موش: بازی در دو پرده و یک تابلو نمایشنامهای به قلم بهمن فرسی(-۱۳۱۲)، نمایشنامهنویس معاصر ایرانی است. این نمایشنامه نگاه و محتوای فلسفی و اجتماعی عمیق و پرسشانگیری دارد.
در شهری به نام ترفنج، نه تن از شهروندان، شهر را خریده و یک کشور جدید با وقاعد ویژهای ایجاد کردهاند. کشوری برای انسانهای ۷ ساله. یکی دیگر از ویژگیهای این هشر این است که فرد بر جامعه ارجحیت مییابد. در این میان یک «موش آزمایشگاهی» به ثروتی عظیم دست مییابد و ...
بهمن فُرسى به سال ۱۳۱۲ در تبریز به دنیا آمده است. او پس از رها کردن تحصیل و تجربه مشاغل مختلف به استخدام دولت درآمد. فرسى داستان نویسى را در کنار نمایشنامه و نقد در همان دوران جوانى آغاز کرد و به آنها پرداخت. نخستین کتاب او «نبیرههاى بابا آدم» نام دارد که مجموعهاى از نثر آهنگین است پیش از انقلاب مجموعه داستانی با نام «زیر دندان سگ» و یک رمان به نام «شب یک، شب دو» به قلم او به انتشار رسیده بود. فرسى بعد از این کتاب باز به نمایشنامه نویسی و کارگردانى باز مىگردد و آثاری را در این زمینه خلق مىکند تا سال ۱۳۵۳، که رمان معروف او یعنى «شب یک، شب دو» منتشر میشود. او اولین مجموعه داستان خود را در سال ۱۳۳۹ به چاپ رساند اما قبل از آن در نشریات مختلفی قلمفرسایی کرد که از آن جملهاند: «ایران آباد» «نگین»، «آشنا»، «چلنگر»، «اندیشه و هنر» و در روزنامههایی مثل: «آژنگ» و «کیهان» داستانهایی از او منتشر شد بهمن فرسی نمایشهای «چوب زیر بغل»، «صدای شکستن»، «بهار و عروسک»، «گلدان» و «آرامسایشگاه» را در تهران روی صحنه برد. فرسی در آغاز دههٔ چهل کتابهای خود مانند «گلدان»، «با هو»، «چوب زیر بغل»، و «زیر دندان سگ» را منتشر کرد. مجموعه داستان «زیر دندان سگ» در سال ۱۳۳۹ خورشیدی به کوشش شمیم بهار انتشار یافت و دربر گیرندهٔ داستانهایی مانند «استخوان سوختهها»، «آِین عزب» و «در سوگ بستری که چیده شد» از اولین نشانههایی است که آشکار میسازد فرسی نویسندهای است.
این نمایشنامه سیاسی رو خیلی دوست داشتم موضوعی جدید و جالب داشت. ۹ نفر از شهروندان شهری کشوری جدید برای افراد ۷ ساله ایجاد کردند در این کشور فرد بر جامعه برتر هست در این بین یه موش یه ثروت زیادی گیرش میاد و ادامه ماجرا اتفاق میوفته.
هرچقدر بيشتر آثار فرسي رو مي خونم، به تاثيرگذاري او بر تئاتر ايران حتي گسترده تر، نگاه عميق او بيشتر پي ميبرم، نگاه عميق از اين رو كه جريان مدرنيته را گويي پيش بيني كرده بود، ايران مدرن و به توصير كشيدن آن در نمايشنامه، لابه لاي خطوط فرسي ميتوان نشانه ها را دنبال كرد و پيش بيني فضاي امروز را در آن ديد، تئاتري كه در يك معنا ميتوان نام انقلابي به آن داد، زناني كه در آثار فرسي همه در روابط عاشقانه سوژگي مشخصي دارند، عشقي كه با عشق قبل از سال هاي ٤٠ تفاوت داشت، خيابان ، كافه ، و مكان ها همه در آثار فرسي نقشي فرامتني و قابل تحليل دارند، حتي اسامي آثار، هرچقدر جست و جو كردم تحليل و نقد قبل توجهي بر آثار فرسي پيدا نكردم و بدتر اينكه اجرايي از او بر صحنه ديده نشده -حداقل بعد از انقلاب- يكي از اجراها برميگرده به سال ١٣٤٤، و چه حيف
به نظرم کلاً point بهمن فرسی به نوآوریش در نسبت با زمانهشه. در این اثر سعی کرده شکل پیادهشدهی یه آرمانشهر رو ترسیم کنه. ترسیم آرمانشهری که آرمانش آزادی فردی مطلقه و پیامدهای منفیای که این آرمان میتونه به دنبال داشته باشه. ایدهی بدیع و جذابی بود (نسبت به زمانهش) ولی پرداختش ضعیف بود.
