داستان گفتوگو در باغ حاصل گفتگوی مسکوب با داییاش فرهاد در حین دیدن تابلوهای نقاشی اوست. نقاشیها همه از باغاند. باغهایی ظاهرا یکسان اما در ذات متفاوت.
شاهرخ مسکوب، روشنفکر، نویسنده، مترجم و شاهنامهشناس، در سال ۱۳۰۴ در بابل به دنیا آمد. دورهی ابتدایی را در مدرسهی علمیهی تهران گذراند و ادامهی تحصیلاتش را در اصفهان پی گرفت. در سال ۱۳۲۴ به تهران بازگشت و در سال ۱۳۲۷ از دانشگاه تهران در رشتهی حقوق فارغالتحصیل شد. نخستين نوشتههايش را در ۱۳۲۶ با عنوان تفسير اخبار خارجی در روزنامه« قيام ايران» به چاپ رساند. از ۱۳۳۶ به مطالعه و تحقيق در حوزهی فرهنگ، ادبيات و ترجمه روی آورد. پیش از انقلاب به خاطر مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی چندبار راهی زندان شد. مدتی پس از انقلاب به پاریس مهاجرت کرد و تا آخرین روز حیات به فعالیت فرهنگی خود ادامه داد و به نگارش، ترجمه و پژوهش پرداخت. مسکوب در روز سهشنبه بیستوسوم فروردين ۱۳۸۴ در بيمارستان كوشن پاريس درگذشت. شهرت مسکوب تا حد زیادی وامدار پژوهشهای او در «شاهنامه» فردوسی است. کتاب «ارمغان مور» و «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» او از مهمترین منابع شاهنامهپژوهی به شمار میروند. مسکوب برخی از آثار مهم ادبیات مدرن و کلاسیک غرب را نیز به فارسی ترجمه کرده است. از جمله آثار او میتوان به ترجمهی کتابهای «خوشههای خشم» جان اشتاین بک، مجموعه «افسانه تبای» سوفوکلس و تألیف کتابهای «سوگ سیاوش»، «داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع»، «مقدمهای بر رستم و اسفندیار»، «در کوی دوست»، «گفت و گو در باغ»، «چند گفتار در فرهنگ ایران»، «خواب و خاموشی»، «روزها در راه»، «ارمغان مور»، «سوگ مادر»، «شکاریم یک سر همه پیش مرگ»، «سوگ سياوش در مرگ و رستاخيز»، «مسافرنامه»، «سفر در خواب»، «نقش ديوان، دين و عرفان در نثر فارسی»، «درباره سياست و فرهنگ» در گفت وگو با علی بنو عزيزی، «تن پهلوان و روان خردمند»، «مليت و زبان (هويت ايرانی و زبان فارسی) اشاره کرد.
توی باغ نبودی، بیچاره ی آزِ همیشگیِ خودت بودی و سرشار از شهوتِ غرورِ عفونت آلوده ات. تو زیبایی رو چه دانسته بودی؟ خاطره چه می فهمیدی تو که چیست؟ تو با چکمه و پوتین گلهای نورسته ی کنارِ جویبارها را لگد کردی و هیچ نمی توانستی بفهمی که عالم گلستانِ جانهاست که تو جانها را گرفته بودی، با یاس ها با داس سخن گفته بودی گلهای پیش رس؛ سرخ، آبی، ارغوانی... چه باغ و چه بهاری که چنین خزان تکیده ش کرده، اما تو دانه ها رو هم ندیدی. دانه هایی که از همون گلها بر تنِ خاک افتاده بود و اگرچه آفتابْ کلافه شلاق می زد اما نمِ نسیم خبرِ باران داشت و بی گمان فصل جوانه می رسید، گیرم که تنِ خاک سرخِ خونِ هرچه لاله بود و وقتی فصل شکوفایی می رسید؛ باغ در باغ، هیاهوی شادِ مستِ زیبایی، وه چه شگفت و دلرباست. و تو، توی بیچاره در زاویه ی تاریکِ جانِ خشک و بیمارت خبر از هیچ گل و هیچ باغْ نداری. بدا به روزگار تو که هر غبارِ راهِ لعنت شده نفرینت می کند. و خوشا به نوباوه گانِ که بی اعتنا به خشکسالی تو گرمِ بزم خویشند در باغِ جان
این کتابِ شاهرخ مسکوب، کتابِ آسانْخوانی نیست، برای آنها که به داستانهای آبکی خو گرفتهاند و خواندنِ هر کتابِ جدّیای جز آن چرندیات را اشتباه میدانند و رد میکنند نیست، بل برای کسانیست که میخواهند گامی جدّیتر در خواندن بردارند. کتاب علیرغمِ حجمِ ناچیزش میطلبد که با طمأنینه و آرام بخوانیماش. تا نمنمک جذب شود زیباییِ روحبخشاش. گفتگو در باغ جستاریست در قالب گفتگو بین یک نویسنده و یک نقاش و کندوکاو در بخشی از پیکرهی هنر. شاهرخ مسکوب در نامهای که برای پوریخانمِ سلطانی نوشته بود به این سختخوانْ بودنِ «گفتگو در باغ» اشاره کرده است، که کتابی ست که خوندناش صبر میطلبد. امّا پسِ آن صبر، طلوعِ زیباییایست به قیمتِ مانا شدنِ کتاب برای همیشه در خواندههامان ضمنن چاپِ نشرِ فرهنگجاوید فرقهایی با این چاپِ در عکس دارد: کم دارد یعنی. همین
