سفر کسرا (۱۳۶۸)، کلهی اسب (۱۳۷۰) و شریک جرم (۱۳۷۲) یک سه گانه را حول شخصیتی به نام کسرا شکل میدهند در سفر كسرا - كه سومين كتاب اين سهگانه است - او را با يك نفر ديگر اشتباه میگيرند و وقتی كه به خانه برمیگردد، میبيند همهچیز برگشته است به زمانی كه هنوز در نرفته بود و سر جای خودش بود.
داستان های مدرس صادقی مانند یک پیچک تنیده می شوند دور ذهن، بی آنکه بدانی، بی آنکه بخواهی حتا! و در میان خواب و بیداری پرسه ای را آغاز می کنی لا به لای کلمه ها. شاید برای رسیدن به نور است که تن می دهی به تاریکی و شاید دیگر رها نشوی از این ناتمامِ شباهت برده به هیچ پایانی! و سپس انگار که همه ی جهان بی جنبش بایستد تا خوب نگاه کنی همه ی چیزی را که هیچ نیست داستان ستودنی ست، ساده نویسی های ژرف مدرس صادقی، این نویسنده ی با نگاه خیره اش لایه ها را کنار بزن، ستایش برانگیز. و پس از مدتها باید که سفر کسرا را می خواندم، این داستانِ دقیقِ رفتن و از میان مه دود حقیقت را نگریستن، به قاعده و حساب شده از خویش جدا شدن و در خویشتن سفری از نو آغازیدن
نمیدونم چی شد که یک دفعه تصمیم گرفتم از جعفر مدرس صادقی بخونم. دیدم دو تا سه گانه داره،یکی کسرا یکی نوشین. هر دو رو خریدم و با کسرا شروع کردم و الان در پایان سه گانه کسرا میتونم بگم ناامید شدم. درک جهان داستانی مدرس صادقی برای من زیاد هموار نبود. بهترین کتاب این سه گانه برای من اولینش یعنی شریک جرم بود. دو تای بعدی اصلا نچسبید بهم. اینکه شخصیت اصلیت بخواد هر کاری بکنه و بعدشم این رو تحت یه سری معانی پرطمطراق مثل بحران هویت و امثالهم قرار بدی، به نظر من خوب از آب در نیومده بود. قضیه اشتباه گرفتن کسرا با یوسف نقطه ای بود که ارتباط من با اثر رو قطع کرد. واقعا حس مسخرگی بهم دست داد. فصل ششم کتاب سودابه داره با کسرا صحبت میکنه و کسرا انگار لال شده و فقط داره گوش میکنه.کل این فصل مخاطب حرفهای سودابه کسرا نبود و خواننده داستان بود.یعنی چی؟ یعنی برای پاسخ به یک سری مجهولاتی که درست شده بود، نویسنده به دم دستی ترین شکل ممکن خواست که جواب این مجهولات رو بده. برخی از صحبت هایی که با کسرا میکنه دقیقا پاسخ پرسش مخاطب از اون وضعیتی است که درست شده وگرنه آدم با برادر از غربت آمدهاش اونطوری حرف نمیزنه. منظورم از اونطوری یعنی اون حرفها رو نمیزنه...
به هر حال این سه گانه که واسه من جذاب نبود و عیبی هم نداره( آره جون عمت گل پسر، تو به این راحتی پذیرفتی عیبی نداره) پیش به سوی نوشین ببینیم اونم ناامیدم میکنه یا نه.
یک- در مورد کسرا چیز زیادی نمیدانیم. انگار از انسان بودن چند پله نزول کرده، احساساتی ندارد، آنچنان نظری هم ندارد و تبدیل شده به ارگانیسمی که فقط قابلیت ضبط کردن جزییاتی از دنیای مادی اطرافش را دارد، چیزهایی که جسته و گریخته مشاهده میکند.
