كلهی اسب آخرین کتاب سهگانه کسرا است. در این کتاب، دل سپردن کسرا به يك دختر كرد او را به جهان ديگری میبرد. كلهی اسب داستان يك كشمكش و جدال بیسرانجام است ميان دو جهان: مردی كه میخواهد دختر سركشی را پابند و رام كند و دختری كه سخت درگير حوادث روزگار است و سوداهای ديگری در سر دارد؛ چاپ اول ۱۳۷۰
پهنه هایی در زندگی هست که درخشانند. آنها را که کنار بگذاری مانده ی روزها کسالت است و گاه بیهودگی و سپس تکرار و چیزهایی از همین دست. اما آن پهنه ها آن دمدمه های درخشان است که می تواند همه ی آن روزهای دیگرِ بیهُده را برابری کند و گویی به دوش کشیدنی. درباره ی سفرها هم چنین هست. سفرهای بی شمارِ آدم در راهها با وسیله های گوناگون اما برخی از آن سفرها را نه می شود دیگر تکرار کرد و نه می تواند که تکرار بشود بس که درخشان است و به جا، هیچ چیز دیگری را یارای هم سنگی با آن نیست. راستی درباره ی آدم های پیرامون هر کسی هم به گمانم چنین است. یک خودیِ بی همتا که بودنش وزنِ همه ی نبودن های دیگر است و حتا گاه نبودنش برابر و بلکه بیشتر از همه ی بودن هایی ست که به هیچ کار نمی آیند جز آنکه صحنه را پُر کنند(همان جور که هر کسی خودش سیاه لشگرِ صحنه ی دیگرانی ست). و آنگاه؛ یک بار شاید اگر پیش بیاید ترکیبِ روز و شخص و سفر همه در بهترین حالتِ خودش قرار می گیرد و آن لحظه ی توام شده, می شود اوج، جوهر، دست نیافتنی و آرزویش مدام، چیزی که مرجعِ خاطره و خیال می شود؛ همه چیز در بهترین شمایلِ خودش در جای خودش نشسته است و آن را نفس می کشی و تجربه می کنی و می نشیند به ریشه ی جانت، چه ناب است آن چیز, آن حتا از همه ی درخشان ها درخشنده تر، آن دمِ بی همتای مثلن ایستاده بر کناره های قره کلیسا رو به دشت... حالتی ست
تهرانیِ متاهلی (کسرا) عاشق دختری کُرد (جهان) میشود. قرارهایشان و صحبتهایشان کمی شبیه فیلمهای جارموش است. دو آدم عادی، در فضاهایی نسبتاً عادی که حرفهای سردستیشان گاهی میپیچد و فضا را کمی غیرعادی میکند. اما این برای رمانی ۲۴۰ صفحهای کافی نیست. آخر داستان نه از آنچه در ذهن کسرا میگذرد چیزی میفهمیم و نه از شخصیت جهان. تا آخر داستان مترسک باقی میمانند. مترسکهایی سخنگو که بعد از تمام شدن نمایش، خودشان هم بلافاصله تمام میشوند. صرفاً برخوردها و مکالماتی داریم که کمی جالبند و کمی عجیبند. زور زده تا اینها جالب از آب در بیایند. اما کاشکی برای استحکام استخوانبندی داستان کمی زور زده بود.
اواخر داستان جهان از کسرا میخواهد برادرش قباد را بکشد. تا دختر راحت بتواند به پارتیزانهای کُرد در کوهستان بپیوندد. چون تا وقتی برادرِ بیمارش زنده است گیرِ اوست. ایدهی داستانی و گرهها و پیچشهای «کلهی اسب» همگی در همین حد آبکیاند. یا مثلا زنِ کسرا از کجا میفهمد کسرا در حال خیانت است؟ شلوار شوهرش را میشورد و -عجب عجب- در جیبش یک روبان قرمز پیدا میکند که مال جهان است. موهایش را با آن میبسته. بدیع.
