لیلی نام تمام دختران زمین است لیلی، خودش را به آتش کشید، لیلی، تشنه تر شد، لیلی، زیر ذرخت انار، لیلی، نام تمام دختران زمین است، شیطان از انتشار لیلی میترسد، لیلی، رفتن است، لیلی، نام دیگر آزادی، لیلی، پروانه ی خدا، اسب سرکش در سینه ی لیلی، لیلی، چشم به راه است، لیلی! بچرخ، لیلی، مرده بود، لیلی! زندگی کن
عرفان نظرآهاری نویسنده و شاعر کودکان و نوجوانان، سال ۱۳۵۳ در تهران زاده شد. او کارشناس ادبیات انگلیسی است. مدرک دکترای خود را در رشته زبان و ادبیات فارسی دریافت کرده و هم اکنون دانشجوی دوره دکترای تاریخ فلسفه است. نظرآهاری درسال ۲۰۰۱ برگزیده نخست کنگره شعر زنان شد و «پشت کوچه های ابر» اثر این نویسنده به عنوان برگزیده جشنواره کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان انتخاب شد. نظرآهاری هم اکنون به تدریس در دانشگاه ها و مراکز علمی و آموزشی مشغول است.
لیلی گفت: موهایم مشکی است، مثل شب، حلقه حلقه و مواج، دلت توی حلقه های موی من است. نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟ نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟ مجنون دست کشید به شاخه آشفته بید و گفت: نه نمی خواهم، گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم. دلم را هم لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، شیرین، نمی خواهی عکس ات را توی جام عسل ببینی؟ شیرینی لیلی را؟ مجنون چشمهایش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ. تلخی مجنون را تاب می آوری؟ لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است. خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند. نمی خواهی خرما بچینی؟ مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر می دارم لیلی گفت: دستهایم پل است. پلی که مرا به تو می رساند. بیا و از این پل بگذر مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام. آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد
لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربیست. بی سوار و بی افسار. عنانش را خدا بریده، این اسب را با خودت می بری؟ مجنون هیچ نگفت. لیلی نگاه کرد، مجنون دیگر نبود، تنها شیهه اسبی بود و ردپایی بر شن. لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد...اسب سرکش اما در سینه لیلی نبود
لیلی می دانست خدا چه می خواهد لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی خواست زنجیر باشد لیلی ماند. زیرا لیلی نام دیگر آزادی است
لیلی زیر درخت انار نشست درخت انار عاشق شد گل داد، سرخ سرخ گلها انار شد، داغ داغ. هر اناری هزار دانه داشت دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمی شدند انار کوچک بود. دانه های ترکیدند. انار ترک برداشت خون انار روی دست لیلی چکید لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود کافی است انار دلت ترک بخورد
فکر کنم نباید به این کتاب نمره بدم، چون قطعا متناسب با حالات و سن آدم، تاثیر متفاوتی روی آدم ها میذاره. شاید اگر چند سال قبل می خوندم خوشم میومد، ولی الآن تو سن من یه نثر صرفا تا حدی شاعرانه و غیرعمیق و تکه تکه است.، گرچه برخی جاها تعبیرات نسبتا قشنگی هم داره. شاید برای برخی دختران (و شاید پسران) نوجوان خوشایند باشه. .لیلی به قصه اش برگشت .این بار نه اما به قصد مردن .که به قصد زندگی .و آن وقت یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده گمنام
شاید بشه گفت زیباترین تعبیر کتاب همین جمله اخر باشه "لیلی های ساده گمنام" که شاید بشه مدت ها دربارشون فکر کرد، گرچه فکر نمی کنم همه چیزی رو که من برداشت کردم، برداشت کنن.
