Jump to ratings and reviews
Rate this book

Minden ember halandó

Rate this book
Regine tehetséges fiatal színésznő, aki kicsit elégedetlen a sorsával. Nem tud beletörődni, hogy az ember élete véges. Talán ezért figyel fel egy különös viselkedésű ismeretlen fiatalemberre a szálloda udvarában, akiről az a hír járja, hogy az élethez nincs szüksége élelemre...

Simone de Beauvoir, az egzisztencialista filozófus-író az 1946-ban napvilágot látott Minden ember halandó című regényével arra világít rá, hogy az életnek az elmúlás beláthatósága jelenti a legfőbb értékét. Az örök élet titkának keresése éppen ezért terméketlen kísérlete évszázadok óta az emberiségnek.

372 pages, Paperback

First published December 17, 1946

618 people are currently reading
22331 people want to read

About the author

Simone de Beauvoir

419 books11.1k followers
Works of Simone de Beauvoir, French writer, existentialist, and feminist, include The Second Sex in 1949 and The Coming of Age , a study in 1970 of views of different cultures on the old.


Simone de Beauvoir, an author and philosopher, wrote novels, monographs, political and social issues, essays, biographies, and an autobiography. People now best know She Came to Stay and The Mandarins , her metaphysical novels. Her treatise, a foundational contemporary tract, of 1949 detailed analysis of oppression of women.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
2,988 (40%)
4 stars
2,671 (36%)
3 stars
1,279 (17%)
2 stars
317 (4%)
1 star
72 (<1%)
Displaying 1 - 30 of 763 reviews
Profile Image for محمد شکری.
171 reviews175 followers
March 6, 2019
از نظر داستان نویسی (پیرنگ، روایت و شخصیت پردازی) حرف خاصی برای گفتن ندارم جز اینکه عالی است. سیر داستان بی نقص جریان دارد و یکی از آن داستانهایی است که (بقول یک عزیز خوش-بیان) آدم آرزو میکند کاش ایده اش از من بود! ر

نقد محتوای داستان / این نقد محتوای اثر را فاش میکند
از لحاظ محتوا، بی شک نمیتوان تاثیر سارتر بر دوبووار را نادیده گرفت؛ اما «همه میمیرند» یکی از آن رمانهایی است که نشان میدهد، همانطور که بلانشو و بارت میگویند، نوشتار (بخصوص نوشتار داستانی) خواستی دارد که نویسنده را فرامیخواند، او را به نوشتن وامیدارد و گاه از سطح اراده و آگاهی خود او هم فراتر میرود
کتاب در سالهای جوانی سیمون دوبووارِ (1908 تا 1986) متفکر، یعنی سال 1946، نوشته شده، با تسلط عجیب دوبووار بر تاریخ قوام یافته (تسلط عجیبی که اگر «جنس دوم» را خوانده باشید آنجا هم تعجبتان را برانگیخته) و تاثیر اگزیستانسیالیسم سارتری و مارکسیسم مخلوط-شده اش، به خوبی در آن دیده میشود: [رک: توضیحات آخر نوشته حاضر] ر

یک) داستان، روایت زندگی مردی است به نام فوسکا، که سودای عدالت در سر دارد، با خوردن معجونی مصری نامیرا میشود تا سودای خود را برای دهکده کوچکش محقق کند و از آنجا به بعد، زندگی اش به افقی وسیع تر، به افق فناناپذیری و ابدیت کشیده میشود: آرزویش برای دهکده کوچکش، معطوف به شهرهای همسایه، سراسر ایتالیا و سرانجام کل جهان میشود
فوسکا که در کل روایت 700 ساله-ی زندگی اش، حکمتهای جدیدی از زندگی آدمی می آموزد، در ابتدا خیال میکند «هیچ اصلاحات اساسی ممکن نیست، مگر اینکه کل جهان در دست آدم باشد. (ص144/ب)». برای همین میجنگد، پیروز میشود، شکست میخورد، دوباره میجنگد، دوباره پیروز میشود و باز شکست میخورد، میکشد، یارانش را از دست میدهد، متحد میشود، پیمان میشکند، فرزند تربیت میکند، به امپراطوری بزرگتر میپیوندد، در آن نفوذ میکند و آنقدر پیش میرود تا دست آخر بفهمد هر چه گام برداشته، واپس رفته است. سر انجام گویی راز زندگی را میفهمد: «مسئله شان را درک میکنم. الان دیگر درک میکنم. آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آنها داده میشود، بلکه کاری است که خودشان میکنند. اگر نتوانند چیزی را خلق کنند، باید نابود کنند. اما درهر حال باید آنچه را که وجود دارد طرد کنند، و گرنه انسان نیستند. و ما که میخواهیم به جای آنها دنیا را بسازیم و در آن زندانی شان کنیم، چیزی جز نفرت آنها نصیبمان نمیشود. (ص247/الف)» ر
جدای از این مبارزه برای آزادی، چیزهای دیگری هم هست که رهایی بخشند: عشق و دوستی. فوسکا هربار که عاشق میشود و دوستی جدید می یابد، دوباره خون گرم در رگهایش حس میکند و دوباره به جهان بازمیگردد. آن وقت است که راز دیگری هم بفهمد: «هیچ چیز نمیشود به آنها داد. برایشان هیچ چیز نمیشود آرزو کرد، مگر اینکه برای آنها و خود با هم آرزو کنی. (ص403/الف)» ر

دو) اما مگر فوسکا میتواند «با-هم» بودن را با خود عجین کند؟ مگر میتوان فنا-ناپذیر را با فنا-پذیر بهم آمیخت؟ راوی به خوبی نشان میدهد که ابدیت، درست مثل خود مرگ و سرسخت تر از آن، زندگی را پوچ و بیمعنی میکند. فوسکا میفهمد که «جاودانگی، نفرین زندگی است». این داستان هم مثل هر داستان اگزیستانسیال، ترکیبی آیرونیک (تراژدی-کمدی) را به تصویر میکشد. سنگ بنای این آیرونی کاملا معلوم است: مرگ. از نظر خود فوسکا (راوی بخش عمده ای از رمان) نامیرایی او یک تراژدی است اما میرایی دیگران و نحوه برخورد آنها با این فناپذیری یک کمدی
تراژدی مضاعف و عمیق دیگری هم در داستان وجود دارد که این بار از دیدگاه دیگر شخصیتها، انسانهای میرا، دیده میشود: تراژدی نامیرایی فوسکا در برابر میرایی آنها و همزمان تراژدی نامیرایی فوسکا در برابر کل تاریخ. فوسکایی که باید از دست دادن را در تمام عمرش تجربه کند و آنقدر زنده بماند تا مرگ تمام آدمها را ببیند
عشق و دوستی برای فوسکای ابدی از دو حال خارج نیست: یا با نامیرایی او کنار می آیند اما روزی میمیرند؛ یا حتی کنار هم نمی آیند: معشوق هایش (بئاتریچه و ماریان) وقتی میفهمند باید عاشق کسی باشند که سالها بعد، وقتی آنها در خاک پوسیده اند او زنده است و آنها را فراموش میکند، از بودن، دیدن و لمس کردن تن او منزجر میشوند؛ و دوستانش (پسرش آنتونیو، و دو دوستش کارلیه و گارنیه) وقتی می فهمند او که مرگ تهدیدش نمیکند، میخواهد از آنها مراقبت کند، میخواهند از زیر سایه تسلط و نگهبانی او بیرون بیایند و «هیجان زندگی را درک کنند». ابدیت، هرکنشی را که برای انسان های فناپذیر رهایی بخش است (یعنی عشق، دوستی و مبارزه برای عدالت) برای فوسکا به پوچی میکشد

سه) ولی با این همه، ابدیت، باز هم محدودیت های وجودی فوسکا را مرتفع نمیکند
مارسل اِمِه، داستان نویس معاصر دوبووار، داستان کوتاهی دارد به نام «دیوارگذر» که در مجموعه ای به همین نام چاپ شده است. دیوارگذر، لقب مردی است که ناگهان متوجه میشود میتواند از دیوارها بگذرد، از زندان عبور کند و خلاصه از محدودیتهای بدنش فارغ شود. اما سرانجام در دیواری برای همیشه محبوس میشود: هیچ گونه رهایی بی قید و شرط برای انسان وجود ندارد، مگر اینکه به محدوده های دیگر و یا حتی تنگ تری گرفتار شود. فوسکا هم با اینکه از مرگ خود رها شده، اما بیش از پیش گرفتار مرگ میشود: مرگ همسران، دوستان و آدمهایی که در طول تاریخ میبیند. محدوده هایی که مرگ «دیگری» برای او درست میکند و عمق رنج او را دوچندان میکند (و سطح رنجش را بینهایت) ر