یا جای دیگری کسرا قایمکی رفته خانهی جهان. تنش جنسی هم هست. خانوادهی جهان سرمیرسند و کسرا بایستی قایم شود. اشارهای گذرا هم نیست. گمانم دو-سه فصل در توصیف همین فضا میگذرد. میفهمم که نسلی از ما درگیر این چیزها بود و حالا خواندن از چنین موقعیتهای مشابهی برایش نوستالژیک است. اما خب زمان گذشته و واقعیت این است که نوستالژی جوری دوشیده شده که این روزها دوباره چیپس استقلال، شیر پاک، پفک نمکی مینو، دستمال کاغذی نرمه و محصولات مشابهی همه در بستهبندی «قدیمی» تولید میشوند. نوستالژی همینقدر نخنما شده، مخصوصاً نسخهی دهه شصتیاش. مخاطب این محصولات لابد همین آدمهاییاند که از تعریف کردن عشقهای ممنوعهشان هم کیف میکنند، از قایم شدن توی کمد و فرار از پنجره و دیگر سناریوهایی که بارها شنیدهایم. شوهرخالههای آینده و قصههای بامزهشان. شاید هم مدرس صادقی بیتقصیر است؛ علم غیب نداشته که بداند این موضوعات اینقدر «بد» سالخورده میشوند. اما خب اگر قرار است نویسنده کمی، فقط کمی جلوتر از جامعهاش باشد نمودش در همین چیزهاست، در اینکه یک حداقل بینشی به پسفردا هم داشته باشد.
فارسیِ مدرس صادقی خوب است. زبانش غنیست. خیلی بجا از ظرایف زبانی استفاده میکند. کم. جوری که توی چشم نمیزند. اول هر بخش از کتاب هم چند خطی از بیهقی گذاشته، که ارتباط کمرنگی هم با داستانش دارد (آنقدر کمرنگ که آدم گاهی میخواهد از بیربط بجای کمرنگ استفاده کند). همهی اینها احتمالاً باعث میشود خواننده جسارتش را از دست بدهد و به کممایگی محتوا اشاره نکند.
کسرا مثل بقیهی مردهایی که در داستانهای مدرس صادقی خواندهام آدم نسبتاً پوچگراییست. افسرده نیست. صرفاً شوقی به چیزی ندارد. حتی شوقش به دختر جوان هم انگار اصیل نیست. به دختر که نمیرسد، اما انگار حتی اگر به او برسد هم سرنوشتشان ملال است، مثل ازدواج فعلیاش. با این حساب حتی معلوم نیست چرا میکوبد و از تهران با اتوبوس میرود کرمانشاه که دختر را ببیند؟ برای اینکه بروند لب جوب آب هندوانه بخورند و با دیالوگهای «جالب» جارموشی خواننده را سرگرم کنند؟ (همین جاست که دختر از کسرا میخواهد با همان چاقوی هندوانه او را بکشد و بنوعی از شر این عشق هم راحت شود. نمونهای از دیالوگهایی که لب مرزند، در نیامدهاند و غلتیدهاند به وادی گلدرشتی.)
انفعال و پوچی آدمهای مدرس صادقی بیشتر نمایشیست. چیزی سرگرمکننده. آدمکهایی که ساختشان راحت است. میتواند برنامهریزیشان کند تا رمانهایی ۲۰۰ صفحهای را به زور جلو ببرند و آخرش هم با فضایی ذهنی/خیالی ماجرا را جمع کند. طبعاً چنین ساختاری نهایتاً ۲۰۰ صفحه را پر میکند، آن هم با دوشیدن و تکرار. آخرش هم اگر سوال شود که آخه چرا اینطوری؟ لابد جوابش این است که وا! کسرا پوچ بود و منفعل.
البته اینکه در ۲۸ سالگی کتاب را نوشته کمی ماجرا را موجه میکند. اما الگو همان الگوییست که در کتابهای دیگرش هم دیدهام. الگو که نه، نوعی قالب. هر بار اسامی آدمها و اماکن را عوض میکند و میریزد توی همین قالب محقر. بعد از خواندن حلب تصمیم گرفتم دیگر مدرس صادقی نخوانم تا اینکه بیژن و منیژه را خواندم که خیلی خوشم آمد. اما این یکی دوباره مایوسم کرد.
این کتاب دومین قسمت از سه گانه کسرا است.. در کله اسب کسرا متاهل عاشق دختر کردی میشه و به همین دلیل چند باری هم به دیار دختر سفر میکنه. داستان خطی،ساده و بی لکنت روایت شده.
بهزاد تو ریویوش نوشته داستانهای مدرس صادقی یه عمقی در این سادگیشون دارند که باید کشف بشند.حرف قابل تاملیه. منم همینطور فکر میکنم ولی مساله اینه من عمق این داستان رو متوجه نمیشم.