« بلاخره باید یه کاری کرد که معنای خوشبینی با محال اندیشی، و نرمش و مسالمت با رکود و بیعرضگی برابر نشه. » «زندگی همینه:هر آن یه دروغی تو کاره که از دروغ پیش از خودش راستتر به نظر میاد. » «از اصطلاح نمکگیر شدن متنفرم. چرا باید خاکسار دائمی افرادی باشیم که در یک شرایط خاص یک یا چند قدم با ما راه اومدن و خودشون هم بیشتر لذت بردن؟ » تجربهی خامدستانهای بود از بهمن فرسی عزیزم در چند دهه پیش! شخصیت موش، مورسوی بیگانه رو یادآوری میکرد که علیه ارزشهای اجتماعی طغیان کرده. علیه حقارت انسان. میخواد بجز زمین به هیچ چیز و هیچ کس وابسته نباشه و کسی هم بهش وابسته نباشه. یه گریزهایی هم به دموکراسی و حد و مرزش میزنه. مثل بقیهی کارهاش در مورد زبان حرف میزنه، و صراحت نداشتن کلمات. در کل کار ضعیفیه. ولی ایدهی جالب و غریبی بود.
من فرسی رماننویس رو به فرسی نمایشنامهنویس ترجیح میدم. اما کار فرسی از جهاتی مهم و بدیعه چرا که ما سنت نمایشنامهنویسی نداشتهایم. این کارش همچنان شعاری بود ولی ایدهی داستان جالب بود، شهری که در اون آزادی مطلق فردی هست و در خلالش داستان یک موش آزمایشگاهی روایت میشه که یهجورایی با این سیستم به مشکل خورده.
بهمن فرسی در موش دنیای اتوپیایی آینده را به چالش میکشد . جایی که هدف بعضی از دولت ها احترام کامل به حقوق فردیست . یعنی بر خلاف حکومتهای مارکسیستی که هدف غایی شان ذوب شدن فرد در توده و البته دولت بود ، حکومت نمایش موش ذوب شدن دولت در فردیت انسان است . در شهر-دولتی به نام ترمنج در آینده ، جایی که میلبون ها انسان در مساحتی بسیار کوچک و در آسمان خراش های غول پیکر زندگی میکنند ، دولتی وجود دارد که هدفش گذشتن بی چون و چرا از منافع خود در مقابل آزادی فردی اهالی دولت است . به دلیل زاد و ولد آزاد و همینطور درخواست های متعدد از کشور های خارجی جهت اخذ اقامت این آرمان شهر دیگر فضایی در شهر موجود نمیباشد به جر قبرستانی بزرگ در حوالی شهر که متعلق به فردی افسانه ای به نام موش میباشد . مردی که با هیچ کس در شهر ارتباط ندارد و در مورد قدرت و هوش عجیب اون داستان های بسیاری در شهر است . در نمایش همین مالکیت شخصی موش بر قبرستان و عدم رضایت به فروش آن به دولت ، کنش اصلی است . درونمایه حدود آزادی انسان و تبعات آن برای جامعه . هدف موش نشان دادن این نقطه ضعف آرمان شهر است . او قصد ندارد آزادی و زمین خود را به هیچ قیمتی بفروشد و دولت هم به دلیل اساسش نمیتواند چیزی را بستاند . در این بین داستان قدیمی دادگاه موش به نمایش در می آید و اینکه او چگونه قبرستان را سال های پیش از دولت میخرد . و در صحنه های پایانی انگیزه ها و اهداف موش روشن میشود و این اهداف چیزی جز حفظ استقلال و آزادی موش و همچنین انگیزه نشان دادن قدرتش به دولت نیست . در واقع موش یک فیلسوف سرخورده است که میخواهد به روشی عجیب انتقام خود را از جهان بگیرد . البته در پایان بندی نمایش میبینیم که ممکن است در ساعات آتی دولت تصمیمی جدید بگیرد و شاید او را مورد حمله قرار دهد که در این صورت کل پروژه آرمان شهر با شکست روبرو میشود . بهمن فرسی بسیار فلسفی و به نظر من شخصی مینویسد . فلسفه ی موش برای خواننده خیلی روشن نیست و به نظر بیشتر فلسفه مبهم نویسنده است . نمایش موش بسیار پر گویی میکند ، سفسطه گر است ، تکرار میکند در حالی که این تکرار در راستای شکل اثر نیست . ایده بسیار جذاب و درخشان است ولی با سفسطه گری های شخصیت ها به عنصری بی اهمیت تقلیل میبابد .