دو- نظر نداشتنش مهم است. شروع و پایان رمان انگار در خوزستان است، نزدیک جبههی جنگِ ایران و عراق و آنجا سربازها و پاسدارها و مردم عادی را میبیند که همه نظر دارند در مورد جنگ، در مورد شگردهای دفاع و حمله، در مورد ادامه دادن یا ندادنِ جنگ. کسرا به اختصار این خرده مکالماتی را که به گوشش خورده ضبط میکند. شبیه گذر مگسی از مقابل چشمانش. همینقدر بیتفاوت. با اینحال رمانی «ضدجنگ» نیست. بیشتر رمانیست ضد همه چیز. همهی چیزهایی که ما تا آخر کتاب هم نمیتوانیم دقیق بفهمیم چیست. خود کسرا هم کمکی بهمان نمیکند. رسالتش این نیست که سرگذشتی بدهد و خودش بشود قربانیِ مظلومِ این روایت و ما بشویم خوانندگانی که بهش حق میدهیم یا برایش دل میسوزانیم. خودش هم در حال فرار است. سفرش هم سفر نیست، فرار است. از چیزی که دربارهاش حرفی نمیزند. حتی این تردید را در آدم نمیکارد که ممکن است موضوع بهخصوصی باشد که دارد از دستش در میرود. صرفاً دارد فرار میکند. این هنرش است. این لنگ در هوا نگه داشتنمان. هر اشارهی دقیقتری به دلایل دلزدگیاش، به دلایل سرگشتگیاش رمان را لوس و لوث میکرد.
سه- همان اوایل رمان: مثل این که سالها از روزی که در رفته بود میگذشت - روزی با زنش توی پارک قدم میزد و در یک فرصت مناسب، که زنش رفته بود دست به آب، زد به چاک و از پارک یکراست رفت خانه و پولهایی را که لای یکی از کتابهای خودش برای روز مبادا پنهان کرده بود برداشت و رفت ترمینال غرب و سوار اتوبوسی شد که میرفت رشت. پیش از این که سوار اتوبوس بشود، همان توی میدان آزادی، کلید در خانهاش را انداخت توی جوی آب و خودش را سبک کرد.
چهار- خودش را سبک کرد. سبک. بیشتر از این هم توضیح نمیدهد. کسی که میداند سنگینی چیست، آن را روی شانهها و قلب و ریههایش حس کرده این «سبکی» مذکور را هم بلاواسطه میفهمد.
پنج- اما همانطور که رمانی ضدجنگ نیست، رمانی دربارهی مردی که از زن و زندگیاش خسته شده هم نیست. نه حرفی از زن متروکش میزند و نه تشنهی زن جدیدیست. غریزهی جفتیابی درش مرده. یا شاید فقط اثر محوی ازش به جا مانده. آنقدر محو که کافی نیست برای اینکه دوباره بتواند به زنی نزدیک بشود. تا دم در اتاق سودابه میرود و بعد پشیمان میشود و برمیگردد. تا دم در خانهی زن قدیمش میرود و نمیتواند وارد شود، برمیگردد. علائمی از اینکه کسرا هم روزی مثل همهمان بوده، اما حالا نه. آن ارگانیسم نه تنها نظری دربارهی چیزی ندارد بلکه انگار کلاً شعلهی «خواستن» درونش در حال خاموشیست.
شش- تنها استثنا غذاست. هنوز گرسنه میشود. بیشتر طول رمان گرسنه است و هربار که موقعیتی دست میدهد تا دلی از عزا دربیاورد یادمان میافتد «آدم» است. ازون برون را با رغبت میخورد. همینطور جگر. همینطور چلوکباب و بستنی. اینکه کسرا هنوز این کیفیت را نگه داشته هم هوشمندی نویسنده است. او را از مردهی متحرک بودن جدا میکند. علاقهاش به غذا و البته تک و توک خاطراتی که از گذشته میگوید. اینها مثل لنگری شخصیت کسرا را از اینکه بالکل محو و غیرواقعی بشود نجات میدهد.