منتظر بيمار در راهروها قدم ميزدم. تازگي ها سراسر دانشكده پر شده است از قفسه هاي كتاب... راه كه مي روي كتابها چشمك بارانت ميكنند. كيست كه بتواند مقاومت كند؟ كيست كه دل قلقلكش ندهد؟ سطر سطر كتاب را عاشقانه نفس ميكشم و از كلماتش لبريز ميشوم. مريضم مي آيد. او را به لابراتوار ميبرم تا آنجا را هم ببيند. ميدانم از آنجا خوشش خواهد آمد چراكه بسيار كنجكاو است.جلسات آخر است. شايد ديگر هرگز او را نبينم. پيرمرد روشن ، بلند قامت و لاغر اندامي كه در حد پدربزرگِ نداشته ام دوستش دارم. دلم برايش تنگ خواهد شد. كاش شنبه هم بيايد. كاش دست دندانش، همان كه ماه ها زحمتش را كشيدم، هرروز دهانش را زخم كند و او هرروز بيايد. كتاب را به او ميدهم و ميگويم با خودت خوش باش تا بيايم. فقط تو را به اينجا آورده ام و بيماران به اين قسمت نمي آيند! كارم تمام ميشود. دارد دنبالم ميگردد. از پشت آهسته صدايش ميكنم. باز ميگردد. با لبخند. ميگويد اين كتاب چشمه اي از مولاناست! راستي تو عرفان ميخواني؟ مي گويم نه... ولي دوست دارم. ميگويد من يك درويشم. شريعت راه دين است و طريقت راه عشق! دينت را خود انتخاب كن! با عشق! راستي صندوق انتقادات و پيشنهادات هم داريد؟ ميگويم بايد داشته باشيم... ميگويد كاش با نامه ام كمي از تو تشكر كنم. و من با خود ميگويم: كاش شنبه زود بيايد....
پنج ستاره اي ها را حسي انتخاب ميكنم. هزار شاهكار جهاني شايد از نظرم به پنج ستاره نيارزند ولي نوشته اي گمنام را ستاره باران كنم. اصلا شايد فردا همين هم از چشمم بيفتد. ولي چشمانم را ميبندم. با فراغ خاطر و بدون ترديد به تو پنج ستاره ميدهم اي عرفان عزيز... به تو و خاطره ي شيرين امروز!
"ليلي گفت: قلبم اسب سركش عربي است. بي سوار و بي افسار. عنانش را خدا بريده. اين اسب را با خودت مي بري؟ مجنون هيج نگفت. ليلي كه نگاه كرد، مجنون ديگر نبود. تنها شيهه ي اسبي بود و رد پايي بر شن. ليلي دست بر سينه اش گذاشت. صداي تاختن مي آمد. اسب سركش اما در سينه ي ليلي نبود."
لیلی زیر درخت انار نشست، گل ها انار شد، هر اناری هزار تا دانه داشت، دانه ها عاشق بودند، توی انار جا نمی شدند، انار کوچک بود، دانه ها ترکیدند. انار ... ترک برداشت. لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلیش رسید.
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود، کافی است انار دلت ترک بخورد..
عرفان نظرآهاری هم از اوناییه که واقعا دوست دارم کتابهاشون رو دوست داشته باشم، ولی انگار نمیشه. نه اونطور که باید و شاید. تو نامگذاری برای کتاب ولی کارش عالیه.
یادم هست یک بار یکی از همکارانم در تحریریه زنگ زد تا با نظرآهاری مصاحبه کند و او قبول نمی کرد؛ بعد که اصرار همکارم کلافه اش کرده بود! پرسیده بود خانم نام شما چیست؟ و او هم هوشمندانه جواب داده بود: «نام من نام تمام دختران زمین است»ا
نظرآهاری فکش افتاد و زود برای مصاحبه نرم شد و حتی اعتراف کرد که تا به حال هیچکس اینطور با نام کتابش، غافلگیرش نکرده بود :)ا * * * به نظرم این کتاب نظر آهاری بیشتر شطحیات است و مهمترین برگ برنده اش نام بسیار زیبای آن است.