میخواستم یک بدم ولی به خاطر ایده خوبی که داشت یه ستاره اضافه کردم.
ایده نمایشنامه اینه که یه سری آدم یه آرمانشهری بنا کردن که توش آزادی فرد خیلی مهمه و به جامعه و قانون ارجحه. حالا بعد از ۱۰۰ سال از بنای این شهر، شهر با مشکل زیادی جمعیت و کمبود جا رو به رو شده. این وسط یه کاراکتری به نام موش، زمین بزرگی داره که خونهش توی اون بنا شده. اگر دولتمردان زمین رو بگیرن بخش بزرگی از مشکلشون حل میشه، اما موش نمیخواد زمینش رو بده یا بفروشه، و طبق آرمان و قاعده این شهر، دولت هم نمیتونه/نباید مجبورش کنه، اما از اون طرف میلیونها آدم به خاطر در دسترس نبودن این زمین بیخونه موندن. پس چیکار باید کرد؟
متاسفانه چنین نمایشنامهای با این ایده واقعا جالب، یه خزغبل کامل بود. پر از جملههای بیمعنی، کلمههای قلمبه سلمبه الکی، انتقاد به همه چی بدون اینکه آدم بدونه دقیقا الان نویسنده به چی داره انتقاد میکنه؟ حرفش چیه؟ یه طوری که انگار خیلی حرف برای گفتن داره، ولی در نهایت هیچی بهت نمیگه. واقعا از این مدل داستانها که توش کلی جمله و لطیفه خاطره بیمعنی تعریف میشه و همه چی سرگردونه بدم میاد. البته شایدم مشکل از منه که منظورش رو نفهمیدم 🤷🏻♀️ به هر حال خوانش جالب و لذتبخشی برای من نبود اصلا.
اول از همه اینکه ایده خیلی ناب بود، جهانی ایدهآلگرا که با هدف ساخت آرمانشهر بنا شده اما حاکمانش برای پایداری حکومتشون هیچوقت از چهارچوب اخلاق خارج نمیشن، گرچه اخلاقگرایی مشکلات زیادی براشون ایجاد کرده و میکنه اما فردیت و حقوق انسان توی این دنیا از هر چیزی مهمتره، هیچ میل ندارن جای بقیه تصمیم بگیرن و اگه قراره بلایی سر بشریت بیاد صرفاً مینشنینن و نگاهش میکنن. انتخاب کلمات بیشتر از هر چیزی شیفتهم کرد. شخصیتها انقدر خاکستری بودن که نمیشد هیچ احساسات یا قضاوت قطعی و به دور از شکی در موردشون شکل داد. بینقص نبود اما به نظرم نیازی هم نیست که بینقص باشه، مثل هر نمایشنامهی خوبی چالشبرانگیزه و فکر و ایدههای جدید به مخاطبش هدیه میکنه. از همون صفحات اول تحتتاثیرش قرار گرفتم. اولین نمایشنامهای که امسال خوندم عالی بود.
امتیاز دقیقتر ۳.۵ بود -- این نمایشنامه ی دوپرده ای درباره ی دنیایی که ۹۰سال پیش چندنفر میخرنش و آدم های هفت ��اله ای که طالب باشن رو بهش اضافه میکنن و قاعده ی کلیش هم اینه که فرد از اجتماع مهمتره و در تعارض بین این دو،اصالت با فرد خواهد بود.به زودی دو مشکل اصلی پیدا میکنند که اولی غذا و دومی مسکنه و این مشکلات راه حلشون در گذرکردن از آرمان اصلیه. درونمایه و ایده ی اصلی نمایشنامه به نظرم خیلی جذاب و خوبه.ترکیبی از مسائل اجتماعی و فلسفی که شاید پاسخ قطعی هم براشون نباشه.اما شکل پرداخت این موضوع به نظرم ضعیفتر از دوتا کار دیگه ای بود که از فرسی خونده بودم. ابتدای داستان بیشتر حس میکنیم که این آرمان و محقق نشدنش شاید شبیه جهان اول و تفکرات راست باشه اما در ادامه اصول چپ هم مورد انتقاد قرار میگیره و جانبداری از یک خط فکری رو نمیبینیم. نگاه فرسی به ماجرا دقیقه و زشتی ها و سختی های نظام اجتماعی و پز دادن و حقوق و مقایسه کردن و معانی این چنینی رو مورد انتقاد قرار میده
این نمایشنامه نمونهی بسیار خوبیه که چطور داشتن یک ایدهی خوب، لزوما منجر به خلق یک اثر خوب نمیشه.
