آخرین سینمای مدرید تعطیل شده است و کسی جز سالخوردگان اهمیتی به این مسئله نمیدهند. قهرمان داستان، مردی تنها و پیر است که با رفیقش تظاهرات کردهاند اما کسی گوش نمیدهد. مرد پیر، انگار با هر قدمی که در شهر برمیدارد، بخشی از گذشتهاش را به چشم میبیند که میگذرد و دیگر برنمیگردد. مرد به یاد عشقش به همسرش میافتد و اینکه زندگی واقعاً زمانی خوب بوده؛ الان اما مدام باید نگران مسیر باشد، که زمین نخورد، که راه را گم نکند، گذشته را فراموش نکند. و تناقض شیرینِ داستان هم همینجاست: مرد هم ترسانِ گذشته است و هم دلخوش به آینده.
Jorge Mario Pedro Vargas Llosa, 1st Marquess of Vargas Llosa, more commonly known as Mario Vargas Llosa, was a Peruvian novelist, journalist, essayist, and politician. Vargas Llosa was one of the Spanish language and Latin America's most significant novelists and essayists and one of the leading writers of his generation. Some critics consider him to have had a more substantial international impact and worldwide audience than any other writer of the Latin American Boom. In 2010, he won the Nobel Prize in Literature "for his cartography of structures of power and his trenchant images of the individual's resistance, revolt, and defeat". Vargas Llosa rose to international fame in the 1960s with novels such as The Time of the Hero (La ciudad y los perros, 1963/1966), The Green House (La casa verde, 1965/1968), and the monumental Conversation in The Cathedral (Conversación en La Catedral, 1969/1975). He wrote prolifically across various literary genres, including literary criticism and journalism. His novels include comedies, murder mysteries, historical novels, and political thrillers. He won the 1967 Rómulo Gallegos Prize and the 1986 Prince of Asturias Award. Several of his works have been adopted as feature films, such as Captain Pantoja and the Special Service (1973/1978) and Aunt Julia and the Scriptwriter (1977/1982). Vargas Llosa's perception of Peruvian society and his experiences as a native Peruvian influenced many of his works. Increasingly, he expanded his range and tackled themes from other parts of the world. In his essays, Vargas Llosa criticized nationalism in different parts of the world. Like many Latin American writers, Vargas Llosa was politically active. While he initially supported the Cuban revolutionary government of Fidel Castro, Vargas Llosa later became disenchanted with its policies, particularly after the imprisonment of Cuban poet Heberto Padilla in 1971, and later identified as a liberal and held anti-left-wing ideas. He ran for the presidency of Peru in 1990 with the center-right Frente Democrático coalition, advocating for liberal reforms, but lost the election to Alberto Fujimori in a landslide. Vargas Llosa continued his literary career while advocating for right-wing activists and candidates internationally following his exit from direct participation in Peruvian politics. He was awarded the 1994 Miguel de Cervantes Prize, the 1995 Jerusalem Prize, the 2010 Nobel Prize in Literature, the 2012 Carlos Fuentes International Prize, and the 2018 Pablo Neruda Order of Artistic and Cultural Merit. In 2011, Vargas Llosa was made the Marquess of Vargas Llosa by Spanish king Juan Carlos I. In 2021, he was elected to the Académie française.
بادها یکی از آخرین آثار ماریو بارگاس یوسا، نویسنده فقید، است. او در این کتاب کوشیده متناسب با سن و تجربه زیستهاش، داستانی خلق کند با حالوهوایی فلسفی، اجتماعی و تا اندازهای ویرانشهری؛ روایتی که بازتابی از تأملات و نگرانی های او درباره جهان و انسان معاصر است. بادها که در مادرید می گذرد ، داستان پیرمردی است تنها که با آلزایمر و دیگر بیماری ها ، به خصوص بیماری های گوارشی در مادریدی زندگی می کند که بر خلاف گذشته چندان دلربا نیست و گویی رو به زوال است . مادرید برای پیران و سالمندان یک ویران شهر است ، شهری است که در آن آخرین سینما تعطیل شده، موزهها خلوت شده، و نسل جوان دیگر به هنر و فرهنگ اهمیتی نمیدهد. قهرمان داستان ، نماد نسلی است که با خاطرات، عشقهای گذشته ، و ارزشهای فرهنگی در حال فراموشی یا کاملا فراموش شده ، درگیر است. او در خیابانهای شهر پرسه میزند، خاطرات همسرش را مرور میکند، و با هر قدم، گذشتهای را میبیند که دیگر بازنمیگردد . در طول داستان، گفتوگوهای او با دوستش یا مرور خاطرات گذشته درباره جنگ، فلسفه، هنر، سیاست و مذهب ادامه دارد. او از نسل جوان دلچرکین است، از گوشیهای موبایل متنفر، و از خلوت بودن موزهها و تعطیلی سینماها ناراحت و البته با آلزایمر و بیماری گوارشی خود هم درگیر . بادها را باید در ستایش گذشته و نقد آینده دانست ، زوال فرهنگ و هنر و سلطهی مصرف گرایی به همراه تکنولوژی ، تنهایی و بیگانگی انسان مدرن . این رمان مرثیهای است بر جهانی که در آن، هنر دیگر نمیدرخشد، عشق به حاشیه رانده شده و انسان، در میان انبوه دادهها و دستگاهها، گم شده است.