تو قسمت اول مجموعه دیدیم که کسرا از طرف هیچکس مورد توجه قرار نمیگیره و حتی زنش هم نه تنها تحویلش نمیگیره بلکه باهاش قهرم کرده. خوب میشه از این رابطه سرد این رو پذیرفت که در قسمت دوم بیاد و عاشق دختر کرد بشه و به شهرشون هم سفر کنه. اگر نخوام به این دلبستگی ایراد بگیرم، اما مسائل دیگه رو نمیشه چشم پوشی کرد. مثلا اینکه فرآیند کشتن قباد توسط کسرا اصلا قابل پذیرش نیست. ببینید کلا قتل چیز ساده ای نیست که یه شخصیتی انجامش بده. اونم به این شکلی که در این داستان روایت شده. جهان از زیر چادر تفنگ رو داد دستش و گفت بکشش، اینم گفت باشه.بعد که کشتش تازه جهان اومد و چرایی این مساله رو برای کسرا توضیح داد. صرف اینکه بگیم کسرا آدم فلانیه و فلان ویژگی رو داره، دلیلی بر این کار نمیشه. از طرفی اصلا اتخاذ چنین تصمیمی از طرف جهان هم محل بحثه. ببینید داستان باید خیلی بیشتر پارتیزان ها رو برای جهان مهم تلقی میکرد تا من بتونم این تصمیم رو بپذیرم/بفهمم/درک کنم. فراموش نکنیم کسی که کشته شد برادرش بود و درخت چنار سر کوچه نبود! به نظرم نویسنده در مهم کردن پارتیزان برای جهان، میتونست خیلی بیشتر کار کنه.
از طرفی نحوه پایان داستان و به این شکل جدا شدن این دو هم عجیب بود. کلا داستان عجیبی بود. خیلی ساده و راحت پیش میرفت جلو و احساس میکردم یه جاهایی نویسنده برای منطق روایی از منطق خودش استفاده کرده. منطق خودش یعنی چی؟یعنی دلش خواسته داستان این شکلی پیش بره و تلاشی هم برای یک ساختار منطقی نکرده.مثلا زن کسرا وقتی قضیه خیانت رو فهمید خیلی ملو رفتار نکرد؟ زنی که در قسمت اول به خاطر اینکه فکر میکرد کسرا با سمر رفته مسافرت، حاضر نبود کسرا رو ببینه و توضیحاتشو بشنوه؟
و یک مساله روی مخ اینکه در قسمت اول مجموعه اسم زن کسرا سهیلا بود و اینجا همش نویسنده میگفت زن کسرا و از سهیلا استفاده نمیکرد.چرا؟ نمیفهمم.سهیلا خار داره؟
یه مساله دیگه هم به هر حال یه علاقه ای شکل گرفته بین جهان و کسرا و کسرا به زنش خیانت کرده. یه بوسی، یه بوسه ای، بوس از پیشونی و اصلا یه فکر بوسی وارد سر کسرا نشد این مدت؟! زشته دیگه. :)
...واقعا این احتمال وجود داره که من این داستان ساده رو نفهمیدم و در پی این سادگی گول خوردم.نمیدونم.