بهمن فرسی ایدهی اولیهی جالب و بدیعی داره (در مقیاس ادبیات ایران)، اما نتونسته همون ایده رو ابتدا برای خودش کاملا هضم کنه و برای پیش بردن سیر داستان، درگیر اطنابی شده که نتیجهی نهاییش سردرگمی خوانندهست و بعد پایان کتاب علامت سؤالی باقی میمونه که الان نقد نویسنده به چی بود؟ آیا خودش اصلا متوجه شده بود که دربارهی چه چیزی صحبت میکنه؟ اگر بله، چطور قلمش در انتقال مفهموم این قدر ناتوانه؟ در کل، فکر میکنم لزوما افکار نوآورانه و پیشرویی داشتن، به ذات صرف، قابل تحسین نیستن و دربارهی این نمایشنامه میشه گفت اگر بچلونیش، شعارزدگی و گنگی ازش چکه میکنه.
همینطور که مشخصه این نمایشنامه نمادپردازیهای سیاسی/ اجتماعی داره و یک نمونه ایرانی برای توصیف یک جامعه و سکونتگاه خیالی آرمانشهری در آینده است، دقیقا در نقطه مقابل آثاری مثل 1984، برج و حتی برفشکن که در این سالها به شهرت رسیده.
اما این ایده آرمانشهر تنها محدود به هنر و ادبیات باقی نموند و راهش رو به گفتمان سیاسی هم در دنیا پیدا کرد، مثل اندیشه مارکسیسم و تمام مشتقاتش که جامعهای رو تصویر میکنند که ایدهآل مارکس در اون از بین رفتن طبقات اجتماعی و پخش شدن سرمایه بود. اما خب دیدیم که در عمل این ایده شکست خورد و در بسیاری از موارد مثل کوبا، رومانی، شوروی و چند مورد دیگه منجر به دیکتاتوری و در نهایت فروپاشی شد. حالا اگر یک مقداری سادهسازی کنیم و ایده مارکس رو یک ایده جمعگرایانه تلقی کنیم، بهمن فرسی در موش یک ایده فرد گرایانه رو از در بستر قصه خودش داره مطرح میکنه که بر صلاح فرد بر صلاح جمعی ارجحه.
فرسی با استفاده از چند شخصیت که مدیران بخشهای مختلفی از دولت هستند این ایده رو مطرح میکنه و داستان خودش رو هم جلو میبره، ژستی که فرسی در پرده اول نمایشنامه گرفته تمجید و دفاع از ایده مطرح شدهاش هست ولی به محض شروع پرده دوم با کاراکتر موش در مقابل ایده خودش میایسته و اون رو نقد میکنه. وقتی به نمایشنامه اینطور نگاه میکنی احتمالا جذاب و متفاوت بهنظر میاد، هم ایده نویسنده هم نوع پرداختش، اما در عمل فلسفه موش بسیار مبهم باقی میمونه و چیزی که از این نمایشنامه در ذهن مخاطبش باقی میذاره یک اثر بسیار پرحرف و سفسطهگره.
وقتی فرسی به شکلی که شنیدید قصه خودش رو پایان میده، به نظرم مخاطب رو در جایگاه موثری قرار نمیده که خودش قاضی و تصمیمگیرنده باشه، بلکه ظاهرا سردرگمی خودش در مواجه با ایدهاش رو نشون میده. دیالوگهای بیربط این نمایشنامه گریز از مرکز فرسی رو بیشتر از پیش نمایان میکنه.