چند روز پیش بود که خبر فوت ماریو بارگاس یوسا رو دیدم و از دیدنش شوکه شدم. شوکه از اینکه چرا تا وقتی این غول ادبیات زنده بود نرفتم سراغ آثارش و چیزی ازش نخوندم و حالا که خبر فوت این بزرگوار رو دیدم میخوام برم سراغ آثارش؟ شوکه از اینکه آخرین درخت پربار باغ غولهای ادبی هم خشک شد. هر چند که این درخت میوههای زیادی داد و عطش ادبی خیلیها رو سیر کرد. ولی باز برام جای سوال بود که چرا بهشخصه وقتی کسی میمیره برام جالبتر میشه و اسرارآمیزتر میشه. نمیخوام این رو تعمیم بدم بهاکثریت و از اینحرفای کلیشهای، چون هیچ دیتا قابلاعتمادی در دست ندارم تا اینکار رو انجام بدم. و بهخاطر همین صرفا درمورد خودم گفتم. خلاصه که توفیق اجباری شد تا آثار این غول ادبی رو در قید حیات نتونم بخونم و بعد از مرگش بخونم.
بادها اولین کتابی هستش که از یوسا انتخاب کردم تا بخونم. اثری کوتاه که بیشتر از اینکه حسوحال یهنوولا(novela) رو بده، برای من جستار بود. یوسا در این اثر سعی کرده بود نقد خودش از جهان مدرن امروزی، ترندهای موجود، وضعیت فرهنگ(سینما، تئاتر، کتابفروشیها، گالریها و ...)، و طرز فکر و جهانبینی نسل جدید رو از دید پیرمردی سالخورده و فرتوت بیان کنه.
اکثریت این داستان ۷۶ صفحهای در قالب مونولوگی بود که پیرمرد داستان با خودش داشت. نمیدونم میشه داستان رو در قالب ژانر دیستوپیایی قرار داد یا خیر ولی عناصر پادآرمانشهری قابل لمس بودن. بیماریهای لاعلاجی که در گذشته درمانی نداشتن الان قابلدرمان هستن، تکنولوژی بهحد اعلای خودش رسیده، و خیلی اتفاقات ظاهرا مثبت دیگه که بهنظر اتفاقات مبارک و خوبی میرسن ولی در باطن میبینیم کهراوی داستان عمیقا راضی نیست و احساس خوشبختی نمیکند.
داستان در شهر مادرید روایت میشه که آخرین سینمای شهر قراره تعطیل بشه و هیچکسی جز افراد مسن شهر اهمیتی بهاین موضوع نمیدن! راوی داستان ما بارها و بارها سنت رو در مقابل مدرنیته قرار میده و نکات مثبت و منفیای رو از هر دو متذکر میشه. بهنظر راوی معنای هنر و فرهنگ تغییر کرده و اصالت سابق خودش رو از دست داده. دغدغه جوانان متفاوتتر شده و پیشپاافتادهتر شده. دنیای اکنون بهشدت ماشینی و تکنولوژیزده شده.
پیرمرد داستان با مشکل حافظه هم دستوپنجه نرم میکنه و دائما در تلاش برای بهیاد آوردن اتفاقات گذشته هست ولی از آینده هم غافل نمیشه. به قول بهرام عزیزم "رویاهات میکشنت جلو، خاطراتت میکشنت عقب"!
پیرمرد فقط دوستی دارد بهنام اوسوریو که دائما با او وارد بحث میشود و بهنظرم همهما بههمچین دوستانی تا اخر عمر نیاز داریم تا دائما با او درگیر دیالکتیکهای غنی باشیم.
پیرمرد در راه بازگشت بهخانه ناگهان آدرس خانهاش را فراموش میکند و در خیابانها پرسه میزند و از هر دری سخنی به میان میآورد. در اینجا پرش زمانی متعددی داریم و افکار پراکنده پیرمرد جالب است.
بهشخصه غرولندهای این پیرمرد غرغرو رو دوس داشتم!
امتیاز من بهاین اثر: ۳.۵ از ۵
"ما در جهانی زندگی میکنیم که در آن هرچیزی که سابقاً هنر، ادبیات و فرهنگ نام داشت دیگر اثری برآمده از خیال و مهارت خالقانی منحصربهفرد نیست، بلکه محصول آزمایشگاهها، کارگاهها و کارخانههاست، به عبارت دیگر، محصول ماشینهای لعنتی."