با همه این حرفها، داستان، همانطور که گفتم، گاه فراتر از اندیشه سارتر و احتمالا خود دوبووار رفته است: اینکه انسان نمیتواند با آرزوی زنده بودن در دیگران به زندگی اش معنا دهد (برخلاف نگاه مارکسیستی دهه 40 و 50 فرانسه) و اینکه یکتا بودن و بینظیر بودن از دیدگاه ابدیت رنگ میبازد: وقتی رژین، آخرین زنی که به فوسکا دل میبندد از فوسکا میخواهد که او را بینظیر بیابد، فوسکا میگوید: «شما بینظیرید... مثل همه زنهای دیگر»!.. مثل همه مورچه هایی که از یک سوراخ بیرون می آیند، همه شان مثل همند و همه شان بینظیر
قبول دارم که این نقدی بر دوبووار نیست، چرا که دوبووار میخواهد ابدیت را به چالش بکشد نه بی-همتایی اگزیستانسیالیستی را. اما نقد بزرگی در نگاه دوبووار وجود دارد: من، شما و دوبووار، هیچ یک جهان را از دید ابدی ندیده ایم، هر آنچه به نقد دوبووار مربوط میشود، به نقد ارتباط ابدی و فناپذیر مربوط است که بنظر من هم درست است. اما اگر دو نامیرا، دو فنا-ناپذیر موضوع داستان باشند چه؟ باز هم میتوان تراژدی دوبووار را بازسازی کرد؟ من پاسخ مثبتی به این پرسش ندارم: نقد درونی «همه میمیرند» نمیتواند نقد درونی جاودانگی به مثابه یک کل، یعنی این وعده عجیب و امیدبخش ادیان باشد که «همه ابدی هستند» ر


درباره ترجمه
ترجمه کتاب عالی است. جمله بندی، معادلها و لحن ترجمه، مثل دیگر آثاری که از سحابی خوانده ام بنظرم بسیار خوب است. فقط ذکر یک نکته خالی از لطف نیست: من دو نسخه از ترجمه را داشتم:
الف) نسخه مکتوب: نشر نو، 1362
ب) نسخه پی دی اف: نشر نو، 1386
نسخه اول افتادگیهایی در ترجمه دارد که در نسخه دوم جبران شده است
نسخه دوم، گاه و بیگاه سانسورهایی دارد که در نسخه اول موجود است


توضیحات
اگزیستانسیالیسم، واژه ای است که پیش از هر فیلسوفی، توسط گابریل مارسل و کارل یاسپرس بکار گرفته شده است. نزد این فلاسفه، (برخلاف فلسفه دکارتی) نمیتوان اگزیستانس (تقریبا همان وجود) انسان را از اندیشه او اثبات کرد: اگر دکارت از «می اندیشم، پس هستم» صورتی استدلالی یا حتی تقدم ذاتی اندیشه را مراد کرده باشد، این واقعیت را ندیده گرفته که انسان به عنوان یک اگزیستانس، بودن خود را به عنوان یک پیش-داده میفهمد، و اگر میتواند اندیشیدن خود را درک کند بخاطر این است که اندیشه یکی از تجربه های ناب بشری است و تنها کسی میتواند تجربه بشری را درک کند که اگزیستانس دارد. (یعنی وضع بشری ما اندیشیدن و درک این اندیشه است). پس اگزیستانس (وجود) ما قابل اثبات نیست، یک پیش-داده است. اما برای مارسل و یاسپرس که یک مسیحی معتقدند این پیش-داده، پیش-داده ای الهی است. خدا که خود به تجربه درنمی آید و در جهان بشری ما نیست (یعنی اگزیستانس ندارد) به ما این وضع را بخشیده است. اما چرا خدا به تجربه ما در نمی آید و در جهان ما وجود ندارد؟ چون بی-نهایت است: «ابدیت» است. و در تجربه محدود و جهان متناهی ما، به دام افتادن این ابدیت و لایتناهی امکان پذیر نیست: پس خدا نمیتواند مسئله فلسفی و ابژه اثبات عقلی باشد- خدا یک «راز» است که باید با او زندگی کرد. پس ما در مقابل اگزیستانس خود چه می یابیم؟ ابدیت
اما مسلما برای سارتر که میخواهد ماتریالیسم مارکسی را با اگزیستانسیالیسم درآمیزد، خدا و ابدیت نمیتواند مقابل اگزیستانس قرار گیرد. پس این اگزیستانس پیش-داده، که اثبات پذیر نیست، در برابر چه قرار میگیرد؟ در برابر نیستی. این «هستی و نیستی» هستند که حدود هم را تعیین میکنند. پس وقتی درمقابل اگزیستانس ما نیستی قرار دارد، پس هیچ تعینی در اگزیستانس ما وجود ندارد و ما برای حفظ آن باید مدام با کنش خود (و حتی صرفاً کنش مبهم) به آن تعین بخشیم: پس به این معناست که «اگزیستانس (انسان) محکوم به آزادی است» ر
اگر شک دارید که دوبووار چقد تحت تاثیر این تفکر سارتری است، باید بدانید که او در سال 1947، کتابی را از درسگفتارهای سالهای 45 تا 47 خود، تحت عنوان «اخلاق ابهام» منتشر کرده است که در آن مدعی است که انسان، بنیاداً آزاد است و این آزادی را از «هیچ-بودگی» یا عدمیت خود، که جنبه ای از قابلیت خود-آگاهی اوست اخذ میکند. تفسیر این حرف دوبووار را باید در اندیشه سارتری که گفتم بجویید: انسان در اوج خود-آگاهی، متوجه میشود که هیچ چیز در برابر اگزیستانس او وجود ندارد، پس این «هیچ» است که به او بنیاد عمل (یعنی اخلاق) را نشان میدهد
Profile Image for Valeriu Gherghel.
Author 6 books2,019 followers
May 6, 2024
„Mă tem de moarte, dar o viață veșnică e prea lungă!” (p.89).

Jidovul Rătăcitor a fost blestemat să trăiască veșnic. Contele Raimundo Fosca alege singur acest destin. Bea elixirul din sticluța verde adusă de un cerșetor, pentru că are scopuri înalte și speranțe pe măsură. Va cuceri lumea. Îi va face fericiți pe supuși. Constată destul de repede că scopurile și speranțele nu au sens decît într-o viață finită. Veșnicia le transformă în deșertăciuni. Pe măsură ce înțelege acest adevăr, Fosca este cuprins de indiferență și plictis. Știe deja că hazardul distruge într-o clipă planurile cele mai grandioase (p.111), că, odată cu timpul, izbînzile omului își pierd semnificația și importanța (p.113).

Pentru ceilalți, contele Fosca devine treptat un „străin” (pp.133, 214), un „impostor” (pp.257, 260), un „exclus” (p.268). Mai mult, Beatrice, singura femeie care nu-l iubește tocmai pentru că e diferit de ceilalți, îi spune: „Nu ești un om... Ești un mort. Și, deodată, m-am văzut în fundul ochilor ei: mort. Mort ca și chiparoșii fără iarnă și fără floare” (p.134).

Existența lui Raimundo Fosca devine o repetiție monotonă. Poate afirma precum Eclesiastul: „Ceea ce a fost va mai fi, ceea ce va fi a mai fost. Nimic nou sub soare”. Uneori, iese din starea de apatie, atașîndu-se de o femeie (Marianne de Sinclair rămîne un personaj de neuitat) sau de un scop străin (episodul cu tînărul revoluționar Armand). Dar, din perspectiva unui nemuritor, totul durează prea puțin, insignifiant de puțin. Nimic nu are sens.

Probabil că moartea nu este cel mai mare rău care ni se poate întîmpla. „Doar moartea transformă viața într-un destin”. Iată o propoziție formulată de Malraux, dar la care ar fi subscris neîndoielnic și Simone de Beauvoir.

Toți oamenii sînt muritori urmează procedeul narativ al poveștii înscrise în altă poveste. Fosca o cunoaște pe Régine, o actriță, și Régine, imprudentă, îi cere să-și povestească viața.

P. S. Nu are rost să amintesc zecile de texte (mai bune, mai rele, literare, filosofice) care abordează tema omului nemuritor. Unii critici au insinuat că numele Fosca ar trimite la Faust. Nu prea văd legătura...
Profile Image for Luís.
2,332 reviews1,262 followers
August 28, 2025
Simone de Beauvoir takes up a classic myth of immortality in literature in this novel. One day, Raymond Fosca is offered this choice: to save the life of a poor soul in exchange for the assurance of eternal life. The Tuscan prince of the 13th century, eager for great work, does not hesitate despite the prejudices made and drinks from an elixir bottle, which guarantees eternal life.
It is a centuries-long flashback story that animates the pages of this novel—from Charles V to Jacques Cartier, through the Age of Enlightenment and the Revolution of 1848 —in a tête-à-tête between Fosca and Régine, an actress eager for glory and certain of its existence. Well, almost.
Beyond the immortality and the profound sense of death it causes in Fosca, who only lives again a few times thanks to women or forces that give him the illusion of acting and living while dead, this novel is also a plea for humanity, its actions, and its madness. A man knows that he is mortal. Remember that what he builds or aspires to will not satisfy him, and he will probably not see the end and completion of his objectives. A man knows that even when his goals are reached, he will be replaced by others because he is dissatisfied by nature, and this dissatisfaction, this search for more or different, makes him a living Man.
Through the fate of the characters he introduces, Fosca sees that the same story always begins again.
Beyond the horror of eternal life, the beauty of man's actions prevails. Despite the faults and atrocities committed, whatever happens, he seeks to act, improve his own lot, and improve that of the whole, always facing the same opposing forces, yet enduring an eternal renewal.
Must we then fear death and say that our lives are useless since, in the end, all that has preceded and will follow will always be only a beginning, and that, hardly born, we are already dead like the bitter notes of Fosca? On the contrary, should we be impressed and carried by this eternal force that guides our steps?
Fosca measures over the pages these sentences that were said and repeated to him like a leitmotif during the centuries he crossed: it is because they die that men live.
Profile Image for Rêbwar.
960 reviews77 followers
August 10, 2025
○ كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ ○

سال‌ها پیش، وقتی تصویر دوریان گری اسکار وایلد را خواندم، قوت قلب عجیبی گرفتم. انگار باور کرده بودم که شاید روزی اکسیر حیات را پیدا کنم یا به درخت زندگی برسم و از مرگ نجات یابم. از کودکی، مرگ در ذهنم بیشتر شبیه بیماری بود؛ فکر می‌کردم دیر یا زود دارویی، قرصی، یا واکسنی برایش پیدا می‌شود.