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت ، خدا دنیای بی زنجیر آفرید.آدم بود که زنجیر را ساخت ، شیطان کمکش کرد دل زنجیر شد ، زن زنجیر شد . دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری ! خدا دنیا را بی زنجیر می خواست . نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است . امتحان آدم همین جا بود . دستهای شیطان از زنجیر پر بود. خدا گفت : زنجیرهایتان را پاره کنید . شاید نام زنجیر شما عشق است . یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد نامش را مجنون گذاشتند . مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت . شیطان آدم را در زنجیر می خواست . لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد. لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند. لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی خواست زنجیر باشد. لیلی ماند زیرا لیلی نام دیگر آزادیست
لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است، مرگ من، مرگ مجنون، پایان قصه ام را عوض می کنی؟ خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست. دریا تشنگی است و من تشنگی ام، تشنگی و آب. پایانی از این قشنگ تر بلدی؟
نظر آهاري نویسنده ای است که در حوزه ادبیات داستانی معنوی قلم می زند. این سبک داستان نویسی را از ده سال پیش شروع کرد: نگارش های دینی که شکل و رندگی تازه دارند. نظرآهاری در مورد اين كتابش گفته است: لیلی نام دیگر عشق است و آزادی، لیلی نام همه مادران و دختران زمین است. لیلی این قصه، عینا لیلی اسطوره ای نیست. كتاب كوچكي است (فكر مي كنم) در قطع فانتزي. خواندنش وقت زيادي نمي گيرد. اگر علاقمند به متون ادبي-عرفاني هستيد از خواندنش لذت مي بريد. چند جمله از كتاب:
لیلی می دانست که مجنون نیامدنی ست؛ اما ماند. چشم به راه و منتظر. هزار سال. لیلی راهها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد. مجنون نیامد. مجنون نیامدنی ست. خدا از پس هزار سال لیلی را می نگریست. چراغانی دلش را. چشم به راهی اش را. خدا به مجنون می گفت نرود. مجنون حرف خدا را گوش می گرفت. خدا ثانیه ها را می شمرد. صبوری لیلی را. عشق درخت بود. ریشه می خواست. صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد. درخت بزرگ شد. هزار شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند. سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه درخت لیلی بالیدند. لیلی چشم به راه است. درخت لیلی ریشه می کند. خدا درخت ریشه دار را آب می دهد. مجنون نمی آید. مجنون هرگز نمی آید. زیرا که مجنون نیامدنی ست. زیرا که درخت ریشه می خواهد.
عنوان زیباست نقاشیها قشنگند...لذت هم میبری...اما مثل کتابهای جبران خلیل جبران و نادر ابراهیمی و... آخرش چیزی دستت را نمیگیرد... حتی جمله ی زیبای بخصوصی یادت نمی ماند...حتی نمی توانی برای کسی تعریف کنی...در لحظه تمام می شود...
جمله ای از این کتاب: خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود، کافی است انار دلت ترک بخورد..
و من سالها پیش از خواندنش این مضمون را به شعر آورده بودم: دلم مثل اناری پر ترک داغ اناری بر درخت گوشه ی باغ اناری میهمان شاخه ای ترد که یک نیمه از آن را یک نفر برد کسی آمد انارم را جدا کرد کمی را برد و باقی را رها کرد نگه بر آسمان پا بر زمین داشت عصا در دست و کفش آهنین داشت ... نشان به آن نشان که همچین سالک عارفی هیچوقت سر و کله ش تو زندگی ما پیدا نشد:))
خدا مشتي خاک برگرفت. مي خواست ليلي را بسازد، از خود در او دميد. و ليلي پيش از آنکه با خبر شود، عاشق شد. سالياني ست که ليلي عشق مي ورزد. ليلي بايد عاشق باشد. زيرا خدا در او دميده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق مي شود. ليلي نام تمام دختران زمين است؛ نام ديگر انسان. خدا گفت: به دنيايتان مي آورم تا عاشق شويد. آزمونتان تنها همين است: عشق. و هر که عاشق تر آمد، نزديکتر است. پس نزديکتر آييد، نزديکتر
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ليلي گفت: موهايم مشكي ست. مثل شب حلقه حلقه و مواج. دلت توي حلقه هاي موي من است. نمي خواهي دلت را آزاد كني؟ نمي خواهي موج گيسوي ليلي را ببيني؟ مجنون دست كشيد به شاخه هاي آشفته بيد و گفت: نه نمي خواهم. گيسوي مواج ليلي را نمي خواهم.دلم را هم. ليلي گفت: چشم هايم جام شيشه اي عسل است. شيرين. نمي خواهي عكست را توي جام عسل ببيني؟ شيريني ليلي را؟ مجنون چشم هايش را بست و گفت: هزار سال است عكسم ته جام شوكران است. تلخ. تلخي مجنون را تاب مي اوري؟ ليلي گفت: لبخندم خرماي رسيده ي نخلستان است. خرما طعم تنهاييت را عوض ميكند. نمي خواهي خرما بچيني؟ مجنون خاري در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوست تر ميدارم. ليلي گفت: دستهايم پل است. پلي كه مرا به تو ميرساند. بيا و از اين پل بگذر. مجنون گفت: اما من از اين پل گذشته ام آنكه مي پرد ديگر نيازي به پل ندارد. ليلي گفت قلبم اسب سركش عربي ست. بي سوار و بي افسار. عنانش را خدا بريده. اين اسب را با خودت مي بري؟ مجنون هيچ نگفت. ليلي كه نگاه كرد مجنون ديگر نبود. تنها شيهه اسبي بود و رد پائي بر شن. ليلي دست بر سينه اش گذاشت. صداي تاختن مي امد. اسب سركش اما در سينه ليلي نبود. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
خدا گفت: ليلي يك ماجراست. ماجرايي آكنده از من. ماجرايي كه بايد بسازيش. شيطان گفت تنها يك اتفاق است. بنشين تا بيفتد. آنان كه حرف شيطان را باور كردند نشستند. و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد. مجنون اما بلند شد رفت تا ليلي را بسازد. خدا گفت: ليلي درد است. درد زادني نو. تولدي به دست خويشتن. شيطان گفت: آسودگي ست. خيالي ست خوش. خدا گفت: ليلي رفتن است. عبور است و رد شدن. شيطان گفت : ماندن است. فرو رفتن در خود. خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن. شيطان گفت: خواستن است گرفتن وتملك. خدا گفت: ليلي سخت است. دير است و دور از دست. شيطان گفت: ساده است همين جايي و دم دست. و دنيا پر شد از ليلي هاي زود. ليلي هاي ساده اينجايي. ليلي هاي نزديك لحظه اي. خدا گفت: ليلي زندگي ست. زيستني از نوعي ديگر. ليلي جاودانگي شد و شيطان ديگر نبود مجنون زيستني از نوع ديگر را برگزيد. و ميدانست كه ليلي تا ابد طول مي كشد.
