دوستانِ گرانقدر، از دیدگاهِ من، زنده یاد <صادق هدایت> در این داستان با اندیشهٔ نابِ خویش، بازی هایِ روزگار و قوانینِ طبیعت را آشکار ساخته است و در کنارِ این موارد با این داستان نشان میدهد که چگونه احکامِ اسلامی و آموزه هایِ غیراخلاقیِ اسلام، سبب میشود تا زندگیِ زنان و مردانی که پیروِ این دین میباشند، به بدبختی و بیچارگی کشیده شود --------------------------------------------- داستان در موردِ گفتگویِ مشهدی شهبازِ لاغراندام و مافنگی با آمیرزا یدالله، آخوندِ عرب پرست و هوس ران میباشد که روبرویِ قهوه خانه نشسته اند و هریک چکیده ای از داستانِ زندگیِ خویش را میگویند که چگونه زنِ زندگیِ آنها، این دو را به خاکِ سیاه نشانده است شهباز، بقال بوده و مغازه ای داشته که با درآمدِ آن زندگی را میگذرانده است.. تا آنکه زنی با او ازدواج کرده است و او را تهدید کرده که اگر پول سفرش به کربلا را ندهد، فرزندشان را خفه میکند.. بنابراین، شهباز مغازه و دار و ندارش را به پول تبدیل کرده و به زنش میدهد تا به زیارت برود.. ولی از آن زمان دیگر بازنگشته و همراه با بچه ناپدید شده است و شهباز نیز روزگارش تیره و تار گشته است در سویِ دیگرِ داستان، آمیرزا یدالله، میگوید که برای روضه خوانی و دعا کردن بالایِ سرِ بیمار به خانه ای رفته و این مردِ هوس ران، در همان خانه، دل به دختر بچه ای هشت یا نه ساله به نامِ ربابه میبندد.. خانوادهٔ بیخرد و گوسالهٔ دختر نیز او را به عقدِ این آخوندِ کثافت در می آورند.. شبهایِ نخست، دختربچه گریه میکند و میرزا عبدالله برایش داستان تعریف میکند و کم کم به بهانهٔ داستان های شبانه، به دختر بچه نزدیک میشود پس از سه سال، این آخوندِ هوس ران، وکالتِ زنی پولدار و بیوه را بر عهده میگیرد و هوس میکند تا زن را به عقد خود درآورد.. ربابه از این موضوع باخبر شده و پس از جار و جنجالِ بسیار از میرزا عبدالله جدا میشود... پس از رفتنِ ربابه، میرزا تازه میفهمد چه چیزی را از دست داده است، بنابراین تصمیم میگیرد دوباره با ربابه ازدواج کند.. ولی برای اینکار، طبقِ قوانینِ بیخردانه و احمقانهٔ اسلام، نخست باید شخصی با عنوانِ محلل، ربابه را عقد کرده و طلاق دهد، تا میرزا بتواند با ربابه ازدواج کند میرزا از بقالِ محل خواهش میکند تا ربابه را عقد کند و فردایِ آن روز طلاق دهد و پول و پاداشش را دریافت کند.... ولی پس از ازدواج بقال حاضر نمیشود تا رباب را طلاق دهد عزیزانم، بهتر است خودتان این داستان را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید و ببینید که چگونه صادق هدایت، با هنرمندیِ تمام، سرنوشتِ میرزا عبدالله و شهباز را به یکدیگر گره میزند --------------------------------------------- امیدوارم از خواندنِ این داستانِ کوتاه، لذت ببرید <پیروز باشید و ایرانی>
عاشق هدایت و جهان بینی اش هستم، هدایت را دوست دارم چون ساکت نمی نشست هدایت را دوست دارم چون دغدغه مند بود هدایت را دوست دارم چون پیشرو بود و اگاه، با انکه همواره در رفاه نسبی به سر می برد و به کشورهای مختلف سفر میکرد ولی هیچگاه درد مردمش را فراموش نمی کرد، همواره از کوته فکری و حماقت و خرافات آنها رنج می برد ولی سالها در میان آنها زیست و مدام نوشت و نوشت و نوشت تا شاید شده حتی یک نفر را آگاه کند، طاقت این را نداشت که ببیند یک عده سودجو پا منبری صیغه و محلل و دعا نویسی و مردسالاری و قربانی کردن حیوان و ... را هر روز بیشتر از دیروز ترویج کنند. هدایت نوآور بود و ادبیات مدرن مدیون تلاش های بی وقفه اوست او اغازگر راهی است که نیما در شعر انجام داد. شاید نیما زیباترین شعرهای نیمایی را نسروده باشد و شاید هدایت بهترین داستان های مدرن ایرانی را ننوشته باشد ولی نکته مهم اینجاست تا اغازگری نباشد هیچ رودی به دریا نمی ریزد. هدایت از نگاه من نه پوچ است نه سیاه و نه به دنبال فلسفه مرگ، اگر او ناامید بود هیچگاه به انتشار داستان هایش نمی پرداخت او می نوشت چون می دانست خوانده میشود او فریاد میزد چون میدانست سرانجام شنیده میشود او سالها از زمان خودش جلوتر بود، کاش تا می توانیم هدایت بخوانیم و کاش تا میتوانیم از قیدها رها ......
