Jump to ratings and reviews
Rate this book

کریستین و کید

Rate this book
کریستین و کید از ۷ داستان به هم پیوسته تشکیل شده است و هر داستان یا فصل با جمله‌ای از کتاب مقدّس آغاز می‌شود که مبین یک روز از هفت روز آفرینش جهان توسط یهوه است. این رمان پس از انقلاب ۵۷ اجازه تجدید چاپ پیدا نکرد.
زنی انگلیسی به نام کریستین به همراه شوهرش کید و دو فرزندشان در اصفهان اقامت دارند. کریستین از طریق یکی از دوستانش با نویسنده‌ای آشنا می‌شود. نویسنده به خانه کریستین رفت‌وآمد می‌کند و به تدریج عاشق کریستین می‌شود۰
چاپ اول ۱۳۵۰

134 pages, Paperback

First published March 21, 1971

12 people are currently reading
377 people want to read

About the author

هوشنگ گلشیری

41 books498 followers
From the Golshiri foundation website

Writer, critic and editor, Hooshang Golshiri, the prominent Iranian literary figure, published his first collection of short stories, As Always, in 1958. His second book, a short novel, Prince Ehtejab (1959) brought him fame and was later made into an internationally acclaimed film (1974). It has since been translated into several languages. His writings include eight novels, five collections of short stories, two books on literary theory and criticism, and a 2 vol. collected essays and articles.

Alongside his writing, he set up workshops and classes to nurture new generations of writers, edited various literary journals, and actively participated in the struggle for freedom of thought and expression in Iran, and the establishment of an independent Iranian writers association. He was awarded the Hellman--Hammett Prize (Human Rights Watch) in 1997, and the Erich Maria Remarque Peace Prize (City Of Osnabruck) in 1999, in recognition of his commitment to human rights and freedom of speech.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
103 (23%)
4 stars
158 (35%)
3 stars
117 (26%)
2 stars
45 (10%)
1 star
22 (4%)
Displaying 1 - 30 of 53 reviews
Profile Image for Sepehr.
209 reviews240 followers
February 5, 2024
یک عاشقانه مغفول :

در نهایت احتمالا، این چیزی است که برای امثال ما می‌ماند. یک عشق‌نشدنی، زمانِ پاره، خاطرات آمیخته با تخیل، تنانگی فراموش‌نشدنی و جدایی و بی‌تعلقی. و مایی که سعی داریم در انتهای راه، در آخر خط، آنچه از سر گذراندیم را از ذهنمان به درون نامه‌ها و عکس‌ها بریزیم و حین مرور و نگاه کردنشان، با آتش سیگارمان بقایای خاطرات را بسوزانیم تا بی‌حس‌تر و بی‌دلتنگی به مرگ تدریجی تن بدهیم.
این همان لوپ تکراری و چرخه‌ی معیوب تبعیدی‌هاست. تبعیدی‌های رسمی و غیررسمی. جدا از گله. جدا از آن‌ها. همان عناصر نامطلوب.
و داستان گلشیری داستان ماست. ما که تجربه می‌کنیم و می‌شکنیم و جلو می‌رویم با همان ترک‌هایمان، چون زندگی همین است. مایی که سعی می‌کنیم زمانی در اوج آرامش، کز کنیم گوشه‌ای و یک‌بار برای همیشه نشخوار کنیم و مرور آنچه را که دیدیم و چشیدیم و تمام شد. و به خود بفهمانیم که تمام شد. به امید اینکه گذشته دیگر در ما نتپد.
Profile Image for Ali Ahmadi.
154 reviews80 followers
July 1, 2023
سومین اثر گلشیری یا چرا او در تمام این ۵۰ سال، ازاینجامانده و ازآنجارانده‌ی همیشگیِ ادبیات فارسی بوده. نوشته‌شده همزمان با جنبش رمان نو و انقلاب فرهنگی و جنسی اواخر دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ میلادی، حرکتی که چپ سنتی دهه ۵۰ شمسی آن را بیش‌ازحد فردگرایانه و غیرانقلابی می‌دانست و مکتبی بعد از ۵۷، بی‌بندوبار و طاغوتی.

هفت داستان بلند به هم پیوسته. تاکید بر «آفرینش» و «فرآیند»، انگاره‌ی همه‌ی رمان‌های نو. هر داستان با جمله‌ای از سِفر پیدایش شروع می‌شود – نویسنده داستان، شخصیت‌ها و خودش را در هفت روز می‌آفریند.

تاکید بر «چالش ارتباط/شناخت» – راوی علاوه بر نویسندگی، مترجمی دست‌وپا‌بسته هم هست که چندان انگلیسی نمی‌داند. عاشق فردی از فرهنگ و زبان بیگانه می‌شود و ناتوان از انتقال بسیاری از مفاهیم و ایده‌ها به اوست (و گرفتن مفاهیم و ایده‌هایی دیگر از او). این چالش دو سویه‌ی متضاد دارد، از سمتی مانع شکل‌گیری یک رابطه‌ی عاشقانه‌ی کلاسیک می‌شود، و از طرف دیگر نوعی جذابیت گنگ و مبهم دارد که دو طرف را کنار هم نگه می‌دارد. تمرکز روی تصویرسازی از چهره و خطوط بدن هم به علت همین ناکافی بودن کلمات است.

تاکید بر «نبود انسجام». تکه‌تکه بودن تجربیات زندگی مثل هفت داستان. تلاش برای بازیابی موقعیت‌ها به کمک حافظه (که میدانیم ناقص است و عامدانه دروغ می‌گوید)، تصاویر و نامه‌ها و مهم‌تر از همه نوشتن. تلاشی که هیچ وقت کامل نخواهد بود، اما صرف تلاش کردن است که ما را شکل می‌دهد.

تاکید بر «فرار از درموقعیت‌بودگی». آدم ناگهان خودش را وسط معرکه‌ای ناخواسته پیدا می‌کند که سر و تهش نامشخص است. تا زمانی که وسط معرکه باشی، حس پیوستگی کاذب باعث می‌شود نتوانی موقعیت را تحلیل کنی. باید از موقعیت خارج شد، مثل تماشاچی و از دور به‌نظاره نشست. و دقیقن در همین لحظه‌ست که پیوستگی از بین می‌رود و همه چیز تکه‌تکه می‌شود. لحظه‌های جداافتاده را با سیمان جدیدی با ترکیب می‌کنی تا به معنا برسی (همچنان ناقص و ناکافی) و این البته گاهی راهگشاست و گاهی نه. کید می‌دانست؟ دوست دارم فکر کنم می‌دانست و عامدانه میخواست رابطه‌ی کریستین با راوی (یا سعید) را ببیند تا شاید بفهمد چه چیزی او و کید را کنار یا دور از هم نگه داشته، می‌دارد یا خواهد داشت.

