ISBN 9789643510732: تهران شهر بی آسمان مهمترین مضمون این رمان کوتاه شهر تهران است در فاصله دو جنگ، یعنی از اشغال آن توسط متفقین در شهریور ۱۳۲۰ تا اواسط جنگ هشت ساله. در این رمان، تهران نه به مثابه پس زمینه جغرافیایی اثر بلکه به منزله ذات مستقل در آنچه در کوچهها و خیابانها و میدانهایش میگذرد، نقشی تعیین کننده دارد، در برابر آنها واکنش نشان میدهد و یا اصلا خود به روایت آن میپردازد: دو جنگ، یک کودتا، یک انقلاب و مهمتر از آن سرگذشت دشوار شهری که دهههای متمادی به گونه مرکز عمده جذب پدیدههای مدرن عمل میکند و در عین حال، از اعماق خود با آنچه میگذرد به مخالفت برمیخیزد و از این رهگذر، حالتی دو سویه مییابد که عبارتاند از: وضعیت کمیک و وضعیت تراژیک «کرامت» شخصیت محوری رمان، پس از فرار از خانه، هنگامی به تهران پای میگذارد که شهر در اشغال سربازان بیگانه است. نوجوانی و جوانی او در میان آشفتگی شهری سپری میشود که خیابانهایش هر روز شاهد برپایی میتینگهای سیاسی است. استعدادهای فیزیک و روانی و همچنین روحیه ماجراجویانهاش او را در موقعیتی قرار میدهد تا با ایفای نقش اجتماعی – در آنچه در دور و برش میگذرد – تاثیر بگذارد. رویای کودکی «کرامت» جز فقر و نکبت چیز دیگری نیست. تجربیات دیگری که کابوسهای دوران میان سالیاش را کامل میکند به سرعت از ذهنش میگذرد؛ از جمله گروهبان انگلیسی، اوستای دکان قصابی، شعبان بیمخ و…همچنین سینما و فیلم فارسی از دیگر مایههای این رمان است؛ سینمایی که از طریق هم ذات پنداری بینندگان آن سالهای متمادی به باز تولید قشر خاص و نگاه ویژهای در جامعه دامن زده است. چاپ ۱۳۸۱
من نمیدانم درمورد کتابی که تیغ سانسور آن را مثله کرده چه میتوان نوشت دوستان عربی که زیر این کتاب دیگاه خود را نوشته اند بسیار بیش از ما محق نظر دادن درباره «تهران»، شهر بی آسمانند. چرا؟ چون آنها مجال این را داشته اند که نسخه سانسور نشده کتاب را بخوانند
نسخه سانسورشده پر است از کاستیها، بدقوارگیها و دست اندازها که نمیتوان فهمید متعلق به نسخه اصلی است یا آنچه پس از «اصلاح» باقی مانده است
شنیده ام که چهلتن از این رو تن به چاپ نسخه سانسورشده داده تا سندی باشد بر عصر سانسور، که شاید زمانی تنها تاریخ آن برجای بماند... اما حالا که بعد از خواندن کتاب این نکته را فهمیده ام نمیتوانم بگویم کار خوبی کرده است! ر
خطر اسپويل شدن داستان خب،بالاخره يه رمان فارسي خوب..يه اثر قابل اعتنا و قويِ پر جنب و جوش كه حداقل براي مدتي باعث ميشه خوندن رمان فارسي رو براي هميشه كنار نگذارم تهران شهر بي اسمان روايتگر دوره اي خاص از تاريخ معاصر كشورمان،بخصوص شهر تهران است و بنظرم يكي از بهترين رمانهايي ست كه براي مطالعه ي برهه اي از تاريخ كشورمان ميتوانيم به ان رجوع كنيم. كتاب با روايت زندگي "كرامت" قهرمان داستان دست به تشريح قشري از جامعه ميزند كه در تاريخ چند دهه گذشته كشورمان نقش پر رنگي ايفا كرده اند.. كرامت بچه فقير شهرستاني به تهران پناه مي اورد.گرسنگي و بي خوابي ميكشد و ٢ بار عفتش را از دست ميدهد.بزرگتر ميشود،دزدي ميكند و به دارالتاديب فرستاده ميشود و هار تر از قبل بيرون مي ايد.اتفاقي با شعبان بي مخ اشنا ميشود و كمي بعد نوچه دردانه او ميشود.اشنايي با او همراه ميشود با ارتباط با زنها و عرق و منقل و بافور و بيشتر از اينها مرتبط با جريانات سياسي روز..بي انكه بداند و بفهمد،ميزند و ميشكند..اماده است امر بيايد تا رگ غيرتش را بشكند.زنهاي زيادي به زندگي اش مي ايند و هر يك با بذل و بخشش گوشه اي از اموالش بزرگترش ميكنند و كرامت دكان قصابي ميزند و سپس طلا فروشي و..زنها در اشفته بازار تهران سايه يك نرينه پر قدرت بالاي سر دارند و كرامت از قبل انها پول و ارضاي هوس هايش..عاشق فيلم فارسي و فردين و لوطي گري اش و ملك مطيعي و كلاه شاپو و ابروي كماني و قيصر و غيرت و ناموس پرستي اش است..عاشق مهوش و از ان بيشتر پهلواني تختي ست..