محلل، صادق هدایت معرف یک جامعه مرد سالار هست... جامعه ای که در آن مردان محوریت دارند اما همین آنها درگیر تعصبات دینی اند ، تعصباتی که آنها را رو به تباهی می برد.... هدایت از جامعه خویش که گرفتار جهل و نادانیست شکایت می کند... جامعه او نه می اندیشد و نه میتو اند بیاندیشد چرا که تصور می کند که در سایه دین همه چیز را می داند.... دینی که برخاسته از تفسیر منفعت طلبانه مردان است. همه چیز به نفع آنها تعریف می شود... عالم دینی خود یک پا زن باز است..... مثل آب خوردن صیغه می کند و طلاق می دهد و خبری از محبت و دوست داشتن نیست چرا که محبت دو طرفه است ولی این جامعه یک طرف دارد و ان هم مرد و جنس نر است چون نان می دهد و سواد( هر چند ابتدایی برای اوست نه برای زنان)در جایی شخص مذهبی که پدرش از علمای برجسته بوده می گوید "" مردم باید باسواد بشوند، آخر تا آنها خر هستتد ما هم سوارشان می شویم""" هدایت کاملا واضح پیام می دهد که در جامعه ای که جهل مذهبی( و غیر مذهبی) حاکم است گروهی که تفسیر کننده آن است،، جای خدا را می گیرد چون انسان اساسا موجودیست که از قدرتی که دارد بهره می برد تا بر دیگران سلطه یابد
.هدایت در اکثر داستاناش تیشه به ریشه ی خرافات میزنه ولی داستان رو به طرز عجیبی به ابتذال و اتفاقات هندی وار میکشونه. شاید علتش این بوده که مردم کم سوادتر به این طریق بشینن داستاناش رو بخونن و یه جذابیتی واسشون داشته باشه و از این طریق بتونه اون هدفش که مبارزه با جهله رو عملی کنه(یه نظره که احتمالا غلط هم هست)
پس اگر باز زن را طلاق داد دیگر بر او حلال نیست، مگر آنکه به نکاح مردی دیگر در آید، و هر گاه آن مرد زن را طلاق دهد، اگر میدانند که حدود خدا را رعایت میکنند رجوعشان را گناهی نیست. اینها حدود خدا است که برای مردمی دانا بیان میکند!
هدايت كه يكي از ويژگي هاي نگاه انتقادي اش مبارزه با خرافات است در اين داستان با كلامي طنزآلود چهره ي باورهاي عوام را عريان مي كند و نشان مي دهد پايبندي به خرافات و كنارگذاشتن عقل و منطق آدميزاد را به چه وضعي مي اندازد در پشت طنز هدايت سياهي هايي زشت خود را نشان مي دهند
کتاب فوقالعاده جذابیه. شناخت هدایت از جامعه ایرانی فوقالعادست و داستانهاش حتی به این کوتاهی آیینه تمامنمای جامعه است. بدبختی و پلیدی و قربانیستایی و گریهکردن بر سر مرده رو لابلای تک تک گفتگو میشه درک و فهمید. کتاب خیلی کوتاهه و میشه در عرض ۱۵ دقیقه هم خوندش و حتما توصیه میکنم.