هفت- خصوصیت بارز کسرا نوعی حوصلهسررفتگیست. پوچی نه. حوصله سررفتگی. چون پوچی خودش کم کم به مکتبی تبدیل میشود که اصول خودش را دارد و گلهی پیروان سینهچاک خودش را هم شکل میدهد. اما حوصلهسررفتگی حتی اینقدر هم خودش را جدی نمیگیرد. کسرا فقط هست اما شکی نیست که ترجیح میدهد زودتر تمام شود. سفرش هم به همین منوال است. مقصدی ندارد. صرفاً بیهدف در شهرهای ایران پرسه میزند. با مینیبوس و قطار. قطار را ترجیح میدهد. شهرها و خیابانها و مردم و ماشینها را که وصف میکند با همین حوصلهسررفتگی وصف میکند. اما هیچوقت با سخره و نگاه از بالا نه. صرفاً انگار شبحی در شهر راه میرود و ضبط میکند و شبها روی نیمکت پارکی یا ویلایی خالی میخوابد. نثر سرد و سیال رمان هم مناسبت کامل دارد با این مایهی حوصلهسررفتگی.
هشت- این حوصله سررفتگی گره خورده با نه گفتن به همه چیز. با پشت پا زدن به همه چیز. یا شاید با نه شنیدن از همه چیز، از قدرت مسلط. از نهادهای قدرت مسلط. کسرا مشخصاً رگههای ادیپال دارد. کارش را از دست میدهد، یا ترک میکند، زن و خانوادهاش را از دست میدهد، یا شاید ترک میکند. مال و منالش هم به همان ترتیب. حتی ساعت مچی که تنها مایملک ارزشمندش بود را همان اول سفر در ترمینال غرب از پنجرهی اتوبوس پرت میکند بیرون. مناسبات مالی، کار، پول، خرج کردن، خانواده، همهی اینها را ترک میکند. جنگ هم مقیاس بزرگتر همین چیزهاست. جنگ هم جنگ دو قدرت است سر پول و قدرت بیشتر. برای همین نسبت بهش خنثیست. صد البته که مارکسیست نیست، بیشتر انگار مأیوس است، یا شاید آدمی گمگشته، کسی که جایش را در مناسبات واقعی زندگی پیدا نکرده. از همان اول نتوانسته پیدا کند.
نه- کسرا در کودکی با خانوادهش سفری میروند به مشهد. در حرم گم میشود. بعد از چند ساعتی پیدایش میکنند: مادرش اول او را نشناخت. خواهرش گفت «ئه! ایناهاش!» و مادرش خوب نگاهش کرد و وقتی مطمئن شده که او خودِ خودش بود، سیلی محکمی به صورتش زد و بعد، افتاد روش و او را سیر کتک زد و اگر خواهرش و مردم دور و بر واسطه نمیشدند، شاید او را راستی راستی نفله میکرد و آنقدر زد که کسرا منگ شد و تا چندین روز بعد منگ بود و پدر و خواهرش و خود مادرش حسابی ترس برشان داشت که نکند بلایی به سر او آمده باشد و فردا که با قطار برمیگشتند به تهران، کسرا هیچ حالیش نبود که اینجا کجاست و هیچ از توی کوپه در نیامد، از سر جاش تکان نخورد، توی راهرو نرفت حتا زورش آمد از پنجرهی کوپه بیرون را تماشا کند و تا چندین روز بعد حالش جا نیامد.
ده- انگار بلوغ کسرا در همان قطار برگشت از تهران متوقف و ابتر مانده. تا چندین روز بعد حالش جا نیامد… و تا چندین روز بعد منگ بود… درستش این است هیچوقت حالش جا نیامد، و آن منگی بهخصوص هم همینطور، تا آخرش کسرا منگ بود. کسرا همان جا ماند. توی همان قطار. حتی همین که در سفر بیمقصدش دور ایران، قطار را به اتوبوس ترجیح میدهد هم تعجبی ندارد. آدمِ تروماتایزد شده، آدمِ مصدوم چارهای ندارد جز بازگشت به محل تروما، به بازتولید سانحه. منظورم این نیست که گرهی رمان و گرهی کسرا همان کتک خوردن مفصلش است، نه، اما آن هم جزئیست سازگار با مابقی اجزای کسرای فعلی، کسرای سرگشتهی بیحوصلهی منگ که در هیچ نهاد قدرتی نمیتواند باقی بماند، جفتک میاندازد، و چارهای ندارد جز ترک همه چیز، جز در سفر بودن، سفری مدام و بدون مقصد و اینکه انتهای سفرش را گره زده با وقتی که پول توی جیبش تمام شد معنیای ندارد جز همین که اصولا سفرش انتهایی ندارد، مقصدی ندارد. این حتی برایش مهم نیست، اگر بود که ساعتش را از پنجرهی اتوبوس پرت نمیکرد بیرون، اگر بود که در رستورانی تر و تمیز در رامسر ازون برون سفارش نمیداد، او قصد ندارد که حوصله سررفتگیاش را کش بدهد و لذا دلیلی ندارد که دخل و خرجش را مدیریت کند، اصلاً از اول از همین «مدیریت» و «دخل و خرج» بوده که فرار کرده.