1. همچنان باور دارم در داستان ها و رمان های جعفر مدرس صادقی، چیزها همونایی نیستن که نشون میدن. سطح، فقط همون سطح نیست. بلکه لایه های زیرین داره. گاهی شاید اصلاً سطح برای پنهان کردن لایه های زیرین ساخته شده. اونجا گذاشته شده که زیر رو بپوشونه. 2. نمیدونم روایتی که در این رمان از «پارتیزان های کُرد» ارائه شده چقدر منطبق بر واقعیته، و چقدر رمانتیک بازی قاتیش شده. اینقدر میدونم که خیلی شبیه تصوریه که ما از اونها داریم؛ یعنی تصویریه که معهود و آشناست. تلاش نکرده آشنازدایی کنه، و البته نباید فراموش کرد که این تصویر رو حوالی سال 1360 خلق کرده، که البته اینم توجیهی نیست. چون این تصویر رو ما از ده ها سال قبل داریم. 3. «الان من مثل بز شده ام. پارتیزان شده ام. نمی دانی پارتیزان بودن چه کیفی داره! فقط خود پارتیزان ها می دانند وقتی که مثل بز با اسلحه از کوه ها میری بالا، چه احساسی داری. احساس می کنی بالای سر همه ای. از اونجا همه ی دنیا برای آدم فرق می کنه. امیدواری عجیبی به آدم دست می ده. اونجا که باشی، می فهمی به خاطر چه داری مبارزه می کنی. همه اونجا با هم دوستیم. هرچه داریم مال همه مانه. زن و مرد، دختر و پسر، همه کار می کنند. مجبور نیستیم روپوش بپوشیم و روسری سرمان کنیم. تازه، اون بالا خیلی از توی شهر خنکتره.» 4. با تمام اینها، شجاعت جعفر مدرس صادقی در انتخاب محتوای متفاوت ستایش میکنم. نمیدونم توی ادبیات چقدر به مسئلۀ کُردها پرداخته ن نویسنده های دیگه. اگه بوده من نخونده م یا یادم نمیاد فعلاً. منتها پرداختی که در این رمان دیدم به نظرم جالب میاد. باید فکر کنم درمورد اینکه چقدر این تصویر کلیشه ایه و چقدر جانبدارانه س و چقدر نیست. منتها همین که دوربین رو زوم کرده روی اونها، و به اونها فضا داده و از زبونشون حرف زده و تلاش کرده نشونشون بده، برای من خیلی مهم و یکی از نقاط قوت این رمانه برای من. 5. رابطۀ عاطفی رمان هیچ جذابیت و جالبیتی برای من شخصاً نداشت و صرفاً نوعی وسیله بود در ذهن من برای پیشبرد ایده های دیگۀ رمان. 6. اگه بخوام به کسرا به صورت مجرد و خارج از بستر این سه رمانی که تا حالا ازش خونده م نگاه کنم، باید بگم که واقعاً آدم مزخرفیه و ازش بدم میاد. شاید یکی از مزخرف ترین شخصیت های اصلی در ادبیات داستانی فارسی باشه. منتها همین مزخرف بودن، غیراخلاقی بودن (و نه بی اخلاق بودن)، کولی بودن، ول بودن، جوشی بودن، دروغگو و هزار چهره بودن... همۀ اینها و دقیقاً همینهاست که باعث میشه چنین رمانهایی خلق بشن. 7. چه میدونم. 8. «راننده هم با مسافرها می خواند. کُردی می خواند، ولی با آنها می خواند و صدای او توی صداهای دیگر گم می شد. صدای کسرا هم توی صداهای دیگر گم می شد. هیچکس صدای خودش را نمی شنید، چون همه ی صداها توی صداهای دیگر گم می شد.»
دیگه خداوکیلی نه مرسی. حتی بین کارهای خودش و با متر و معیار مدرسصادقیای هم زیادی بیهوده بود اینیکی، سبک معمولش رو هم نتونسته بود توش خوب بنشونه. و از معدود نقاط قوتش برای من، که توی گاوخونی میشه دید، استفاده از چیزها و فضاها و دلالتهای آشنا، اینجا تبدیل شده بود به نقطه ضعف اساسی اثر. نوشتن از چیزی که مشخصه دانشش دربارهش چندان از ما بیشتر نیست، حاصل کار رو تبدیل کرده بود به داستان عاشقانهی آبکیای که حس میکنی یک آدم غیرکرد با نگاه توریستی و اگزاتیک به پدیدهی کردستان و درگیرهای درونیش و مسائل خودمختاری/تجریزیهطلبی و پارتیزانهاش و همهی مسائل بزرگش سعی کرده یه جوری بهزور این فضاها رو هم واردش کنه. چه کاریه آخه واقعا. یا بذاریم خود کردها از خودشون بگن، یا دستکم ساکت بمونیم و ما چیز بیخودی بهشون نسبت ندیم، ها؟ به هر قیمتی که لزومی نداره فضاهای جدید وارد داستان فارسی کنیم که. الان من بشینم از تجربیات یک مرد افغانستانی طرفدار طالبان ساکن یکی از شهرهای مرزی ایران با حدس و گمان داستان بنویسم که کار خوبی نیست به صرف اینکه کسی قبل من (احتمالا) نکرده که.