با اینکه اساسا داستان کوتاه تخصص یوسا نیست و از ابتدای کارش تا الان تنها یک مجموعه داستان چاپ کرده ولی چون جستارنویس تواناییه، تونسته این داستان کوتاه رو که در واقع بخش عمدهی یک مونولوگه رو به خوبی جلو ببره. دغدغهای اصلی یوسا در این کتاب کوچک خیلی شفافه؛ نقد به جهان مدرنی که دیگه آبستن فکرهای جدیدی از طرف نسل جوانش نیست و نسل پیر هم دیگه به نازایی فکری رسیده. دوران به سر رسیدن چیزهایی که زندگی رو رنگ و معنا میبخشیدن و حالا نسل جدید، مسخ شده و بی محابا در حال ساختن جهانی عاری از زندگی و ارزشان و پیرها هم قدرت نگهداشتن ستون های جهان دیروز رو ندارن. به قول خود یوسا مدام تلنگشون در میره. رویکرد خود من هم نسبت به این کتاب و محتواش کاملا تطبیقی و همدلانهست و خودم هم مدت هاست که چنین وضعیتی دغدغهی هرروزمه و من هم به میزان آقای یوسا بدبین هستم اما دلیل امتیاز تقریبا کمم به این کتاب به لحاظ فنی هست این هست که چنین موضوعی خیلی گنده تر و پیچیدهتر از اونیه که یوسا در یک روزنامه چاپش کنه. میبایست این رو کندوکاو میکرد و ادامه میداد و یک رمان درجه یک ازش میکشید بیرون ولی در این تعداد صفحه انگار فقط تونست در همین حد بگه که : این آخر عمری، چنین اوضاعی اذیتم میکنه. البته در لانگ شات، هیچ خوردهای به کارنامه قوی آقای یوسا وارد نیست، ایشون کارش رو در ادبیات و فرهنگ به نحو احسن انجام داد. ولی در کلوزآپ و اگه خیلی جزئی و مستقل بخوابم بگیم، این کتاب در حد یک ایده موند.
Cea mai recent tradusă carte a lui Mario Vargas Llosa, Vânturile (Humanitas, 2023), se constituie într-o carte avertisment și prezintă o societate perfectă, dar aseptică. Toate marile probleme ale secolului XX-lea: cancerul, SIDA, sărăcia sunt eradicate și odată cu ele și manifestările culturii: literatura (care devine un simulacru și este creată la cerere de inteligența artificială), arta (care devine doar virtuală, iar copia digitală este chiar mai apreciată și mai importantă decât originalul), sunt închise toate instituțiile responsabile de astfel de acte (bibliotecile, muzeele, cinematografele, teatrele, opera, etc.) sau sunt transformate sub influența noilor ideologii. Totul este prezentat prin fluxul conștiinței personajului, fost jurnalist, ajuns la o vârstă venerabilă: 100 de ani. Starea lui de sănătate este una precară și poate fi considerată oglinda amputării vechilor valori în care s-a născut și s-a format. Deși are o întindere scurtă (120 de pagini cu tot cu prefața lui Mircea Mircea Mihăieș), în Vânturile Vargas Llosa atacă toate schimbări care au loc la nivelul individual, social, politic, religios. etc. Cartea prezintă o societate distopică în care domnește binele absolut dar cu prețul dispariției libertății și a frumosului.
این کتاب داستان کوتاهیه از یوسا که در یک دیستوپیا در مادرید میگذره. زمانی که بشر با پیشرفت تکنولوژی تونسته بیماریهای امروزی مثل سرطان و آلزایمر رو ریشهکن بکنه. جامعهای که در اون هنر معنای جدیدی پیدا کرده و کتابهای کاغذی نسلشون داره منقرض میشه و تئاترها با مفهوم کنونی بسته میشن. جایی که اکثر مردم به گیاهخواری روی آوردن و تعداد معدودی رستوران باقی مونده که گوشت سرو میکنند.
توی این دنیا، خیلی از مشکلات امروزی از بین رفتند. طول عمر مردم به شکل شگفتانگیزی افزایش پیدا کرده و خبری از بیماری، جنگ و انقلاب نیست، اما آیا مردم خوشبختن؟
توی همچین دنیایی به مدت یکروز با پیرمردی همراه میشیم که توی مادرید گم شده و در حال گشتن دنبال خونش، داره خاطرات قدیمیش رو هم مرور میکنه.
من در کل به عنوان یک یوسا فن! این کتاب رو دوست داشتم و بهش ۴ امتیاز میدم.
در داستان کوتاه بادها از ماریو بارگاس یوسا، ما با اثری روبهرو هستیم که اگرچه در قالبی مختصر ارائه شده، اما دنیایی از تأملات فلسفی، انتقادهای جامعهشناختی، و رنگمایهای شاعرانه را در خود جای داده است. روایت در مادریدی دیستوپیایی میگذرد و قهرمان آن مردی پیر است که با زوال ذهنی و جسمی خود، در جهانی بیگانه و سرد، دستوپنجه نرم میکند. یوسا با مهارت خاصش، تنهایی، مرگ، حسرت، و حافظه را در هم میتند و اثری میآفریند که همزمان تراژیک، اندیشمندانه و شاعرانه است.