مسکوب در این کتاب که در قالب گفتگویی میان خودش و دایی نقاش اش - فرخ - رخ می دهد به مفهوم باغ می پردازد. آغاز کتاب مواجهه ی شاهرخ است با مجموعه ای از نقاشی های دایی اش از باغ. از اینجا کم کم این گفتگو بسط می یابد و دو طرف پیرامون مفهوم باغ نظرات خود را بیان می کنند. مسکوب از باغ همچون یک الگو سخن می گوید؛ الگویی از یک ساحت والاتر که خود را مثلا در مینیاتورهای ایرانی یا باغ دانستن بهشت نشان می دهد
مسکوب از عنصر نور سخن می راند و از آن همچون مقوم مینیاتورهای ایرانی حرف می زند - نوری که حتی در ظلمات هم دیده می شود، نوری که هست بی آنکه خورشیدی در مینیاتورها باشد. این نور نسبتی با آن باغ متعالی دارد. مسکوب تلاش می کند دایی خود را که به این ساحت والاتر قائل نیست و باغ را صرفا باغی تنانه می بیند نشان دهد که حتی در نقاشی های اندوهناک و شب زده ی او از باغ - که گویی نوستالژی گذشته و بهار از دست رفته است - می توان این نور را پی گرفت
مسکوب البته برای اشاره به این باغ نه از واژه های دینی و عرفانی، بلکه از صفت "خیالی" استفاده می کند. او معتقد است این باغ خیالی زاییده ی یک آگاهی است. او در جواب دایی خود که به ضعف های واقع گرایانه ی مینیاتورها اشاره می کند، بر خیالی بودن آن تأکید می کند و می گوید این واقع گریز بودن اتفاقا نکته ی نقاشی است - این باغ باغی نیست همچون باغی پیرامون ما. در کودکی باغ تنانه هست اما آگاهی نیست اما بعدتر آگاهی هست اما دیگر خبری از آن بهار پیشین نیست. این اتکای بر آگاهی مرز این نوع باغ با باغ صرفا تنانه است - همان باغی که در سراهای صفوی پس از شاه عباس همه جا نقش می شد و کارش صرفا مهیا کردن بساط بنگ و بافور و عیش و شاهد بود
اما در عین حال در مقابل اعتراض فرخ که این باغ را توهمی و دور از امر انضمامی می داند، متذکر می شود که این باغ آن سویی نیست - همانطور که سهروردی آن سویی اش کرد - بلکه امری است جامع آن سویی بودن و این سویی بودن. او زردشت را نمونه ی بارز این تلقی از باغ می داند. زردشت از والایی سخن می گوید اما در دل همین طبیعت آشنا. او نه باغ را به امری صرفا تنانه فروکاهید و نه آن را به امری متعالی و آن سویی بدل کرد
بعد از این بحث ها کم کم بحث به سمت بحث های تاریخی و سیاسی می رود. فرخ از غربت حرف می زند و اینکه میان گذشته و حال شکافی افتاده است؛ شکافی که باغ های نقاشی او را کدر و اندهناک کرده اند. شاهرخ نیز در ادامه از فاصله ی آن باغ خیالی از واقعیت پیرامونی سخن می گوید و اینکه وقتی محیط غریبه باشد رفتن در خیال و چرخیدن در باغ درون شدید و شدید تر می شود. اینجا است که به ذکر چند نمونه می پردازد از چند نفر که در آمریکا در غربت زندگی می کنند و یکی با مستی و دیگری با خیال پردازی خود را از غرابت محیط جدا می کند
* من و کتاب
تا حدود نیمه ی کتاب بحث پیچیده و پاره پاره بود و پر از لفاظی؛ همچنین پر بود از توصیف نقاشی ها در حد اعصاب خردکن و غیر قابل فهم. به همین دلیل گزارشی که من در بالا ارائه کردم مبتنی است بر ساده سازی و حذف. این بخش آنقدر غیر قابل فهم بود که کلا پشیمان می کرد من خواننده را از خواندن. با انضمامی تر شدن بحث در اواخر این اعصاب خرد کنی از بین رفت؛ حتی در بخش روایت داستان تنی چند از مهاجران در آمریکا به اوج رسید. بعد از آن دوباره عادی شد. خلاصه اینکه به نظرم خواندن آن روایت های مهاجرت واقعا توصیه می شود - چد صفحه بیشتر نیستند - اما بقیه نه
نثر شاهرخ مسکوب را بسیار دوست دارم. مسکوب مکاشفه ذهنیاش از مفهوم باغ را در قالب یک گفتگو دو نفره به قلم آورده، گفتگویی به شدت جذاب و نثری به غایت دوست داشتنی. یک جایی مسکوب در خصوص زمان صحبت میکنه ببینید جقدر نگاهش به مسئله زمان قابل تامل و ظریفه : زمان همه چیز را پشت سر میگذارد جز خودش را. برای همین با اینکه همیشه میگذرد، همیشه هست: روندهی ماندگار است.