با مرگ تختي از شاه مملكت كدورت ميگيرد و با از دست دادن اجباري طلا،اخرين و زيباترين و ثروتمندترين معشوقه اش كه با درباريون در ارتباط است بيشتر كدورت جمع ميكند و خاطرات كودكي اش و هتك حرمت شدن و نخوردن و نديدن و عقده هايش را رويش ميگذارد و كينه جمع ميكند و فقط يك فكر در سرش پرورش ميدهد:انتقام سپس كرامتي كه پيرمرد كبابي را به گناه نداشتن كباب تا سر حد مرگ ميزند و به حوضچه اب مي اندازدش و يك عمر لعن و نفرين او را بجان خريده،كرامتي كه در قيامها مردم را تيره و تار ميكرده و خانه مصدق را غارت كرده،خوابي ميبيند و اب توبه بر سر ميريزد و گوسفند قرباني ميكند و پس از يك عمر هوا پرستي،دختري ١٧ ساله يكي از زير دستانش را به زني ميگيرد و به خيابانها و به كمك مردم ميرود..ولي پس از انقلاب كرامت همان كرامت است و هنوز و به روشي ديگر همان اعمالش را ادامه ميدهد.با وارد كردن غير مجاز دارو و فروش در بازار ازاد و فروش عتيقه جات. كتاب بصورت داناي كل محدود به ذهن كرامت و از طريق جريان سيال ذهن روايت ميشود..پس اين كتابي نيست كه به راحتي بخوانيدش..به دليل نوسانات كتاب و فلاش بك ها و فلاش فورواردها و افكار درون ذهن كرامت و تك گويي دروني او به دفعات مجبور ميشويد به عقب برگرديد يا يك پاراگراف را چند بار بخوانيد تا متوجه نيت نويسنده شويد. چهل تن بخوبي روايتش را تكه پاره كرده و هر جا كه دلش خواسته و فقط با يك تلنگر كوچك در متن كتاب روايتي كه رها شده را از سر ميگيرد.كه البته اين به هم ريخته گي ها و انتخاب اين زاويه ديد بنظرم بجا بوده است.زيرا راوي در ذهن كرامتي كه كشتي اش را به سلامت از اتفاقات عبور داده است و به ميانسالي رسيده است كند و كاو ميكند.وهمانطور كه درون ذهن او اشوبي بر پاست روايت هم بسيار اشفته و نا منظم است. زبان روايت يكي از قوي ترين قسمت هاي كتاب است.چهل تن با انتخاب واژه هاي لمپنيسم و محاوره ايِ داش مشتي ها و لات و لوت ها به خوبي خواننده را به متن اثر نزديك ميكند و به غير از اين هاله اي ظريف و كنايي خنده داري به اثر ميدهد: - برو، برو، ان بمال تنت، بشین آفتاب، دیگه این دورو برا نبینمت گاهي لحن راوي با شخصيت اصلي داستان يكي ميشود كه شايد از دست چهل تن در رفته باشد زن در اين رمان در قامت ٦ تن ظاهر ميشود و چهل تن از هيچ يك تصوير خوبي ارائه نميدهد.از مادر كرامت،پيرزن فقير كه سفره نان را از پسرش قايم ميكرده گرفته تا پري و بتول و اقدس و طلا كه همه فاحشه هايي هستند كه به نوعي به ابهت كرامت و نيروي نرينگي اش احتياج دارند و تازه كونش را كلفت ميكنند.تا غنچه دختر معصوم ١٧ ساله اي كه بايد مثل يك زن با حيا باشد و برايش پسر بزايد و از او نپرسد كجا ميروي و كي مي ايي.. و همينطور هم ميشود و غنچه ٣ شكم ميزايد و تمام فكر و ذكرش خاله خان باجي بازي ست و چشم و هم چشمي با ثريا خانم است و كاري به اينكه شوهرش از چه راهي هزينه هاي او و خانه را ميدهد ندارد و تازه نگران است كه پس از پايان جنگ وضع درامد شوهرش از اين اب گل الود بد شود. صادقانه از خواندن اين كتاب لذت بردم.چهل تن گاهي بيش از حد ذهن خواننده را درگير پيچيده گويي ميكند ولي در كليت اثر انتخاب بجايي براي نحوه روايتش كرده است. اما كتابي كه يكي از اثار خوب ادبيات معاصر ماست انچنان طراحي و گرافيك روي جلدِ ضعيف و بي قواره و بي مسمايي دارد كه در عجبم مگر يك نفر كه چشم زيبا بين داشته باشد در ان موسسه انتشاراتي نبوده و اين افتضاح را نديده. كتاب با وجود اينكه سانسور زيادي به خود ديده است اما يكي از بهترين اثار در ادبيات ما از لحاظ تصوير سازي براي شناخت كاراكتر اصلي ست: -تابستان را دوست داشت.براي او تابستان يعني بوهاي حيواني،بوي كشاله هاي ران ليچ انداخته،بوي دهان هاي گس و لب هاي مرطوب نيمه باز،بوي شره هاي نازك عرق بر گلوهاي بلوري در اين پاراگراف ما به زيبايي با ميل جنسي شديد قهرمان داستان اشنا ميشويم بدون انكه حضور نويسنده را حس كنيم.يا 👇 -طلا ضربه هاي قلب مرد را مي شنيد كه مثل همه چيزهاي ديگرش دو برابر مال ديگران بود.. در اين پاراگراف با قدرت جنسي او اشنا ميشويم يا نشان دادن تضاد كرامت با بالا نشينهايي كه به واسطه طلا با انها امد و شد پيدا كرده و كينه اي كه از انها به دل دارد👇 -نرينگي صريح اين ملت زير فشار اداهاي زنانه مردها،عطرها و پودرهاي گران،جواهرات و غذاهاي فرنگي،زبانهاي خارجي و استيك هايي كه فقط با كارد و چنگال ميشد انها را خورد،دامنهاي كوتاه و شلوار هاي چسبان،دانشگاه ها و كتابفروشي ها و خلاصه زير فشار اطفار تهروني ها به سمت زنانگي ميرفت. در اين پاراگراف خواننده ها هم به خوبي با تغيير سريع روش زندگي مردم از كشوري غيرتي و جاهل مسلكي به سمت تقليد از غرب و هم جا ماندن افرادي مانند كرامت كه از اين قبيل ادمها نيستند و همه چيز را از دريچه ذهن متحجر مردانه اش مي بيند اشنا ميشوند. -غيرت مردهاي تهرون ته كشيده بود و زنها لاله زار و كوچه برلن را پر كرده بودند.