دوستانِ گرانقدر، به انتخاب ابیاتی از دیوانِ بانویِ هنرمند، زنده یاد <مهستی گنجوی> را در زیر برایِ شما ادب دوستانِ گرامی مینویسم... در چهار شعرِ پایانی که در ریویو آورده ام، از آلتِ مردانه و زنانه نام برده شده است.. به احترام به بانو مهستی، اشعارِ وی را سانسور نکردم.. همانطور که سعدی و دیگر شاعران نیز از این واژگان استفاده کرده اند ---------------------------------------------- شبها که به ناز با تو خُفتم همه رفت دُرها که به نوکِ مژه سُفتم همه رفت آرامِ دل و مونسِ جانم بودی رفتی و هرآنچه با تو گفتم همه رفت ************************************* جانا، دلِ مسکینِ من این کِی پنداشت کز وصلِ تو ام امید بر باید داشت آسوده بُدم با تو فلک نپسندید خوش بود مرا، با تو زمانه نگذاشت ************************************* چندانکه به کارِ خویش وا میبینم خود را به غمِ تو مبتلا میبینم این طرفه، که در آینهٔ دل شب و روز من مینگرم، ولی تو را میبینم ************************************* من عهدِ تو سخت، سست میدانستم بشکستنِ آن درست میدانستم این دشمنی اِی دوست که با من زِ جفا آخر کردی، نخست میدانستم ************************************* چون مُرغِ ضعیف، بی پر و بی بالم افتاده به دام و کَس نداند حالم دردی به دلم سخت پدید آمده است امروز منِ خسته، از آن می نالم ************************************* چشمم چو بر آن عارضِ گلگون افتاد دل نیز زِ راهِ دیده بیرون افتاد این گفت منم عاشق و آن گفت منم فی الجمله میانِ چشم و دل خون افتاد ************************************* قصه چه کنم که اشتیاقِ تو چه کرد با من دلِ پُر زرق و نفاقِ تو چه کرد چون زلفِ درازِ تو، شبی میباید تا با تو بگویم که فراقِ تو چه کرد ************************************* هر شب دلِ من چنان بسوزد در نالهٔ او جهان بسوزد تو هم زِ دلم نمیکنی یاد ترسی که تو را زبان بسوزد ************************************* مه بر رُخِ تو گزیدنم دل ندهد وز تو صنما، بریدنم دل ندهد تا از لبِ نوشِ تو چشیدم شکری از هیچ شکر، چشیدنم دل ندهد ************************************* در دایره ای که آمد و رفتنِ ماست آن را نه بدایت، نه نهایت پیداست کَس می نزند در این جهان یکدم راست کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست ************************************* دل بی تو، به جز خونِ جگر بارد؟ نی مانندِ تو بی وفا فلک آرد؟ نی نی نی زِ فلک چه عیب! تو عمرِ منی از عمر، کسی وفا طمع دارد؟ نی ************************************* در فغانم از دلِ دیر آشنایِ خویشتن خو گرفتم همچو نِی، با ناله هایِ خویشتن جز غم و دردی که دارد دوستیها با دلم یارِ دلسوزی ندیدم در سرایِ خویشتن ************************************* چشمِ تو به چشمِ خویش، چشمِ تو بدید نی چشمِ تو خواب چشم، از چشم رمید اِی چشم همه چشم به چشمت روشن چون چشمِ تو چشمِ من دگر چشم ندید ************************************* ایام چو آتشکده در سینهٔ ماست عالم همه در فسانه از کینهٔ ماست اینک به مثل چو کوزهٔ آبخوریم از خاکِ برادرانِ پیشینهٔ ماست ************************************* آن بُت که رُخش رشکِ گلِ یاسمن است وز غمزهٔ شوخ، فتنهٔ مرد و زن است دیدم به رهش لطیف چون آبِ روان آن آبِ روان هنوز در چشمِ من است ************************************* گفتی که مرا بی تو بسی غمخواره است بی رشوت و پاره از توأم صد چاره است گر رشوه طلب کنی مرا، کون رشوه است ور پاره طلب کنی مرا، کون پاره است ************************************* قاضی چو زنش حامله شد، زار گریست گفتا زِ سرِ قهر که این واقعه چیست؟ من پیرم و کیرِ من نمیخیزد هیچ وین قحبه نه مریم است، این بچهٔ کیست؟ ************************************* کُص چاهِ عقیقیست، پناهی دهدت وز بالشِ نقره، تکیه گاهی دهدت نُه نقطهٔ سیماب چو ریزی در وِی نُه ماه شود، چهارده ماهی دهدت
در این شعر، مهستی روشِ حاملگی و مدت و اینجور چیزها را بیان نموده و البته به آن خرافاتی که احتمال زاده شدنِ نوزاد در ماهِ کامل و شب چهاردهم بیشتر است نیز اشاره داشته است و شاید منظورش زیبایی نوزاد، همچون ماهِ شب چهارده بوده است ************************************* فصادِ جهودِ بد رگِ کافر کیش آن کند زبان که تند دارد سر نیش گفتم که رگم تَنگ بزن همچو کُصم نشنید و فراخ زد چو کونِ زنِ خویش
گویا مهستی برایِ رگ زنی، نزدِ فصد زن و یا همان رگ زنِ جهود رفته است و او به جایِ آنکه باریک زخم زند، زخمی گشاد بر رگِ مهستی زده است --------------------------------------------- امیدوارم این انتخابها را پسندیده باشید <پیروز باشید و ایرانی>
مهستی گنجوی(مهستی یا همان ماهبانو) یکی از شاعران رباعی سرای قرن ۶ بوده که تو سبک شهراشوب هم کلی رباعی داره. دو ورژن از رباعیاتش از نسخ خطی وجود داره که یکم باهم فرق دارند. یکمم گاهی بیپردهتر و رهاتر مینوشته و یه سری رباعی عجیب هم داره. خلاصه که تجربه خوندن دیوانش جالب بود.
یه سری رباعی قشنگش رو میارم:
ما را به دم پیری نگه نتوان داشت در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت آن را که سر زلف چو زنجیر بود در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
افسوس که اطراف گلت خار گرفت زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت سیماب زنخدان تو آورد مداد شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت
در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟ زهری که به جان رسید تریاک چه سود؟ خود را به میان خلق زاهد کردن با نفس پلید جامهٔ پاک چه سود؟
شوی زن نوجوان اگر پیر بود تا پیر شود همیشه دلگیر بود آری مثل است این که گویند زنان در پهلوی زن تیر به از پیر بود
هر کیمسه کی عشق ایله یانان اولموشدور آخشاملاری سجاده سی قان اولموشدور عالم بیلیر عشقین چادیری دونیاده گویدن ده اوزاقدا دایانان اولموشدور *** ای چرخی فلک عالمی ویران ائتدین ظولمونله جهان مولکونو تالان ائتدین یارساق سینه نی اگر ای تورپاق گورروک نئجه گوهرلر اودوب قان ائتدین *** دویونجا می ایچن دولاشار چیلپاق کئچینر دونیادا بیر دلی سایاق افعی دوشمنلریم کور اولسون دئیه بو یاقوت شرابی ایچرم آنجاق