گفتگویی است واقعی یا خیالی و شاعرانه بین نویسنده و یک نقاش درباب مفهوم باغ در ادبیات وزیست ایران . باغ شاید بهشت ساخته شده برزمین است . ازظرایف نقاشی مینیاتور، نداشتن بُعد ، یکسان بودن چهره ها . مهاجرت وزندگی در غربت . دراواخرکتاب ازروایت شاعرانه به خاطره نویسی تغییرشکل میدهد که به تصورم جالب نیست ومجددا" به شکل گفتگو برمیگردد. بعضی تکه ها درخشان وبعضا" معمولی است .
هرکسی درته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست .هیچ کس ازآ ن جا خبرندارد، کلیدش فقط دردست صاحبش است .آن جا آدم هرتصورممنوعی که دلش می خواهد میکند. عشق های محال ، هرآرزوی ناممکن وهرخواب وخیال خوش . همه نشدنی ها ، آن جا شدنی است . این باغ اندرونی ، چه بسا ازدید باغبانش هم پنهان است اما یک روزی ویک جوری آن راکشف میکند.
گفتگو در باغ مکالمه ایست دو نفره، یا بهتر است بگوییم مونولوگی است مکاشفه گونه که در باغ اتفاق می افتد، باغی که ماوای کودکی همۀ ماست ولی ناگهان و بی اختیار از طبیعت خالی می شود و رفته رفته فقط خاطره ای از آن باقی میماند
سخن از نقاشی و مینیاتور آغاز می گردد و به باغ می رسد، باغی که دور از دسترس و در افق های دور است اما ناگهان باغ تن و باغ جان یکی می شود و تصویری می یابد که دیگر با چشم قابل رویت نیست و فقط در ذهن می توان آن را پرداخت و به تماشایش نشست، باغی که در درونِ آدمی سر بر می آورد باغی که منحصر به فرد است و یگانه، هر آدمی باغی دارد که پناهگاه اوست
مسکوب در مصاحبه های خود عنوان کرده است که او همیشه با عرفان سروکار داشته، حتی در دوره هایی که کمونیست بوده هیچگاه از عرفان نبریده بود، البته نه آن عرفانی که دشمن عقل است و نافی علم است و بیکارگی و گدامنشی را ترویج می دهد، بلکه عرفانی که یک نوع آزادی معنوی و روحی ایجاد می کند و علیرغم بندها و گرفتاری های روزانه، احساس آرامش و طمانینه به آدمی می بخشد
مسکوب این سفرنامۀ عرفانی خود را درسال هفتاد، در تبعید خود خواسته نوشته است، از همان سالها تا لحظۀ مرگ، غم غربت گلوی او را می فشرده و همچون طوطی مولوی که از هندوستان دور افتاده بود همواره در آرزوی آن بوده است که به وطنِ مالوف خود باز گردد، وعاقبت الامر باز گشت، اما افسوس چه دیر
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
از متن کتاب:
اساساَ آدم امروز از زمین و آسمان، از درون و بیرون، تهدید می شود و در جایی تکیه گاه ندارد، هر کسی در خود تنهاست، کسی با خودش هم نیست تا چه رسد به دیگران، ببین با خودمان چه کار داریم می کنیم، اول باغمان را از عالم بالا پایین کشیده ایم و حالا می خواهیم همۀ لذت های بهشت را یکباره بچشیم تا فرصت باقی است، تا در کوزه نیفتاده ایم، از دستپاچگی ��اریم خودمان را پاره می کنیم و مرتب در گودالی که زر پایمان کنده ایم فروتر می رویم، همه را فرو می بریم، باغ تن و طبیعت را
آرزو داشتیم روزهای آخر زندگی را در خانۀ خودمان که با رنج و زحمت زیاد ساخته ایم، به سر بریم و همانجا بمیریم سرانجام زمانی می رسد که به تنهایی نمی توان درد پیری و معلولی را چاره کرد، ما خانواده یا دوستانی که بتوانند کمک مان کنند نداریم، خیلی تنهاییم، از طرف دیگر با زندانی کردن پیران در آسایشگاه یا خانۀ سالمندان و اینجور جاها، نه موافقیم و نه طاقتش را داریم، اما چه می توان کرد، همه سعادت مردن در خانۀ خود را ندارند، افسوس