و بلاخره نگاهی از دریچه‌ی اخلاقی. چه کسی به نویسنده اجازه می‌دهد واقعیت را بازیچه‌ی کلمه کند یا برای فهمیدن حقیقت عشق و انسان و این قصه‌ها، اطرافیانش را عروسکانی ببیند و در خیال و واقعیت اجزای بدنشان را از هم بکند و دوباره به‌هم پیوند بزند، حتا گیریم بخواهد سترگ‌ترین اثر عالم را پدید بیاورد؟
Profile Image for Mehrdad Mozafari.
Author 1 book35 followers
September 23, 2017
زبان خاص هوشنگ گلشیری در داستان گویی و داستان پردازی
برای خواندنش باید خودتونو رها کنید
و این چالش رو بپذیرید که این کلمات با لحن نوشته شدند
و باید با لحن خوانده بشن
از خواندنش لذت بردم
اما مثل کتاب قبلی که از هوشنگ گلشیری خواندم، شازده احتجاب
دائما از فضایی به فضای دیگه می رفتم
و انگار که سوار بر خیال باید در داستان و کتاب سیر می کردم
Profile Image for Behzad.
652 reviews121 followers
November 21, 2023
سانتیمانتال و در مقایسه با خود گلشیری در بهترین هاش - بره گمشده راعی و شازده احتجاب مثلن - ضعیف.

بار دوم:
همچنان عاشقانه به این سبک رو نمیپسندم. منظورم از «این سبک» اثری است که «فقط» عاشقانه باشه و راجع به روابط عاطفی؛ و چیز بیشتری نخواد یا نداشته باشه که ارائه بده. که خب این اثر همینه. دربارۀ روابط عاطفی بین چند آدمه و بعدم پایانش که مثلاً قراره یه شکست عشقی خیلی ناراحت کننده باشه. و اشخاص رمان همه ش دارن گریه میکنن و غصه دارن و من نمیفهمم این همه سوز و گداز برای چیه.

جدای از اون تلاش های سبکی و ساختاری و زبانی گلشیری «جدیده» برای رمان فارسی؛ و به نظر من فقط جدیده و لزوماً خواندنی یا موفق نیست. خواندن رمان تمرکز خیلی بالایی میخواد و راوی «تلاش میکنه» که خواننده رو سردرگم و از مرحله پرت و گمراه کنه، گاهی با مقطع کردن نحو جمله و گاهی با تمرکز زیاد از حد بر ریزترین جزئیات و گاهی از روش های دیگه.