داستان کوتاه دیگری از مجموعه سه قطره با مضامینی مشابه داستانهای دیگر و این بار داستانی که فرصت برای پرداخت پیدا میکند. روایت زندگی دو نفر که بواسطه زنی با یکدیگر تلاقی میکند. البته تلاقی توام با بداقبالی و عمری که از دست رفته است به پای خرافات مذهبی و هوسرانی و سنتهای کهنه. چاشنی طنز را هم اندکی به آن آمیخته و آن پایان دردناک مبتنی بر مرگ همیشگی را هم ندارد و به نوعی مصیبت به صلح منتج میشود بجای مرگی خودخواسته یا همراه با غفلت
یعنی از نظر محتوایی همچنان نقد عقاید و فرهنگ سنتی و اعتقادات خرافی در مرکز داستان است و از طرفی نگاه نژادپرستانه ضدعرب هم جای خود را دارد. آنجا که میگوید:
"میرزا یدالله گفت: خدا کند که از شر عربها محفوظ باشد - آره میان عربهای لختی زبان نفهم - این عمریها - بیابان برهوت. آفتاب سوزان"
فضاسازی خوب، دیالوگها جذاب، پایان خوب هدایت است دیگر، انتظار دیگری از او نمیرود چون یک نابغه بود. محلل آینه تمام نمای جامعه مردسالار ایران است که با غرق شدن در میان تعصبات دینی، گرفتار جهل و نادانیست. او بار دیگر میخواهد با قلمش دغدغههای خود را نسبت به مسائل جامعهای که با جهالت غرق در مذهب شده نشان دهد. داستان حکایت مردی است که زن خود را سه طلاقه کرده و حالا دین به او میگوید اگر تو و آن زن هم دلتان بخواهد بار دیگر با همدیگر زندگی کنید بیخود میکنید، اول باید زن با مردی دیگر ازدواج کند و با او همخواب شود و سپس آن مرد دوم که او را محلل گویند طلاقش دهد تا شما بتوانید بار دیگر به همدیگر بازگردید. از خوانش داستان لذت بردم و به حال جامعهای که هنوز پس از این همه سال درگیر این مسخره بازیهاست تاسف میخورم.
داستانی درمورد جهل و نابخردی که دین با خودش بهمراه آورد و دامن زد به منفعتطلبی مردسالارانه در جامعهی اون زمان (و شاید همچنان امروزه؟!)
هدایت این پیام رو با کلام مستقیم به خواننده میرسونه که: «مردم باید باسواد بشوند، آخر تا آنها خر هستند ما هم سوارشان میشویم.»
نمونههای بیشمار این پیام رو هم همگی هر روزه شاهد هستیم. هم با احکام مندرآوردی و احمقانهی دینی و مذهبی و هم با حکومتی که در در حال حاضر کشورمون رو تحت سلطه قرار داده.
افسوس که ۹۰ سال پیش اکثریت جامعه انقدر باسواد نبوده که از چنین نبوغی مثل صادق هدایت استقبال کنه و از داستانهاش پند بگیره!
صد افسوس اگر اکثریت جامعهی حال حاضر بعد از ۹۰ سال همچنان به روند خر بودن ادامه بده!
گیرم پدر تو فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل. یه داستان اجتماعی و جالب دیگه. دید و نظر هدایت درباره عرب های کشور های عربی رو خیلی دوست دارم هر جا بتونه یه سیخی به اونا میزنه و این خیلی خوبه که همیشه تداوم داشته باشه. مراقب هم باشیم.
صادق هدایت در سال 1281 شمسی در تهران، در خانواده اعتضاد الملک هدایت، به دنیا آمد. دوره دبیرستان را در 1303 به پایان برد و یک سال بعد به قصد ادامه تحصیل به بلژیک رفت اما ذوق ادبی او را از ادامه تحصیل در رشته مهندسی بازداشت. سال بعد به فرانسه رفت و تا 1308 در آنجا ماند. در همین سالهای جوانی به قصد خودکشی خود را به رود "سن" انداخت اما ماهیگیری نجاتش داد و هدایت بعداً شرح این واقعه را در داستان "زنده به گور" نوشت و آن را "یادداشت های یک دیوانه" نام نهاد. سال بعد از این رویداد به تهران بازگشت و به تالیف و تصنیف آثارش، که در فرانسه آغاز کرده بود، ادامه داد. در ضمن نویسندگی، اگر چه علاقه ای به شغل دولتی نداشت، به استخدام دولت در آمد. نخست در بانک ملی و بعد در اداره اقتصاد و مدتی بعد در اداره موسیقی کشور مشغول به کار شد. او در این سالها سفری هم به هند کرد و زبان "فارسی میانه" را آموخت. در 1318 به عضویت هیات تحریریه مجله موسیقی درآمد و سرانجام در سال 1320 با سمت مترجمی در هنرکده هنرهای زیبا مشغول شد و تا سال 1329 که به فرانسه رفت و دیگر باز نگشت، در این شغل باقی ماند. در فرودین 1330 در پاریس، شیر گاز اتاقش را باز کرد و به حیات خود خاتمه داد: فرجامی تلخ که زمینه ساز بحثهای مخالف و موافق درباره او بود و هست . . .