باغ همیشه از ما دور است، با وجود اینکه در ماست، در دسترس ما نیست
اساساَ وجود باغ در برابر کویر با معنا تر است، در جاییکه، طبیعت دست و دل باز باشد با گل و گیاه و رنگ و آب، کمتر کسی در بند باغ است
به قول فرهاد هرکسی در ته دلش باغی دارد که پناهگاه اوست. هر چیز نشدنی، آنجا شدنی است. یک بهشت - یا شاید جهنم - خودمانی و صمیمی که یک روز آن را کشف میکند یا در پی واقعه ای درهای آن باغ مخفی به رویش باز میشود. ... من فکر میکنم «هجرت» درهای باغ درون مرا به رویم گشود. یک خلوت عجیب، سرشار از سکوت که تصویر حقیقی مرا به خودم نشان داد. ... یک کتاب پنج ستاره ی دیگر، از نویسنده ای که برای من همیشه پنج ستاره است. چقدر با خواندن این کتاب کیف کردم و روحم پرواز کرد. هر کلمه اش برایم آینه بود. اصلا این کتاب، باغ هزار آینه بود.
باغ های من در خزان به دنیا می آیند اما همیشه خیال خام بهار را در سر می پرورانند. . آدمی که نخست با خدا بود و برای یاری او به زمین آمده بود در آرزوی بازگشت به ماوای خود است به باغ جان. یگانگی و وحدت وجود باغ تن و باغ جان . بهشت را هروقت زیادی مصرف کنی جهنم میشود. .
کم نیستند کسانی که در سرزمین خود با دیگران و خودشان غریبه اند. خیلی ها در وجود خود هم غریبه اند. . وقتی زمانت در یکجا بگذرد و عمرت در یک جای دیگر. چون بسیاری از کسانی که دوست داشتی در آنجا مرده اند و آن مرده ها در تو بیدارند و در تو زنده اند. . هرکس در ته دلش باغی دارد که تنها خودش کلیدش را در دست دارد و صاحب تام و تمام باغ است. هر چیز نشدنی آنجا شدنی ست و پر شده از آرزوهای محال و عشق های ممنوعه و... . باید هوای باغت را داشته باشی. شاخ و برگش را هرس کنی و ریشه هایش را آبیاری کنی. باغ هم مثل پرنده مثل آدمیزاد بیماری و پیری دارد. توفان و تگرک دارد و هزار آفت دارد. .
فوقالعاده! چه میتوان گفت در برابرِ اثری زیبا و کامل و هم متواضع؟ داستانوارهای پیرامونِ گفتوگویی در بابِ باغ که مدام به فلسفه و تاریخ و معماری و شعر و زبانشناسی سرک میکشد و از یکی به دیگری سوییچ میشود. لذّت بردم و خواندنش را توصیه میکنم به دوستدارانِ ادبیات و هنر.
خیلی دوست داشتم کتاب رو کتابیه که درگیرت میکنه، چیزهایی میگه که پریشون و شادت میکنه، به فکر میبردت نیمه اول کتاب شاید یه مقدار گنگ باشه و اگه حوصله کنید و دقت، آخرش از میوه های باغ کتاب نصیبتون میشه
شاهرخ مسکوب با جادویی مرموز، از شیرینترین کتابهایی که خوندم رو نوشته. خیلی آسانخوان نیست و تمرکز و تصور کردن نیاز داره اما روانه. مثل رود روی کلماتش جاری میشدم و بعضی قسمتهای ناشناخته ی وجودم که کسی تا حالا متوجهش هم نبود رو لمس کرد. کتاب جستاری در قالب گفتوگو بین دو شخصیته. یکی به قول کتاب فرهیخته (شاهرخ) و دیگری، (فرهاد) هنرمند است. گفتوگو از سوال شاهرخ از دایی خود فرهاد در مورد نقاشیهایش شروع میشود و بسط مییابد. هم شبیه مرتب شده ی افکار خیلی خیلی محو ذهن بود و هم گاهبهگاه ایدهها و مفهومهای جدید را این میان معرفی میکرد. ~با اینکه کوتاه بود آسانخوان نبود برای همین با طمانینه برید پِیاش و بذارید درونتون ریشه بده. بهش زمان بدید به باغ جان خودتون هم برسه.