یکی از برجستهترین جنبههای داستان، بازتاب فلسفی آن درباره پیری، فناپذیری و معنای زندگی است. قهرمان داستان در مواجهه با حافظه فرسودهاش و عشقی از دسترفته، به تماشای گذر زمان مینشیند. بارگاس یوسا، بدون زیادهگویی یا در دام احساسات افتادن، تصویری عمیق از انسان معاصر ارائه میدهد؛ انسانی که در سودای گذشته و گمکردهی معنای حال، میان زنده بودن و زیستن سرگردان است.
در کنار جنبههای وجودی، داستان نقشی آیینهوار برای نقد جامعه مدرن ایفا میکند. مادریدی که یوسا ترسیم میکند، از نظر فناوری پیشرفته اما از لحاظ فرهنگی تهی است؛ جایی که سینماها و کتابفروشیها تعطیل شدهاند و جای خود را به محتوای دیجیتال دادهاند. این تصویر، نقدی ظریف اما تیزبینانه بر فروپاشی نهادهای سنتی فرهنگی و تأثیر فناوری بر تعاملات انسانی و هویت جمعی ماست.
یوسا در این داستان، مرز میان طنز و تلخی را بهخوبی مدیریت میکند. از رفتار عجیب جوانانی که به بهانه بهداشت از روابط انسانی دوری میکنند تا نگهداری موشها به عنوان حیوان خانگی، همه و همه استعارههایی از دنیایی هستند که ارزشها در آن دچار وارونگی شدهاند. چنین عناصر روایی نهتنها لایههای جامعهشناختی داستان را تقویت میکنند، بلکه جنبههای تراژیک آن را نیز تشدید مینمایند.
از نظر سبک، بادها به شکلی خاص روایت میشود؛ اگرچه از پیچیدگیهای ساختاری برخی از آثار پیشین یوسا خبری نیست، اما همچنان رد پای نثر شاعرانه و نگاه تأملبرانگیز او در سطرسطر داستان پیداست. به نظر میرسد یوسا در این مرحله از زندگیاش، بیشتر از تکنیک، به صداقت و دروننگری میپردازد؛ و این انتخاب سبکی، بهجای کاهش قدرت روایت، آن را انسانیتر و ملموستر کرده است.
در مجموع، بادها نهفقط داستانی کوتاه، بلکه سفری درونی به قلب پرسشهای بنیادین انسان امروز است. این اثر برای علاقهمندان به ادبیات متفکرانه، خوانشی غنی و بهیادماندنی خواهد بود؛ روایتی که با کمترین کلمات، بیشترین طنین را در ذهن مخاطب به جا میگذارد.
ما در جهانی زندگی میکنیم که در آن هرچیزی که سابقا هنر، ادبیات و فرهنگ نام داشت دیگر اثری برآمده از خیال و مهارت خالقانی منحصر به فرد نیست، بلکه محصول آزمایشگاهها، کارگاهها و کارخانههاست، به عبارت دیگر ماشینهای لعنتی.
۱-یوسا زمانهای رو توصیف کرده که ادمها تا ۱۰۰ سالگی زنده میمونن. سرطان درمان داره.کسی دیگه نمیدونه سینما چیه و کتابفروشی چجور جاییه. نویسندهها جاشون رو به کامپیوترهایی دادن که بهشون ژانر و دو تا شخصیت میگی و اون همون کتابی رو تحویلت میده که میخوای. ۲- «بادها» اسم کتابه. هزارتا باد برای خودم با دیدن اسمش تصور کرده بودم. ولی وقتی فهمیدم منظور یوسا کدوم باده اصلا مات شدم))) امتیاز واقعی:۲.۵
من صوتی با صدای آقای عمرانی گوش دادم و میتونم بگم مرحوم بارگاس در حجمی کم مفهومی عمیق جای جای کلمات کتاب قرار داده داستان و قصه ای ساده نداریم بادها سرگذشت پیرمرد داستان ما نیست حتی داستان راجع به شخصیت های دیگه هم نیست بادها خود ما هستیم :)
Mario Vargas Llosa, scrittore peruviano, Nobel nel 2010, si è spento il 13 aprile 2025, scorso.
L’ho conosciuto di persona a Più libri più liberi qualche anno fa: una forza comunicativa non solo scritta ma anche verbale.
Mario Vargas Llosa ha salutato per sempre i suoi lettori con questo romanzo breve, consegnandoci una specie di testamento spirituale e politico.