این کتاب پسند من بود ولی حقیقتا تعجب نمیکنم که پسند خیلیها نباشه و توی ذوقشون بخوره. به نظرم همونقدر که در این کتاب پتانسیل هست برای جذاب بودن، همونقدرهم دافعه داره. خب قسمتهای جالبش برای من پررنگتر بود. داستان «تقریبا» هیچه. همینش مثلا میتونه خیلیها را عصبی کنه اما من دوست داشتم. داستانی پر از توصیفات چرند بدون اینکه ضرورتی داشته باشن، با چندتا شخصیت چرندتر، در جوار ماجرایی کمابیش بیمعنا. در نظر من که از رمان میشه چنین چرندیاتی رو پذیرفت وقتی بستر فراهم باشه :)) چیزی که توجه منو بیش از همه به خودش جلب کرد این اشتراک بین کارهای جعفر مدرس صادقی بود که انگار قهرمان همهی داستانهاش مردی حیران و گیج و گاو و سرگشتهست و تو دقیقا نمیدونی چرا! مثلا همین کسرای نفرتانگیز. از هروری شخصیت رو نگاه کنی حالت به هم میخوره. شله. کار نمیکنه. خیانت میکنه. حتی عاشقیش هم چیز ویژهای نداره. میزنه یکی رو در کمال خونسردی میکشه و تقریبا ککش نمیکزه. حتی دلیل درستی هم برای قتل نداره. از سر شجاعت نمیکشه. از بیوجودی و بیهویتی میکشه. و راست و دروغش از هم مشخص نیست. بقیهی شخصیتهام همینطور معلق و پریشونن. ما واقعا نمیدونیم جهان کی و کجا داره واقعا راست میگه. ولی یک چیز در کتاب خیلی واضحه: هرکسی به نوعی فکر خودشه. کسرا از ملالش میگریزه، جهان پی اهداف خودشه تنها کسی که به نظر میرسه یکم عقلش بیشتر از بقیه کار میکنه همون دیوونهههست! همهی اینا در اون بستر پر از توصیف برای من جالب بود. توصیفها انگار داشتن اون بیهویتی و سرگشتگی قهرمانِ ول و احمق رو تقویت میکردن. رمان احتمالا تنها جاییه که چنین محتوایی فرصت داره خلق بشه. میخواستم 4ستاره بدم به داستان. اما سه ستاره دادم، یکی چون چنین ایدهای جا داشت پرداخت پیچیدهتری هم داشته باشه، رمان خیلی ساده و خطی بود و تقریبا هیچ خردهروایتی نداشت. البته میفهمم که احتمالا همین یکی از اهداف کار بوده، ولی خب دیگه، منم این ریویو رو دارم با نظر شخصی خودم مینویسم. نویسنده کلی رمز و راز در متن جا گذاشته، میشد فرمش هم از این سادگی دربیاد. دوم اینکه از اون بیهقیهایی که سر فصلهاش بود لجم گرفت :)) ربطشون به متن انقدر به نظرم کم میرسید و چپوندن بیهقی وسط همچی رمانی انقدر در نظرم ادایی و مسخره بود که یه ستاره رو کم کردم:)) ولی مجموعا از خوندن کتاب لذت بردم.
"کلّهی اسب" دومین اثر از سهگانه کسرای جعفر مدرس صادقیست. کسرا که پیرو اتفاقاتِ کتاب نخست، زندگیاش - از کار در شرکت گرفته تا زندگیِ زناشویی - دچار نوسانات شدیدی شده است، روزمرهاش را با پرسه زدن در خیابان و گذران ساعتهای طولانی در پارک نزدیک به خانهاش سپری میکند. در یکی از روزهای تکراری، با دختری برخورد میکند که برادر مریضش را در پارک گُم کرده است. کمک به دختر برای پیدا کردن برادرش و دیدارهای اتفاقی در روزهای بعدی، زمینه آشنایی هر چه بیشتر کسرا با دختر را فراهم میکند و دلبستگی غریبی شکل میگیرد. اما این رابطه صرفا به سبب شرایط خاص کسرا غیرمتعارف نیست، بلکه دختر نیز شرایط خاصی دارد و صرفا معشوقهای زیباروی نیست؛ دختر کُرد است و خانوادهاش از پارتیزانهای منطقه غرب که در جنگ بیپایانی با دولت مرکزیِ تازه تأسیس، آواره کوهستاناند. مدرس صادقی از دل داستانی عاشقانه، به فضای سیاسی پرالتهاب سالهای نخست پس از پیروزی انقلاب نقب میزند و ماجراهای غرب کشور را در دیالوگهای عاشقانه دوشخصیت اصلی داستان روایت میکند. عاشقانه مدرس صادقی همچون اشعار عاشقانه شاملو در پیوند با حیات سیاسی و اجتماعیست. کسرا که در "شریک جرم" چیزی را صرفا در ذهن تجربه میکند، در "کلّهی اسب" به آن عینیت میبخشد و این دوره دوم آن چیزیست که در مرحله سوم کامل میشود.