نمیدونم حسین سناپور چرا این رمان رو بهترین رمان فارسی دونسته. ولی به نظر من گلشیری رو باید با «برۀ گمشدۀ راعی» و «شازده احتجاب» و کوتاه هاش شناخت.
Profile Image for Farnaz.
360 reviews124 followers
June 12, 2019
آنقدر آرام و بی صداست که انگار نیست
____________________________________________________________
هرکس باید راه خودش را پیدا کند. وقتی کسی می گوید فلان کار را باید بکنی، به فرض هم بپذیرم، نمی توانم همه راه را بروم، همان کار را بکنم. اصلا گیجم می کند. تا یک هفته خودم نیستم
____________________________________________________________
فهمیدم دلش می خواهد بفهمد هنوز هم برای من عروسک است یا نه؛ یعنی از آن زاویه ای که به رابطه ی خودمان نگاه می کردم. گفت: من به دیگران کاری ندارم، مهم نیست که چه می گویند یا گفته اند... اما تو... خوب، قبول دارم که مثل همین مهره ها، این یکی،یکدفعه دیدم وارد بازی شده ام و قبل از اینکه بتوانم تصمیمی بگیرم درست مثل همین فیل سفید کنارم گذاشتند، انداختندم توی این قوطی...
به قوطی مهره ها اشاره کرد به فیل سفید که انداخته بودمش توی قوطی. می خواست بگوید عروسک نیست. و نمی توانست. یا من نمی فهمیدم. نمی خواستم درست گوش بدهم. بود، یعنی از این زاویه، از آنجا که من نشسته بودم عروسک بود، با چشم های میشی درشت. شاید هم می خواست کاری کند که بعد از این دیگر عروسک نباشد، عروسک من حتی، یا در نظر من لااقل. برای همین شاید شروع کرد، هرچند با اکراه و هرچه را که یادش می آمد
____________________________________________________________
دود سیگار گلوا را تند فرو داده و سرفه کرده، خیلی، آنقدر که بری فکر کرده اشکهایش بر اثر سرفه کردن است و دود
____________________________________________________________
ذله اش کرده ام، از بس پرسیده ام. گاهی هم خودش تعریف می کند، و وقتی خسته می شود باز می بینم که با من نبوده است، یعنی می خواهم بگویم آن لحظات نمی دانم کجا و با کی را نمی توانم مال خود کنم
____________________________________________________________
اعتراف کردن؟ خوب، می نشینی کنار اتاقک پدر مقدس و می گویی، تعریف می کنی همه چیز را، برای کسی که آن سوی تو نشسته است و فکر می کنی که خدا با گوش او گوش می دهد. وقتی هم خدا با زبان چدر مقدس ترا می بخشد، سبکبار می شوی
____________________________________________________________
کشیش ها چی؟ یعنی پیش نیامده است که وسوسه بشوند، که محسور لذت گناه بشوند و زنا کنند.، نه با زنی، بلکه همراه با اعتراف عاصی؟ و یا بعد که توی اتاقکشان تنها می مانند، و یا روی تخت های چوبی شان؟ مگر عیسی نیامده تا بره های گمشده را، بندگان عای را به گله باز گرداند؟ بیچاره کشیش ها! چه صبری باید داشته باشند
____________________________________________________________
می گفت: زندگی فقط لحظه های اوج نیست، یا لحظات فرود. شاید آن چیزهایی که این لحظه های اوج و فرود را می سازند مهم تر باشد؛ آن دم های به ظاهر بی ارزش و بطیء و گاه ساکن
____________________________________________________________
گفت:
ـ فراموش کرده ام، باور کن یادم نیست
راست می گفت. یا به خاطر من گفت که فراموشش شده است. یا به خاطر من فراموش کرده است. باور می کنم، و دلم می خواهد فکر کنم که نبوده است ـ عکاس را نمی گویم ـ کسی دیگر به غیر از من با او نبوده است؛ یعنی مثلا همان وقت هم که داشته عکس می انداخته بری یادش نبوده، و حتی آن مردک فرانسوی و شوهرش و یا سعید
____________________________________________________________
اصلا گور پدر بعدش چی ها. حتی از اینکه خیلی هاشان را فراموش کرده است، جزئیات این یا آن یکی را، خوشحالم. اما چه کار می توانیم بکنیم، همیشه را می گویم؟
ـ کیش!
____________________________________________________________
احساس می کند لباس پوشیده حتی مثل همان طرح اندوه است؛ عریان و سر خم شده روی دست ها
____________________________________________________________
تو لیوان را به دستم دادی. خوب، من هم خوردم. وقتی می خورم نه که فراموشم بشود یا مثلا... نمی دانم... یک جور سبکی، یا به اصطلاح روشنی حس می کنم، طوری که دیگر خودم را مثل یک چیزی که گوشه ای گذاشته باشندش حس نمی کنم...
____________________________________________________________
من حرفی ندارم، هیچوقت. برای اینکه گله کردن خودش نشانه ی این است که اهمیت می دهی
____________________________________________________________
می خواستم بگویم با انگشت اشاره ات ـ فکر می کنم ـ پوست ورتم را لمس کردی. من نمی گویم: نوازش. آخر خودت هم نگفتی. خوب، من قوی هستم. یعنی عادت کرده ام که قوی باشم. یا به قول تو به خودم تلقین کرده ام که باید قوی باشم، که باید هیچ انتظاری از کسی نداشته باشم. مثلا ��قتی تو داشتی پایین چشم مرا نوازش می کردی، خوب، من خوشم می آمد. اما یکدفعه فکر کردم نکند دارم گریه می کنم و تو داری اشک های مرا پاک می کنی
____________________________________________________________
نگو که: برای شناختن آدم ها نمی شود نشست تا آنها بیایند و نمی دانم صورتک خودشان را بردارند یا هرچه دارند بریزند بیرون
____________________________________________________________
اصلا تو چرا یکی را مجبور می کنی تمام زندگی اش را برای تو، جلو چشم های تو روی دایره بریزد؟ چیزهایی هست که به هیچکس نمی شود گفت، به هیچکس. گاهی شاید
____________________________________________________________
تو حتما می دانستی که پوست من حساس است، که من... آن وقت داشتی با پوست من بازی می کردی. نگو که بی اختیار بود. شاید هم یک دفعه حس کردی یک تکه سنگ روبه روی تو هست، یک مجسمه. نفس کشیدن من چی؟ لرزش لب های من چی؟ یعنی تو وقتی نه یک بار و نه دوبار انگشتت را روی لب های من کشیدی ندیدی که لب های من دارد می لرزد؟ به سلامتی. خوب، من عادت ندارم زیاد بخورم. زود مست می شوم. حالا بگو ببینم وقتی با انگشتت آنقدر آرام، آنقدر ماهرانه لب های مرا لمس می کردی و گاهی تند، طوری که انگار انگشت تو نیست و هست، انتظار داشتی من چه کار کنم؟ مگر منتظر نبودی که انگشتت را ببوسم؟ برای همین چیزهاست که به کریستین گفتم: ازش می ترسم. خوب، وقتی بوسیدم چرا بس نکردی؟ من می فهمیدم که دارم می لرزم. می فهمیدم که لب هام دارد می لرد. می فهمیدم... بریز لطفا. چرا پرش کردی که بریزد روی میز؟
____________________________________________________________
حتی حالا، ترسم این است که اینها فقط مایه ی یک داستان برایت باشد. آخر آدم ها، غم هاشان مثلا، که مصالح نیستند
____________________________________________________________
می دانستم دوستت دارد. حالا چرا؟ خدا می داند. شاید تو تنها مفری هستی که...
____________________________________________________________
صورتت را از من جدا کردی و من حس کردم موهایت به پیشانیم می خورد. شاید می خواستی حرکات مرا در ذهنت ثبت کنی، حرکات جسمی مرا فقط. اما بدان که برای من جسم مطرح نیست، حتی گاهی فراموش می کنم کسی که آنجا نشسته است جسم دارد، حجمی را پر کرده است. مثلا حالا تو فقط نفس کشیدنت برای من مطرح است و بوی سیگارت
____________________________________________________________
داشت گیتار می زد که یکدفعه صدای گریه اش را شنیدم. هنوز گیتار می زد. من نمی دانم تو از صدای گریه ی یک مرد چه می فهمی. اما من مجبورم از همان صدا، از همان به قول تو هق هق، تشخیص بدهم که طرف تا چه حد غمگین است، یا که مثلا گریه می کند. آن شب البته دای گیتار دای گریه اش را بپوشاند. نمی توانست. آنهای دیگر حتما می دیدند، اشک هایش را مثلا، یا شانه هاش را، لرزش شانه هاش را. اما برای من صدا مطرح بود