Il protagonista del racconto è un uomo quasi centenario, il suo alter ego, che vaga per Madrid, ripensando alla sua vita e all’errore più grave commesso, quello di aver lasciato sua moglie per un amore passeggero, rinunciando così alla felicità per sempre:
“Credo di aver fatto un’unica cosa sbagliata nella vita: abbandonare Carmencita per una donna che non valeva la pena. Non mi ha mai perdonato, ovviamente, non sono mai riuscito a riallacciare i rapporti e Carmencita, come se non bastasse, ha sposato Roberto Sanabria, il mio migliore amico fino a quel momento. È l’unico episodio del mio passato remoto che non si è cancellato dalla mia memoria e che mi tormenta ancora.”
Lo smemorato protagonista demolisce il nostro tempo, governato dalla falsa idea di progresso, con la quale la cultura è stata definitivamente spazzata via, per fare spazio all’omologazione che atrofizza le menti. E se da un lato il progresso, con la scienza, ha permesso agli uomini di allungare la vita,
“Sembrava impossibile sconfiggere il cancro e l’Aids, eppure gli scienziati ci sono riusciti. Io stesso sono sopravvissuto a un tumore del sangue, senza andare troppo lontano.”
dall’altro li ha privati della libertà
“Quanto alla libertà, credo che oggigiorno – domani potrei aver cambiato parere – sia del tutto scomparsa dalle nostre vite. È motivo di continue discussioni con Osorio. Lui crede – o almeno sostiene di credere – che siamo piú liberi che mai, e si scandalizza quando dico che il nostro è un mondo di schiavi contenti e sottomessi.”
Con l’amico Onorio, il protagonista sta partecipando a una manifestazione per la chiusura del cinema Ideal. Ma l’evento interessa poche persone, visto che le nuove generazioni, rincretinite dalla cultura digitale, non sono interessate dalla scomparsa di un cinema o dalla chiusura delle biblioteche e librerie.
“Stavo pensando a queste cose – a Osorio, alla scomparsa dei cinema, ai giovani e ai loro computer portatili – quando ho sentito qualcosa di strano nella testa, che poi si è diffuso in tutto il corpo, una specie di brivido. Era una sensazione strana.”
Inizia così il suo vagare senza meta per Madrid, confuso, smarrito in compagna solo dei suoi terribili “venti” inopportuni. Passeggiando si guarda intorno, non riconosce più il proprio e inizia a divagare in un monologo disperato e pessimista sull’epoca che sta vivendo, ormai alla deriva, distrutta dalle guerre, dall’avvento della tecnica, dall’atrofizzazione del pensiero, dall’annientamento delle coscienze.
“Ma, nonostante i tanti progressi, non siamo riusciti a eliminare le guerre, né gli incidenti nucleari, il che significa che, per quanto sia progredito il mondo, da un momento all’altro potrebbe scomparire. I massacri tra israeliani e palestinesi sono ancora in corso come dimostrazione quotidiana della nostra vocazione autodistruttiva. Ed è curioso che un popolo come quello ebreo, perseguitato per tutta la storia, sia diventato imperialista e colonialista, almeno nei confronti degli sventurati palestinesi. L’incidente nucleare nella città di Lahore – incidente forse dovuto a un’azione terroristica, ma non si è mai riusciti a determinarne l’origine – ha causato oltre un milione di morti in pochi minuti. Ciononostante, un accordo internazionale per smantellare le polveriere atomiche continua a essere impossibile. L’eventualità che da un momento all’altro scoppi una guerra tra Cina e India è una realtà che nessuno ignora, perché sembra ogni giorno piú vicina. I pessimisti credono che, se scoppiasse, l’intero globo sarebbe disintegrato dal cataclisma nucleare.”
Non gli appartiene più questo mondo in cui la cultura è diventata solo intrattenimento e in cui l’arte e la letteratura non sono più frutto della fantasia e dell’abilità degli artisti, ma sono prodotti da laboratorio
“Sarà che la cultura non ha più alcuna ragion d’essere in questa vita? Che le sue funzioni di un tempo, acuire la sensibilità, l’immaginazione, far vivere il piacere della bellezza, sviluppare lo spirto critico delle persone, per gli esseri umani di oggi non contano più, perché la scienza e la tecnologia sono in grado di sostituirli al meglio?”
E come conseguenza di ciò, si ha un aumento dell’ignoranza e della manipolazione
“Uomini e donne sono diventati ignoranti, manipolati quasi completamente dalla scomparsa della cultura o, per meglio dire, della sua trasformazione in mero intrattenimento. In altre parole siamo schiavi più o meno felici e contenti della nostra sorte. Di fatto abbiamo perso la libertà senza rendercene conto, e il peggio è che siamo contenti e ci crediamo persino liberi! Che idioti!”
Alla fine, il protagonista ritrova la strada di casa, quando è ormai spiritualmente pronto a consegnarsi alla morte
“Avevo malissimo al petto. Sí, non era soltanto un falso allarme. Era la fine. Non ero spaventato, solo indolenzito. Mi sentivo sprofondare in qualcosa di viscoso e confuso, evidentemente non era il sonno ma gli albori, il benvenuto della morte.”