دومین کتابی که از مسکوب خوندم -- تا اینجا چیزی که مسکوب رو مسکوب کرده،نثر قوی و زلالشه.نمیدونم دقیقا چجوری باید این نثر رو توصیف کرد.اما ویژگی های جالبی داره.مثلا واژه ها خیلی وقت ها کهن و باصلابتن(که برآمده از تسلط مسکوب به شاهنامهست احتمالا) اما در عین حال لطافت عجیبی داره نثرش.تعابیر و آرایه های ادبی که به وفور مشاهده میشن،یه حس روونی همراه با لطافت دارن.و این نثرِ قویِ لطیف واقعا جاذبه داره.حتی وقتی توصیف یک صحنه یا یک خیابون یا باغ رو میخونیم بازم متوجهیم که با یک نثر "ادبی" و با یک اثر "هنری" سر و کار داریم. -- این کتاب درباره ی باغه.یک گفتگوی دونفره بین شاهرخ و داییش فرهاد که نقاشه درباره ی باغ.اوایل کتاب یک مقداری سخته خطِ کلی نوشته رو دنبال کردن.مدام توصیف باغ و توصیف تابلوهای باغ و درخت و کلبه و باد و خورشید.کم کم میرسیم به مقایسه ی نقاشی ها.میرسیم به توضیحاتی درباره ی نقاشی مینیاتوری و توصیف چند تابلوی خاص.درواقع از این سبک و این نقاشی ها،مفهوم بیرون میکشه.مفاهیمی که پشت هر هنری هستن و نشون دهنده ی جهانبینی هنرمندهای اون آثارن. جلوتر که میریم اما کتاب ملموس تر میشه و اون نثر فوق العاده ترکیب میشه با مفاهیمی منظم تر که فقط لذتِ صورتی نمیدن.بعد کم کم باغ تبدیل به مفاهیم مختلفی میشه.مثلا باغ تبدیل میشه به کودکی و جوانی.حالا همه ی مفاهیم باغ ریخته میشه تو این دوتا ظرف. و بعد مثلا باغ تبدیل میشه به وطن.دغدغه های موندن و رفتن و وطن داشتن و دوتا وطن داشتن و بی وطن بودن... این بخش های پایانی کتاب خیلی ملموس و عمیق و جذاب و البته غمگینه --
گفتوگو در باغ اولین کتابی بود که از مسکوب خوندم. ناداستانی بلند که به سبک دیالوگ یا بهتر بگم مناظره دو شخصیت پیش میره. شاهرخ مسکوب به دیدن دایی فرهاد میره برای دیدن تابلوهایی که فرهاد از باغ میکشه. توی این گفتوگوی بلند - که گاهی دیالوگهاش به منولوگ تبدیل میشد- هم از طبیعت و تاریخ میخونیم هم از سیاست و ادبیات و مسائل انسانی مانند مهاجرت و غم غربت. گفتوگو در باغ علاوه بر نشون دادن زبان پاک و پاکیزهی مسکوب توانایی اون در تغییر لحن و به کار گیری طنازی زبان و اجرای لحنهای تهران قدیم رو هم داره. در یک بخشهایی از این گفتوگوی بلند، وقتی صحبت میرسه به ظرفیتهای نمادین مفهوم «باغ» و مسکوب به عشق از نگاه مولانا، انعکاس مفهوم «جان» در شمس اشاره میکنه، خواسته یا ناخواسته خواننده رو به خوندن شطحیات خودش دعوت میکنه. به شکلی که سماع مستانهی مولانا رو یادآور میشه. این کتاب ساده خود ادبیات است. منتهی بیادعا و جمعوجور از خوندنش لذت بردم
گفتگويي بين فرهاد كه هنرمند است و شاهرخ كه فرهيخته ايست آسنا به هنر و ادبيات و اساطير و نشانه ها... گفتگو در مورد باغ است و آرمان و اتوپيايي كه آرزوي هر كسي است. از هر رنجي كه مي برند و از اصلي كه از آن دور مانده اند. از بهشت، از رانده شدن از باغ ازلي كه آدم در آن بود و اين فراق تا آدمي هست به همراهش است. هركسي كو دور مامد از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش
كتاب خواندنش سهل نيست بخصوص نيمه اول كتاب اما به مرور شوق خواندن در فرد بيشتر ميشود و خواننده را پابه پاي اين گفت وگو تا آخر همراه خود مي كشد
قسمتهایی که گفتگوی بین فرهیخته و هنرمند در باب هنر و نقاشی بود رو خیلی بیشتر دوس داشتم و حسش کردم تا قسمتهایی که روایتهایی از مهاجرت بود. شاهرخ: میخواهم بگویم که جوانی، بهار است اما وقتی که گذشت، دیگر برنمیگردد. عمر ما فصل های برگشتنی ندارد و ما وقتی فهمیدیم بهار برگشتنی نیست، میخواهیم آن را در خاطره نگهداریم و مهمتر از آن، در خیال بازسازیمش. فرهاد: و بعد در خیال مان لنگر بیندازیم، در جوانی جا خوش کنیم؛ که البته میدانیم جای ماندن نیست ولی آن خاطره را با خود یدک میکشیم، مثل سایه ای که دنبالمان می کند.