كفش پاشنه بلند زنهاي تهرون تق تق صدا ميداد.خط كرست شان از زير بلوز پيدا بود.بقچه بنديلشان مثل بار كجاوه به عرض پياده رو ميرفت و مي امد و تابستانها از چين دامنها و زير بغل هاشان بويي به هوا ميرفت كه همه را ديوانه ميكرد.شهرستاني ها هاج و واج به اين بازار مكاره نگاه ميكردند. همانطور كه خوانديد كرامت كه خودش عمرش را لابلاي همين زنهاي تق تقي و لاله زاري چريده و رميده،حالا با از دست دادن طلا و ازدياد عطش انتقامش نسبت به بالانشينهاي قرتي عيب كار را از انها ميداند و چاره را در ورود بچه شهرستاني هاي با غيرت به معركه ميداند كه عمرشان نقش سياه لشگر فيلم تهران را ايفا كرده اند. او براي خودش سند و مدرك نيز رو ميكند 👇 -اما نه،..هر چه وكيل و وزير و امير بود،بچه ي شهرستان بود.رضا شاه اهل سوادكوه بود،هويدا اهل جهنم دره.علم اهل بيرجند،ننه ي احمد شاه اهل سوهانك.تهروني ها چي داشتند؟فقط افاده!به نان ميگفتند نون به جان ميگفتند جون توصيف زيبا با واژه هايي زشت براي نشان دادن شرايط بحراني جامعه 👇: -با هجوم مهاجرين زمين تهرون براي حفر چاه توالت ديگر تكافو نميكرد.چاهها به يكديگر راه پيدا ميكردند؛تهرون روي درياچه اي از فضولات شناور بود.اين درياچه ي پنهان به هر تكان به سمت كاخ نياوران لب پر ميزد.
اللعنة على الأغلفة !! خدعتني الأغلفة مرة أخرى، لكنه كان خداعا أقرب للتضليل هذه المرة، إقرأوا معي هذه النبذة المكتوبة على الغلاف الخلفي للرواية: (لقد صودرت هذه الرواية أكثر من مرة وكاد جهلتن يسجن بسببها، لولا هروبه إلى ألمانيا بمساعدة بعض الكتاب، بعد تعرضه لعدة محاولات اغتيال على يد المخابرات الإيرانية. وروايات جهلتن نابعة من صميم الثقافة المحلية، ومتكئة على خصوصية مدينة طهران، وتكمن قوة هذه الرواية في أنها تصور الفساد الاجتماعي والنفاق الأخلاقي لإيران في عهد الثورة الخمينية، وتستدعي التاريخ الإيراني بكل إخفاقاته ونجاحاته، وتمزج الواقعي بالمتخيل، واللغة الفصحى بالدارجة، وبذلك تعطي صورة حقيقية للمجتمع الإيراني.) قولي لي بالله عليكم ماذا تتوقعون بعد قراءة هذه النبذة؟ عن نفسي توقعت قراءة رواية قوية عميقة كاشفة، تستحق أن تصادرها السلطات الإيرانية و تطارد صاحبها و تحاول إغتياله، حسنا دعوني أصدمكم بالتالي: - الرواية تدور بالكامل في عهد الشاه، أي ما قبل "الثورة الخمينية" التي تدعي النبذة أنها "تصور الفساد الاجتماعي والنفاق الأخلاقي لإيران" في عهدها! - الرواية تهاجم الوضع السياسي لإيران قبل الثورة، من حيث تقييد الحريات والإعتقالات السياسية و التعذيب للمعارضين و القتل دون محاكمة في بعض الأحيان و العلمانية المتطرفة المعادية لكل مظاهر التدين، أي أنها تصب تماما في مصلحة "الثورة الخمينية" بل و تكاد تكون دعاية لها، و بالتالي تصير مصادرتها و إضطهاد صاحب��ا من قبل سلطات هذه الثورة لغزا يستعصي على الفهم! - الرواية بإختصار غير مخل تتناول أسرة إيرانية إختفى إثنين من أفرادها على يد سلطات الشاه، و نعرف بمقتل أحدهما –العم حسين- و يعود الثاني بعد فترة طويلة ���الشاب قاسم- لكنه يعود في حالة يرثى لها جراء الإعتقال و التعذيب، ما يجعله أقرب للمجذوب فيبلغ عنه الجيران ليتم إيداعه في مصحة عقلية، يخرج منها بعد فترة و قد تحسنت أحواله بعض الشيء، و يعود لممارسة حياته و تستعد الأسرة لتزويجه، و تنتهي الرواية به و قد عاد لممارسة نشاطه السياسي السري حيث نعرف أن عضو بمنظمة مجاهدي خلق، و الرواية في الأساس تركز على حال الأسرة المكلومة بإختفاء أحبائها و تأثيرهذا عليهم. - أما ما يتعلق بكونها "تستدعي التاريخ الإيراني بكل إخفاقاته ونجاحاته، وتمزج الواقعي بالمتخيل، واللغة الفصحى بالدارجة، وبذلك تعطي صورة حقيقية للمجتمع الإيراني" فهو ما لم أجد له أي أثر بين جنبات الرواية لا من قريب و لا من بعيد!