در مدرسه که قرآن می‌خواندیم، یا بعدها که خودم به‌صورت تحقیقی سراغش رفتم، هر بار به آیه‌ی «كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ» می‌رسیدم، حس پوچی سنگینی به دلم می‌نشست. با خودم می‌گفتم: خب، که چی؟ درس بخوان، عاشق شو، سفر کن، کتاب بخوان، فیلم ببین… که چه؟ آخرش می‌میری. همه‌چیز بیهوده به نظر می‌رسید.

مدتی حال روحی‌ام به‌شدت خراب بود. سعی می‌کردم با هر ترفندی از این فکر فرار کنم. اما ذهن، وقت‌هایی که تصمیم می‌گیرد راه فراری پیدا کند، پیشنهادهایی به آدم می‌دهد که بیشتر شبیه پرتگاه‌اند تا راه نجات. با این حال، به‌نوعی فاصله گرفتم از این وسواس؛ یا شاید فقط گمان کردم که فاصله گرفته‌ام.

تا اینکه روزی، به شکلی کاملاً تصادفی، کتاب جامعه (منتسب به سلیمان، پسر داوود) در عهد عتیق را باز کردم. با آن لحن ساده و بی‌پیرایه، جملاتی خواندم که چیزی درونم را تکان داد:

> «نسلی می‌رود و نسلی می‌آید، اما زمین پایدار می‌ماند.
آفتاب طلوع می‌کند، و غروب می‌نماید، و باز به جای خود می‌شتابد.
جمیع نهرها به دریا می‌ریزند، اما دریا پر نمی‌شود.
چشم از دیدن سیر نمی‌شود، و گوش از شنیدن پر نمی‌گردد.
آنچه بوده است، همان است که خواهد بود؛ و آنچه شده است، همان است که خواهد شد.
و زیر آفتاب هیچ چیز تازه‌ای نیست.»



در آن روزها، رباعیات خیام را هم زیاد با خودم زمزمه می‌کردم. گمان می‌کردم به حقیقت تلخ پوچی زندگی رسیده‌ام:

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی‌ بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست؟



افسردگی‌ام شدید شد. دانشگاه رها شد، دوستی‌ها محو شدند، از خانواده فاصله گرفتم و بیشتر وقتم را در سکوت و تنهایی خانه سپری می‌کردم. اما روزی فکری مثل جرقه‌ای در ذهنم نشست: چرا از مرگ فرار می‌کنم؟ باید بروم سراغش، بخوانمش، بشناسمش. حالا که به گذشته فکر می‌کنم، می‌بینم همان لحظه، اولین قدمِ واقعی‌ام برای بازگشت به زندگی بود.

فهمیدم که مرگ، ناگهانی رخ نمی‌دهد. مرگ، از همان لحظه‌ای آغاز می‌شود که به دنیا می‌آییم. این دنیا با اضداد ساخته شده: شب و روز، غم و شادی، مرگ و زندگی. بدون یکی، دیگری بی‌معناست. مرگ را نباید پرستید، نباید از آن گریخت. باید درکش کرد و پذیرفت.

آن یکی گفت:

«جهان خوش بودی گر نبودی مرگ»
و آن دیگری پاسخ داد:
«اگر مرگ نبود، این جهان هیچ ارزشی نداشت.»



مدت‌ها رؤیای جاودانگی داشتم. اما حالا اگر تصور کنم واقعاً می‌شود تا ابد زنده ماند، تنم می‌لرزد. فرض کن در ۳۰ سالگی جاودانه شده‌ام. ازدواج می‌کنم، فرزند دارم، و بعد آن‌ها یکی‌یکی می‌میرند. و من… جا مانده‌ام. دوباره عاشق می‌شوم، دوباره می‌بازم. صدها بار. در نهایت، همه‌چیز تکرار می‌شود. سفر، کتاب، فیلم، کشف… اما بدون تهدید فنا، بدون مرز، همه‌چیز بی‌مزه و تهی می‌شود. جاودانگی، مثل قفسی‌ست پر از زندگی بی‌معنا.

واژه‌هایی مثل شجاعت، مهربانی، بخشش و حتی عشق، تنها در سایه‌ی مرگ معنا پیدا می‌کنند. میل به بقا، قوی‌ترین نیروی ماست. و بدون خطرِ مرگ، دیگر انگیزه‌ای برای حرکت، رشد یا حتی معنا دادن به تجربه‌ها نخواهیم داشت.

همین آگاهی از فناست که زندگی را ارزشمند می‌کند. و همین است که نگاه ما به دنیا و مرگ را متعادل می‌سازد. زندگی و مرگ، دو کفه‌ی ترازویند؛ در تعادل‌شان معنا شکل می‌گیرد.

دیگر از خواندن این رباعی افسرده نمی‌شوم:

دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پردهٔ اسرار فنا خواهی رفت
می‌نوش، ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش، ندانی به کجا خواهی رفت



برعکس، حالا به مرگ فکر می‌کنم و در دل، نوعی کمال و اتمام می‌بینم. حالا می‌فهمم که بدون پایان، هیچ چیزی کامل نمی‌شود. حتی ما.

و تازه، جاودانگی را هم جور دیگری می‌فهمم. شاید جاودانه شدن، ممکن نباشد ــ اما جاودانه ماندن چرا. برای مدتی کوتاه، یا در ذهن و دل انسان‌هایی دیگر. مثل حافظ، مولانا، گاندی، خیام، مسیح، و بودا. آن‌ها با سخن و کنش‌هایشان، تاثیری ماندگار گذاشتند.

اما از آن سو، کسانی هم هستند که با نفرت و مرگ‌افروزی جاودانه شدند: هیتلر، استالین، اسکندر. اسم‌شان ماند، اما به چه قیمتی؟

انتخاب با ماست: جاودانه شدن با عشق و زندگی دادن، یا با نفرت و مرگ‌آفرینی.

به قول فردوسی:

جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند به جز مردمی
به نام نیکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست


و شاید مهم‌ترین پیام این مسیر، همین باشد: که زندگی کنیم نه با ترس، نه با فرار؛ بلکه با درک، با پذیرش، با حضور.

اما درباره ی شاهکار دوبوار
انگار باید گفت این کتاب را نه از منظر یک رمان، بلکه از منظر یک آینه باید خواند. آینه‌ای که درست وسط اتاق زندگی گذاشته شده، نه تنها برای نگاه‌کردن به چهرهٔ دیگران، که برای دیدن خود، آن‌گونه که در میانهٔ راه مرگ ایستاده‌ایم. سیمون دوبووار در همه می‌میرند مرگ را نه به‌مثابه پایان، بلکه به‌مثابه یک نیروی زندهٔ فلسفی درون زندگی معرفی می‌کند. کتاب او مرثیه‌ای نیست؛ هشداری‌ست برای آنان که گمان می‌کنند جاودانگی، رهایی‌ست.

قهرمان کتاب، مردی است ثروتمند و صاحب‌قدرت که در بحبوحهٔ بحران وجودی‌اش، به موهبتی نفرین‌شده دست پیدا می‌کند: او دیگر نمی‌میرد. ابتدا به‌نظر می‌رسد این امتیازی خیره‌کننده است، اما چیزی نمی‌گذرد که عطش جاودانگی، به سیر بی‌پایان بی‌معنایی بدل می‌شود. آنچه آغاز قدرت بود، به کابوس تهی‌بودن بدل می‌گردد.

دوبووار با زیرکی تمام، نقشهٔ دقیق روان آدمی را وقتی با مرگ بیگانه می‌شود، ترسیم می‌کند. او با دقت و شناختی ژرف از روان‌شناسی، شخصیت مرد جاودانه را لایه‌لایه کالبدشکافی می‌کند: او را در مواجهه با عشق، با فقدان، با حسادت، با تنهایی و با زمان نشان می‌دهد. و هر بار، مرگِ حذف‌شده، چون فقدانی خالی، چون سوراخی در قلب هستی، در همه‌چیز سایه می‌گستراند.

دوبووار در این رمان، مفاهیم فلسفی اگزیستانسیالیسم را از قالب انتزاعی بیرون می‌کشد و
آن را در پیکر یک روایت انسانی و روان‌شناسانه می‌ریزد. او نشان می‌دهد که بدون مرگ، عشق معنا ندارد، انتخاب معنای خود را از دست می‌دهد، و زمان بی‌ارزش می‌شود. جاودانگی در نظر او نه نجات، بلکه سلب یکی از اساسی‌ترین ارکان انسان بودن است: فناپذیری.

خواندن همه می‌میرند یعنی قدم‌گذاشتن به قلمرویی که در آن، با خودت، با ترس‌هایت، با وسوسه‌های پنهانت روبه‌رو می‌شوی. این کتاب فقط درباره‌ی مرگ نیست، درباره‌ی زندگی هم هست. درباره‌ی این‌که چه چیزی زندگی را واقعاً ارزشمند می‌کند، و چرا زندگی‌ای که پایانی ندارد، شبیه‌تر به شکنجه است تا آزادی.