____________________________________________________________
راستی من نمی دانم چرا همه حرف هاشان را به من می زنند. شاید خیال می کنند که من نمی شنوم، یا اگر هم می شنوم فقط یک شنونده ی بی طرفم. آن شب هم که کریستین قیه ی تو خودش را به من گفت باز همین فکر را کردم و حتی به خودم قبولاندم حق دارد. خوب، من این وسط کاره ای نیستم. مثلا یک عکسم یا همان مجسمه که تو گفته ای، یا اصلا صندوقچه ای که می شنود و در خودش نگه می دارد. دیگران شاید نمی توانند. درست مثل اینکه من آدمی سنگ صبوری است که هرگز نمی ترکد
____________________________________________________________
دلم می خواهد آنقدر مست بشوم که نفهمم، که دیگر از اینکه تو آنجا نشسته ای ـ روبه روی من ـ و داری مرا می پایی، دستم را... صورتم را، موهام را...
____________________________________________________________
آخر یک تکه سنگ، یک آدم که تو تمام چیزهاش را بدانی به چه درد می خورد؟ نکند می خواهی پس از خالی کردنش، پس از آنکه مثل انار آب لمبوش کردی، دورش بیندازی، هان؟ انکار نکن. شاید هم برای این ازش خواسته ای تمام حوادث عشقی اش را تعریف کند تا... نمی دانم. گفتم که من گیج شده ام. اما خوب، این را دیگر می فهمم که تو با آدم ها درست مثل چوب شکن ها، نه، مثل خراط ها رفتار می کنی و بعد هم انتظار داری آن خاک اره ها، خرده چوب ها باز جمع بشوند، یا تو ججمعشان بکنی، به هم بچسبانیشان تا یکی دیگر بشوند، یک آدم تازه شاید که باز بشود پیچ و مهره اش را باز کرد...
____________________________________________________________
شاید هم برای همین می خواستی چشم های من بسته باشد، حتی چشم های من. خوب، ببین، درست ببین که دارم گریه می کنم. حالا دیگر مهم نیست. و تو، تو لعنتی حتما داری گوش می دهی و هی سیگار می کشی و مرا نگاه می کنی. خوب، حالا اگر راست می گویی صورت مرا توصیف کن ببینم. حرکت اشک ها را مثلا روی گونه ی پلاسیده ام. نمی توانی، می دانم. پس اقلا بگو چرا به کریستین گفته بودی: دلم می خواست آن قدر قدرت داشتم که می توانستم چین های پایین چشم فاطمه را با سرانگشتم پاک کنم؟ که من مثلا جوانتر بشوم، هان؟ بریز لطفا، بریز. نترس. من مست بشو نیستم. یعنی جلو تو مست نمی شوم که بتوانی با من بازی کنی. من که کلمه نیستم، مرد. تو یکی لااقل باید بفهمی که تمام احساس من در پوست من است، در پوست صورت و لب ها و گردن من. وجود تو، هستی تو را من با همین ها حس می کنم، با همین ها شکل می دهم. حالا می خواهی بگویم، یا اصلا روی یک تکه کاغذ بکشم که صورت تو چطور است، که موهای تو چطور است، که مثلا... به سلامتی!
____________________________________________________________
گفتم: کاش جایی می رفتم که نمی توانستم برگردم
____________________________________________________________
هیچ دلم نمی خواست جلو تو گریه کنم. مستم. خوب، می دانی عادت ندارم. آن هم وقتی تو هی ریختی. من که حواسم نبود. تو هم حتما لیوان مرا پر می کردی. هرچه گفتم: کم بریز. گوش ندادی. یعنی نخواستی، به نفعت نبود. من هم نفهمیدم، ندیدم که تو هم بخوری. عاددت هم که نداری بگویی به سلامتی تا بفهمم که می خوری. شاید هم خوردی. اگر هم برای من گریه می کنی؛ یعنی اینطور که از صدای هق هقت می فهمم، هق هق که نه، همین صدایی که خودت هم حتما می شنوی... خواهش می کنم. نمی خواستم ناراحتت کنم. کم لطفا. اگر دلت خواست خیلی بریز. اما فکر نکن که می توانی مرا مست کنی. نه، من راحتم. خودت گفتی: راحت باش. خودت باش. به سلامتی! نمی دانم چرا دلم می خواهد همه چیز را برای تو بگویم. با وجود آنکه می ترسم. باشد. نوش! لطفا به کریستین نگو که من گریه کرده ام. اگر هم گفتی بگو مست نبود لطفا به کریستین نگو که من گریه کرده ام. اگر هم گفتی بگو مست بود. بگو من اذیتش کرده ام، همانططور که کردی. اما فکر نکن که من می خواهم از حق حیات خود دفاع کنم، از حق بودنم روی این زمین... یادت هم باشد نباید از این موقعیت نتیجه بگیری. از این ظلم نمی دانم خدا، یا طبیعت نسبت به من که مثلا خدا نیست. خدا هست. حتما. اما، خوب، گاهی... خوب نیست. نباید هم باشد. برای اینکه من... گفتم که پوستم حس می کنم. حالا هم که می خواهی... یعنی آن شب هی می پرسیدی: چه کسی را دوست داری؟ باید بتوانی تحمل کنی، مجبوری بشنوی که من دوستت دارم
____________________________________________________________
مهم نیست. دیگر برای من مهم نیست. گفتم که من از کسی انتظاری ندارم. از تو هم ممنونم که این دفعه اقلا نخواستی بازی دربیاوری و ملا اشک های مرا پاک کنی، یا این چین های پایین چشمم را پاک کنی که مثلا جوان تر بشوم، به سلامتی!
____________________________________________________________
من تناشاچی بودن را ترجیح میدهم، روی حنه بد بازی می کنم. یعنی نمی شود هم بازی کرد و هم فکر کرد که بازی می کنم و هم به نوشتن، به ثبت کردن و با راست و ریست کردن داستانی از این جدی بازی ها... خفه شدم. راتش آن قدر ـ حالا را می گویم ـ زندگی ـ اگر بشود اسمش را زندگی گذاشت ـ در من و نه در کنار من تند می گذرد که گاه فکر می کنم مجال ثبتش نیست، چه برسد به این که روزی از آن ها خمیرمایه ای برای... به هر صورت سریع است و تاسف در همین است. نشست ندارد. مثل دیدار سرهای آدم های مختلف است در پیاده رو: تند و گذرا؛
__
چرا نمی شود در مورد همه نوشت؛ در مورد همه ی چهره ها، همه حرکات، همه حوادث؟ مگر این برگ یا آن سنگ؛ یا مثلا لرزش آن انگشت ها هنگام سیگار کشیدن از آن فریاد گویاتر نبود؟ یا مگر باید همیشه چشت هر حرکت یک فاجعه خفته باشد، یا پشت یک قول، تا ارزش نوشتن داشته باشد>
__
خواب است، در بیداری خواب است، بی صدا، آرام، نشسته کنار تو و در خواب. بیدارخواب
_
همیشه تو سریع تر از زمان رفته ای و مغبون و تنها و خندان، گاهی به قهقهه، بی آنکه واقعا شاد باشی
_
نمی شود در آیینه نگاه کرد و به تصویر خود در آینه خندید و وقتی تویر می خندد، به خنده ی تویر خندید و منتظر تکان خوردن صورتک چسبیده به صورت ماند و لب ها و دو چین کنار لب ها و باز. تا کی؟ وقتی هم سر حساب می شوی و فکر می کنی گویا سال هاست مدام خندیده ای، گفتم که فقط دو دقیقه طول کشیده است. و اگر بخواهی می توانی باز... پاک نمی شود، جدا، ندیده ام کسی بتواند پاکش کند
_
دیر می آمد و می بایست دیر بیاید و اغلب مست. و بعد دیگر مثل اینکه نبود، وجودش در لفاف همان کرختی که مطلوب خودش بود پیچیده شده بود، یا الا انگار پیله ای یا حتی پیراهنی سر تا پا چسبان و به اندازه از وانهادگی یا این طور چیزها برایش بافته بودند
_
می خواستم بگویم؛ گاهی هم از سر نو شروع می کردم و یک طوری... نه، الا از خیرش می گذشتم، تمام آن قسمت را حذف می کردم. اما به بقیه که می رسیدم برای خودم حتی لطفش را از دست می داد، ناقص می شد. می فهمیدم که ناقص شده ام؛ چیزهایی کم دارد، جاهایی که حتی با لبخند و سکوت نمی شد پرشان کرد
_
گفتم: فقط لبخند عکس یادم مانده است و دیگر هرچه هست ترکیبی است از حالات مختلف در دیدارهای اتفاقی، چیزی از این و چیزی از آن
_
من زندانی آزادشده ای هستم در اتاقی سه در چهار...
_
shriek .لغت خوبی است. آنها هم دارند، آنها هم جیغ کشیده اند، پس می تواند بفهمند. همه ی انگلیس ها را می گویم. الا در سراسر دنیا آدم ها جیغ کشیده اند باید بپرسم از یک روسی که جیغ چه می شود، و از ددوستم که فرانسه خوب می داند. مترادف چینی اش باید چیز عجیبی بشود.: چند هجای کوتاه و بلند که شبیه، درست شبیه جیغ است، شبیه صدای جیغ. گریه، لغت گریه، ساده است، نرم، دو هجایی، مثل هق هق آرام و ابدی، مثل وقتی که مست باشیم یا به بهانه ی مستی گریه می کنیم. گریه را به مستی بهانه کردن است
_
Profile Image for Yegane.
131 reviews154 followers
February 6, 2023
امتیازم به کتاب 4.5
احتمالا بیام و درموردش اینجا بنویسم؛ بعدها...
فعلا برای خودم و نه کریستین و کید

