What do you think?
Rate this book
228 pages, Paperback
First published June 1, 1996
اگر کسی بخواهد به آینده فکر کند، باید در همین حالتِ معمولِ بودنش فکرش را بکند، آیندهای که تنها با جنگیدنِ روبه جلو بدست میآید. فقط جلو رفتن، بدون آنکه آدم لحظهای بایستد تا بخواهد توی تاریکخانهای انگشت کند یا یک دفعه ویرش بگیرد در ماهیت خود زندگی تغیری بدهد. زندگی یک جاده است و اگر ازش پرت افتادی یا خواستی میانبر بزنی، خداحافظ؛ جاده گم شد، تمام شد! و جادهی بلندتر یعنی زندگی طولانیتر اصل ادامهی سفر است، نه رسیدن به مقصد. گذشته از تمام اینها، مقصد که همیشه یکی است: مرگ
آسانترین کار این است انسان که انتخاب هرروزهاش را انجام دهد و بی هیچ چون و چرایی قبول کند که محال است تغییری در زندگیاش بدهد. قبول کند که قاطری است که دهنه و افسارش محکم بسته شده و تنها بردن یا نبردن بار، همان بودن و نبودن مسئلهاش است
یک جای این زندگی میلنگد یا شاید اصلا خود زندگی عوض شده و فقط در ظاهر ساده و قابل فهم بود. درون انگار مکانیزمش به کل از کار افتاده بود و دیگر معلوم نبود زیر پوستهی چیزهای معمولی چه چیزی پنهان شده است. زیر هر سطحی، درون هر درختی، داخل هر آدمی چیزی بیگانه و نامرئی کمین کرده بود. واقعیت ظاهری هر چیز فقط بازماندهی معصومیت دوران کودکی بود
نینا میخواست یادآوری وانمود کند که آنها یک خانودهاند، احتمالا مثل خودش که میخواست به این توهم پر و بال دهد که آنها موجودیتی واحد را میسازند. اما سونیا با بیقیدی هرروزهاش سراب آنها را بر باد میداد، چون یا اصلا بابا و مامان برایش معنایی نداشت یا اینکه دلیلی نمیدید وارد این بازی شود. سونیا واقعیت را بهتر میشناخت. بچهتر از آن بود که برای خودش دنیای عجیب و غریب و پیچیدهای بسازد