البته این چیزی که میگم، مبنی بر قضاوتم از روی این نمایشنامه نیست، بلکه از آثار دیگر و شخصیت آقای فرسی اینطور به نظر میاد که ایشون وسواس بیش از اندازهای روی کلمات دارند، این اورتینک فرسی در نوشتن باعث شده این اثر بینهایت شخصی بشه، و نه اینکه مشکلی با آثار شخصی نویسندگان داشته باشم، نه! ولی این اثر از دامنه درک مخاطب خارجه و اگر دقیقا متوجه نشدید این نمایشنامه قصد داشته چه پیامی رو منتقل کنه و چه حرفی بزنه کاملا حق دارید.
در نهایت اسم بهمن فرسی طبق یک تعارف و عادت قدیمی در کنار افرادی مثل رادی و ساعدی و حتی بیضایی آورده میشه. در حالی که بهنظر من با تمام احترامی که برای عمر هنری و آثار ایشون قائل هستم، هیچ ربطی به این اسامی ندارند و در لیگ دیگری فعالیت کردند.
- احساسات داره مغز شما رو به آتیش میندازه + من فقط با قلبم زندگی میکنم - این پایهی مناسبی برای زندگی نیست. وسیله رو طوری انتخاب کنین که کمتر یا دیرتر تغییر کنه + و شما مغز رو انتخاب کردهاین؟ اتفاقاً قلب پایدارتره، فقط باید خودتو خوب شناخته باشی
موش نمایشنامهایست در نقد ایدئولوژیزدهها. داستان از زمان و مکانی نامشخص میآید، از دل جامعهای که در آن به تازگی توسط اعضایی از یک هئیت مدیره با ایدئولوژی جدیدی بنا شده. این مدیران نام مشخصی ندارند و صرفا با تخصصشان تفکیک میشوند. بزرگسالان از این جامعه حذف شدهاند، هفت سالهها به عنوان مواد خام انسانى در اردوگاهی ایزوله جمع شده و طبق ایدئولوژیِ هدف تربيت میشوند. جامعهای کاملا پاكسازی شده و همجهت با منطق راديكال خودشان. تنها آرمانِ نهایی ساخت این جامعه فرديت و آزادی بوده. اما حالا چقدر این جامعه به این دو واژه نزدیک است؟ اين سوالیست كه با سركشىِ کارکترها به شخصيتى به نام «موش» دنبال مىشود. موش شخصيتىست كه از زمان قدیم با اين سيستم و هدف همسو نشده. بواقع با توده همراه نشده. دخمهای را دور از مردم خريده و آنجا در انزوا ساكن شده. و حالا بعد از گذشت سالها دولت به مشکل خورده و میخواهد زمین را از او بگیرد تا بین مردم به اشتراک بگذارد. اما موش چنین اجازهای نمیدهد. چراکه سیستم از ابتدا مبتنی بر حفظ فردیت بوده، و حالا غصب ملک خصوصیاش خط بطلانیست بر ادعایی که خود سیستم بر آن سوار بوده. موش بواقع همان زنگ خطرىست كه سيستم را به طبيعت خودش بازمیگرداند. آن زنگ خطری كه به آنها اين هشدار را میدهد كه پروژه شكست خورده. كه نتيجه درست نبوده. كه اين مسير اشتباه است. موشِ داستان صد سال است كه زنده مانده و هيچ وقت نمیمیرد. در سكوتى عجيب و دور از هیاهو. او شاهدى خاموش است. درست مانند زمان، كه كه در سكوت جلو مىرود و نتيجهی همه چيز را نهایتا بر ملا مىكند. در طی تاریخ هر ایدئولوژیای با فریب آزادی، بر مردم حکم رانده. از دید «موش» اصولا نمیتوان نیاز یک ملت را مشخص کرد و به زور برای نیازشان تعیین تکلیف کرد. این کار عینا مثل این میماند که نیمه شب از تشنگی بیدار شوی، و به جای اینکه خود را سیراب کنی، تصمیم بگیری هرکه را که کنارت خوابیده بیدار کنی و قطرهای آب در حلقش بریزی. موش نقدىست بر ايدئولوژیهايی كه با و وعدههای آزادی يا فرديت، انسان و انسانيت را از بين میبرند. نقدى بر نظامهای سركوبگر كه با شمایل مختلف سودای ساختن جهانی آرمانی را در سر دارند اما درنهايت فقط ضد بشر و انسان پيش میروند. موش اینجاست، شاهدی حی و حاضر بر شکست انسان به عنوان یک آرمانگرا و ناجی