هذا و قد ساهمت الترجمة السيئة في صنع حاجز حال بين و بين الإندماج في الرواية، و هو ما قضى على إمكانية الإستمتاع بها بالنسبة لي، و إن كان هذا لم يمنع إعجابي بتصوير بعض الشخصيات و التعاطف معها، و هو ما إستحقت عليه الرواية مني نجمتين مع الإنصاف. اللعنة على الأغلفة !!
عجب ادبیاتی! اولین کتابی بود که از چهلتن میخواندم و کاملا لذت بردم و مشتاق خواندن سایر آثارش شدم. شخصیت اصلی داستان برخلاف لاتهای داستانهای دیگری که خوانده شنیده بودم یکسره سیاه و سفید نبود بلکه خاکستری و دوستداشتنی و نفرتانگیز. داستان با تاریخ معاصر پیش میرفت و برمیگشت. نویسنده بر زبان روایت کاملا مسلط بود و چقدر گیرا داستان را روایت میکرد.
هر چه وکیل و وزیر و امیر بود، بچهی شهرستان بود. رضاشاه اهل سوادکوه بود، هویدا اهل جهنمدره، علم اهل بیرجند، ننهی احمدشاه اهل سوهانک تهرونیها چه داشتند؟ فقط افاده! به نان میگفتند نون، به جان میگفتند جون، به کان میگفتند کون. تازه این که چیزی نیست. به چوب میگفتند چوق، به جوب میگفتند جوق، به بوب میگفتند بوق. و تازه همه دلشان میخواست مثل تهرونیها حرف بزنند.
خوشحالم که مجانی این کتاب رو شنیدم. کتاب شلخته با بازیهای زمانی ضعیف و شخصیت های تیپیکال. تعجب میکنم که میگن سانسور شده. چونکه از دید من از این کتاب ها بود که در حکومت ما بهش وام و کاغذ دولتی و لوح تقدیر میدن.
عن (طهران وضوءها القاتم)... رواية أمير حسن جلهتن ...
أنت تعرف طهران وتبريز وأصفهان ومشهد وقم جيدًا أليس كذلك؟ تتعرف على صور الأئمة الإثنى عشر .. وتجد طريقك بين الحوزات بسهولة! تعرف تلك العباءات الطويلة والعمامات الخضراء والسوداء والبيضاء ولكل منها دلالة! تعرف الفستق والأرز الأصفر الزاهي والكباب اللذيذ وحروف العربية التي تنظر إليها جيدًا ولكنك لاتدرك معناها! تعرف الشاه والخوميني وخامنئي ومطهري وخلخالي وفرح ديبا وثريا والفردوسي وعلي أصغر فراهيدي ! تعرف تلك الساحات القاتمة التي يضرب فيها أولئك الناس أجسادهم بسلاسل طويلة في حالة مازوخية ندر وجودها هذه الأيام ! ولا أعرف حقيقة ماعلاقتهم بمقتل الحسين عليه السلام ولكن مالمانع من هذه الممارسات طالما ظل العقل الجمعي مغيب عن مايحدث في أروقة مجلس الإرشاد الأعلى ..
تعرف خصوصية المذهبية في إيران تلك التي ألقت بظلالها البغيضة على منطقتنا العربية أو ألقيناها نحن على الإيرانيين !
هل قرأت الشاهنامة؟ هل قرأت عن السمكة السوداء؟ هل قرأت طهران ..الضوء القاتم الرواية التي مُنعت 20 عامًا ولا أعرف سبب منعها حتى الآن فهي رواية كسيحة بالمعنى الروائي !
سوف أحكي لك عنها حتى لاتفكر في قراءتها ... تبدأ الرواية بصبي يحكي عن أخيه قاسم الذي أُعتقل في ظل نظام الشاه محمد رضا بهلوي الفتى يدعى فرهاد وأمه نصرت وهناك العمة بلقيس والخالة رباب وأقدس خالته وعمه يحيى هؤلاء هم الشخصيات الرئيسية بالإضافة لشخصيات ثانوية كالخال حسين وجيرانهم الملا حسين وزوجته والمهندس أشتري وزوجته وولده الرقيع والحاج أكبر وصهره وهناك زوجة العم يحيي وبيبى باتول وخانوم جان ... وتنتهي الرواية وقد خرج قاسم بعدما ذاق من صنوف العذاب أطايبه وهذا تعبير جديد أحتفظ بحقوق طبعه ونشره لنفسي
بين البداية والنهاية تدور الرواية بلغة مفككة _في رأيي_ وسرد مكرر حتى أني حفظت في نهاية الرواية مقاطع معينة تكررت بقصد طبعًا من الكاتب دليل على خصوصية الحالة التي عاشها أهل هذا الشاب المعتقل !
