدن شوکران انجام میشود. تنبیه و شکنجههایشان فلسفی است، جنگ و پاسخ به تهدیداتشان هم. صد البته که عشق باید افلاطونی باشد و در سوگند ازدواج تاکید شده زوجین از هرگونه تماس فیزیکی خودداری کنند. 😁
خوانش وحید رونقی، به معنای واقعی رونقی به کتاب بخشیده. 😍
یادگاری با تخلیص:😁
. روی پلاکاردها نوشتههایی از قبیل «نابود باد دموکراسی»، «احترام به عوام محکوم است» و «رای اکثریت = نابودی مدینهی فاضله» دیده میشد. سعی کردم با گفتوگو آرامشان کنم اما عصبانیتر از این حرفها بودند. کمکم شروع کردند به پرتاب اشیایی نظیر گوجهی گندیده، تهماندههای غذا و کتاب «جامعهی باز و دشمنان آن». کمیبعد اعلیحضرت حاضر شدند و جمعیت کمی آرام گرفتند. اعلاحضرت رو به جمعیت گفتند «من، گذالفنون كبير، فیلسوفشاهان و شاهفیلسوفان صدای اعتراض شما را شنیدم. مطمئن باشید در اسرعوقت با عاملان این تخلف بیشرمانه برخورد جدی خواهد شد.» در کمال تعجب فریادهای اعتراض شدیدتر بلند شد. اعلاحضرت از کوره دررفتند و گفتند «چه مرگتان است شما؟ قول بررسی دادیم دیگر! بس کنید!» یکی از معترضان فریاد زد «اما با همین رویه مخالفایم؛ همینکه ما اعتراض میکنیم و شما میپذیرید.» اعلاحضرت فریاد زدند «خب ما الان چهکار کنیم؟» معترض دیگر که جامه میدرید، فریاد زد «نپذیرید اعلاحضرت! دموکراسی از همین پذیرفتنها و احترامهای الکی شروع میشود.» معترض دیگر گفت «ما اگر خواستار این سوسولبازیها بودیم میرفتیم اروپا.» گذالفنون کبیر در سخنانی غرا به جمعیت گفتند «بدانید که ما اعتراضات شما را نمیپذیریم و از اساس بر این اعتقادیم که نظرات شما به پشیزی نمیارزد.» در این لحظه بود که صدای هلهله و شادی و فریادهای «زنده باد گذالفنون» از جمعیت بلند شد. اعلاحضرت که خوششان آمده بود با خوشحالی گفتند «حتا یک گاو از شما در مورد سیاست بیشتر میفهمد.» کف و سوت معترضان شدّت و باران اشک شوق بر چشمانشان باریدن گرفت. اعلاحضرت ذوقزده ادامه دادند «من دهان شما را سرویس خواهم کرد.» یکی از طرفداران تندروی آریستوکراسی فریاد زد «ما اینهمه راه به اینجا نیامدهایم که فقط توهین بشنویم اعلاحضرت. وقت آن است که سرکوب را آغاز نمایید.» ... اعلیحضرت دستانشان را در هوا تکان دادند و گفتند: «نه! نه! ما همه فیلسوف هستیم و باید مشکلاتمان را با گفتگو حل نماییم..» اما معترضان راضی نمیشدند و سرکوب را آخرین مطالبه خود عنوان میکردند. اعلیحضرت گفتند: « اگر الان سرکوبتان کنیم نمیگویید که به خواستهی ما عمل کردی و بستر دموکراسی را فراهم کردی و از این حرفها؟» جمعیت قول دادند تنها با سرکوب است که از خواستههای خود دست میکشند. اعلیحضرت با بیمیلی ماشین آتشنشانی خبر کردند که روی جمعیت آب بگیرد. البته معترضان ماشین آبپاش را دون شان خود میدانستند و تقاضای سلاح سرد کردند که اعلیحضرت گفتند: «دیگر رویتان را زیاد نکنید و بروید خانه تا با کتاب توی سر همهتان نزدم». بدین ترتیب قائلهی اعتراضات به سرعت خوابید.
پ. ن. بسیاری از ساختارهای چرتوپیا شبیه به ایران است از تقدس فیلسوفشاه و داناتر پنداشتن او تا سفاهت ملموسش. شعارگرایی، توتالیتاریسم، فرهنگ سانسور و تغییر محتوا.
دو ستاره، یکی به خاطر این که کمتر از یک نمیشود امتیازی داد و یکی هم به خاطر پایانش که برعکس بقیه کتاب بامزه بود. راستش فکرش را نمیکردم بعد از مدتها طنز مطبوعاتی یا به قول این آدمها ژورنالیستی روی مخم برود ولی خب این طنزها فقط برای توی مجله خوب است. بقیه اش روی اعصاب است و توی ذوق میزند. این کتاب هم چیز سختی نداشت و راحت خوانده میشد. در واقع فقط کافی بود که آدم دنیای سوفی را خوانده باشد یا چه میدانم یک بار این فلسفه دبیرستان را برای کنکور خوانده باشد یا اصلا یک گوگل دم دستش داشته باشد که اشاراتش را بگیرد. این که نویسنده خودش نشسته بود جوک خودش را توضیح داده بود واقعا به معنای واقعی کلمه کسشر بود که البته که حیف لفظ کس و خب فکر میکنم ملت توی گودریدز نسبت به این کلمه گارد دارند پس هیچی. ولی خب خود این کتاب هم با کلمه خایه مالی (طبعا در خفا)بازی کرده بود و طنز ساخته بود. اگر آن طنز است و در میان فرهیختگان پذیرفته خب این هم اشکالی ندارد. چه مزخرفی بود گفتم؟ شده ام این ارزشی ها که میگویند اگر این آزادی است بلا بلا بلا. به هر حال نه. طرف بلد نیست داستان بنویسد و این کتابش هم در واقع یک ستون از روزنامه است که کش داده شده. روی اعصاب است. چنین چیزی. ولی خب پایان مناسبی دارد که جالب است و اصلا برای همین یک ستاره بذل و بخشش کردم. به هر حال خودم را به خاطر خریدنش میبخشم چون همه ما در جوانی چیزهایی خریده ایم که نباید و این اشکالی ندارد.