لیلی میدانست كه مجنون نیامدنی است. اما ماند. چشم به راه و منتظر. هزار سال.لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی كرد. مجنون نیامد. مجنون نیامدنی ست. خدا از پس هزار سال لیلی را می نگریست.چراغانی دلش را.
لیلی به مردن عادت داشت."تاریخ" به مردن لیلی خو كرده بود.خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد. دنیا لیلی زنده می خواهد.لیلی آه نیست. لیلی اشك نیست. لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست. لیلی زندگی ست. لیلی زندگی كن.اگر لیلی بمیرد دیگر چه كسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه كسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟ چه كسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟ چه كسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه كسی پیراهن عشق را بدوزد؟
من اصن آدمِ خوندنِ این کتابا نیستم :)) از اولشم میدونستم ازش خوشم نمیاد. تو کتابخونه ی مدرسه (که رفته بودیم درس بخونیم!) یهویی در حین تفکر روی مسائل ژنتیک دیدمش و پریدم برش داشتم خوندمش :)) فقط از همون بخش اول خوشم اومد. یعنی از همون قسمت اول فقط چیزی دستگیرم شد :)) بقیشو نه فهمیدم نه حس خوبی بهم داد.
ضمن اینکه نمیدونستم عرفان نظر آهاری زنه :||| :(( همه ی باورهام فرو ریخت :))
لیلی گفت:بس است و از قصه بیرون آمد. مجنون دورخودش می چرخید.مجنون لیلی را نمی دید رفتنش را هم. لیلی گفت:کاش مجنون این همه خودخواه نبود.کاش لیلی را می دید. خداگفت:لیلی بمان،قصه بی لیلی راکسی نخواهدخواند. لیلی گفت:این قصه نیست ،پایان ندارد.حکایت است حکایت چرخیدن. خداگفت:مثل حکایت زمین،مثل حکایت ماه،لیلی،بچرخ. لیلی گفت :کاش مجنون چرخیدنم را می دید.مثل زمین که چرخیدن ماه را می بیند. خداگفت:چرخیدنت را من تماشا میکنم.لیلی،بچرخ لیلی چرخید،چرخید و چرخید و چرخید. دوردور لیلی است.لیلی می گرددو قصه اش دایره است. هزار نقطه دوار.دیگرنه نقطه و نه لیلی. لیلی! بگرد،گردیدنت را من تماشا میکنم.
اوایلش آدم فکر میکند دستش انداختهاند؛ یکمشت نقاشی و اشعاری که بهقصههای کوتاه میمانند. اما بعد، با استعارهی لیلی که در حقیقت تجسد عشق و معنای زندگیست مأنوس میشویم و اینبار داستان آفرینش را از زاویهی محوریت لیلی میبینیم.
خدا گفت: زمين سردش است. چه كسی ميتواند زمين را گرم كند؟ ليلی گفت: من.