دوستش داشتم و یگانه سی ساله کتاب کریستین و کیدم رو ببینه، تعجب میکنه از حوصله ای که واسه ش به خرج دادم.

اگه همراهی آرمان و کتابی که سعید بهم داد نبود، بعید میدونم کتاب رو از نسخه پی دی اف نسبتا بدش و به تنهایی تا آخر ادامه میدادم، انگار گلشیری یه سد گذاشته جلوی کتاب و لازمه از سد سخت بگذری که بهت لذت نوشته اش رو بده
17 بهمن ماه
01
Profile Image for Sadjad Abedi.
174 reviews60 followers
November 11, 2018
این شیوه‌ی تک‌گویی را می‌پسندم. مستعد انواع خلاقیت‌هاست. لحن کتاب بسیار گیج کننده بود و گاهی به سختی می‌شد از آن سر درآورد اما همان هم برایم شیرین بود. دوست داشتم راوی باز هم مانند قسمت سوم تغییر کند اما همین ثابت بود راوی باعث شد شخصیت اصلی را بهتر بشناسم و در انتهای کتاب به شدت با او همذات پنداری کرده و تحت تاثیر سرنوشتش قرار بگیرم. برخی قسمت‌ها و شخصیت‌ها به نظرم اضافی بودند و با حذفشان اتفاقی نمی‌افتاد، مخصوصا پدر راوی.
Profile Image for Tara.
89 reviews89 followers
October 26, 2023
میتونم بگم بهترین کتابی بود که از گلشیری خوندم تا الان. این که خط داستان شکسته شده و پراکنده مثل تکه‌های پازل به خواننده داده میشه شبیه حل کردن یه معما و کشف حس‌هایی بود که جز این فرم انتقالش ممکن نبود. بخش‌هایی از داستان بود که گیج میشدم و نمی‌فهمیدم دقیقا چه اتفاقی داره می‌افته ولی حسش میکردم؛ به جای راوی، جای کریستین، جای کید و جای فاطمه حتی. شخصیت‌ها ملموس و توجیه‌پذیر بودند و تغییر و رشد هم جزئی ازشون بود. دوست دارم بعد چند سال دوباره خوندن کریستین و کید رو تجربه کنم.
Profile Image for نیکزاد نورپناه.
Author 8 books236 followers
July 18, 2020
اولین کاری بود از گلشیری که نه تنها نصفه رهاش نکردم بلکه با عجله بلعیدمش. نثرش در ۳-۴ فصل پایانی خیلی شبیه نثر وبلاگی می‌شه، نوع خوبش البته. شاید وبلاگی صفت مناسبی نباشه. نثر محاوره‌ای نیست، بیشتر نثریه شبیه قصه‌گوییِ آدمی خوش‌حرف. یعنی ریشه‌ش بر می‌گرده به حرف زدن، به سنت شفاهی، ولی در عین حال زیبایی خودش رو داره. زیباییش عوضِ اینکه از کلمات و ترکیبات عجیب و لفاظی ناشی بشه و نوعی «آراستگی» باشه، از ریتم و جریان نثر میاد. جز این، جوری که آدمهای قصه‌ش رو می‌پردازه اقلاً یه چند ده سالی از زمانه‌ی خودش جلوتره. با اشارات ظاهرا نامنسجم آدمهای قصه رو می‌سازه ولی با پیش‌رفتن داستان اون وحدت و انسجام کار سفت و سفت‌تر می‌شه، آدمها و پیشینه‌ها و فضاها شکل می‌گیرن. آخرش هم اینکه داستان داستانی عاشقانه‌ست، حالا گیریم از نوع غمگینش و این حیطه‌ایه که معمولا مردان ایرانی توش گند می‌زنن؛ یا زن‌ستیز می‌شن یا آبدوغ‌خیاری، و یا ابتر می‌مونن. کریستین و کید بروز یه نرینگی سالم و رمانتیک و ایرانیه.
Profile Image for Ali Mousighidan.
83 reviews10 followers
August 31, 2020
«کریستین و کید» روایت خداوندگاری است که به گناه مخلوقاتش آلوده می‌شود: راوی ، که نویسنده ایرانی است، اوایل تماشاچی روابط دوستانش بود و از گمراهی آنها شکایت داشت، اما آرام آرام قاطی ماجرای خانواده ای انگلیسی می شود و در زمره شخصیت‌ها درمی‌آید.
گلشیری تقبیح کردن را گذاشته کنار و با مهارت نشان می دهد که شخصیت اصلی هم گلویش پیش کریستین گیر کرده پس در فصلی از رمان راوی شطرنج را پیش می کشد و زن انگلیسی را مات می کند و با او می خوابد.
راوی در جایی به اسم کشیش ها از خودش دفاع می کند:
«یعنی پیش نیامده که وسوسه بشوند؟ که مسحور لذت گناه بشوند و زنا کنند، نه با زنی، بلکه همراه با اعتراف عاصی؟ و یا بعد که توی اتاقک ‌شان تنها می‌مانند، و یا روی تخت چوبی‌شان؟مگر عیسی نیامده تا بره‌های گمشده را، بندگان عاصی را به گله بازگرداند؟ بیچاره کشیش‌ها! چه صبری باید داشته باشند.»
رمانی در 7 فصل که مانند دیگر آثار شاخص گلشیری باید آنقدر ناخن به جانش بکشید تا بفهمید قضیه چیست.
Profile Image for Ehsan.
234 reviews80 followers
May 30, 2019
«موهاش را دسته می‌کرد و می‌ریخت جلو سینه‌اش. می‌گفتم: مواظب باش، خال سیاه پشت گردنت پیدا شده.
می‌گفت: اگر مست نبودی می‌بوسیدی، هان؟
بعدها، مست هم که نبودم می‌بوسیدم. همیشه.»
و من لابد مست بودم -چنان شبی- که بوسه بر خال سیاه پشت گردنش گذاشتم. می‌گفت.
Profile Image for Arman.
360 reviews351 followers
February 7, 2023
وقتی تنبلی میکنی و واسه یه کتاب ريويو نمی نويسی، سخته که این زنجیره رو واسه کتابای بعدی قطع کنی.

همخوانی در کنار، همخوان و همراه ثابت گلشیری خوانی هایم، یگانه عزیز.
برای جمع بندی، خوشبختانه تونستیم سعید هم داشته باشیم و بحث و گفتگوی خوبی شکل گرفت..
Profile Image for Saman.
1,166 reviews1,073 followers
Read
September 29, 2008
چرا به من مي‌گفتند يا مي‌گويند؟ تازه مساله اساسي اين نيست . آنها مي‌توانستند ساعتها هفته‌اي يكي دو شب با هم باشند و بي‌‌دغدغه مزاحمتي بگويند براي هم و هر چه دلشان بخواهد. و ديگر اينكه مرد، دوستم خوب مي‌توانست به انگليسي حرف بزند و زن كه انگليسي است اجباري نداشت در چشم‌هاي او نگاه كند و جمله را از اول تكرار كند و دنبال لغت آسان‌تر و دم‌دست‌تري بگردد. فارسي را خيلي كم مي‌دانست. يك جمله را با من من مي‌ساخت، پس و پيش و ناقص كه مي‌بايست به حدس دريابم كه چه مي‌گويد. گاهي فقط يك كلمه مي‌گفت يا دو تا. و من وقتي انگليسي حرف مي‌زد و نمي‌فهميدم سرم را زير مي‌انداختم و يا تكان مي‌دادم و مي‌گفتم
Yes, Yes
Profile Image for Marjan.
17 reviews6 followers
June 12, 2012
عاشق گلشیری ام و این کتابش و نثر خاصش و حال خاصی که اون روزایی که این رو میخوندم هم البته بی تاثیر نبود.