در باب این کتاب، هرجایی گشتم شاید توضیحی پیدا کنم برای این سؤال چیزی پیدا نکردم: کتاب در چاپ نشر باغ با کتاب در نشر فرهنگ جاوید فرق دارد، کتاب دست خورده و نثر دچار دستکاری شده. این دستکاری را خود مسکوب پیش از مرگ انجام داده؟ حسن کامشاد (وصی) در متن ویرایشی اعمال کرده؟ ناشر نثر شاهرخ مسکوب را برداشته ویرایش کرده؟
کتاب فرمش از حرفش شاید تازهتر یا جسورانهتر باشد و حرف شاید بیشتر خیالانگیز باشد تا گشایندهی راهی برای تحلیل و یا فکر کردن به نگارگری یا هنر یا تبلورهایی یا گسستهایی در روح انسان ایرانی.
فرهاد: اشکال کار این است که همیشه وقتی فصل گذشت، آدم یاد بهار میافتد.
شاهرخ: برای آنکه در جوانی، باغ درحال شدن و شکفتن است، باغ در تن است و تنْ آگاه نیست. وقتی در روح جوانه میزند که کار تن دارد ساخته میشود. آگاهی وقتی میآید که باغ رفته است.
."آدم نهالي بيرون از فصل و بيهنگام است، در زمان خودش نيست، خزان است در ميانه بهار يا برعکس."
"میخواهم بگویم که جوانی، بهار است اما وقتی که گذشت، دیگر برنمیگردد. عمر ما فصل های برگشتنی ندارد و ما وقتی فهمیدیم بهار برگشتنی نیست، میخواهیم آن را در خاطره نگهداریم و مهمتر از آن، در خیال بازسازیمش."
مسکوب به دیدار مجموعهای از نقاشیهای فرهاد -به گمانم برادر همسر سابقش گیتا- میرود که همگی طرحهایی از باغ اند. فرهاد باغ "علیزاده" در لاهیجان را از کودکی در خیال دارد اما تصاویر باغهای او همگی تیره و به رنگ خاک اند نه سبز و رنگی؛ باغ سوخته اند. گفتگو از اینجا آغاز میشود و به تصویر باغ در مینیاتور ایرانی میرسد که گویی جملگی باغ عدن را نمایش میدهند، باغی آراسته و آرمانی، سوای اینکه موضوع مینیاتور بزم است یا رزم. گفتگو پیرامون ریشههای این آرمانگرایی مینیاتوریستها و اینکه اصولا چرا بهشت در خیال ما باغیست سبز و خرم و نه هیچ چیز دیگر،خواندنی و تأملبرانگیز بود. اینکه جوانی به منزله باغ سبز و بهاریای است که با گذشت زمان به زودی از دست میرود و انسان در جستجوی آن و به خیال زنده نگهداشتنش در تصوراتش و در نقاشی و مینیاتور باغهای سبز و زیبا را نقش میکند، و آدمی در غربت در حقیقت از باغ جانش دورافتاده و این حکایت غربتزدگانی است که چیزی را گم کردهاند و هرگز پیدا نخواهند کرد.