یازده- عجیب نیست که کسرا/مدرس صادقی خانوادهاش را در یک سطر، ضربتی و بدون مقدمهچینی میکشد. مقدمهاش را جور دیگری چیده. به نوعی کل رمان «سفر کسرا» مقدمه بوده. فردا خبر رسید که اتوبوس [خانوادهاش از مسافران بودند] با سر خورده به صخرههای جادهی هراز، جلوی اتوبوس به کلی داغان شده و راننده و مسافرهای چند ردیف جلو همه مردهاند.
ای�� طبیعیترین اتفاق رمان بود. منطق زیرین کل رمان چیز مستحکمیست. علیرغم ظاهر رمان که گویا داستان بهخصوصی ندارد، تک تک اجزای داستان در سازگاری کامل با همند. حتی این: چند سال بعد ازدواج کرد. اما ��عد از ازدواج هم احساس تجرد داشت. این تجرد مال خیلی وقت پیش بود -حتی پیش از آن تصادف اتوبوس. از روزی که در مشهد گم شده بود و با پای بیکفش توی صحن و توی موزه و بازار گشته بود، احساس تجرد داشت.
دوازده- تا حالا پنج شش تا از رمانهایش را خواندهام. مدرس صادقی روی لبهی نازکی راه میرود. به نظرم جسور است که این کار را میکند. شکست هم میخورد، معاملهی پرخطری کرده پس چیز عجیبی نیست که گاهی کتابش آنجوری که باید از آب در نیاید. بعضی وقتها هم چیز خوبی ازش درمیآید. همین سفر کسرا یکی. یکی دیگر از بهترینهایش هم «بیژن و منیژه».
کیه که جایی گوشه ها یا شایدم مرکز ذهنش فانتزی کسرا شدن رو نداشته باشه؟ فانتزی اینکه همه چی رو - مطلقاً همه چی رو - ول کنی و بذاری و بزنی به چاک. بزنی به دل جاده. یا به دل بیراهه ها. هویت و خانواده و شغل و پول و وابستگی ها رو بذاری و بری. دیگه نوعی هویت ثابت نباشی که نسبت به جهان پیرامون موضع میگیره و دریافت هاش از جهان رو از صافی خودش میگذرونه. بلکه صرفاً دریچه یا پنجره ای باشی که دریافت ها از اون وارد میشن و عبور میکنن. صرفاً مفرّی باشی برای تجربۀ هرچه بیشتر و گسترده تر جهان. شاید برای همینه که کولی ها اینقدر برای ما شهری ها جالب و مرموز هستن. اونها شکارچی هستن و ما آذوقه اندوز. آذوقه اندوزی همیشه امنیت بیشتری رو با خودش داره، اما سرشار از کسالت و روزمرگی هم هست. درحالی که شکارچی بودن، کولی بودن، کسرا بودن، پُر از خطره، اما پُر از هیجان هم هست. زندگی بر لبه های تجربه س. تجربه کردن چیزهاییه که آدمهایی که اون وسط فرش نشستن نمیتونن بفهمن و تجربه ش کنن. کسرا بودن شهامت میخواد. یا شاید بی باکی. یا شاید بی اخلاقی و بی وجدانی. اینها رو لزوماً در معنای بد و توهین آمیز استفاده نمیکنم. در معنای خوب هم مد نظر ندارم. بلکه میخوام تا جای ممکن توصیفی ازشون استفاده کنم. یعنی انسانی که از چارچوب ها و اصول اخلاقی جهان مألوف و شناخته شده و پیشینی و دانسته پیروی نمیکنه. یه چیزی تو مایه های اخلاق معطوف به حقیقت که آلن بدیو مطرح میکنه.