Dicono di lui: 🗞️«Mario Vargas Llosa appartiene a quella generazione di giganti che hanno creduto che il romanzo fosse la sola forma possibile di felicità e conoscenza». Alessandro Piperno
🗞️«Scrittori come Mario Vargas Llosa entrano nella nostra vita con una particolare intensità e non solo per la loro grandezza ma per una misteriosa vicinanza, per un coerente sentimento del mondo». Claudio Magris
"Los vientos" es un trabajo menos conocido de Vargas Llosa. En realidad me gustó, cortita, entretenida, angustiante. Angustiante en tanto nos recuerda todos los estragos que trae consigo esta exposición de alargar la vida a la que nos tienen sometidos los avances científicos, y los efectos que tiene la prolongación de la existencia sobre la memoria, sobre la pérdida de los afectos, sobre la lentitud en un mundo inquieto. Pero angustiante también porque nos recuerda el olvido propio de la tecnología de la alta cultura, y la relación con el arte mediada por la era digital.
Debo decir que, si bien me gustó, hay una línea escatológica que transversaliza toda la novela y que le da el título que no me gustó. No le veo necesidad. O quizá sólo es un remilgo mío.
Publicada en 2021, esta novela breve explora temas recurrentes en la obra del autor, como la búsqueda de identidad, la soledad, y la complejidad de las relaciones humanas. Pero también otros menos recurrentes, como lo distópico. Aunque es una distopía cercana, imaginable.
Uno de los temas centrales es la confrontación con el pasado y la nostalgia. El protagonista se enfrenta constantemente a sus recuerdos, cada vez más escasos y confusos, y decisiones, lo que provoca una reflexión profunda sobre lo que significa crecer y dejar atrás ciertas etapas de la vida. Este viaje introspectivo es un reflejo de las tensiones existenciales que Vargas Llosa explora a lo largo de su obra.
El estilo narrativo de Vargas Llosa en "Los vientos" es íntimo y introspectivo, va en primera persona, lo que permite al lector adentrarse en la psicología del protagonista, aunque es difícil por su desmemoria. Utiliza una prosa poética que a menudo fluctúa entre la realidad y los sueños, creando una atmósfera de confusión y búsqueda que se siente auténtica y relatable. Las descripciones vívidas del entorno también contribuyen a la sensación de aislamiento y búsqueda del protagonista.
Desde una perspectiva crítica, "Los vientos" puede no recibir la misma atención que otras obras más aclamadas de Vargas Llosa, pero es fundamental para entender la evolución de su estilo y sus preocupaciones temáticas. Aunque breve, está repleta de simbolismo y matices que logran captar la complejidad.
Questo avrebbe dovuto essere la classica trovata commerciale per far soldi sulla morte di un grande scrittore, la grattatura del classico fondo del classico barile per raspare un po' di soldi in più mentre il defunto è sulla bocca di tutti. Il punto è che quando il de cuius si chiama Mario Vargas Llosa e quando l'argomento della grattatura finale è proprio la morte, anche una trovata commerciale diventa un'opera che è bello tenere.
Stiamo parlando di un racconto breve che non giustificherebbe un libro, che racconta, apppunto, la tiepida morte di un novantenne che sta gradualmente perdendo lucidità: sarebbe dovuto essere una storia triste se non fosse stata scritta dal più Huachafo dei sudamericani. Non sarò mai abbastanza grato a "Le dedico il mio silenzio" per avermi insegnato la parola "Huachaferìa", che è ovviamente intraducibile ma che rispecchia quel modo di vivere tutto, tragedie incluse, col sorriso, con irriverenza, direi quasi in modo sguaiato.
Ovviamente non sono sudamericano, ma riesco comunque a intuire come vivano e muoiano gli Huachafos — e penso che abbiano ragione. Ecco come il continente Huachafo vede la morte naturale. Come una serie di venti, vale a dire di scoregge. O se volete, come una simpatica pernacchia fatta a mezzo sorriso, mentre non si fa finta di non vedere il decadimento ed il riposo che sta arrivando. Mi conforta pensare che, dopo aver scritto un raccontino come questo, il caro vecchio Varguitas sia morto bene.
Cred ca aceasta lucrare este un simplu eseu, cumva impersonal, nefinisat, in care Llosa l-a inserat pe batran pentru un pic de fictiune si dramatism. Daca ar fi ramas o simpla lucrare de non-fictiune, i-as fi dat 5 stele. Da, lumea este in schimbare, tehnica si stiinta progreseaza intr-un ritm alert, o data in favoarea omenirii, alta data in defavoare ei. Traind aceste vremuri poate nu constientizam cu adevarat ce repercusiuni pot avea asupra individului, asupra artei, culturii, pentru ca simt ca mai mult pe acest aspect se pune accent.