آن‌چه این اثر را فراتر از یک رمان فلسفی صرف قرار می‌دهد، تسلط حیرت‌انگیز دوبووار بر روان انسان است. او نه فقط فیلسوفی بزرگ، بلکه مشاهده‌گری بی‌همتا در لایه‌های ذهن و احساس آدمی‌ست. در خلق شخصیت‌هایش، خصوصاً شخصیت اصلی داستان، نشانه‌هایی آشکار از شناخت عمیق روان‌شناختی و تحلیل منش انسانی به چشم می‌خورد.

در لابه‌لای دیالوگ‌ها، تک‌گویی‌ها و سکوت‌ها، می‌توان رد پای نقد جامعه، نفی سلطه، ترس از پیری، و وحشت از بیهودگی را دید. به‌ویژه اگر پیش از این کتاب، ج��س دوم را خوانده باشید، بهتر درک می‌کنید که این اثر، ادامهٔ آن دغدغه‌هاست؛ اما نه در قالب نظریه، بلکه در روایت، در قصه، در تجربهٔ انسانی.

همه می‌میرند از آن کتاب‌هایی‌ست که وقتی تمام می‌شود، فکر نمی‌کنی داستانی را خوانده‌ای؛ احساس می‌کنی آینه‌ای را بسته‌ای که لحظه‌ای تو را با خودِ برهنه‌ات روبه‌رو کرده. نه برای این‌که بترسی، بلکه برای این‌که بفهمی زندگی، تنها وقتی معنا دارد که مرگ در پس‌زمینه‌اش ایستاده باشد. مرگ، مثل سایه‌ای که تنها در روشنی معنا پیدا می‌کند، حضور خود را در دل زیستن تثبیت می‌کند.


این رمان نه دعوتی‌ست به ترس، نه تسلی‌بخشی کودکانه‌ای به مرگ، بلکه نگاهی انسانی و عمیق به مسئله‌ای‌ست که همه‌مان را در بر گرفته، چه بخواهیم، چه نه. و این، همان نقطه‌ای‌ست که ادبیات، فلسفه و روان‌شناسی را در یک متن گرد هم می‌آورد.
Profile Image for Amin.
411 reviews429 followers
June 25, 2023
سیمون دوبوار در قالب رمانی چهارصد صفحه ای، سواد و نبوغش را همزمان به رخ میکشد؛ سواد ادبی، تاریخی، فلسفی و روانشناختی‌اش را، که خواننده را با هیجان به دنبال خودش می‌کشد

لابلای کلمات، نبوغ دوبووار آنجا رخ می‌نماید که حرفهای خودش را و برداشتش از اگزیستانسیالیسم را به تدریج و هنرمندانه به خورد خواننده می‌دهد، تا جایی که در انتها لزومی ندارد فلسفه اش را توضیح بدهد یا برای تعریفش دنبال کلمات بگردد. از طرفی، همین بستر فلسفی بهترین جایگاه است برای پرداختن به زندگی، جاودانگی، عشق و روابط انسانی و تعاریفی که هرکدام در قالب فلسفه ای وجودشناسانه پیدا میکنند

تنها نکته ای که برایم در خلال این سفر دراز و پرپیچ و خم باقی ماند، اتمام روایت در گذشته بود؛ آنجایی که انسانی جاودانه در زمان حال نمی‌تواند پاسخی درخور برای کنجکاوی بشر بیابد و محکوم است تا داستان را در دیروز خلاصه کند و رنج جاودانگی را برخود هموار. اما شاید دوبووار هم به خوبی میدانست که انسان فانی به همان چیزی نیاز دارد که فوسکا دغدغه اش را داشت و بیش از این نیازی به تفصیل نیست؛ یعنی انسانی که از بدو تولد مردن را آغاز میکند اما بین این دو چیزی وجود دارد بنام زندگی که با تحقق آرزوهایش در زمان حال باید سپری شود. و همین چکیده اگزیستانسیالیسم دوبوواری و سارتری است

آپدیت: یک نکته درباره ترجمه و نسخه الکترونیکی فراهم شده توسط طاقچه اضافه کنم. ترجمه با تمام روانی اش، در برخی بخشهای میانه کتاب، دارای جملات گنگی است که به جملات بعد و قبل از خود شباهتی ندارند و این ظن را ایجاد می کند که مترجم متوجه متن اصلی نشده و متاسفانه من هم نتوانستم متن اصلی را بیابم. به علاوه سانسور در بخشهای ابتدایی کتاب واضح است که ظاهرا در نسخه‌های قدیمی‌تر همین ترجمه وجود نداشته است. اما متنی که طاقچه فراهم کرده است، لذت مطالعه را کاهش می دهد چرا که صرفا متن را کپی کرده اند و به فواصل و اتمام بندها و همین طور اتمام روایت در درون یک بخش توجهی نداشته اند و با توجه به روش نگارش دووبوار، یعنی پرش زمانی داستان در طول یک بخش از آن بدون رفتن به بخش یا فصلی دیگر، برای خواننده گمراه کننده میشود و امیدوارم ناشران الکترونیک به تدریج متوجه بهبودهای لازم در نسخه های الکترونیک و تفاوتهایش با نسخه کاغذی بشوند.
Profile Image for Lizzy.
305 reviews160 followers
May 22, 2017
“Insects were scurrying about in the shade cast by the grass, and the lawn was a huge monotonous forest of thousands of little green blades, all equal, all alike, hiding the world from each other. Anguished, she thought, "I don't want to be just another blade of grass.”
Part historical fiction part philosophy, All Men are Mortal by Simone de Beauvoir was written, I can only imagine, to make us wonder about life itself.

In the first section we read about Raymond Fosca’s relationship with Regina, a self-obsessed actress, and how when she learns of his immortality falls in love with him. She imagines she could live forever through his memory of her. Then there is his tale, through war and peace and death, of course, with hints of happiness. That endlessly repeats itself.

We read that any victory or progress is ephemeral, and for every marginal advance there is a catastrophic retreat. What futility! De Beauvoir’s novel is written to show the futility of immortality and perhaps to show us the purpose of human life even if death is unavoidable. The clearest glimpse or her explanation of it all can be read in a conversation that Fosca has with one of his descendants, Armand, a participant in the revolutionary movement. Raymond narrates:
‘I don’t believe in the future,’ I said.
‘There will be a future, that at least is certain.’
‘But all of you speak of it as if it were going to be a paradise. There won’t be any paradises, and that’s equally certain.’
‘Of course not.’ He studied me, seemed to be searching my face to find the words that might win me over. ‘Paradise for us is simply the moment when the dreams we dream today are finally realized. We’re well aware that after that other men will have new needs, new desires, will make new demands.’…
‘I’ve had a little smattering of history. You’re not teaching me anything. Everything that’s ever done finally ends by being undone. I realize that. And from the hour you’re born you begin to die. But between birth and death there’s life.’…
‘In my opinion, we should concern ourselves only with that part of the future on which we have a hold. But we should try our best to enlarge our hold on it as much as possible.’…
‘You admit,’ I said after a short silence, ‘that you’re working for only a limited future.’
‘A limited future, a limited life – that’s our lot as men. And it’s enough,’ he said. ‘If I knew that in fifty years it would be against the law to employ children in factories, against the law for men to work more than ten hours a day, if I knew that the people would choose their own representatives, that the press would be free, I would be completely satisfied.’ Again his eyes fell upon me. ‘You find the workers’ conditions abominable. Well, think of those workers you know personally, only of them. Don’t you want to help change their lot in life?’”

All Men are Mortal is an intriguing, provoking and haunting work which will leave a lasting impression in reader’s mind. 4 stars, recommended.
_____
Profile Image for ZaRi.
2,316 reviews865 followers
September 15, 2016

.خیلی نیرو،خیلی غرور و عشق می خواهد تا آدم باور کند که اعمال انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز می شود....
...
ضربه گنگی در وجودم طنین انداخت:کار تمام بود،دربسته شده بود.دیگر هیچکس نمیتوانست از آن بگذرد.پاهای کرختم را کشیدم،روی آرنج تکیه دادم،حال چه کنم؟ بلند شوم و به زندگی ادامه دهم؟ کاترینا مرده بود،و آنتونیو،بئاتریچه،کارلیه،همه آنهایی که دوست داشتم مرده بودند و زندگی من ادامه یافته بود،زنده بودم،از قرنها پیش همانی بودم که بودم،ترحم،غصه،و طغیان میتوانست برای زمان کوتاهی قلبم را به تپش بیاورد اما بعد فراموش میکردم.انگشتانم را در خاک فرو بردم،نومیدانه گفتم: نمیخواهم.یک انسان فانی میتوانست از ادامه راه خود سرباز زند،میتوانست طغیان خود را ابدی کند:میتوانست خود را بکشد.اما من برده زندگی بودم که مرا به دنبال خود،به طرف بی تقاوتی و فراموشی میکشید و میبرد.مقاومت فایده ای نداشت.بلند شدم و آهسته آهسته به طرف خانه رفتم.
هنگام ورود به باغ دیدم که نیمی از آسمان را ابر سیاه سنگینی پوشانده است،نیمه دیگر آسمان آبی و آرام بود.زیر درخت زیزفون در جای همیشگی او نشستم.بوی گلهای مگنولیا را فروبردم.اما زبان روشناییها و عطرها را درک نمیکردم.آن روز برای من نبود.روزی سرگشته و معلق بود که ماریان را کم داشت.ماریان دیگر نمیتوانست آن روز را زندگی کند و من نمیتوانستم جای او باشم.هم زمان با ماریان دنیایی تباه شده بود.دنیایی که دیگر وجود نمی یافت.دیگر گلها همه شبیه هم شده بود،همه رنگهای آسمان در هم آمیخته بود و روزها یک رنگ بیشتر نداشت:رنگ بی تفاوتی.
Profile Image for Dream.M.
961 reviews569 followers
May 29, 2024
من اونو میخواستم چون جاودانه بود و میتونستم توی یاد اون به جاودانگی برسم، اما اون منو میخواست چون امیدوار بود با دوست داشتن من تبدیل به انسان فانی میشه.
Profile Image for Robert Khorsand.
356 reviews370 followers
September 9, 2022
برای من، هیچ هدیه‌ی تولدی به اندازه‌ی کتابی که به دلم بنشیند عزیز نیست. از عارفه‌ی عزیز جهت این هدیه‌ی دوست‌داشتنی تشکر می‌کنم و امیدوارم هرجا که هست لبخند مهمان‌ لب‌هایش باشد.