تعریف کردن خلاصه یا فرازهای این رمان شاید کار بیهوده ای باشه و لو بده داستان رو. فقط توصیه میکنم اگه فانتزی جهانگردی و کولی گری و آوارگی و خیابون خوابی دارید، حتماً این کتاب رو بخونید. تجربۀ متفاوت و جالبی خواهد بود.
واقعا زورکی و محض گل روی جعفرآقا دو ستاره دادم، وگرنه نظرم روی یک ستاره بود. شاید اشتباه از من بود و نباید این سهگانه رو پشت هم میخوندم که جذابیتش حفظ بشه. ولی خب کلا متوجه نمیشم چه مرگمه که شریک جرم برام خیلی جذاب بود سفر کسرا اصلا، در حالی که برای بقیه اغلب برعکسه. کلهی اسب هم نه به اندازهی شریک جرم، اما دوست داشتم. ولی سفر کسرا برام هیچی نداشت. نه بعد جالب شخصیتپردازانهی معمول کتابهای مدرس صادقی، نه ماجرای جالبی که حقیقتا جذبم کنه. انگار جعفر مدرسصادقی در تمام طول کتاب داشت ادای جعفر مدرسصادقی رو در میاورد و خیلی هم بیکیفیت. تمام ایدههای کتاب که به نظر بقیه جالب میاد متاسفانه به نظرم نخنما میاومدن. مثلا کل زندگی رو رها کنی و بری اندازهی پولت زندگی کنی، یا مثلا بحران هویتی که کسرا باش دست و پنجه نرم میکرد... موکدا شاید مشکل من بودم که پشت هم این کتابا رو خوندم. خلاصه که به نظرم سفر کسری پوک بود، نه اون ماجرای سودابه و یوسف و آلیس به دلم چسبید، نه برو و بیاهای کسرا، نه اون لحظه تو ذهنم نشست که کسرا اومد و دید یه کسرای دیگه تو خونهست. هیچیشو دوست نداشتم و فکر میکنم باید یه بار دیگه شریک جرم رو بخونم تا بشوره ببره :)) پ.ن: موکدا و مشخصاً اینا نظرات منه و با احتمال بالایی چرنده و احتمالا علاقهی من به شریک جرم و بیعلاقگیم به سفر کسرا از اینجا میاد که شریک جرم ماجرا و شخصیت داشت و این صرفا یه مشت توضیحات خیلی سرد داشت که اجازه نمیداد باشون ارتباط برقرار کنم.
من یک کسرای گریزپای دارم. که خیلی چیزها غل و زنجیرش کردهاند. خانواده، پول، رفیق، آینده، و مفاهیمی که از پیِاین ویرگولها میآیند همچنان. سنگین. دست و پاگیر. یک کسرا مانده، یک کسرا رفته. کسرا، حسین، یوسف، یعقوب... فرقی نمیکند کدام نام. کدام حال. من کتاب میخوانم که گم کنم خودم را، کسرا میرود که گم کند خودش را. فرار. فرارِ مدام. و در زندگیات یک چیز هست که تضمین شده: "کلکت دیر یا زود کنده خواهد شد." و تو این را میدانی، احساس میکنی و ناجوانمردانه میخواهی. و درکِ ضعفِ شدیدی که در قرینِ ماست، هولناک است. نمیدانم کی کفشهام گم شد که دیگر احساسِ جمعیت نکردم. من ازین احساسِ "تجرد" بیزارم. چیزی میانهی 4و5. گرچه؛ فرقی نمیکند. این روزهای گه، بایست بگذرند.
چه قدر شروع این کتاب فوقالعاده بود... شروعش برای من ۵ ستاره بود. در ادامه کمی افت کرد. ولی باز هم دوستداشتنی بود این کتاب... مردی که در زمانهی جنگ میلش کشیده برود ولگردی در ایران...