"În tinereţea mea, revolta tinerilor era inspirată de idei, cum ar fi să aduci paradisul pe pământ, să instaurezi societatea egalitară, să pui capăt inegalităţilor, sexul liber, feminismul, avortul, moartea din compasiune (adică eutanasierea). Astăzi însă, obiectivul adolescenţilor nemulţumiţi este ca planeta întreagă să se hrănească numai cu fructe şi verdeţuri. Dacă asta nu-i decadenţă, nu ştiu cum s-o numesc."
No he encontrado en Goodreads la versión española de esta obra, así que pongo el comentario aquí... Pues la verdad es que esperaba peor el relato, pero lo he encontrado simpático y con cierto interés. Hay algunas cosas que me chirriaban un poco pero no sé si es buscado por el autor o un "olvido" o error de escritura (hay partes que parecen repetirse... ¿Será que nos quiere mostrar así que el personaje se olvidó de lo que nos había contado antes o es que Vargas se ha olvidado de revisar?). Una distopía sobre la decadencia de la sociedad y del propio cuerpo humano en la vejez que se lee con interés.
Imn (omagiu?) închinat degradării. Nu degradării în sine, cât celor care sunt nevoiți să o îndure.
Dar, bineînțeles, fanii unor cărți scrise de Ferrante sau de Narine Metatarsian (Din cer cădea un borcan cu miere) nu vor putea aprecia (pentru că n-au cu ce) lucrarea compactă, nemiloasă și, de aceea, frapantă a lui M.V. Llosa.
Un bătrânel iese dis- de-dimineață la o manifestație de protest față de închiderea unui cinematograf și uită drumul spre casă. Însă acea zi nu a fost pierdută, mai degrabă a fost “ o șansă de a recapitula adevărurile în care crezuse până atunci cu toată ființa lui.”
“Fusese o aventură. O nouă aventură. Și totodată o învățătură de minte. Puteam să-mi pierd memoria și să-mi petrec o zi întreagă căutându-mi casa, fără s-o găsesc. O să fiu precaut de-aici înainte… Era ceva ce învățasem. Era ceva ce câștigasem.”
Această proză este o revoltă contra progresului și a modernismului, dar și “ o elegie crudă pentru sfârșitul umanismului.”
📌”…însă pentru oamenii ca mine, din altă epocă, viața fără librării, fără biblioteci și fără cinematografe e o viață fără suflet. Dacă asta înseamnă progres, să și-l țină pentru ei.”
📌 “Cât despre libertate, astăzi cred - mâine e posibil să-mi schimb părerea - că a dispărut cu desăvârșire din viața noastră. Ăsta e un motiv de permanente discuții cu Osario. El socotește- sau cel puțin așa zice - că suntem mai liberi ca niciodată și e scandalizat când eu susțin că asta e o lume de sclavi mulțumiți și supuși…”
📌 “Decadența marilor biserici nu a pus capăt religiozității. Numai că aceasta s-a vulgarizat și degradat în chip rușinos. Acum, deoarece nimeni nu mai crede în preoți, oamenii s-au apucat să creadă în vrăjitori, șamani, prezicători, ghicitori în palmă, hipnotizatori, toată șleahta asta de șarlatani și escroci care, pentru câțiva bani, îi fac să creadă pe naivii lor clienți că lumea de dincolo există și că ei o cunosc, că viitorul stă scris și poate fi descifrat citindu-l în zațul de cafea, în frunzele de coca, în cărți sau consultând un glob de cristal. Ceea ce religiile serioase făceau cu eleganță, distincție, complexitate intelectuală este acum monopol și mod de a-și câștiga traiul al pungașilor, vracilor de doi bani și analfabeților. Cu alte cuvinte, în momentele de cea mai elevată modernitate, științifică și tehnologică, ne întoarcem la păgânism, la vrăjitoria primitivă. La asta ne-a adus cultura timpului nostru.”
Mario vargas llosa scomparso di recente affida il suo commiato dal mondo a questo scritto breve e lo fa con ironia, sagacia e tanto coraggio. I venti di cui soffre da un po’ di tempo sono il simbolo della decadenza fisica che lo porta spesso a perdersi ed a smarrirsi in una Madrid irriconoscibile in cui cinema e biblioteche sono sempre più rari. Il protagonista non può più opporre alla cosiddetta modernità il proprio corpo né in parte la propria memoria ma sicuramente è deciso a rimanere fermo sulle proprie idee quelle circa il concetto di bellezza, cultura e la libertà e questo fino alla fine dei suoi giorni.
پیرمردی با خشتک گهی و رودههای پرباد و گم و آواره که چندساعتی به زوال کلیسا و از بین رفتن کتابخونهها و موزهها فکر میکنه و توی سرش هی حرف میزنه، اولین مواجههی من با یوسا بود؛ قصهای دربارهی زوال آغازی برای همراهی من با این نویسندهی پرویی شد. من نشستن پای صحبت پیرمردپیرزنها رو دوست دارم، مخصوصاً اگه دلسپردهی ادبیات باشن، پس طبیعیه که از خوندنش لذت بردم، مخصوصا اینکه خوندنش توی این دو ساعت نکبتی بیبرقی جا شد.