کلهی اسب بیشتر شبیه داستانهای ماجراجویانه است، البته با این تفاوت که ماجراجویانهبودنش چندان هم آدم را سر ذوق نمیآورد. موانعی که بر سر راه شخصیت اصلی، یعنی کسرا، قرار دارند مثل داستانهای اسطورهای ناگهان از پیشرویش برداشته میشوند مثلاً ناگهان پس از مدتی قباد را توی پارک پیدا میکند. جهان از کشتن او منصرف میشود. از همه عجیبتر اینکه زنِ کسرا هم مخالفتی با این موضوع ندارد. آغاز روایت هم با همان شگرد مشهور«پیدا کردن» است. درواقع بخش مهمی از پیرنگ با همین شگرد کلاسیک «گم کردن و یافتن» پیش میرود.
روایت حرکت خطیای دارد و رویدادها براساس منطق زمانی معمول روایت میشوند. برای همین، به سرعت زیادی میتوان این رمان را خواند. شخصیتپردازی هم عموماً تکبعدی و درونمایهای است؛ یعنی هریک از شخصیتهای صفت و ویژگیهای خیلی غالب و آشکاری دارند مثلاً «جهان» شجاع است و هیچ جای داستان ذرهای تردید یا ضعف در این صفتها نمیبینیم. درواقع شخصیتها براساس همین صفتها باید تعریف شوند تا پیرنگ داستان پیش برود مثلاً «جهان» باید یک شورشگر نترس حزبی باشد و «کسرا» هم یک عاشق وفادار. تقریبا در کل داستان شخصیتها هیچ تغییری نمیکنند و انگیزهی پشت اعمالشان هیچگاه آشکار نمیشود. سیمایی هم که از «جهان»، دومین شخصیتهای کنشگر داستان میبینیم هم سیمای «زنان حماسه» است مثل گردآفرید. درواقع از نظر مضمون داستان همان موضوع مکرر «عاشقانههای انقلابی» یا «عشق و مقاومت» است که نظیرش در ادبیات جهان زیاد دیده میشود. در آخر هم مرد به کوهستان میپیوندد. دلیلش هم مشخص است، «قهرمان داستان» باید «قهرمان» بماند.
ارجاعات سادهای هم هست مثل ارتباط کسری و بیستون، یا شیرین و جهان و امثالهم که خودم شخصاً خیلی ساده و دمدستی ارزیابیشان میکنم. در آخر هم از نظر ایدئولوژیک، در لایههای پنهان کتاب، تلاشی برای آشتی دادن اقلیتهای ساکن ایران با اکثریت حاکم میبینیم. اما برخلاف آنچه که به نظر میرسد، داستان عملاً تضادها و تناقضها و مناسبات سیاسی ـ اجتماعی موجود را به روایتی ساده تقلیل میدهد. شاید برای همین است که زن کسرا هیچ اعتراضی به رابطهی شوهرش ندارد، از این رو که این اعتراض از نظر ایدئولوژیکی با هدف داستان سازگار نیست. شباهتی که بین کسرا و جهان وجود دارد شباهتی ایدئولوژیک است؛ مقصودم این است، نقطهای که جهان و کسرا را بههم نزدیک میکند «وفاداری» است؛ یکی وفاداری به حزب است و دیگری وفادار به عشق.
بگذارید اینگونه خلاصهاش کنم: مردی ناگهان در پارک زنی را میبینید که عاشقش میشود و با آن زن به��خوبی و خوشی زندگی میکنند.
تا الان هر چه از مدرس صادقی خواندم به گاو خونیاش باخت. این کتاب روایتی روان داشت و مانند آثار دیگراَش خوشخوان بود اما چشمگیر نبود. میپرسید توصیهاش میکنم؟ خیر، توصیه نمیکنم.