کتاب، گفتگوی بین شاهرخ و فرهاد، در مورد نقاشیهای فرهاد که از باغ ایرانی ترسیم کرده رو روایت میکنه. گفتگویی سیال بین این دو شخصیت پیرامون باغ ایرانی، تصورات و خیالهاشون و صحبتهایی که در ادامه در مورد شاهنامه و عشق و... و دوباره باغ میشه. من عاشق باغ ایرانی هستم و همیشه در زمان دانشجویی همه جا در مورد باغ ایرانی میخوندم و حتی موضوع پایاننامم هم باغ کتاب بود. (ترکیبی از علایقم😅) با این که کتاب کم حجمی هست ولی نمیشه تو یک نشست خوند چون نیاز به آروم خوندن و تهنشین شدن حرفاش تو دل آدم داره. نثر مرحوم مسکوب واقعا خوب و دلنشین هست و با خوندن هرکدوم از کتابهاش بیشتر بهم ثابت میشه که باید کتابهاش رو خوند و به کسانی که نمیشناسنش معرفی کرد. 🍂 ای محبوبهٔ من و ای زیبای من! ای کبوتری که در شکافِ صخرهها و در سِتْرِ سنگهای خارا، آشیانه داری، چهرهٔ خود را به من بنما و آوازت را به من بشنوان، زیرا که آواز تو دلپذیر و چهرهٔ تو خوشنماست. 🍂 هیچ شده است که یک روز زنی را ببینی و ناگهان حس کنی که انگار یک عمر در انتظار دیدارش بودهای؟ در آرزوی دیدار کسی که مثل باغ باشد در رنگ و بوی شب، با سلامت سادهٔ گیاه و زیبایی و روانی آب، با گیسوانی چون شاخههای درهم مورْد، سرسبز؛ و چشمها، چشمهای در شبهای دور و تنهای کوهستان. 🍂 شبهای تاریکِ ماه، ستارههای دور، خوابِ باغ را تماشا میکنند که در تاریکیْ سبز است و به نجوای پیاپی موجها گوش میدهد و آهسته با باد حرف میزند؛ از خزان میترسد و از سکوت زمستان ملول است و گاه در گرمت از وحشتِ تشنگی سراسیمه بیدار میشود، تنش در شاخ و برگش میسوزد. کسی نمیداند باغِ خوابزده چهها میبیند و چه خیالها به سر دارد.
نویسنده به دیدار نمایشگاه نقاشی دوستی می رود. بیشتر آثار به نمایش گذاشته شده، تصاویری از "باغ" اند. مسکوب از باغ های نقاشی عبور می کند و به "باغ" در فرهنگ و ادبیات فارسی می رسد، و نقش باغ در زندگی روزانه ی ما ایرانیان، که عمدتن در جهانی کویری زندگی می کنیم. زیبایی توصیف و ژرف اندیشی شاهرخ مسکوب در مفهوم "باغ"، علاقه ی ما به گل و بوته و سبزی، نقش باغ در قالی و نقاشی مینیاتور و... نقش باغ (بهشت) در زندگی روزانه ی ما و... اینجا هم مثل هر اثر دیگر مسکوب، زبانی شیرین و روایی، ارزش این گفتار را تا حد یک رمان دلنشین بالا برده است.
"وقتى معناى مکان را از دست بدهى، حسِ زمان را هم از دست دادهاى، همانطور که هستىِ ما مشروط به زمان و مکان است. درک و دریافتِ این دو در عمقِ ذهنِ ما هم لازم و ملزوم و همزادِ یکدیگرند. هر زمانِ با معنا و جاندار، در مکانى سپرى شده، حتى اگر جایگاهِ آن را از یاد برده باشیم. همچنین وقتى به یادِ مکانى میفتیم که به نحوى آن را زیستهایم، در آن مرگ، عشق یا شادى و نومیدى را آزمودهایم. چنین مکانهاى ویژهاى، زمانهاى ویژهى خود را دارند که شاید دمِ نظر نباشند. ولى رسوبشان در بُنِ ذهن کارِ خودش را مىکند. به زبانِ دیگر، زمان و مکان وجودِ بالقوهى یکدیگر را فعلیت مىبخشند."
اين كتاب كم حجم و بسيار بسيار زيبا از مرحوم (مسكوب) حاوي داستانيست كه رگههاي سمبلي زيبايي دارد و به صورت ديالوگي بين دو نفر روايت ميشود. اين كتاب بسيار دلنشين و زيباست. نميدانم به جز چاپ سال 1373 آيا تجديد چاپ شد يا خير. به هر حال اميدوارم روح آقاي (مسكوب) مورد رحمت خداوند قرار گرفته باشد و ايشان بر خلاف سالهاي پاياني حياتشان، در آن دنيا در آرامش به سر برند
نیمه ی اول «گفتگو در باغ» ارتباط برقرار کردن با دنیای انتزاعی نویسنده برام واقعا سخت بود و علی رغم اینکه به «رهاش کن شاید سلیقه ت نیست» فکر کردم، تصمیم گرفتم با فکر آزادتری تو مسیر برگشت به کتابخونه ادامه شو بخونم و تصمیم بگیرم چیکارش کنم؛ که خب موفق شدم تو کتابخونه تمومش کنم.