إن كنت تعرف اللطميات الشيعية فهذه الرواية إحدى اللطميات داخل أسلوب سردي لا أكثر ولا أقل، هناك مئات الجمل تتحدث عن حمامات الملا حسين وقماشات الخالة رباب وسجائر بلقيس وأقدس الرفيعة الرهيفة الرقيقة لقد ضجرت يابشر ضجرت وكدت أقتل نفسي وكل شخوص الرواية ولا أعرف سر الغباء الذي تتشارك فيه أي سلطة حاكمة حتى تمنع هذا الهراء القصصي وتعطيه قيمة لايستحقها بوصفها رواية ممنوعة يخاف منها الحكام ...
لا أنصحك بدفع 35 جنيه قيمة الرواية فالإيرانيين جنوا ولا نريد أن نكون مثلهم مازلنا نحتفظ بذوق روائي أعلى على ما أظن ...
داستان با پراكنده گويى هاى جا به جا فاقد همگونى هاى لازم است. قصه هايى با فلاش بك و فلاش فوروارد ، از حساسيت بيشترى در اين زمينه برخوردارند و به نظر من نويسنده على رغم قدرت پردازش و حضور ذهن جذاب ، به خوبى عهده دار حفظ مسير داستان نشده و به عبارت ديگر كلك اش نگرفته است. استفاده از نام ها و برش هاى زمانى حساس نويسنده را در لحظاتى از خود به در كرده و قلمش را چماق كرده و شايد بى آن كه آگاه باشد زهرى به داستان ريخته كه از كيفيت اثر به لحاظ داستاني و حتى ادبي به شدت كاسته است. نويسندگانى چون اميرحسن چهلتن كه بار ها از لب تيغ سانسور گذشته اند، حتما در گذر ساليان به شاهدان تاريخ مسجل سرزمين مان بدل خواهند شد و آثارشان شايد جزئى از معدود روايات معتبرى گردد كه آيندگان براى تجسم احوالات اين سرزمين در گذر أزمنه ى پر التهاب به گواه خواهند گرفت. با احترام به راويان ِشافى دوران.
امير حسن چهلتن، ماهرانه و شاعرانه، در دو كلمه تكليف تهران را روشن كرده است: «شهر بي آسمان»، مثل اين كه بگوييم: آدم بي سر. نفي آسمان براي فضاي زيست يعني نفي همه چيز. به اين ترتيب تهران شهريست كه به هيچ شهر ديگر شباهت ندارد و نميتوانيم به تهرانيها بگوييم: «به هر كجا كه روي آسمان همين رنگ است
عنوان كتاب، به همين سادگي خواننده را متوجه و منتظر يك اثر انتقادي و يك روايت منفي و بدبينانه ميكند كه در بعضي از بخش ها همين طور هم هست. اما در بسياري از موارد به واقعيت نزديك است و همچنان كه از آغاز قرن بيستم گاهي داستان ها با شخصيت هاي واقعي در مي آميختند، در اين داستان هم نام واقعي ي بسياري از شخصيت ها را با روايتي از فعاليت مثبت يا بيشتر منفيي آنان ملاحظه مي كنيم. داستان بسيار جذاب است و خواننده را از آغاز تا پايان شيفته و سرگرم نگاه مي دارد، هر چند نكاتي هم در آن مشاهده مي كند كه شايد همدليي كامل او را نتواند جلب كند
شخصيت اول داستان، كرامت، موجودي ست كه اوضاع زمان و مكان و شرايط محيط پرورشي، او را به صورت هيولايي در آورده كه آنچه مي كند و مي گويد، ناچار همان است كه به او تحميل شده و اقتضاي رابطهي طبيعت او با زيستگاه و پرورشگاه اوست: خشن، بي رحم، سودجو، متجاوز به حقوق ديگران، بي هدف، آسان پذير و مثل همهي افرادي از اين دست مجذوب و مرعوب قدرت ها
كرامت از رده ي «بچه هاي اعماق» است. در فقر زاده ميشود، هرگز پدري به خود نمي بيند. در ده دوازده سالگي، در تاريكي شب هيولاي يك گروهبان انگليسي را در توهم تجاوز به خويش مجسم مي بيند. يك اسكناس رنگين پنج ريالي مثل رنگين كماني در فضا تكان مي خورد. انگار گروهبان پشت درختي ادرار مي كند، بخار از طبق لبوي داغ صبحانه بر مي خيزد. كرامت كوچك فرار مي كند. به سوي مادر مي دود و آن دست هاي استخواني خالي را مي بيند كه هميشه خالي بوده است و فرياد مي كند: ننه جان! و ننه قدرتي ندارد. اين كابوس با عبارات مختلف اما با همين مفهوم در چند جاي كتاب تكرار مي شود. و اين كابوس ملتي ست كه در دايي جان ناپلئون، اثر ايرج پزشكزاد، به صورتي ديگر حكايت مي شود و شايد در ذهن همهي ما از همهي تجاوزهاي تاريخي، از يوناني و تازي و ترك و مغول و اوغان و اروس مايه هايي باشد كه در گروهبان انگليسي فشرده و غليظ شده است.