گلشیری توی این کتابش می نویسه فقط می نویسه تو مود خودشه هراسونه بی قراره یا نه...غرق تفکره...تو می ترسی چیزی بپرسی ازش:
ـ آقای گلشیری..اگه من ببینم چیزایی که شما می بینید...؟

وقتی بی توجه به تو یه جواب میده مثلن میگه: عب نداره یا مشکلی نیست یا یک همچو چیزهایی.تو میری.پشت سرش.شت سر هر کلمه ش .سرعت من زیاد بود چون نویسنده تند میرفت.برای تو صحنه رو توصیف نمیکرد فقط هرچی به تو ربط داشت.نه .هرچی به خودش ربط داشت .حال و هوا رو میگفت و انصافن چقدر قشنگ توصیف میکرد.



کتاب از زبان مردی روایت میشد که یک ایرانیه مقیم خارج از کشور بود.و اونجا تعدادی رفقای ایرانی و خارجی داشت.یه مرد نفوذ پذیر و کریستین زنی بود زیبا و تقرین بی قید و البته ساده و انگار خیلی دوست داشتنی..
نمیتونم کتاب رو تعریف کنم.نمیشه یعنی!
Profile Image for Bahman Bahman.
Author 3 books242 followers
September 2, 2017
یک مشت جفنگ! شامل خاطرات عاشقانه‌ی نهنگ دریای ادبیات داستانی فارسی( به ادعای خودش البته! )جناب هوشنگه قناد حیدرپور(معروف به گلشیری) از روزگار جوانی و اجزای بدان باربارا خانم و کلی تعریف از خود و بیان زیبایی‌های جناب قناد (ببخشید گلشیری)نهنگ خان, از جمله زیبایی مو‌های فر ایشان از( کله تا انگشت پا) و فرورفتگی زیر گونه‌ها و کشیدگی انگشتان و. . . به نظرم واقعاً وقتی این کتاب را مینوشتند دچار عقده‌ی خود کم بینی یا خود بزرگ بینیی بودند. البته کدام این دوتا, دقیقاً نمیدانم
Profile Image for pooneh.
28 reviews29 followers
April 4, 2007
هوشنگ گلشیری شاید بیش از هر نویسنده‌ای در زمان خود در تربیت و تشویق نویسندگان جوان و تازه کار تلاش کرده بود.این روزها نبود کسانی مثل او از بسیاری جهات جبران ناپذیر است.زحمات گلشیری برای احیای کانون نویسندگان که منجر به تعقیب و آزار او در سال‌های آخر عمرش شد؛چیزی نبود که از چشم کسی دور بماند.ادامه:
ketabdarkhaneh.blogfa.com/post-3.aspx
Profile Image for Fakhte nasiri.
65 reviews9 followers
February 27, 2025
مي‌نويسم دو هفته است كه ديگر دندانم را خلال نمي‌كنم و عرقم را با آب‌ليمو و شكر _ دو قاشق _ مي‌خورم. بعد هم مي‌گويم كه فقط اعتياد به او، اعتياد به عكس‌العمل‌هاي آشناي او كلافه‌ام كرده است، مثلاً به خلال دنداني كه از كبريتش برايم درست مي‌كرد. مي‌فهميد كه حالا كاغذ مي‌خواهم و خودكاري، و يا اگر لطف كند و چراغ را خاموش كند و حرف نزند و فقط سيگار بكشيم بهتر است. پشت به دو بالش نشسته بوديم. دو تا سيگار با شمع روشن كرد. پتو را تا روي سينه‌اش بالا كشيده بود.

مي‌نويسم براي اينكه يادش بيايد مي‌تواند روبه‌روي آينه بنشيند، مثل آن شب. اگر بخواهد نيمرخش را هم ببيند، همان‌طور كه من يادم است، حتماً بايد دو تا آينه داشته باشد. حتماً هم اين‌كار را مي‌كند، مثل همان سه بعد از نصف‌ شب، شب آخر. دو تا سيگار روشن مي‌كند و با شمع و يكي‌اش را... نمي‌دانم. يكي را كه حتماً مي‌كشد. و يكي ديگر را _ شايد_ توي زيرسيگاري مي‌گذارد تا همين‌طوري دود كند. و بعد هم شايد با انگشتر ور برود.

نمي‌توانستم جدي باشم. شايد مي‌خواستم به شوخي برگذارش كنم؛ يعني من با اين عمل هيچ تعهدي نمي‌كنم. گفتم: بيا، اگر مقصودت انگشتر است، اين‌ هم انگشتر.

و انگشتر را توي انگشتش كردم. كمي تنگ بود. جاي انگشتر كيد هنوز روي انگشتش بود: يك خط نازك و سفيد حلقه‌وار. انگار كه هنوز به انگشتش است. گفتم: اين يكي چي؟ چرا درش نياوردي؟

كه ديدم باز نزديك است بچكد، دو قطره. اول دستش را بوسيدم و بعد پيشاني‌اش را. و ديدم كه چشم‌هايش پر شده است. حالا مي‌فهمم كه اين گريه ديگر از خوشحالي بود، يعني آن شمع و آن نيمه‌شب و آينه و دو سيگار و مثلاً پتويي كه تا سينهء ما را پوشانده بود همان مراسم كوچكي بود كه انتظارش را داشت.

خوب، اگر گريه نمي‌كرد_ از خوشحالي حتي _ به سيم ‌آخر نمي‌زدم، يعني آن‌طور و با آن‌همه آداب، مثل يك زن و شوهر، نه، مثل مردي كه اولين بار است با زني به بستر مي‌رود. و بعد ديدم خوابش برده است، خوابش برده بود. مثل اينكه فقط همان انگشتر برايش مهم بود.