پیشنوشت: در کتابخوانی عادت بدی دارم و آن فرار از آثار بزرگ و نویسندگان بزرگ است. فکر کنم همین جملهی کوتاه کافی است تا بدانید چقدر از آثار بزرگِ نویسندگانِ بزرگ فراریام. نمیدانم چرا. اما شاید آنها را نگاه داشتهام برای روزهای پیریام. شاید میخواهم با آسودهترین خیالها سراغ آنها بروم و مزمزهشان کنم. از اینرو هم «بادها» نخستین اثری است که از «یوسا»ی بزرگ، این تنها غول ادبیِ زنده در روزگارمان میخوانم.
«یوسا» در این کتاب مادرید را در آیندهای به تصویر میکشد که در آن سینماها تعطیل شدهاند، بیشتر مردم نمیدانند که کتابفروشیها چطور جاهایی بوده بطوریکه در پاریس کمتر از ۴ کتابفروشی باقی مانده است، خوردن گوشت در این زمانه ممنوع شده است و خطر، تابو و ممنوعیت از رخ روابط جنسی چنان رخت بربسته که جوانان دیگر علاقهای به برقراری رابطهی جنسی ندارند و حتی آن را تقبیح میکنند. روزنامهها از بین رفته و مردم در نمایشگرهای بزرگی در سطح شهر از اخبار مطلع میشوند و به جای خواندن کتاب و رمان، پای کامپیوترهایشان با چند خط دستور و مشخص کردن یک دورهی زمانی و توصیف اینکه چه جور داستانی دوست دارند، بووووم! یک داستان نو برای خودشان دارند. داستی که نویسندهاش یک کامپیوتر یا هوش مصنوعی است. (مانند همانچیزی که با ظهور چتجیپیتی تا حدودی شاهدش بودهایم.)
📚 از متن کتاب: «ما در جهانی زندگی میکنیم که در آن هرچیزی که سابقا هنر، ادبیات و فرهنگ نام داشت دیگر اثری برآمده از خیال و مهارت خالقانی منحصربهفرد نیست، بلکه محصول آزمایشگاهها، کارگاهها و کارخانههاست، به عبارت دیگر، محصول ماشینهای لعنتی.»
کتاب مونولوگی است که در آن با یک پیرمردِ بازمانده از دوران آخرین سینماها و کتابفروشیها همراه میشویم. او و دوستش قرار جالبی با همدیگر دارند؛ هر روز صبح با همدیگر تماس میگیرند تا مطلع شوند که آیا دیگری مرده است یا خیر؟ تا اگر از مرگ دیگری اطلاع حاصل کردند، مقدمات سوزاندن جسدش را فراهم آورند! علیرغم همهی دغدغههای پیرمرد و ناامیدیاش از وضعیت کنونی، نقاط روشنی هم در جهانِ قصه وجود دارند؛ برای مثال فقر کمتر شده، سرطان درمان میشود و آدمها تا ۱۰۰ سال زندگی میکنند.
دغدغهی یوسا به عنوان آخرین بازماندهی دوران شکوهمند ادبیات برای من قابل درک و تامل است؛ گویی به نوعی میخواهد بگوید که این آخر عمری نگران نابودی سینما و ادبیات است، نگران است که به قول پیرمردِ داستان «ماشینهای لعنتی» جایگزین خلاقیت و مهارت نویسندگان و نقاشان و هنرمندان شود. همچنین در گفتگویی که بین شخصیت اصلی کتاب و جوانهایی از جنبش نابرابرها شکل میگیرد؛ بیشتر مشخص است که یوسا نگران چیست! او آیندهای را در جهان ما متصور است که در آن نسل جوان بیانگیزه و بیهدف هستند و نمیتوانند بیاندیشند...
من دوستش داشتم اگرچه نه به عنوان یک نوولا، شاید نوع نوشتارش بیشتر شبیه جستار و یک هجویه بود شاید. بیشتر به دلیل صراحتش و بیپرده حرف زدن نویسنده راضی بودم. متنی در نکوهش جهان مدرن و جنبشهایی که روشهای زیست، خورد و خوراک، فرهنگ و هنر رو تغییر میدهند از نگاه پیرمردی که روزهای پایانی عمر خود را میگذراند.
سخت باهاش کنار اومدم. دغدغه نویسنده خوب بود اما بیش از اندازه داشت گلایه میکرد و غر میزد. حرفاش درست بود اما احساس میکنم بدترین راه ممکن رو برای گفتنش انتخاب کرد، غر زدن.
Brief but perfectly developed. In a very short space, Vargas Llosa clearly depicts a character and shoots the reader into his life in just one day. Really pleasant storytelling, I look forward to reading more from him!