پايان بندي داستان به شيوه ي زيبايي پايان مي گيرد
« عقد را سر و ساده بر گزار کرد
- کرامت خان جون شما و جون بچه م، دخترکم خيلي ناز که، فقط بايد نگاش کني
«... کرامت شروع کرد به شرط و بيع: بي اجازه حق ندارد از خانه برود بيرون. نبايد از کرامت بپرسد کي مي روي، كي مي آيي. از او مي خواهد نجابت کند و چند تا پسر برايش بزرگ کند، خدا ترس باشد و رو�� حرف مردش حرف نزند
«و تازه پرسيد : ببينم ننت آشپزي يادت داده ؟»
«... کرامت با همان خنده غش غشي نرم، بير جامه به پا تنه ي گنده را زير لحاف کشيد و گفت: مخلص بچه هاي تهرون ! » (ص 118- 119 )
***
اين نقد خلاصه شده از نقديست كه خانم بهبهاني بر اين كتاب نگاشتهاند براي خواندن نقد كامل به آدرس زير مراجعه فرماييد
کرامت و خاطرات گذشته که لحظه ای آرامش نمی گذارد .کسی که دوران جوانی خود را به لوطی گری گذرانده و از جیب و سرمایه زنانی که شیفته نرینگی او بودند ثروتی به هم زده است و در میان سالی با غنچه هفده ساله زندگی زناشویی آغاز کرده است .اما کابوسها رهایش نمی کند و حواس او پرت تر از آن است که به خرده فرمایش های غنچه جوان توجهی کند . اقدس ها و بتول ها و طلاها با خاطراتشان ذهن او را اسیر کرده اند .در این داستان سخن از پهلوانان قدیمی چون داش آکل بسیار است و کرامت کشته شدن داش آکل در راه عشق مرجان و درد دل او با یک گنجشک را به سخره می گیرد .آری این لوطی زمان ما با نیروی نرینگی خود در هر زمانی از هر زنی سود می جوید . اما کابوس ها رهایش نمی کنند و در ثروتی که از قاچاق عتیقه و داروهای ناصر خسرو به هم زده است خود را غرق کرده است . اما آیا او به راستی خوشبخت است ؟
این کتاب را به عنوان تکلیف کلاس داستاننویسی خواندم. از دیگر داستانهایی که از امیرحسن چهلتن تا به این لحظه خواندم بیشتر دوست داشتم. به قول خودش، این داستان ساختار موزاییکی دارد و دائم ((زمان)) در داستان جابجا میشود. جدا از ساختار داستان که برایم جالب بود، اتمسفر داستان و شخصیتها هم برایم جذابیت داشتند. خواندنش را به دیگران توصیه میکنم. پ.ن۱: اگر خواستید این کتاب را بخوانید ۲۰ صفحه تحمل کنید؛ همه چیز درست میشود. پ.ن۲: احتمالا به زودی باید باز هم از امیرحسن چهلتن بخوانم و احتمالا اثر بعدی ((سپیدهدم ایرانی)) خواهد بود.
مقدرتش أقرا اكتر من 55 صفحة سيئة بمعني الكلمة ولا فاهم مين بيحكي ولا علاقة الأبطال ببعض و فجأة بتلاقي نفسك في نص الأحداث من غير أي تمهيد مش قادر أقول الترجمة هي اللي مش حلوة ولا الرواية هي اللي مش حلوة بس life is to short و عشان كده مش هكمل أي كتاب ما يعجبنيش
لم تعجبني.ولأن ليس لدي ما أقوله حول الرواية، سأستغل الفرصة للتعليق على أساليب التسويق البائسة لدور النشر العربية، ومن ضمنها ما هو مكتوب على غلاف هذه الرواية. الشيء الوحيد الذي يروج للرواية هو تعرض مؤلفها أمير جهلتن للخطر بسببها، وأنها منعت في إيران لسنوات طويلة وأنه لم يتمكن من نشرها إلا بعدما هرب إلى ألمانيا. أستغرب مثل هذه الأساليب وأستغرب أيضا فاعليتها على القارئ العربي
كذلك هناك أساليب أخرى مثل ذكر آراء صحف مثل الغارديان والنيويورك تايمز كمؤسسات أصبحت تفرض سلطة معرفية وذوقية علينا، أو الإشارة إلى أن الرواية تتناول قضية "انسانية". أما آن لدور النشر احترام القارئ العربي؟
الروايات التي انتهي منه سريعا هي دائما الروايات الأجنبية واعني بالأجنبية غير المصرية, رواية "طهران الضوء القاتم" قرأتها على مدار ثلاثة أيام هي مكونة من خمسة فصول والصفحات مرقمة بالترقيم الفارسي وهذا جديد. في الصفحات الأولى تهت قليلا بين الشخصيات التي شعرت أنها متشابهة بعض الشيء الخالة رباب والخالة أقدس والعمة بلقيس والعم يحي والخال حسين والحاج أكبر و نصرت والمهندس أشتري حتى قبل المنتصف صرت اعرفهم جميعا بل وأتنبأ بتصرفاتهم. تهت مرة أخرى في معرفة الراوي وصلتة بالرواية, الراوي الذي لن تعرف اسمه حتى الفصل الأخير. "فرهاد" أنا ذبت عشقا في تحليلك الطفولي للأمور وكيفية التعامل معها مثلا أراني ابتسم عند تفسيرك لبكائهم جميعًا بأن دخان سجائر الخالة رباب يحرق عيونهم, أو في محاولاتك إبداء ندمك آلاف المرات بدلا من قاسم حتى يعود, وجدتك الطيبةأحببتها فهي تشبهه جدتي كثيرا"جدتي سمينة وصبوحة الوجه وقوية لدرجة أن أطفال العالم كلهم يستطيعون التعلق بذراعها فهي لا تعبس أبدًا" وأمك أو السيدة "ميرزا " التي صار حزنها حزني واقتبس عنك "منذ أن اختفى قاسم أصبحت أمي تنظر واجمة وبقى هذا فيها.