اون قدر بری تا پولت تموم شه! اون قدر دور بشی تا خودت و شخصیت قبلیت واست غریبه بشه! چه حال خوبیه! چه حال خوبی داشت کتاب! کسرای درون من یه جایی وسط هورامانه الان. یه مسیری که مطمئنم تجربش به این غریبه شدن با خودم خیلی کمک میکنه!
"سفر کسرا" سومین اثر از سهگانه کسرای جعفر مدرس صادقیست. کشور درگیر جنگ چندسالهای با عراق است و گویی جنگ به روزهای پایانی خود نزدیک میشود. شهرها ویران شده اما کسرا تنها به پرسهزنی محض خو گرفته است. سعی میکند از همه چیز و همه کس بگریزد و خلجان روحی را تاب آورد. آخرين پساندازهایش را برمیدارد و به دل جاده میزند. از شمال به شرق و غرب، از شهری به شهر دیگر، از اتوبوسی به قطاری، تا پولش، زندگیاش ته بکشد. مگر این زندگی چیست؟! اما کسرا حقیقتا چنین میکند یا در ذهن دچار مالیخولیا شده است؟! به راستی کسرا کیست؟! کسرا هر که میتواند باشد. کسرا چه میکند؟! چگونه روزگار میگذراند؟! کسرا چه تفاوتی با دیگران دارد؟! سیر سهگانه کسرا، تلنگر هوشمندانه مدرس صادقیست به فرد فردِ ما. اساسا بحث پیرامون همین هویت فردی و شخصیت ماست، هویتی که از پسِ هر انقلاب و حوادث پس از آن، از آدمی ستانده میشود و هویتی جمعی با برچسب انقلابی، رزمنده یا هر چیز دیگر جایگزین آن میشود. اینکه اساسا هویت جدید چه تناسبی با فردیت ما داشته باشد خود داستانیست، اما هویت جدید پارادوکسهایی برای فرد میآفریند که حتی نمیداند کیست. هویتی جعلی مییابد و شخصیت آن در گذر حوادث سیاسی چنان صیقل میخورد تا به استانداردی بدل شود مشابه دیگران. اینکه هویت جدید چه برزخی برای او پدید میآورد، مسأله نیست، ارزشها جای دیگریست و فردیت ناچیزترینِ آن! مهم این است که ذرهای باشد در توده یکشکل.
ایده ی سفر رفتن بسیار پست مدرن. سفر به مثابه ی رفتن و پرسه زنی و رفتن و رفتن... . " چه حرصی این روزهای آخر برای زندگی کردن داشت. می خواست پولش را تمام کند تا حرص نداشته باشد." . "این همه حرص می زد برای زندگی. ای کاش نمی دانست و همه چیز تمام می شد." . " اگر مادر به این زودی نمی مرد اینجوری نمی شد. اگر مادر نمی مرد تو نمی رفتی. من به موقع شوهر می کردم و شاید آقاجان هم حالا حالاها زنده می موند." . "فکر میکنم همه ی اونهایی که کتاب می نویسن آدم های تنها و بی کس و کار و بدبختی هستند." . در کل ایده ی داستان و پایان بندی فوق العاده اش، کتاب را بسیار خوشخوان و دلپذیر کرد برایم. . "هیچ کس دنبال کسرا نمی گشت. کسرا نرفته بود. کسرا سر خانه و زندگی خودش بود و می خواست هیچ وقت برنگردد. کسرا نبود یا دست کم یک کسرای دیگر بود. یکی رفته بود و یکی مانده بود." . "حالا که هیچ پولی نداشت بستنی خوردن کیف داشت." . بیشتر می توانست ایده ی یک داستان کوتاه جان دار باشد.