کتاب را دوست داشتم چون متنی ساده، روان و بی‌آلایش داشت. هرچند خواندن بخش انتهایی کتاب به خاطر همزمانی با مهاجرت و گرفتاری‌های حاصل از آن تا روی غلطک افتادن زندگی به تعویق افتاد اما کتابی بود که اصلا دوست نداشتم روی زمین بگذارمش. داستانش برایم جالب بود، فوسکا خیلی حرف می‌زد و شاید برای خیلی‌ها حوصله سر بر باشد اما داستان‌هایش برایم جذاب بود و با اشتیاق می‌خواندم.
داستان کتاب در مورد اشتیاق انسان‌ها به جاودانگی و مصائب آن است، فوسکایی که جاودانه شد و محکوم به تماشای چرخه‌های تکراری زندگی و ... درس‌های جذابی داشت که به نظرم آن‌قدر جذاب هست که به جای خواندن حرف‌های من خودتان به سراغ خواندن کتاب بروید.

نقل‌قول نامه
"دلم می‌تپد، و پاها قدم بر می‌دارند. راه‌ها به پایان نمی‌رسند."

"مگر در‌ آشیان بوف مرا زاییده‌ای، مادر!
که بختم این چنین تیره‌ست که چون بوفی درون لانه گریانم؟"

"هرگز آسودگی در کار نخواهد بود!"

"اگر همه‌ی مردم خوشبخت بودند، دیگر چه کاری در جهان برایشان می‌ماند؟"

"اگر مرگ نباشد همه‌چیز ارزش و معنای خود را از دست می‌دهد."

کارنامه
دوستش داشتم خیلی زیاد، ۵ ستاره بهش میاد... چرا باید ازش ستاره‌ای کم کنم؟ به جایش به بقیه‌ی دوستانم نیز پیشنهاد می‌دهم که بخواننش و خودم نیز در لیست کتاب‌های محبوبم آرشیوش می‌کنم.

هجدهم شهریورماه یک‌هزار و چهارصد و یک
Profile Image for Mohamadreza Moshfeghi.
107 reviews34 followers
January 6, 2022
از اين كتاب هايي بودكه هيچ وقت لذت خواندنش فراموش نميكنم
وبسيار تكان دهنده براى من
قصه آدمى و آرزوها وعشق وخواسته هايش

قصه طمع برای بقاء وابدیت و سپس انزجار ونفرت از این بقاء
سيمون دوبوار تو اين كتاب با ترجمه عالى زنده ياد مهدى سحابى به بهترين شكل چرخه تكرارى حيات انسان روى زمين وخواسته هايش رو نشون ميده
حكايتى كه همچنان باقى است.
Profile Image for Bekhradaa.
142 reviews63 followers
January 24, 2019
۵۳۰
یک بار موفق شدم نفس خودم را شصت سال حبس کنم. اما همین که دست به شانه ام زدند

- شصت سال؟
مرد لبخندی زد و گفت» یا اگر دلتان می خواهد شصت ثانیه. چه فرقی می کند؟ مواقعی هست که زمان می ایستد
- مواقعی که آدم در آن طرف زندگی قرار دارد، و همه چیز ��ندگی را می بیند. بعد زمان شروع به حرکت می کند، قلب می تپد، آدم دست خودش را دراز می کند، قدم برمیدارد. هنوز درک می کند اما چیز دیگری را نمی بیند
Profile Image for سـارا.
290 reviews231 followers
November 24, 2021
بنظرم این کتاب اگر نهایتا تو نصف این حجم و حدودا ۲۰۰ صفحه نوشته می‌شد خیلی بهتر می‌تونست از چیزی که میخواد حرف بزنه. به شدت زیاده گویی داشت و خیلی جاها خسته‌ کننده میشد! تکرار، بسط بیش از اندازه و گفتن از چیزهایی که هیچ کمکی به مسیر قصه نمیکرد به حدی بود که میخواستم از اواسط رهاش کنم. اما خب خوشحالم صبور بودم چون از نیمه‌ به بعد داستان تو مسیری قرار میگیره که خیلی جلوتر باید بهش پرداخته میشد. بخش های ۳ و ۴ و ۵ رو دوست داشتم. بخصوص بخش ۴ که بنظرم اوج سرگذشت فوسکای قصه‌ی است و دقیقا نقطه قوت کتاب. تمام تلاشی که دوبوار سعی داره بکنه تا از زندگی، مرگ و اهمیت فناپذیر بودن انسان بگه تو این فصل به ثمر میشینه.
اینقدر بالا و پایین داشت که واقعا نمیتونم بگم خیلی دوسش داشتم، از خوندنش پشیمون نیستم اما انتظارم خیلی بیشتر بود.
( امتیازم ۳/۷۵ )
Profile Image for Manny.
Author 45 books16k followers
March 11, 2017
My name is Raymond Fosca; I was born in the city of Carmona, in what is now Italy; I am over seven hundred years old; I am immortal.

People imagine that eternal life would be the greatest of all blessings, but they are wrong; no more horrible curse can be imagined. I know, as no mortal man can, the futility of all action. For centuries, I strove to preserve the honour and independence of my beloved city; I fought bitter wars against our neighbors; I forced my citizens to toil and suffer in the service of what I believed was a greater good; I discovered, too late, that all my efforts had been in vain, that their only effect had been to weaken Italy against the rapacity of France, Germany and Spain. I decided that my error had been to limit the scope of my efforts to a single country; I manoeuvred between the thrones of kings; I tried to steer Europe towards a peaceful and united empire; I succeeded only in creating still greater bloodshed and misery.

I am separated by centuries from my own time, my own people; all those I have cared for are dead; even their memories have faded; I no longer see their faces clearly in my mind; I no longer hear their voices. From time to time, and despite all my precautions, I have been unable to stop myself from falling in love with a woman. For a few years, she allows me to become alive again, makes me feel a mortal man bound to his time; then she grows old; she discovers my secret; she comes to hate me; she dies; once again, I am alone. I try to care for my children; if I protect them, they too come to hate me; if I do not, their foolishness and egotism soon destroys them.

I wished to tell my story, but I lack the gift. I searched for a person who could help me; in the end I discovered a woman of unusual gifts, a writer, a philosopher, some would say a genius. She listened carefully; she transformed my words into an elegant book; she published it; there were a few positive reviews; it enjoyed a moderate success; a few decades later, it had almost been forgotten. I would not give up; I imagined that I had perhaps aimed too high, that a less intellectual approach would be more successful. I found another writer, a vulgar American; she changed every detail of what I had told her; I could not even recognise myself in her novel; she assured me that her alterations were necessary in order to gain the public's attention; the book received worldwide acclaim; it was read by everyone, widely imitated, turned into a film; the author wrote three more books, each one stupider than its predecessor; she only became more famous and successful.

Mortal reader, you do not understand your happiness. You do what you can for the years you are on Earth, and the knowledge of your inevitable death gives your short life meaning. I wish that I, too, could die; but I cannot.
Profile Image for Amir ali.
330 reviews1 follower
December 20, 2012
به نظرم این کتاب جز آن دسته از کتابهاییست که حداقل یکبار خواندنش در زندگی لازمست به خصوص که کتاب با ترجمه بسیار درخشان مهدی سحابی در دسترس است و ترجمه های مهدی سحابی را نباید از دست داد.

ضرب المثلیست که می‌گوید:

عمر طولانی این عیب را دارد که انسان باید شاهد مرگ بسیاری از عزیزان خود باشد. این حرف درستیست. خانم دووبوار با کتاب همه می‌میرند، ضمن زدن مهر تایید بر این جمله، پارا از این نیز فراتر می‌گذارد و پیش بینی عمری جاودانه را به دست می دهد به جای عمر طولانی.

سن فوسکا مردی میان سال است که اکسیر جاودانگی مینوشد و سرانجام این پیر تبدیل به موجودی تحمل ناپذیر می شود.

در تمام طول عمر بارها و بارها ازدواج می‌کند و بارها و بارها بچه دار می شود. او پس از چندی دیگر در مرگ هیچ کسی سوگواری نمی‌کند. چرا که می داند بزودی نام مرده را هم فراموش می کند و حتا چهره‌اش را هم به یاد نمی آورد. تمام رابطه اش با انسان‌ها را نیز در حد همین مقدار برای خود تعریف می کند. آدمها می آیند و می روند. همین. این تعریفش از یک انسان است. از گذشتگان به جز چند نام و تصویر گنگی از آنان در ذهنش چیزی به یاد نمی آورد. در قرن چهاردهم عمر جاودان یافته و اکنون شش‌صد ساله است.