مي‌نويسم كه نمي‌خواستم رذالت كنم و فقط براي اين باش خوابيدم كه مراسم كوچكش را كامل كرده باشم. مي‌نويسم كه حالا من خودم را متعهد مي‌دانم. مي‌نويسم كه او نمي‌بايست خوابش برده باشد. بعدش هم مي‌گويم كه حالا حتي مشكل مي‌توانم آب‌تني كنم و يا به انگشت‌هاي دستم نگاه كنم و به يادش نيفتم. مي‌نويسم كه سرم را همين‌طوري شانه مي‌زنم، بي‌آنكه توي آينه نگاه كنم، يك شانه اين طرف و يكي آن طرف. حتماً هم بايد بپرسم _ از كسي_ كه رذالت به انگليسي چه مي‌شود و شكنجهء مضاعف هم. و مثلاً براي جاي انگشتر روي انگشت لغت خاصي دارند، يا نه؟
Profile Image for Sonya.
500 reviews372 followers
September 23, 2016
یک داستان پیچیده جریان سیال ذهن دیگر از نویسنده که در واقع از هفت قسمت تشکیل شده و از زبان راوی به صورت پراکنده به خاطرات گذشته و حوادثی که بین او و زن انگلیسی و سایر اطرافیان رخ داده پرداخته است.
Profile Image for Ariya.
16 reviews
October 3, 2024
کتاب سخت خوانیه، حتی از شازده احتجاب هم سخت تر و به نظرم برای اینکه بخوای به کل داستان احاطه پیدا کنی نیازه دوبار کتابو بخونی. و البته که این عدم روایت خطی خودش باعث زیبایی و تمایز این نوع نوشتن گلشیری شده.
Profile Image for Ali.
Author 17 books676 followers
March 28, 2007
در ادبیات معاصر ما چند نویسنده هستند که آثارشان می تواند در پهنه ی ادبیات جهان جلوه داشته باشد. هوشنگ گلشیری یکی از این انگشت شمار نویسندگان معاصر ایرانی ست. اگرچه جلوه ی بارز آثار گلشیری، زبان اوست و این زیبایی هرگز نمی تواند به عینه به دیگری منتقل شود، اما این ویژگی منحصر به فرد آثار گلشیری نیست. در سفیدی میان سطور آثار گلشیری همیشه حرف هایی برای خواندن هست، نشانه هایی برای اندیشیدن و به فکر فرو رفتن. وقایع، صحنه ها و شخصیت های گلشیری حتی در آثار کمتر خوبش، معلول و نچسب نیستند. با درک من از داستان نویسی نوین جهان، گلشیری قصه گویی تواناست. در میان آثار او اثر بد وجود ندارد. در نهایت چند کار متوسط رو به خوب دارد که از شاهکارهایش محسوب نمی شوند. "معصوم"های گلشیری اما از کارهای درخشان او هستند، همین طور "جبه خانه" و "نمازخانه ی کوچک من" و... بالاخره "شازده احتجاب" که یکی از قله های ادبیات معاصر فارسی ست.
هوشنگ گلشیری به دلیل مطالعات بسیارش در متون گذشته، به ویژه در زمینه ی نثر، دستی هم در نقد و تحلیل داشت. اغلب مقالاتش در باره ی شعر و داستان، خواندنی ست و برخی از بهترین آنها در مجموعه ای دو جلدی با عنوان "باغ در باغ" منتشر شده. افسوس که گلشیری هم مانند بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی و چند تنی دیگر، درست زمانی که به اوچ پخته گی و توان و مهارت رسیده بود و می توانست آثار ارزشمند دیگری خلق کند، ناگهان پرید. بسیار دوست داشتم شرایطم در این سال ها آنقدر پایدار بود تا بنشینم و با مرور دوباره ی آثار گلشیری، چیزی بنویسم تا به عنوان خواننده، دینم را به او ادا کرده باشم.
44 reviews3 followers
February 2, 2017
دومین کتاب را ازش دارم میخونم اولش شازده احتجاب بود و این یکی کریستین و کید چه قدر خاص و قوی نوشته و چقدر دور مانده از توجه چه تو ایران و چه در فرنگستان.من اکثر نویسنده های هم عصر گلشیری و حتی قبل تر یعنی از جمالزاده تا هدایت و چوبک و .... خوندم و به جرات میگم که گلشیری قلمی دارد منحصر به فرد و بسیار زیبا.
......