کتاب رو میشه در دو، یا سه نشست خوند و برخلاف اینکه به این رسیدم که شاید سلیقه م نیست، تو نیمه ی دوم گره خوردم به محتوا و اون ارتباطه بین من و دنیای ذهنی نویسنده تا اون حدی که باید اتفاق افتاد و خب خیلی حس خوبی داشت که با فرصت دادن و زمان مناسب تری انتخاب کردن اونم این مدلی بدون هیچ فشاری به جای صرفا رهاش کن بره، اتفاق بهتری افتاد. راستی من کتاب رو از نشر نی خوندم.
این قسمتش و خیلی دوست داشتم و چقدر ملموس بود برام؛
«فکر میکردم خیلی دیر شده. نکند هرگز عاشق نشوم، نکند قلبم مرده باشد، بابا طاهر میخواندم که احساساتی بشوم. میترسیدم.به قدری منتظر و دلواپس بودم که ناچار زد و عاشق شدم ...و یک وقت دیدم که حس جاری و لبریزی در من دمید. به طوری که از دوری افق، از خواب آفتاب و تماشای شب، از تصور "بودن " گریه ام می گرفت.....»
«چون بذری که در اقلیمی رشد و پرورش یافته —منظورم فقط اقلیم جغرافیایی نیست، اقلیم تاریخی و آب و هوای فرهنگی نیز هست— ممکن است با محیط زیست دیگری سازگار شود، شاید هم اهلی بشود اما بومی نمیشود و تا وقتی بومی نشده، آدم گسیختهای است که دلواپسیهای مضاعف دو جا را یدک میکشد.» خیلی تلاش کرده بودم این حالتم رو توضیح بدم اما نتونستم به خوبی از عهدهش بربیام، امروز بهترین توصیف رو ازش خوندم.
[بهشت را هر وقت زیادی مصرف کنی، جهنم می شود. باغ جان و تن،هردو سخت آسیب پذیرند.] .
[من گمان میکنم هرکسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست. هیچکس از آنجا خبر ندارد. کلیدش فقط در دست صاحبش است. آنجا، آدم هر تصور ممنوعی دلش بخواهد میکند. عشقهای محال، هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش، هر چیز نشدنی،آنجا شدنی است؛ یک بهشت- یا شاید جهنم ـ خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد. این باغِ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است. اما یک روزی و یک جوری آن را کشف میکند.] . [آدم نهالی بیرون از فصل و بی هنگام است،در زمان خودش نیست، خزان است در میانه ی بهار یا برعکس.] . [شاهرخ: میخواهم بگویم که جوانی، بهار است اما وقتی که گذشت، دیگر برنمیگردد. عمر ما فصل های برگشتنی ندارد و ما وقتی فهمیدیم بهار برگشتنی نیست، میخواهیم آن را در خاطره نگهداریم و مهمتر از آن، در خیال بازسازیمش. فرهاد: و بعد در خیال مان لنگر بیندازیم، در جوانی جا خوش کنیم؛ که البته میدانیم جای ماندن نیست ولی آن خاطره را با خود یدک میکشیم، مثل سایه ای که دنبالمان می کند.] گفت و گوی نویسنده (شاهرخ مسکوب)ونقاش (دایی فرهاد) گفتوگوی بلندی که بعضی مواقع دیالوگهاش به منولوگ تبدیل میشد نقاشی هایی که همه مضمون باغ دارند در ظاهر شبیه هم هستند ولی هرکدام در باطن دنیای خودش را دارد طرح های کپی شده نیستند پشت هر نقش کلی خیال بوده. در حین صحبت با این مسائل رو بروییم : ظرایف نقاشی،مینیاتور،شبیه بودن چهره ها،مهاجرت وزندگی در غربت و... فلسفه،تاریخ،معماری،شعر و زبانشناسی ... در پایان کتاب نوع نوشتار از روایت شاعرانه به خاطره نویسی تغییر میکند. .شاهرخ مسکوب در نامهای که برای پوری سلطانی نوشته بود به این سختخوانْ بودنِ «گفتگو در باغ» اشاره کرده که کتابی ست که خوندناش صبر میطلبد.] قطعا تا پایان کتاب بعد از اون صبر و تامل و فکرکردن کلی حال خوب نصیبمون میشه به تازه خوان ها و همچنین کم حوصله ها پیشنهاد نمیکنم چون با تمام حجم کمی که داره کلی مطلب مفید گنجونده شده در این کتاب که سخت خوان بودنش در بعضی از صفحاتش کاملا مشهوده. و اون شعرگونه بودنش،بازی با کلماتش... فارغ از هر بحثی به شدت قشنگه.💙