خدا شعلهای به او داد. ليلی شعله را توی سينهاش گذاشت. سينه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. ليلی هم. خدا گفت: شعله را خرج كن. زمينم را به آتش بكش. ليلی خودش را به آتش كشيد. خدا سوختنش را تماشا میكرد. ليلی گـُر میگرفت. خدا حظ میكرد. ليلی میترسيد. میترسيد آتشش تمام شود. ليلی چيزی از خدا خواست. خدا اجابت كرد. مجنون سر رسيد. مجنون هيزم آتش ليلی شد. آتش زبانه كشيد. آتش ماند. زمين خدا گرم شد. خدا گفت: اگر ليلی نبود٬ زمين من هميشه سردش بود.
ليلی گفت: امانتیت زيادی داغ است. زيادی تند است. خاكستر ليلی هم دارد میسوزد. امانتیت را پس میگيری؟ خدا گفت: خاكسترت را دوست دارم. خاكسترت را پس میگيرم... خدا گفت: پايان قصه ات اشك است؛ اشك درياست؛ دريا تشنگیاست و من تشنگیام٬ تشنگی و آب. پايانی از اين قشنگتر بلدی؟ ليلی گريه كرد. ليلی تشنهتر شد. خدا خنديد.
خدا مشتی خاك را برگرفت٬ میخواست ليلی را بسازد٬ از خود در او دميد. و ليلی پيش از آنكه باخبر شود٬ عاشق شد. ساليانیاست كه ليلی عشق میورزد. ليلی بايد عاشق باشد. زيرا خدا در او دميده است و هركه خدا در او بدمد٬ عاشق میشود. ليلی نام تمام دختران زمين است؛ نام ديگر انسان.
خدا گفت: به دنيايتان میآورم تا عاشق شويد. آزمونتان تنها همين است: عشق. و هركه عاشقتر آمد٬ نزديكتر است. پس نزديكتر آييد٬ نزديكتر. عشق٬ كمند من است. كمندی كه شما را پيش من میآورد. كمندم را بگيريد و ليلی كمند خدا را گرفت. خدا گفت :عشق فرصت گفتگو است. گفتگو با من. با من گفتگو كنيد و ليلی تمام كلمه هايش را به خدا داد. ليلی همصحبت خدا شد. خدا گفت: عشق همان نام من است كه مشتی خاك را بدل به نور میكند. ليلی مشتی نور شد در دستان خداوند.
خدا گفت: ليلی يك ماجراست٬ ماجرايی آكنده از من. ماجرايی كه بايد بسازيش. شيطان گفت: تنها يك اتفاق است. بنشين تا بيفتد. آنان كه حرف شيطان را باور كردند نشستند و ليلی هيچ گاه اتفاق نيفتاد ...
... شيطان آدم را در زنجير میخواست. ليلی مجنون را بیزنجير میخواست. ليلی میدانست خدا چه میخواهد. ليلی كمك كرد تا مجنون زنجيرش را پاره كند. ليلی زنجير نبود. ليلی نمیخواست زنجير باشد. ليلی ماند. زيرا ليلی نام ديگر آزادی است.
... خدا گفت: شمعی بايد دور٬ شمعی كه نسوزد٬ شمعی كه بماند. پروانهای كه به شمع ِ نزديك میسوزد٬ عاشق نيست.شب بود٬ خدا شمع روشن كرد. شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود. شمع خدا پروانه میخواست. ليلی٬ پروانهاش شد. بال پروانههای كوچك زود میسوزد٬ زيرا شمعها٬ زيادی نزديكند. بال ليلی هرگز نمیسوزد. ليلی پروانهی شمع خداست. شمع خدا ماه است. ماه روشن است اما نمیسوزاند. ليلی تا ابد زير خنكای شمع خدا میرقصد.
... ليلی گفت: قلبم اسب سركش عربیست. بیسوار و بی افسار. عنانش را خدا بريده٬ اين اسب را با خودت میبری؟ مجنون هيچ نگفت. ليلی نگاه كه كرد٬ مجنون ديگر نبود؛ تنها شيهه اسبی بود و رد پايی برشن. ليلی دست بر سينهاش گذاشت٬ صدای تاختن میآمد. اسب سركش اما در سينهی ليلی نبود.
ليلی میدانست كه مجنون نيامدنیست. اما ماند. چشم به راه و منتظر. هزار سال. ليلی راه ها را آذين بست و دلش را چراغانی كرد. مجنون نيامد. مجنون نيامدنیست. خدا از پس هزار سال ليلی را مینگريست. چراغانی دلش را. چشم به راهیش را. خدا به مجنون میگفت نرود. مجنون حرف خدا را گوش میگرفت. خدا ثانيهها را میشمرد. صبوری ليلی را.