در طی زندگی قسی القلب می‌شود که همانا ناشی از عمرجاودان است. که در پیری گریبان همه را تا حدی می گیرد. ددمنشان تاریخ را نگاه کنید. هرچه پیرتر می شود خونخوارتر و جلاد تر می شوند. وی با توجه به این که همه را بعد از چندی فراموش می‌کند ولی کماکان از هر دختری که خوشش بیاید به او اظهار عشق می‌کند و خودش هم می داند که این کار فریبی بیش نیست.

رازش را عده ای می دانند که سینه به سینه به دیگران نقل کرده اند. گاه خود آن را برای کسی افشا می کند. در جایی یکی از این زنان که رازش را می‌دانست، به او می‌گوید:

"تو روزی حتا چهره من را به یاد نخواهی آورد. چرا به دروغ می گویی، همیشه در قلب منی؟"

همه می‌میرند، کتابیست در ستایش زندگی. بعد از خواندن آن از این که همه بی استثنا می‌میرند، آرامشی جاودانه و عجیب به من دست داد. البته جاودانه یعنی تا پایان زندگیم.

Profile Image for Fahim.
274 reviews113 followers
November 9, 2019
"هر کدام از آن زنان ، خود را بر دیگران برتر می دانستند و برای هر کدامشان دست کم یک مرد وجود داشت که او را بر همه ی زنان دیگر ترجیح میداد. چگونه می توان جرأت کرد و گفت:تنها من حق دارم خودم را برتر از همه بدانم...
حالت تهوع سختی سراپای رژین را دربرگرفت، میلیونها علف در دشت، همه یک اندازه ، یک شکل... "
من فکر میکنم که آرزوی اغلب آدمها نه جاودانگی به معنای طولانی بودن عمر و نامیراییِ جسمی(آنطور که فوسکا با نوشیدن اکسیر به آن دست یافت) ، که جاودانگی در یاد و خاطر انسانها به شکلی ویژه و منحصر به فرد باشد،
"همه سیاه و یک شکل از لانه بیرون ریختند ، هزاران مورچه بودند ، هزاران بار تکرار یک مورچه بودند... "

چیزی که ما را می آزارد مرگ نیست که درمان آن نامیرایی باشد، گم بودن میان دیگرانیست که حتی با نبودمان خم به ابرو نمی آورند و براحتی جای خالیِ نداشته مان را با دیگری پر میکنند گویی که هیچگاه نبوده ایم...
"کاش دست کم جای ما در فضا خالی می ماند و باد در آن می دمید و زوزه می کشید ، اما نه! با رفتن ما هیچ شیار و شکافی به جا نمی ماند... "
"مُرده ها رفته بودند، زنده ها زندگی می کردند، دنیا همیشه پر از آدم بود. همان خورشید همیشگی در آسمان می تابید. از هیچ کس نمی شد گله کرد ، جایی برای تاسف نبود... "
رژین خودشیفته نبود، او تنها میخواست متمایز باشد و به گونه ای متفاوت از دیگران در یادها باقی بماند، آرزویی که اغلبمان داریم...
"شاید نامش برای مدتی در خاطر مردم می ماند، اما آن طعم غریبی که او از زندگی حس میکرد، آن آتشی که در دلش زبانه می کشید، آن زیباییِ شعله هایِ سرخ و گُنگیِ جادویی شان ، دیگر به یاد هیچ کس نمی ماند... "
و من چقدر رژینم و چقدر او را می فهمم...
"سیلابه می رفت و رژین را با خود می بُرد ، تنها آرزویت می توانست این باشد که پیش از آنکه کَف شوی و فنا شوی، هنوز اندکی روی آب بمانی... "
Profile Image for AiK.
726 reviews262 followers
March 8, 2023
Симона де Бовуар - супруга Жана-Поля Сартра и, конечно, будучи единомышленницей своего мужа, она является ярчайшим представителем экзистенциализма. Этот роман незаслуженно малоизвестен, хотя, возможно, его затмевает слава эссе «Второй пол». Так же, как и в рассказе «Бессмертный» Борхеса затрагивается тема конечности жизни, смерти и бессмертия (неограниченности жизни) в призме экзистенциализма. Вопрос, является ли жизнь бессмертного существованием или же он ходячий мертвец или телесный призрак, как многие его воспринимают? Если жизнь – это промежуток от рождения до смерти, то если смерти нет, будет ли это существование жизнью? Это уже новый, по сравнению с Борхесом уровень погружения в тему бессмертия.
Поднимая сложные философские вопросы, Симона де Бовуар смогла с несомненным изяществом облечь книгу в весьма увлекательную (может быть, даже в какой-то степени развлекательную) форму исторического фэнтези, где получивший бессмертие граф Фоска участвует в наиболее значимых событиях Европы и Америки, начиная с глухого Средневековья. То там, то сям он ищет смерти, участвует в приключениях, фоном которых являются те или иные исторические эпизоды, но ни пуля его не берет, ни штык. Его бессмертие начиналось с властителя Кармоны, в течение веков он правил ею, но понял, что власть ему ни к чему. Его сын тоже хотел править, и ему, бессмертному, но не желавшему поделиться властью, пришлось убить своего смертного сына. Бессмертие не делает человека великодушным, он лишь использует его, как конкурентное преимущество. Умерла жена Катерина. Все его дети и внуки умерли. Он остался один. Он пытается избавиться от посягательств Генуи, возвеличить город, оставить свой след в истории. Но проходят годы и века, он испытывает лишь скуку. Осознав, что ему до крайности постыла Кармона, он отправляется в путешествие по всему белу свету. Он встречает разных женщин, влюбляется, но они умирают, достигнув старости. Его последняя любовь Марианна, узнав о его бессмертии, пришла в ужас – какая она у него по счету? Она выдвигает претензии, что она отдала ему себя целиком, а он лишь какую-то ничтожную часть своей жизни, что придет день, когда, через века, он и не вспомнит ее имени. То есть в дополнение к идее Борхеса, о том, что смерть придает жизни и любви смысл, Бовуар добавляет, что любовь требует встречи на небесах, то есть смерти. Но здесь возникают новые вопросы – если бы Фоска нашел того знахаря или его учеников в Египте, который сделал это зелье, и дал его одной из его возлюбленных, Катерине ли, Беатриче, Марианне, изменилось бы его мировосприятие? Если любовь бы стала бессмертной, прошла ли она испытание вечностью? Лаура предложила ему популярную в психиатрии концепцию «здесь и сейчас: «Я принимаю будущее, в котором вы обо мне забудете, и прошлое, в котором меня не было». Впервые за века, несмотря на долгое прошлое и бесконечное будущее, Фоска почувствовал себя вполне живым. Это любопытный эпизод, говорящий о том, что для осознания себя живым, важно принятие бессмертия со стороны партнера, чего не было со стороны Марианны. Имея, минимум три большие любви в своей жизни, он перестал искать новой любви в конце. То есть способность любить у бессмертного небесконечна.
Завершается роман сном, рассказанном Фоской, что все умерли, он останется на планете один, бессмертный, и только мышка его сына, на которой испытали действие снадобья, будет бегать по кругу.
Profile Image for Reihane.
39 reviews
April 20, 2019
دوس داشتم خیلی مینوشتم برای این کتاب ولی با توجه به حس و حالم فقط میتونم بگم کتاب خوبی بود :/ نقطه قوتش موضوعشه که از اسم کتابم مشخصه و از موضوعات مورد علاقمه.با اینکه بعضی مطالبو صد بار تکرار میکرد و خیلی جاها خسته کننده میشد ولی باعث شد خیلی فکر کنم و شاید همین تکرار کردن زیاد یه حالت تلقین به آدم میده که بیشتر ذهنو با موضوع درگیر کنه...و درکل امتیاز چهارو نیم فک میکنم مناسب باشه:)
Profile Image for Nymphadora .
50 reviews13 followers
September 25, 2021
این کتاب رو دقیقا وقتی خوندم که باید میخوندم.
اتفاقی برام افتاده بود و استرس بیماری و مرگ، روح و روانم رو به هم ریخته بود.
الان میفهمم که مردن اصلا چیز بدی نیست :) چقدر خوبه که میتونیم بمیریم.
به نظرم اگه کتاب یه نفس خونده بشه بهتره تا تیکه تیکه‌. اینجوری بهتر میشه درکش کرد ✌🏻
Profile Image for مِستر کثافت درونگرا .
250 reviews47 followers
September 2, 2022
مگه میشه 5ستاره نداد به معشوقه ژان سارتر عزیزم
قلم عجیب و پُر کشش و داستانی بی نظیر
چقدر زیبا معقوله زندگی و حیات و مُردن رو به قلم میاره
باید بلند شد براش کَف زد
درود خداوند بر تو سیمون عزیز..
Profile Image for Rezvan.
30 reviews11 followers
October 9, 2020
خیلی عالی بود
داستانی گیرا با موضوعی جدید و پایانی فلسفی
حسابی جذبش شدم و کاملا تپنستم با قلم نویسنده خودمو جای شخصیت فوسکا بزارم و تمام رنج و تنهاییشو حس کنم
خوشحالم که نامیرا نیستیم :)