لا, بل وأصبح جزء منها مثل إبهام قدمها الذي ليس له ظفر مثل الشامة على رقبتها. , "ولكن منذ اختفاء قاسم أصبحت يدي أمي باردتين مثل جسد السمكة", "حياة أمي التي أصبحت مثل التفاحة التي فيها دود مجعدة وصغيرة منذ اختفائه" أي حزن يخلفه فقدان الأحباء, الآن فقط أجد مواساتي في حزنهم, عالمهم الصغير أنا لم أكن اعلم من قبل أي شيء عنه ولا عن عادتهم مجرد أخبار وصور من هنا وهناك في النهاية بعد أن تنفض التفاصيل الصغيرة أجدنا جميعا في هذا العالم متشابهون حد التطابق يجمعنا الحزن والظلم.ولكن هل يمكن أن يسبب اختفاء شخص مثل هذا الألم ويقلب الحياة رأسا على عقب الأب والأم والأخ الخال والخالات والعمة بلقيس وكوكب المسكينة هي الأخرى كونها الحبيبة والعم والجارة الطيبة و زوجها الملّا حسين حتى حمامات الملّا حسين رأيتها تحزن بطريقتها, كم علينا أن ندفع حتى ننال الحرية. نظام يتهاوى ليلحق بة نظام أكثر إجرامًا ما بين نظام رضا بهلوي الملكي وصولا للثورة الخمينية أناس يسحقهم الحزن. . فما الجديد الأحوال تتبدل ولكن الظلم باقٍ كل له قاسم يبكي علية أين قاسمنا. . أه يا قاسمنا, فرهاد هل سيصير قاسم جديد..؟! النهاية غريبة في نظري ولكنني في الأخير استمتعت بها كثيرا تلك الرحلة القصيرة في شوارع وميادين طهران وأناسها الذين يشبهوننا كثيرا. الترجمة جميلة والغلاف أنيق.
تصوير الحياة الإيرانية بشكل غير مباشر من خلال الراوي الصغير فرهاد كان جيداً. كنت أتوقع أكثر من الكتاب .. لتستمع بقراءته يجب أن لا تكتفي بالظاهر وتتأمل بما بين السطور. قرأت الطبعة الأولى لدار الربيع العربي وبرأيي إخراج الكتاب ممتاز
أسلوب الرواية غريب جداً فكانت أشبه بفيلم تسجيلي لم تستطع معرفة صلة الأشخاص ببعضها ولا الأحداث. ولكن في مجملها تعطيك صورة عامة عن حال المجتمع الإيراني في ما قبل وبعد الثورة الإيرانية.
الحمدالله لا سياق في القصة ولا بناء واضح لعالم الرواية ولا الشخصيات اللي ما تفرق بينهم الا بالاسم حبيت ان الكتاب كان من وجهة نظر طفل حبيت القراءة عن العادات الايرانية واللي كانت جديدة بالنسبة لي
على لسان صبي في العاشرة من عمره ؛ دارت أحداث الرواية ،،، اختفى أخوه فجأة و لم يعرف أفراد الأسرة أين ذهب ؟ أهو حي أم ميت ؟ ألم و بكاء و لطم و مأساة بالبحث عن طيف قاسم ،،، كانت مشاعر الأم مؤلمة حارقة وهي لا تدري أين ابنها و ماذا يفعل ؟ أقاموا بيت العزاء و لكنها آمنت بأن ابنها على قيد الحياة ،،، بعد عامين و نيف يعود قاسم فجأة و لكن بهيئة أخرى يُصاب بالجنون من أثر التعذيب و تدخل الأسرة في دوامة أخرى وتعود حديث الحي من جديد ،،، سيل من الدموع و القهر و الأسى ،،، ليذهب قاسم إلى المصح ويبدأ بالتحسن ببطء شديد يظلّ فرهاد - الأخ الأصغر وراوي القصة - حامل جذوة التغيير، ومبعث الضوء القادم، بعيداً عن قتامة الأيّام الحالكة وعتمتها وظلمها، وذلك حين يكلّفه أخوه قاسم في الفصل الأخير بمهمّة إحضار حقيبة تحوي أشياء مهمّة من أحد الأمكنة، وتكون تلك المهمّة بمثابة اختبار حقيقيّ للفتى، وتهيئة له لدخول عالم السياسة ومناهضة الديكتاتوريّة من باب العمل السرّيّ المنظّم. يشعر الفتى بأهمّيّته ودوره القادم، وتشكّل تلك المهمّة بداية الاقتراب من عالم أخيه قاسم، وكسب ثقته، والخروج من عالم النساء وقصصهنّ وندبهنّ المتجدّد طيلة الوقت
الرواية لا تستحق المنع عشرين عامًا ،،، ولا تستحق الهالة الإعلامية المحيطة بها ،،، و لا تستحق القراءة ،،، هي قصة معروفة للجميع لا يوجد بها أي تفرد أو تميز بالحبكة أو العرض ،،، مكررة بالمشاعر و الألفاظ حتى أنك تتوقع ما ستقوله الشخصيات قبل أن تقرأ
هي دي رواية غريبة الحقيقة .. اول تجربة مع الادب الايراني بس محستوش .. يعني حسيت بالملل اوي .. هي بتوضح صورة للمجتمع الايراني والتغيرات اللي فيه بعد الثورة الخيمينية ..