جعفر مدرس صادقي جزو نويسندگاني است كه در طول اين سالها هرگز خود را به حاشيه نكشانده و آثار خويش را نيز دچار حاشيه نكرده است مدرس صادقي را جزو نويسندگاني باهوش و داناي فعلي ميشناسم. به دور از هر گروه و دسته و حزب و كانون، سر در كار خود به نوشتن ميپردازد و براي كارنامهي خود آثار بهتري رقم ميزند
سفر کسرا فرار از مسئولیتها و قید بندها ست به نوعی چند روزی فقط برای خود زندگی کردن باز هم کسرای لاقید قصه های صادقی اینبار از شمال تا جنوب...یه شاهکار ماندگار در ادبیات ایران. شاید تنها ضعف داستان را در برخورد با سودابه دانست که تمام قصه یوسف را به یکباره بیان می کند...هر چند رمان آنقدر بزرگه که یه همچین ضعفی نادیده گرفتنی است
اگر صادقی و گلشیری و ... را نسل اول نویسندگان دور و بر "جنگ اصفهان" بدانیم، نسل دومی هم از اواسط دهه ی چهل ظاهر شدند، نظیر کلباسی که اغلب داستان های کوتاه می نوشت، عرفان که اولین رمانش "پرده دار تخته فولاد"، جلوه کرد و هرمز شهدادی با "شب هول" و... از آن جمله جعفر مدرس صادقی بود که با اولین رمانش "گاوخونی" در محافل ادبی مطرح شد. مدرس صادقی اما بعداز گاوخونی، که قصه ای ست روان، به نوعی "مبهم نویسی" گرایش پیدا کرد، به گونه ای که اغلب رمان های کوتاهش سرشار از "آله گوری" و نماد و تمثیل اند، و با یک بار خواندن، همه ی زوایای قصه برای خواننده (دست کم من) روشن نمی شود. گرفتاری دیگر من با آثار مدرس صادقی این است که علیرغم عناصر جذاب، کم نظیر و زیبای قصه هایش، چیز زیادی از قصه در خاطرم نمی ماند، و با شروع کتاب بعدی، تعریف اثر مدرس صادقی برایم مشکل می شود، و برای یادآوری، ناچارم ابتدا نگاهی به کتاب و قصه بیاندازم و... باری، نمی دانم سانسور و شرایط این دو دهه ی اخیر سبب شده، یا مدرس صادقی دیگر نمی نویسد. این اواخر گرایشی به بررسی و تحقیق و دوباره نویسی متون گذشته پیدا کرد... و دیگر هم خبری از او نیست، همان گونه که هرمز شهدادی و کلباسی ناپدید شدند، یا من چیزی از آنها ندیده یا نشنیده ام. در هر حال، اگر مدرس صادقی دیگر نمی نویسد، باعث تاسف است.
یک جاهایی از مسیر سفر کسرا و حسی که از لحظههای خاص این سفر میگرفت، من را یاد فیلم طعم گیلاس و آن صحنه معروف و وایرالشدهاش میانداخت. انگار منتظر بود چیزی از زندگی بگیرد و بخواهد قواعد خودش را عوض کند و زندگی را به مرگ ترجیح بدهد. چون انگار همهی آدمها در حالت کلی یا به مرگ نزدیکترند یا به زندگی و کسرا از آن دستهای بود که خودش را به مرگ نزدیکتر میدانست. پیش میرفت و رها میکرد، استعداد ماندن و فهمیدن معنای زندگی را نداشت. میخواست هر چه دارد را بر باد بدهد چون همیشه تهش را میدید، پایان همهچیز را.
جاى خوبى رو در اوايل دهه ى شصت نشانه رفته. فضاى نم ناك شمال و مه آلود جنوب . توصيف هاى به جا از جنوب تهران . كسرى خودش نيست و مى خواهد خودش را خلاص كند . كى؟ وقتى كه پول اش ته كشيد . كسرى كه اولين بار خودش را در مشهد گم كرده است.
بهترین کتاب این سهگانه شریک جرم بود، سستترین و بیربطترینش کلهی اسب، سرِ اینکه اصلا تکلیف هیچچیز توش مشخص نبود، لااقل تکلیفِ ما در سفر کسرا بلاتکلیفی است که هر چه باشد باز هم بهنوعی تکلیف است.