سیمون دوبوار نویسنده این کتاب ،یکی از اعضای فعال جنبش آزادی زنان و جنبش ضد جنگ ویتنام و دوست و همکار متفکر بزرگ فرانسوی، ژان پل #سارتر است
—————
داستان در مورد یک فرد نامیرا به اسم فوسکا است که داستان زندگی خودش را برای دختری با افکار نارسیستی به نام رژین بازگو میکند
اما رژین نقطه مقابل فوسکا است، عطش زیادی برای زندگی دارد و از مرگ گریزان است
درحالی که فوسکا از زندگی گریزان و عطش مرگ را در سینه دارد
رژین می‌تواند نماینده اکثریت ما باشد که چنان چنگ به زمین زده‌ایم و از مرگ می‌ترسیم که از خود زندگی غافل شده‌ایم
فوسکا با گفتن داستان قرن‌ها زنده ماندنش، نه تنها رژین، بلکه ما راهم تحت‌تاثیر قرار میدهد
____
دوبوار خاطرات فوسکا را طوری بازگو میکند که با وقایع تاریخی مهم در ارتباط است واز حال و هوای داخلی جریانات ان سالها صحبت می‌کند
از امیدها و از نقشه‌ها،از تلاش ها و از جریانات راه آزادی،از شخصیت‌های فدا کار، از کشتار و ظلم به سرخپوستان آمریکایی توسط اسپانیایی‌ها صحبت میکند و وقایع تاریخ بشریت را به شکلی زیبا بیان میکند
————
همه می میرند رمان جذابی است که موضوع اصلی آن یعنی نفرین زندگی ابدی به خوبی برایم قابل درک بود و تم فلسفی کتاب و نقد زندگی از زبان فوسکا با دیالوگهای حساب شده ،زیبایی این اثر چند برابر کرده است .
___
چند پاراگراف با کتاب :
❤️
خیلی نیرو، خیلی غرور و عشق می‌خواهدتاآدم
باور کند که اعمال یک انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز می‌شود
❤️
انسان درهمان حال که ساختن را یاد می‌گرفت، خراب کردن را هم می‌آموخت
انگار که خدایی سرسخت همه کوشش خود را صرف آن میکرد میان زندگی و مرگ و میان رفاه و فقر توازنی بی‌مفهوم و تغییرناپذیر را حفظ کند
❤️
تازمانی که انسانها و سیاهی‌هاشان روی زمین باشند،زمین به همین شکل میماند
چراکه انسان در عین حال که میسازد، ویران هم میکند و اگر تنها نامیرای جهان هم بشوی، باز نمیشود انسان را نجات داد چون هرکس باید ناجی خودش باشد
❤️
انسان حتی طالب خوشبختی هم نیست
به وقت‌کشی قناعت میکند تا اینکه وقت او را بکشد
❤️
تنها راه درست این است که آدمی بر طبق
وجدان خودش عمل کند
اگر این گفته درست باشد، کوشش برای سلطه بر زمین کار بیهوده ای است؛
برای انسان ها هیچ کاری نمیشود کرد، زیرا نجاتشان فقط به دست خودشان است
___
عاشق این کتاب شدم و میتونم بگم از اون کتابایی که داستانش و تصویر سازیش هیچ وقت فراموش نمیکنم
Profile Image for Roya.
668 reviews118 followers
February 8, 2023
《نمی‌توانستم به آنان لبخند بزنم. هرگز نه در چشمانم اشکی بود و نه در قلبم شعله‌ای که بگدازد. مردی بودم از هیچ‌جا. بی‌گذشته و بی‌آینده و بدون حال. هیچ چیز نمی‌خواستم؛ هیچکس نبودم.
قدم به قدم به طرف افقی می‌رفتم که با هر قدم پس می‌رفت؛ قطره‌های آب به هوا می‌رفت و می‌افتاد، هر لحظه‌لحظه‌ی دیگر را نابود می‌کرد، دست‌هایم برای همیشه خالی بود. بیگانه بودم، مُرده بودم. دیگران انسان بودند و زندگی می‌کردند. من از آنان نبودم. به هیچ‌چیز اُمید نداشتم.》

محشرِ خالص بود! 💙🥹
جزو بهترینِ بهترین کتاب‌هایی که خوندم🫶🌱
خانمِ دوبوار چقدر شما خفنین آخه😌 بوس به تک‌تک سلولات اصلا😍
از یه طرف، این کتاب کللللی حرف واسه گفتن داره و از یه طرف هم زبونم در وصفِ چنین کتابِ خدایی عاجز و ناتوانه🥲
هیچ‌وقت نمی‌تونم یه ریویوی شایسته بنویسم براش و از همین روی، خواهشمندم که صرفا همین یه بار رو به من اعتماد کنید و برین سراغش😎🤟
البته کتاب مثلِ یه کوهِ مرتفعه که اولش با هیجان شروع می‌کنین و اواسط کتاب، یکم پیش بردنش سخت میشه و حتی ممکنه فکرِ شومِ دراپ کردن به سرتون بزنه ولی باید مقاومت کنین تا به قله برسین و یهو قِل بخورین بیاین پایین و توی لذت غرق شین😍🪽🩵
قلبم مالِ تو سیمون جان🐳
Profile Image for Arefe.
38 reviews20 followers
January 18, 2022
خرید کتاب صرفا بخاطر عنوانش و تلاشی در جهت مرگ آگاهی و کاهش ترس از مرگ بود که این روزها خیلی باهاش دست به گریبانم و انگار موثر بود!✌🏻
Profile Image for Mahvar .
35 reviews13 followers
January 18, 2025
"در آن ابدیت ساکن، او نیز می‌توانست سهمی از آن خود داشته باشد، اما ناگهان می‌دید که جهان چیزی جز گذران تصویرهایی گریزپا نیست، و دست او خالیست."


این کتاب سفری بی‌پروا به پیچ‌وخم‌های فلسفی و روان‌شناختی بشره که با بیانی عمیق، مفاهیمی چون مرگ، معنای زندگی و بحران وجودی رو به چالش می‌کشه. دو بووار تو این اثر، با قلمی سرد و برنده، نه‌تنها مرگ رو به‌عنوان یک واقعیت انکارناپذیر، بلکه به‌عنوان نیرویی شکل‌دهنده و متحول‌کننده در حیات انسان بررسی می‌کنه.
رمان با تمرکز بر شخصیت اصلی، تصویری تکان‌دهنده از انزوای وجودی انسان ارائه می‌ده؛ انسانی که بین شور زیستن و هراس از فنا نوسان می‌کنه. از نگاه روان‌شناختی، داستان به طور هنرمندانه‌ای مکانیسم‌های دفاعی ذهن، مثل انکار، خشم و پذیرش رو به تصویر می‌کشه و نشون می‌ده چگونه هر فرد در مواجهه با مرگ، روایت شخصی و بی‌همتای خودش رو می‌آفرینه.
یکی از جنبه‌های شگفت‌انگیز کتاب، رابطه پیچیده شخصیت‌ها با هم و تأثیر این روابط بر درک اونا از مرگ هست. این اثر نه‌فقط یک بازتاب فلسفی، بلکه کاوشی عمیق در روان انسان و تلاش او برای یافتن معنا در دنیایی گذرا و ناپایداره. سیمون دو بووار به طرزی بی‌نظیر، شکاف بین اضطراب از نابودی و اراده برای زیستن رو روشن می‌کنه و خواننده رو با پرسش‌هایی عمیق و بی‌پاسخ تنها می‌گذاره.
این کتاب رو می‌شه آیینه‌ای دونست که روان انسان در مواجهه با مرگ، آنچه به خاطرش زندگی کرده و آنچه از دست داده رو در اون پیدا می‌کنه.
Profile Image for Rozhin.
9 reviews1 follower
March 14, 2025
۴۵۰ صفحه شاهکار به معنای واقعی.
صد البته که ارزش خواندن داشت.
هم تاریخ بود هم ادبیات هم فلسفه هم هنر هم معنا.
یه جاهایی خیلی خسته کننده می‌شد که خودِ همین کسالت آوردشدنش پر از معنا بود.
به طرز خیلی قشنگی هرچی جلو می‌رفت معنای زندگی موقت ما و ارزشمندی مرگ رو می‌تراشید، جاوادگیی که انسان‌ها همیشه طالبش بودن واقعا یه نفرین ملال‌آوره.
جدی باید خوشحال باشیم که می‌میریم.
راستی اسم یکی از شخصیت ها رِژین بود،
برای منی که کم پیش میاد اسمم روی شخصیت فیلم یا قصه ای باشه حس عجیبی بود، خودم رو باهاش مقایسه میکردم!
Profile Image for Ali Book World.
477 reviews242 followers
April 16, 2022
کتاب با داستان دختری به نام رِژین آغاز میشود. رژین بازیگر تئاتر است و در حر��ه‌ی خود بسیار قوی و محبوب عمل کرده، روزی با مرد مرموزی به نام رایموند فوسکا روبه‌رو میشود و در نگاه اول جذب شخصیتش شده و به دنبالش میرود. فوسکا یک انسان عادی نیست، او نامیراست. در حقیقت نفرین شده که تا ابد زندگی کند و...

در نگاه اول من رو یاد "مرشد و مارگریتا" انداخت. میدونم هیچ ربطی به هم ندارن اما حس و حالی که موقع خوندنش داشتم برام عجیب بود، خیلی راحت من رو میبرد به دورانی که مرشد و مارگریتا رو میخوندم. و البته هرچی هم که جلوتر میرفت نوع روایتش هم تغییر میکرد و اونجا هم یاد "بارون درخت نشین" می‌افتادم. نمیدونم چرا ولی سر خوندن این کتاب، همه‌ش دوتا کتاب دیگه جلوم بودن!

داستان از جایی شروع میشه که رژین سرِ کارشه و کم‌کم وارد قضایای اصلی میشه تا میرسه به حضور جناب فوسکا... اوایلش فوسکا شخصیت مرموزی داشت و حرف زدنش هم عجیب بود و حتی روشش برای اثبات نامیرا بودنش هم جالب و عجیب و غریب بود.