مَهْسَتیِ گنجوی، از محبوبترین شاعرانِ من است. شخصیّت او و اشعارِ بسیار فاخر و تکنیکیِ او را عمیقاً میپسندم و همیشه با او و اشعارش پیوندی ژرف در تاروپودِ جانم احساس کردهام. همیشه گفتهام و خواهمگفت که مهستی اگر نخستین بانوی شاعرۀ فمینیست در تاریخ ادبیات جهان نباشد بیشک یکی از نخستینها و گرامیترینهاست؛ و بمصداق کلام سترگ شاملو که «من به این حقیقت معتقدم که شعر، برداشتهایی از زندگی نیست؛ بلکه یکسره خودِ زندگیست.»؛ همچون فروغ فرخزاد در نهصد سال پس از خود، فمینیسمِ وی صرفاً در محدودۀ اشعارش باقی نماند و در زندگی و شیوهی زیستِ آزادانه و شجاعانهی او جاری و ساری گشت. خود ازینروست که وی چنین در تاریخ ادبیات ایران مهجور مانده، «روسپی» خوانده و سانسور شده، و مورد توهینهای مستهجنِ افرادی امثال "علیقلیخان واله" صاحب تذکرۀ ریاضالشّعراء قرار گرفته که: «هرچند مهستی از فواحش بوده لیکن دست فلک بدامن وصلش نمیرسید، عالمی سرگشته و مردۀ غمزه و عشوۀ خود کرده بود اگرچه معشوقۀ سلطان سنجر است لیکن همچون آفتاب پرتو حسنش بر همهکس میتافته و از ساغر نظارۀ ماه رخسارش شهری کام دل مییافتهاند». گرچه بودهاند مردان ادیبِ فهیم و آزادهای که این بانوی ادیب و شاعرِ طراز اوّلِ جهان را چنانکه شایسته و زیبندهی اوست ستودهاند و ازین رهگذر، فهم و شعور و شخصیت بالای خویش را به ثبوت رسانیدهاند. زندهیاد "سیّدمحمّد طاهریِ شهاب" مُصَحِّحِ نسخۀ دیگری از دیوان مهستی که بعداً در مقالۀ جداگانهای به آن خواهم پرداخت؛ چه زیبا به آن ادبای بیادب پاسخ دادهاند که: «اکثر تذکرهنویسان او را چون سبو دوشبدوش و قدحوار دستبدست داده، گاه ویرا معشوقۀ سلطان سنجر و زمانی پابند عشق پورخطیب شاعر، روزی در آغوش پسر قصّاب برده و شبی مونس مستان خرابات کردهاند. زنی دانشمند در هر عصر و زمان هرچه آزادمنش باشد و خود را مقید بقیودی نداند و بیپروا زیست کند عشق او بشاه و گدا آسان نیست...». سخن از مهستی و سرودههایش درین مجالِ کوتاه میسّر نیست و به چیزی کمتر از یک کتابِ مفصّل نخواهد انجامید. موضوعِ این مقاله، بررسیِ یکی از معدود نُسَخِ منتشرشده از دیوانِ بجامانده از اوست؛ که درین قحطیِ تأسّفانگیزِ ناشی از گفتمان پدرشاهی و مردسالارانهی حاکم بر ادبیات پارسی، بمصداقِ «لنگهکفشِ کهنه در بیابان نعمتِ خداست!» ارزشمند و خواندنیست. نسخۀ حاضر، بهمّت ادیب و پژوهشگر مازنی، شادروان سیّدمحمّد طاهریِ شهاب آماده شده است. این نسخه ازلحاظ اسلوب تصحیح ادبیِ انتقادی و علمی، جامع و مانع نیست و میتوان ایرادات و کاستیهایی را در آن مشاهده کرد؛ و بلحاظ ساختاری، فیالمثل درقیاس با اسلوب تصحیح رباعیّات خیّام بهمّت شادروان پروفسور آرتور کریستنسن (با ترجمۀ دکتر فریدون بدرهای) یا تصحیح ابتهاج از حافظ، بمراتب ضعیفتر است. (فیالمثل غزل شمارهی 174 با مطلع «آن خالِ عنبرین که نگارم به رو زده / دل میبَرَد ازآنکه به وجهِ نکو زده» بوضوح سرودهی یک مرد است امّا ایشان آنرا ازآنِ مهستی دانستهاند. یا آنکه به چارچوبِ محتوائیِ کلّی و شیوهی بیان و اسلوب کلامِ مهستی پروا نکرده، شماری از مشهورترین ربا��یّاتِ خیام را درردیف سرودههای مهستی درج کردهاند. حالآنکه در نقطۀ مقابل، شادروان کریستنسن در تصحیح خود از خیّام با بررسیِ عمدۀ رباعیات منتسب به وی، میان رباعیّات خیّامی (بهاحتمال قریببهیقین متعلّق به خیّام) و خیّامانه (مطابق اندیشه و شعر خیّام، امّا اشتباهاً