می گفت:زندگی فقط لحظه های اوج نیست،یا لحظه های فرود.شاید آن چیزهایی که این لحظه های اوج و فرود را می سازند مهمتر باشد؛ آن دم های به ظاهر بی ارزش و بطی و گاه ساکن.
........
ای یاران، به ایرانیان دل مبندید که وفا ندارند، سلاح جنگ و آلت صلحشان دروغ است و خیانت.به هیچ و پوچ آدم را به دام می اندازند. هر قدر به عمارت ایشان بکوشی به خرابی تو می کوشند. دروغ ناخوشی ملی و عیب فطری ایشان است
'''''''''''
Profile Image for محمد یوسفی‌شیرازی.
Author 5 books208 followers
July 9, 2014
داستانی است نسبتاً پیچیده و دیرفهم، در هفت فصل؛ با نگاهی به ماجرای آفرینش انسان در شش روز و آسودگی پروردگار از این کار در روز هفتم. در آغاز هرفصل، تکه‌ای از متن تورات (از سفر پیدایش) آمده که البته به‌نظر نمی‌آید با محتوای فصل‌ها، یا حتی محتوای کل داستان، پیوند سرراستی داشته باشد. هر فصل از داستان، واگویه‌هایی است غالباً ازنوع جریان سیال ذهن و از زاویه‌ی دید یکی از شخصیت‌ها. گلشیری به‌راستی در این سبک نگارش، پیش‌رو و استاد همه‌ی نویسندگان ایرانی است و انصافاً با هنرمندی کم‌نظیری ازپس این کار برآمده است. پیداکردن سرنخ سیر وقایع و روند پیش‌روی داستان، به‌سبب همین سیالیت دشوار است و به شکیبایی بسیاری نیاز دارد. آدم‌های این داستان، به‌طرز عجیبی هرزه و گناه‌آلودند. هرکس با هرکس، چه مجرد، چه متأهل، ازسر هوسی زودگذر چندی می‌خوابد و رابطه‌ای برقرار می‌کند و بعد، تمام! شخصیت اصلی داستان، که نامش هم تاانتها پنهان می‌ماند، در آغاز آدمی است دم‌دمی و هرزه که هرازچندگاهی دختری را دل‌بسته و شیفته‌ی خود می‌کند و خیلی زود او را تنها می‌گذارد. نمونه‌اش دختر نابینایی است به‌نام فاطمه که در یکی از فصل‌ها توصیف تماس‌های شخصیت اصلی با او، به‌زیبایی از زبان فاطمه بیان می‌شود؛ اما محور اصلی داستان،‌ ماجرای عاشقی کریستین و شخصیت اصلی است. کریستین، زنی شوهردار است با دو فرزند دختر که به‌معنی واقعی، فاحشه است و از یادکردن از فاحشگی‌هایش ابداً ابایی ندارد. از شوهرش، کید، هم لغزش‌هایی البته سرمی‌زند؛ اما در آخر انگار از این کریستین شکست سختی می‌خورد و این عشق زندگی‌اش را برباد می‌دهد. درواقع، ورود شخصیت اصلی به زندگی این‌دو و رابطه‌های نه‌چندان پنهانش با کریستین موجب جدایی زن و شوهر می‌شود. در پایان داستان هم متوجه می‌شویم که این رابطه نیز چندان دوامی نداشته و کریستین، به‌دلیلی که بر خواننده آشکار نیست، شخصیت اصلی را رها کرده و در کشوری دیگر زندگی می‌کند. این رابطه که از دیگر رابطه‌های توصیف‌شده درطول داستان به‌نظر استوارتر و پابرجاتر است، هم‌چنان برپایه‌ی نوعی هرزگی بنا شده و پایان خوشی به‌دنبال ندارد.
گذشته از محتوای نازیبای داستان، پرداخت مناسبی هم از متن داستانی در این اثر به‌چشم نمی‌خورد. بسیاری حوادث، حشو و زاید به‌نظر می‌آید و نقشی در پیش‌برد روایت ایفا نمی‌کند. سطرهای سپید داستان و بخش‌های بلاتکلیف آن بر روشنی‌‌ها می‌چربد و مخاطب بخش زیادی از وقایع را متوجه نمی‌شود. بااین‌همه، توصیف برخی رابطه‌ها و رفتارها که در ادبیات ما کم‌سابقه است و چه‌بسا سانسورکردن‌های امروزه به آن‌ها مجال بروز نمی‌دهد، خصیصه‌ی مغتنم و ارزش‌مند این اثر است. هرچند چنین درون‌مایه‌ای و بازگفتِ آن در جامعه‌ی تنگ و بسته‌ی ایران زشت و ناپسند دانسته می‌شود، این‌ها نیز بخشی از واقعیت زندگی است که به‌هرحال، نمی‌توان آن را انکار کرد. این داستان آن بخش را بازتاب می‌دهد. درهرروی، ادبیات بازتابنده‌ی تمام زندگی است؛ چه زشتی‌ها و چه زیبایی‌هایش و این‌که بخش‌های مخالف عرف عمومی جامعه را به‌بهانه‌ی زنندگی‌اش از ادبیات حذف کنند، مسلماً رفتاری ناپسند و ناروا است.
Profile Image for Kebrit !!!.
195 reviews
Read
October 2, 2009
من نمیدانم کجای صورتش را باید ببوسم و او میداند که نمیبوسم، که میخواهم باز گونه اش را گاز بگیرم. با وجود این دو دست کوچکش را روی دو گونه ام میگذارد و نفسش را جلو می آورد. لبخند نمیزند . نه! فقط برای گفتن شب به خیر دها میگشاید. و حالا با لبهای بسته و چشمهای سبزش و آن دو دست سرد کوچک ایستاده است تا باز غافلگیرش کنم. رومئو کجای صورت ژولیت را میبوسد، توی کتاب ساده شده این چشم سبز ساکت؟
Profile Image for Anoosha.
138 reviews38 followers
September 11, 2017
كار متفاوتي از گلشيري با درون مايه عشق. فرم داستان به شكلي است كه خواننده را مجبور به ادامه خواندن مي كند. داستان از زاويه ديد اول شخص روايت مي شود كه تنها در يك فصل اين راوي تغيير مي كند . اين روايت ها بيشتر به پريشان گويي شبيه است به همين علت در هر فصل مقدار كمي سرنخ از روايت كلي دست مي دهد تا صفحه اخر كه تمام پازل داستان كامل مي شود.
3 reviews4 followers
April 26, 2011
آقاي شربياني عطش هاي كهنه ي خواندن را بيدار ميكند
Profile Image for Amir Sahbaee.
389 reviews21 followers
December 10, 2023
با اینکه بیشتر سایت‌ها و افراد در معرفی کتاب میگن:"کتابی با هفت داستان به‌هم پیوسته"،به نظرم کتابی با هفت فصل بود درواقع.هفت فصل که با جملاتی از پیدایش عهد عتیق شروع میشن.
--
با خوندن کتاب کاملا میشه فهمید چرا وقتی اسمش میاد،همه درباره‌ی جریان "داستان/رمان نو" صحبت میکنن.گلشیری به شکل درخشانی هم فضای رئالیستی مفاهیم رو میشکنه هم و فضای رئالیستی در فرم.
--
ماجرای نویسنده‌ای که دلش میخواد داستان‌هایی رو هم بتونه به زبان انگلیسی بخونه یا بنویسه و همینه که به قول خودش "ادبیات رو بهانه می‌کنه" و با یک خانواده‌ی انگلیسی اشنا میشه.کریستین و کید و.
این خانواده یک بچه‌ی کتابخون داره که راوی داره این داستان رو برای اون مینویسه.با اینکه آدم رمانتیکی هم هست اما علاقه‌ش به ادبیات مشخصه چون اطرافیانش(برای مثال فاطمه) نگرانن که نکنه داره طرح یک داستان جدید رو از این ماجراها برمیداره یا داره چیزهایی که خونده رو روی افراد پیاده می‌کنه.
اینکه زبان انگلیسی رو خیلی ضعیف بلده باعث میشه که خیلی چیزها شفاف نباشه و ابهام در داستان بیشتر باشه.
--
البته راوی تا انتها فقط آقای نویسنده نیست.مثلا فصل سوم تماما مونولوگ فاطمه‌ست و چقدر درخشان.چقدر اینجوری یک‌نفره حرف زدن در نوشته‌های گلشیری فوق‌العاده و مستعد خلق لحظات نابه.وقتی کتاب رو تموم کنید و برگردید به فصل فاطمه،میبینید بارها صحبتش جایی قطع میشه که ما اطلاع دقیقی از دلیلش نداشتیم و در فصل‌های بعد به اون اطلاعات رسیدیم.
--
فصل مربوط به شطرنج هم درخشانه.همینطوری که اطلاعات میده داره احتمالات جدیدی روی میز میذاره.این احتمالات گاهی مسخره‌ان و گاهی جدی.اما گلشیری حداقل نشون میده که میشه به همه‌ی ماجراها استعاری نگاه کرد و دنبال کشف بود توشون.و هیچکس نمیتونه بگه چقدر این کشف ها درستن یا غلط.مثلا اون مرد فرانسوی که سبیل داشت،سعید که توصیف سبیلشو میخونیم و بعد راوی که وقتی از بوسیدن رزا حرف میزنه،به سبیل خودش اشاره میکنه.اینکه فصل اول و دوم چندباری اسم "عروسک کوچک" میاد و درنهایت داستان با عروسک کوچک تموم میشه.چیزی که شبیه یک اعتراف میتونه باشه.
اینکه ماجرای وسوسه شدن کشیش‌ها دقیقا کیو قراره یاد ما بیاره؟راوی؟خود کریستین؟بری؟
--
چقدر ماهرانه روند صحبت‌ها عوض میشه.اون لینک‌هایی که یهو مسیر مونولوگ رو عوض میکنن واقعا هوشمندانه‌ان.بیشتر اطلاعات توی داستان پخشه.مثلا راوی اشاره میکنه که باشه پس منم میگم مست بودم.و بعد چند صفحه بعد میفهمیم اینو داره به تلافیِ چی میگه.
--
با اینکه داستان سال ۵۰ نوشته شده،کتاب خیلی رنگ و بوی سیاسی نداره.یکی از انتقادا بهش از اول همین بوده.اتفاقا بیشتر داره با مسیر تحولات فردگرایانه‌تر پیش میره تا جریان اصلی اون زمان ایران و شرق.
--
کتابو که تموم کردم برگشتم از اول و دوباره سه فصل ازش خوندم.انقد که برام دوست داشتنی بود.و اینقدر داستان خطی نیست که خیلی از این بخشارو جالبه که بعد از بخش های اخر بخونی.
--
Profile Image for Farnaz khanahmadi.
7 reviews3 followers
Read
July 2, 2016
داستان سرگردانی و عشق و جنون میان سطرها و کلمه ها
Profile Image for tahere zanguee.
64 reviews2 followers
October 29, 2020
خیلی مفاهیم زیادی تو این کتاب نهفته بود اما در اصل به نظرم نگاه به درون شخصیت های داستان بود و این نگاه به درون در طول پرداختن به مسائل اجتماعی کتاب، عالی پرداخت شده بود و همینطور پیچیده هم بود. عروسک کوچک من می توانست هم زیبایی درون باشه و هم زشتی درونی
Displaying 1 - 30 of 53 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.