تا حدود صد صفحه جریان در موردش ارتباط میان رژین و فوسکا میگذره اما بعدش فصل جدیدی هم به کتاب اضافه میشه. فصل مربوط به زندگی گذشته‌ی فوسکا و اینکه کی بود؟ چکاره بود؟ چه زمانی زندگی میکرد؟ چی شد که نامیرا شد؟... همه‌ی اینها از اول زندگیش گفته میشه. در حقیقت فوسکا داره ماجرای زندگیش رو برای رژین تعریف میکنه. و چه زندگی عجیب و پرماجرایی داشته..!! فوسکای پادشاه، حاکم شهر کارمونا در ایتالیا...

همه می‌میرند از اون دسته کتابهای همه پسند نیست، فضای دارک و تیره‌ای داره، ماجراهاش و اصل داستان در مورد زندگی، مرگ، دنیای فانی، انسان‌های رهگذر و هرچیزی که در این بسته قرار بگیره... اما خود من با توجه به حس و حالی که موقع خوندنش داشتم، به کسانی که مرشد و مارگریتا رو دوست داشتن و بارون درخت نشین هم خوندن، این کتاب رو پیشنهاد میکنم. هیچ ارتباطی به هم ندارن فقط از نوع روایتها، فضاسازی‌ها و کلا نوع داستانهاشون فکر میکنم گزینه‌های شبیه به هم باشن!

خلاصه که کتاب خوبی بود، هر دو بخشش رو دوست داشتم اما دلم میخواست بخش مربوط به رژین و فوسکا بیشتر میبود اما حیف که نبود!.. و البته پایانش هم شوکه‌ام کرد، انتظار چنین تصمیم و اتفاقی رو نداشتم ولی جالب بود، غیر منتظره و قشنگ!
Profile Image for Raheleh.
67 reviews8 followers
September 1, 2025
مرگ چیز عجیبی که هرچقدر بخوای بهش بی توجه باشی ندیده اش بگیری نمیشه چون از لحظه‌ی تولد همراه آدمیه و هر لحظه چشم دوخته به آدم! از این رو کتاب هایی با این موضوع جالبن. حالا فکر کنید یه آدمی هست که نمیمیره عمر جاودانه داره زندگی براش چه جوریه؟ جاودانگی نعمته یا نفرین؟ شخصیت اصلی این رمان عمر جاودانه داره و نویسنده که خودش اگزیستانسیالیست هست از این دیدگاه سرنوشت این آدم رو به قلم درآورده. این کتاب داستانی فلسفی هست درباره ی مجهول ترین بخش سرنوشت آدمی!
من از خوندنش خیلی لذت بردم و بدون شک "رایموندو فوسکا" شخصیتیه که تو ذهنم حک میشه!

یه ایرادی که ممکنه به کتاب بگیرن اینه که جاهایی از داستان حوصله سربر و درگیر جزئیاتیه که شاید از تم اصلی داستان کمی فاصله گرفته، اما آیا یکی که عمر ابدی داره دچار تکرار و ملال نمیشه؟!
میخواستم به این دلیل بهش ۴/۵ بدم اما همون ۵ امتیازیه که من به این کتاب میدم چون واقعا به دلم نشست!
Profile Image for Rozhan Sadeghi.
310 reviews446 followers
dnf
January 28, 2023
از مهر ماه دارم سعی می‌کنم بخونمش. شروع کتاب درخشان بود و قلمم مدام زیر جملاتش رو خط می‌کشید. اما از اواسط دیگه جلو نرفت. از اونجاهایی که شروع کرد به روایت کردن جنگ‌هایی که شخصیت اصلی و جاویدان در طی سال‌های طولانی زندگیش کرده‌.
تصمیم گرفتم دیگه کتاب رو رها کنم. کتاب‌های جذاب‌تری از کتابخونه بهم چشمک می‌زنند. هنوز کالیبان و ساحره‌ی عزیزم رو دارم که بخونم، افسانه‌ی سیزیف که قراره با گیومه بخونیم منتظرمه، عصیان فروغ که امشب می‌خوام برم سراغش و از شهر و گربه‌های دالان که این روزهای علاقه‌مندیم به گربه‌ها همراهمه هم انتظارم رو می‌کشند.
مع‌الاسف روزهای زندگی من برخلاف فوسکا محدوده و نمی‌تونم اون‌ها رو صرف خوندن یک کتاب نه چندان دلخواه بکنم.
Profile Image for Edita.
1,571 reviews581 followers
February 13, 2022
They were walking side by side, but each was alone. What can I do to make him learn to see the world through my eyes? She had not imagined that it would be so difficult; instead of growing closer to her, it seemed that from day to day he drew further away.
*
"Can you picture that sail disappearing on the horizon and me standing on the beach, watching it disappear?"
"Yes, I can," she said. And it was true; now, she could.
*
Never would the light of that dead satellite be obliterated, and never would that bitter taste of solitude and eternity be washed from my life.

*
And like everyone else, I smelled the sweet odor of roses and linden trees. Yet, I would let this springtime go by without living it. Here, a new rose had just been born; there, the meadows were strewn with the snowy petals of almond trees. And I, a stranger both here and there, would pass through this season of flowers like a dead man.
*
He went down the two steps in front of the door and with long strides walked along the road which led out of the village. He was walking very rapidly, as if in the distance, beyond the horizon, something was waiting for him-a world entombed under a glass dome, without men, without life, white and bare. She went down the two steps. Let him go! she said to herself. Let him disappear forever'! She watched him striding down the road, and for a moment it seemed to her that the sorcery with which he had stripped her of her being was leaving with him. He disappeared at the first bend. She took a step and stopped, nailed to the spot. He had disappeared, but she remained the same as he had made her-a blade of grass, a gnat, an ant, a bit of foam. She looked around her; perhaps there was a way out. Furtive as the beating of an eyelid, something lightly grazed her heart; it was not even a hope, and even that quickly vanished. She was too tired. She pressed her hands against her mouth, bent her head forward. She was defeated. In horror, in terror, she accepted the metamorphosis-gnat, foam, ant, until death. And it's only the beginning, she thought. She stood motionless, as if it were possible to play tricks with time, possible to stop it from following its course. But her hands stiffened against her quivering lips.
When the bells began to sound the hour she let out the first scream.
Profile Image for Lea (huge reading slump ).
155 reviews8 followers
January 31, 2024
I have such mixed thoughts about this book tbh, even though I had the highest expectations ever on Simone De Beauvoir my queen! I decided to rate the parts of the book each because it was divided so perfectly and cleanly and then in the end add it to one final rating. Let’s gooo

First of all, the Prologue: Literally 5 stars. I am not joking, because while reading the pov of Regine who our real protagonist Fosca will later on tell the story of his immortal life to, and she was such a flawed, complex and interesting character, I was sure this would be a favorite. Her relationship with Fosca, too! It was everything I wanted because it was so complicated. This part was straight up perfect, I actually would have preferred a story solely about Regine and Fosca to the actual plot, I‘m sorry aah

The First Part was where it struck me that I would definitely not rate this book 5 stars because hell naaahhh. It started off so well, but as soon as Fosca turned immortal, everything was just a big rush of plot of Italian men fighting against each other without any feelings, without any promised philosophy. Everything was bland, and Fosca literally became a cardboard cutout version of the self in the prologue. And him literally grooming this little girl and forcing her to marry him, no. Just no. This was when the philosophical aspect finally came into this story, but still, only 2 stars.

The Second Part: 1 star, just straight up Protestants getting burned by Catholics. The prose was so cold since the first part, too, like what happened?! This feels as if a completely different person wrote the whole section from the first to third part wtfff

The Third Part was when everything started to get better, so 3 stars. Liked the anti-colonial themes, the exploration of America and the gayness. Was kinda sad at the end, ngl

Omg the Fourth Part left me devastated. 4 stars, I said what I said. Finally the feminism I expected from the feminist icon that wrote this book. Marianne and Fosca were enemies to lovers dupe, idc. Their relationship was the best aaah and their ending left me so broken, especially because the existentialist factor was really showing in this part. ALSO WOMEN IN STEM YES, THIS WAS DEFINITELY WRITTEN BY SIMONE DE BEAUVOIR

The Fifth Part kinda bored me ngl, even though the whole Armand-Fosca-dynamic was cool, I just wasn‘t that satisfied with the execution. The whole French Revolution may be an interesting topic and historical era, but since Fosca seemingly spent half of this part in jail, I just did not care. Also, the ending of this part was sooo rushed, so 3 stars.

Lastly, the Epilogue: I don‘t know, why so rushed, why so shorttt?! I love open endings but the amount of loose strings made me so aggressive aaah I can‘t even rate this :( Regine deserved a real ending frfrr

In total: 3 stars. I can‘t even say if I loved this book, hated it or feel indifferent about it, because in every section of it, I felt something else. I was really disappointed in Foscas character, because I expected him to be or at least become way more complex over time, but he was just some straight white man. Especially for a French novel, „All Men Are Mortal“ was too much plot and way too less feelings and complexity in characters and relationships. I will still read more by Simone de Beauvoir, especially her feminist essays which I am really excited for :)))

And since some lit majors or sum commented on this review: I appreciate your opinions since the comments were so nice but yes, I haven’t studied literature and I am not a professional philosopher, I am not even twenty help. This review is just based on my subjective thoughts around this novel and it is definitely not supposed to be a technical-language review. Also, just because the novel deals with philosophical topics, aka existentialism, it does not excuse bad storytelling <3
Displaying 1 - 30 of 763 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.