جعفر مدرس صادقی چقدر در این کتاب لهجه کردی را خوب به گوش ما رسانده و نوع عاشقی کردن یک دختر کُرد ، طریقه ابراز احساساتش، کلماتش، شهامتش، حیای او و در کنار همه ی این ها جنگ را خوب توصیف کرده. فضا سازی اش ، به طوری که پارک توصیف شده و نور پردازی انجا و قرار گیری ادم ها، کاملا همراه با ماست و در پایان نیز فراموش نخواهد شد.
عاشقانه ای به سبک مدرس صادقی و شاهکار ماندگاری دیگر در واقع کسرا در این رمان باز هم به دنبال فرار از زندگی خشک و همسری است که عشق و صمیمیتی در او نمی بیند.آشنایی با دختر کرد همچون بازگشت به ذات زندگی است.دختر بومی و سرکش با آرزوهایی غریب که انگار نوری در دل کسری ایجاد می کند.سادگی و صمیمیت جایش را به عشق یک طرفه ای می دهد .جهان که نامی چندان دخترانه و مرسوم در کردها نیست به عنوان نمادی از همان جهان مادی است که عشق به آن دست آخر به یک فاجعه می انجامد.صحنه دیدار جهان و کسرا خانه و خوردن شام مانده و رد و بدل شدن حرفهایی که که عمق خاصی ندارد و بعد هدف جهان برای پیوستن به پارتیزانها که از یک ذهن جهانشمول نشات می گیرد گواه رویه دیگری از شخصیت جهان است.کله اسب نماد عشق بدوی ترکیب شده با مفاهیمی است که در دو شخصیتی جاری می شوند که درک خاصی از فلسفه زندگی و قوانین حاکم بر دنیا ندارند.اسبی سرکش و سوار شیفته
شبیه فیلم های لینکلیتر بود، یه جور بیفور سانرایز ایرانی مثلن. داستان مرد متاهلی که عاشق زنی کرد میشه و همدیگه رو اهلی میکنن. لای خستگی و یکنواختی پادگان خیلی حال داد خوندنش.
اگر صادقی و گلشیری و ... را نسل اول نویسندگان دور و بر "جنگ اصفهان" بدانیم، نسل دومی هم از اواسط دهه ی چهل ظاهر شدند، نظیر کلباسی که اغلب داستان های کوتاه می نوشت، عرفان که اولین رمانش "پرده دار تخته فولاد"، جلوه کرد و هرمز شهدادی با "شب هول" و... از آن جمله جعفر مدرس صادقی بود که با اولین رمانش "گاوخونی" در محافل ادبی مطرح شد. مدرس صادقی اما بعداز گاوخونی، که قصه ای ست روان، به نوعی "مبهم نویسی" گرایش پیدا کرد، به گونه ای که اغلب رمان های کوتاهش سرشار از "آله گوری" و نماد و تمثیل اند، و با یک بار خواندن، همه ی زوایای قصه برای خواننده (دست کم من) روشن نمی شود. گرفتاری دیگر من با آثار مدرس صادقی این است که علیرغم عناصر جذاب، کم نظیر و زیبای قصه هایش، چیز زیادی از قصه در خاطرم نمی ماند، و با شروع کتاب بعدی، تعریف اثر مدرس صادقی برایم مشکل می شود، و برای یادآوری، ناچارم ابتدا نگاهی به کتاب و قصه بیاندازم و... باری، نمی دانم سانسور و شرایط این دو دهه ی اخیر سبب شده، یا مدرس صادقی دیگر نمی نویسد. این اواخر گرایشی به بررسی و تحقیق و دوباره نویسی متون گذشته پیدا کرد... و دیگر هم خبری از او نیست، همان گونه که هرمز شهدادی و کلباسی ناپدید شدند، یا من چیزی از آنها ندیده یا نشنیده ام. در هر حال، اگر مدرس صادقی دیگر نمی نویسد، باعث تاسف است.
جعفر مدرس صادقي جزو نويسندگاني است كه در طول اين سالها هرگز خود را به حاشيه نكشانده و آثار خويش را نيز دچار حاشيه نكرده است مدرس صادقي را جزو نويسندگاني باهوش و داناي فعلي ميشناسم. به دور از هر گروه و دسته و حزب و كانون، سر در كار خود به نوشتن ميپردازد و براي كارنامهي خود آثار بهتري رقم ميزند