مشکل این سهگانه آنجاست که اصلا سهگانهی مرتبطی نیست جز یک شخصیت محوری و یکسری ارتباطات خُرد بین شریک جرم و سفر کسرا چیز مرتبط دیگری وجود نداشت و بهنظر من ضعف محسوب میشود. نثر و شیوهی نگارش مدرس صادقی را دوست ندارم، شیوهی برخوردش با داستان و امر داستانی، اصلا مدرس صادقی را دوست ندارم.
همهجا ته خلاقیتاش بازیهای هویتیست، اینکه مثلا جای آدمها عوض میشود حلول در دیگری اتفاق میافتد.
"(کسرا) نمیدانست کی باید باشد. مردّد بود. بدیِ آزادی همین بود. اگر از همان روز اول یک چیز معینی بودی، اسیر یک اسم، یک چهره، یک نقش، بلاتکلیف نبودی. اما اگر از قالب خودت در میآمدی، زیر پاهات خالی میشد و در میماندی."
داستان شرح درماندگی کسراست اما درمورد گمگشتگی همه ما در هیاهوی زندگی مدرن میگوید. کسرا در قطارهای بین شهری، در کنار ساحل، روی قایق، در بیمارستان و مسافرخانه بهدنبال هویت خود و معنای زندگی میگردد و ما را با خود همراه میکند.
خواندن آثار مدرس صادقی را با این کتاب شروع کردم. نه که راه بلدی بگوید با این کتاب شروع کن، نه. خودم پیش رفتم بدون تحقیق. من خیلی بلدِکار نیستم، فرم و قالب داستان را خیلی نمیشناسم ولیکن حس میکنم پیرنگ مخدوش بود خصوصا آن قسمت ارتباط سودابه و کسرا و آلیس. کلمات جدید زیادی از این کتاب کشف کردم و خوشحالم از این بابت. یک جا توی رمان از دو احساس می گوید حس تجرد و حس جمعیت. آنجا و این نامگذاری درخشان است از نظرمن. و دوست دارم الساعه غول چراغ جادویی بیاید و آرزوی مرا برای دیدار با جعفر مدرس صادقی برآورده کند و با او صحبت کنم که دقیقا منظورش از این حس کسرا چه بوده و این حس از کجا آمده برایش که از آن به بعد کسرا، زندگی را با حس تجرد و تنهایی سر کرده. از خود آن گم شدن توی حرم آمد یا از سیلی محکمی که مادر بعد از پیدا شدنش زیر گوشش نواخت؟ به نظرم دومی ست که از آنجا، از آن ترسِ سیلی مادر دیزکانکت شد اول با مادر و خانواده و بعد با آدم و عالم. یک جور ناامیدی. چرا هر چی را که من واکاوی میکنم به ترس می رسم؟
"از روزی که در مشهد گم شده بود و با پای بی کفش توی صحن و توی موزه و بازار گشته بود، احساس تجرد داشت. تا پیش از آن روز خودش را یکی از افراد خانواده می دانست."
خواندم کتابی که شخصیت اصلیش هیچ احساسی نداره و هیچ احساسی رو برنمیانگیزه در نگاه اول میتونه خیلی سخت باشه. تا وقتی نتونیم با شخصیت همراه بشیم ادامه دادن کتاب کار دشواریه. ولی این قلم مدرس صادقیه که ادمو تا صفحه اخر میکشونه بدون اینکه هیچ احساسی در شخصیت اصلی داستانش تعریف کنه. کسرا فقط نظاره گره. هیچ احساسی از خودش بروز نمیده. از اینکه فرار کرده ، به جای یک ادم دیگه گرفته شده، زنش رو با یک کسرای دیگه میبینه، در بحبوحه جنگ میره اهواز
گیرایی خاصی داستان برام داشت که ناشی از خودِ داستان یا طرز نوشتاری نویسنده نبود...فقط میخواستم ببینم سرنوشت قهرمان اصلی داستان چه می شود که نصمیم به خودکشی داشت و با مقدار پول کمی که داشت اول میخواست همه جای ایران را ببیند بعد بمیرد مخصوصا حدود یک ماهی هم در رشت بود که برای من جالب بود مثل داستان قبلی از هیچ آمد وبه هیچ مُنتهی شد.