آن گذشته مال او نبود؛ همیشه می ترسید دوباره برگردد _____________________________________________________________ گرسنگی! همیشه می ترسید. همیشه ترسیده بود. می ترسید دوباره گرسنه بماند. این کابوس همیشه همراه همان تویر بود. انگلیسی دست را به پهلوی دست مشت کرده ی دیگر می کوبید و با لبخند جلو می آمد چند سالش بود؟ به یاد نمی آورد. ده دوازده ساله بود شاید و آن اولین بار بود. نگاهش کدر بود. دیگر چیزی به یاد نمی آورد. نمی خواست به یاد بیاورد. توی کوچه تاریک دویده بود. گریه کرده بود و به فریاد گفته بود: ننه! _____________________________________________________________ دست ها خالی بود. همیشه خالی بود. و او باز هم نگاه کرده بود _____________________________________________________________ پشت پهن مرد مثل صخره ای عظیم او را در پناه گرفته بود ___________________________________________________________ سکوت مرگ همه جا را می گرفت ____________________________________________________________ خودش بود. همان دست ها. نوازشگر و گرم، چیزی پناه دهنده در فضا منتشر می کرد. آن ها را توی هوا گرفت. صورتش را با دست های زن پوشاند. چیز بزرگتری می خواست؛ آنقدر بزرگ که بتواند همه ی تنش را بپوشاند ____________________________________________________________ نوبت بیداری بود. بیداری همیشه ناامنی می آورد ____________________________________________________________ در تهرون هر فیلم فارسیِ خودش را می ساخت و بچه های شهرستان با دستمزدی نازل سیاهی لشگر همه ی این فیلم ها بودند
"از روی قالیچههای ابریشم گذشت. به ایوان رفت و به باغ خیره شد. از میان شاخههای پیچ در پیچ سبز رطوبتی خنک به سمتش میآمد. حس کرد شاخهها تکان میخورند و یا مثلا... تیمسار اِشراقی روی کاناپهی تاب نشسته است و یک حوریِ بهشتی هم گلابیای قاچ کرده دهانش میگذارد. یکهو ترس برش داشت. نکند برگردند؟ سر و گردن را با هول لرزاند. حتی چیز موهومی را از جلوی چشمها پس راند. و بعد به فکر و خیالش خندید. حتی دست به کشالهی ران برد. حالا کجا بودند! چشمها را به سمت آسمان دراند. یک عمر خون ملت را توی شیشه کردند، تا توانستند جاسوسییِ اجانب را کردند و حالا هم آمریکا و این ور و آن ور فراری شدهاند. و بعد صف خائنین از برابرش گذشت، از یک راهروی باریک و خودش آن بالا بود، دستها به کمر، به پاهای ورم کرده نگاه میکرد. طلا گفت: آن به ژاپنیها را میبینی؟ آنها را از کاخ نیاوران برایم آوردهاند. آن کاکتوسها... آنها که گل بنفش دارند، آنها را هم خودم کاشتهام. آن گلایولهای نارنجی وقتی این جا را خریدم توی باغچهها بود. تیمسار اشراقی بهم گفت که بتهاش را از فرانسه برایش آوردهاند. طلا موها را به پشت گوشها راند. کرک نازک و بور کنارههای گوش زیر آفتاب برق میزد. برگشت؛ گفت: بیا... بیا با هم برگردیم. این جا به درد ما نمیخورد. کرامت خیره به گلها جلو رفت. بوی عطر طلا را شنید؛ بوهای دیگر را پس میراند و از حاشیهی باغچه میآمد."
تهران شهر بي آسمان داستان جاهلِ لوتی منشی است به نام كرامت كه به عيش و نوش از اين مجلس به آن مجلس و از اين معشوقه به آن معشوقه سرگردان است. به دلبري به اسم طلا، جمله و يكجا عاشق مي شود؛ رقبا را پس مي زند، وصل مي يابد ولي در آخر بينشان جدايي مي افتد. كرامت سروسامان مي گيرد، زن مي گيرد، با غنچه بچه دار مي شود ولي يادِ طلا هميشه در دل و يادش مي ماند. همدستي كرامت در كودتاي ٢٨ مرداد به حساب سادگي و خامي او گذاشته مي شود، در سالهاي پنجاه شيفته فيلم فارسي و فردين و ملك مطيعي مي شود و بعدها با انقلابيون ٥٧ همدردي مي كند. اين تقريبا خلاصه كتاب است. نثر كتاب قوي و پخته است. شخصيت كرامت به خوبي پرداخته شده است و شايد نقطه ضعف اصلي كتاب تكراري بودن و كليشه اي بودن سوژه كتاب است