منتسب به وی) تفاوت قائل شده و با تعریف معیارهایی کوشید این دو دسته را از یکدیگر تفکیک کند). بااینحال، نسخۀ حاضر نسبت به دیگر نُسَخی که تاکنون از دیوان مهستی منتشر شده، دستکم تاآنجا که من اطّلاع دارم از بقیّه بهترست. بعنوان نمونه، نسخۀ 1985-باکو (بکوشش آقایان رفائیل حسینوف و محمّد آقاسلطانزاده)، همانگونه که پیشتر نوشتهام، تنها رباعیّات مهستی را گردآورده و فاقد غزلیّات و قطعات و حتّیِ رباعیاتِ هزلآمیز اوست. حالآنکه نسخۀ طاهری شهاب این موارد را نیز داراست، و ازینلحاظ میتواند تصویر گستردهتر و روشنتری از مهستی را به خوانندگان کتاب نشان دهد. یکی دیگر از نقاط قوّت کتاب، مقدّمه و مؤخّرۀ بسیار زیبا و خواندنیِ آن هستند که حقّ مطلب را دربارهی شخصیت و شعرِ مهستی ادا کردهاند. مقدّمۀ شادروان استاد "عبدالرّحمن فرامرزی" که دربارهی شهبانوی شعر پارسی درنهایت بلاغت و لطافت دادِ سخن داده است؛ در شمارِ لذّتبخشترین مقالاتیست که بقلمِ یک ادیبِ سخنسنج دربارهی شاعری دیگر تاکنون خواندهام. مؤخّرۀ پروفسور یان ریپکا* «استاد السنۀ شرقیۀ دانشگاه پراگ» نیز نمونهای چشمگیرست از قدرشناسیِ زیبا و بجای یک دانشمند و ادیبِ اَنیرانی از شاعری ایرانی که به زبانی جز زبانِ مادریِ وی شعر سروده؛ لیکن آن دانشمند در سایهی تسلّط به زبانِ این شاعر توانسته گوهرِ درخشندهی شعرش را بخوبی درک کند و ارج بنهد. از دیگر موارد لذّتبخش این کتاب، معدود حاشیههایی هستند که زندهیاد طاهری شهاب گهگاه در جایجای آن نوشتهاند و نشان از تسلّط ایشان به فنّ شعر و علاقۀ صمیمانهی ایشان به شعر خوش دارد. فیالمثل ذیل مصرع پایانی از رباعیِ شمارهی61 بقرار «در گردن من که پارسائی نکند»** چنین نوشتهاند: «کلمۀ (در گردن من) حشوی است که در ملاحت از خال مشکین بر چهرۀ گلگون سبق برده و برای حشو ملیح گمان میکنم بلکه یقین دارم ازین بهتر مثلی در فارسی و شاید در عربی هم پیدا نخواهد شد.» من بعنوان یک دوستارِ دیرینهی مهستی، جُنگی از سرودههای او را براساس نسخۀ حاضر و نسخۀ 1985-باکو ساخته و پرداختهام و قصد دارم آنرا با منابع دیگر تکمیل کنم. همین قصدِ من، نشان از فقدان یک تصحیح علمی و انتقادیِ تمامعیار از سرودههای مهستی دارد. امیدِ آن دارم که روزی نهچندان دور، نظارهگرِ انتشار چنان اثری باشیم. 30 فروردین 1399
* Jan Rypka (1968-1886) خاورشناس برجستهی چک، و استاد ایرانشناسی و ترکشناسی در دانشگاه کارلِ پراگ. وی در مهرماه 1313 برای شرکت در جشن هزارهی فردوسی بدعوت حکومت پهلویِ یکم به ایران آمد. مقالهای که از ایشان در مؤخّرۀ کتاب بچاپ رسیده را بتاریخ 18 مارس 1967 در پراگ نوشتهاند. پروفسور ریپکا، کمتر از دو سال پس از نگارش آن مقاله، در سنّ 82 سالگی دارِ فانی را بدرود گفت. ** شخصاً معتقدم این مصرع بصورت «بر گردنِ من! که پارسایی نکند» درست است؛ زیرا ایهامی پدید میکند که ضمناً حاکی از «به گردن گرفتن» (کنایه از ضمانت دادن) نیز هست.
دیوان مهستی گنجوی اعتراف میکنم اول با هزلیات مهستی گنجوی اشنا شدم! و همین باعث شد سراغ دیوان ایشون رو بگیرم ولی الحق که اشعار عاشقانه و عرفانی ایشون بسیار عالیست کتاب من بهتمام و تصحیح شهاب طاهری چاپ بانک بازرگانی ایران تهران 1347