عشق درخت بود. ريشه میخواست. صبوری ليلی ريشهاش شد. خدا درخت ريشهدار را آب داد ...
ليلی گفت: بس است. ديگر٬ بس است و از قصه بيرون آمد. مجنون دور خودش میچرخيد. مجنون ليلی را نمیديد رفتنش را هم. ليلی گفت: كاش مجنون اينهمه خودخواه نبود. كاش ليلی را میديد. خدا گفت: ليلی بمان٬ قصهی بی ليلی را كسی نخواهدخواند. ليلی گفت: اين قصه نيست. پايان ندارد. حكايت است. حكايت چرخيدن. خدا گفت: مثل حكايت زمين٬ مثل حكايت ماه. ليلی٬ بچرخ. ليلی گفت: كاش مجنون چرخيدنم را میديد. مثل زمين كه چرخيدن ماه را میبيند. خدا گفت: چرخيدنت را من تماشا میكنم. ليلی بچرخ. ليلی چرخيد٬ چرخيد و چرخيد...
قصه نبود٬ راه بود٬ خار بود و خون... ليلی زخم برمیداشت٬ اما شمشير را نمیديد. شمشيرزن را نيز. حريفی نبود. ليلی تنها میباخت. زيرا كه قصه٬ قصهی باختن بود. مجنون كلمه بود. ناپيدا و گم. قصهی عشق اما همه از مجنون بود. مجنون نبود. ليلی قصهاش را تنها مینوشت...
... ليلی گريست و گفت: كاش اينگونه نبود. خدا گفت: هيچ كس جز تو قصهات را تغيير نخواهد داد. ليلی! قصهات را عوض كن. ليلی اما میترسيد. ليلی به مردن عادت داشت. تاريخ به مردن ليلی خو كرده بود. خدا گفت: ليلی عشق میورزد تا نميرد. دنيا ليلی زنده میخواهد... ليلی زندگیست. ليلی! زندگی كن. ليلی قصهات را دوباره بنويس.
خدا گفت:ليلی عشق میورزد تا نميرد.دنيا ليلى زنده میخواهد. ليلى آه نيست.لیلی اشك نيست.ليلى معشوقى مرده درتاريخ نيست.ليلى زندگیست.ليلی! زندگی کن. اگرليلى بميرد، دیگر چه کسی لیلی به دنيا بياورد؟ چه كسى گيسوان دختران عاشق را ببافد؟ چه كسی طعام نور را درسفرههاى خوشبختى بچيند؟ چه كسی غباراندوه را زطاقچههاى زندگى بروبد؟ چه كسی پيراهن عشق را بدوزد؟ ليلى! قصهات را دوباره بنويس.
خدا گفت: لیلی درد است. تولدیست به دست خویشتن. شیطان گفت: آسودگیست. خیالیست خوش. خدا گفت: لیلی رفتن است. عبور است و رد شدن. شیطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود. خدا گفت: لیلی جستجو است. لیلی نرسیدن است و بخشیدن. شیطان گفت: خواستن است، گرفتن و تملک. خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست. شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست. خدا گفت لیلی یک ماجراست. ماجرایی آکنده از من. شیطان گفت: تنها یک اتفاق است، بنشین تا بیفتد. آنان که حرف شیطان را باور کردند نشستند و لیلی هیچگاه اتفاق نیفتاد. مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد...
لیلی به قصهاش برگشت. این بار نه به قصد مردن. که به قصد زندگی. و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلیهای ساده گمنام.
اولین مشکل من با فرم کتاب بود. در شناسنامهی کتاب نوشته شده شعر منثور و اساسا چیزی به نام شعر منثور برای من قابل پذیرش نیست. از گذشته تا الان متون یا شعر بودهاند یا نثر. درمورد محتوا هم که تکلیف از اول کتاب روشن بود. ملغمهای از عشق و عرفان سطحی و جملاتی که قرار است قشنگ باشند ولی نیستند. کتاب بیشتر نوجوانانه است هرچند بعید میدانم اگر نوجوان هم بودم ازش خوشم میآمد.
امروز خوندمش، مورخ 24 اردیبهشت 91. عنوان بسیار جالبی داشت، اولین کتابی ِ که از این نویسنده میخونم، خیلی خوب بود، خیلی زیبا نوشته شده، خیلی عالی! کم حجم ِ و وقت نمیگیره، موضوع بسیار جالبی داره، داستانها مرتبط و قوی نوشته شدن و من خیلی خوشم اومد. پیشنهاد میکنم حتما" بخونید.