برزخ اما بهشت تصویری از زندگی زنی است با روحی زخم خورده، که پس از پایان دادن به زندگی مشترک سراسر رنج بارش، به نزد خانواده اش باز می گردد تا در آن مامن مالوف، آلالم گذشتهاش را به فراموشی بسپارد. غافل ازاین که تنهایی زن، رنج مضاعفی است که برشمار زخم های روحش می افزاید... با این همه، این بار روزگار جفاکار گویی برآن است تا آرامش ازدست رفته را با حضور عزیزانش به او باز گرداند...
نازی صفوی، متولد ۱۳۴۶ در تهران یک نویسنده است. از وی تا به حال دو رمان بنام «دالان بهشت» در سال۱۳۷۸ منتشر شد و سومین کتاب پرفروش ۱۴سال اخیر بودهاست. رمان بعدی او، «برزخ اما بهشت» سال۸۳ منتشر شد.
واقعا افتضاح بود.ایراد زیاد داشت ولی خب اگه بخوام چیزی بگم وجود شخصیتای الکی و شخصیت پردازی خیلی ضعیف و تکراری،خنده های بی مورد شخصیت ها که انگار میخواست خوشمزگی رو تحمیل کنه و اینکه بهرام خیلی خونسرد و ریلکس باتشکر و قدردانی ویژه بچه ش رو گذاشت و رفت. انشاءالله دیگه گذارم به رمان ایرانی نیفته.
هیچ ربطی به دالان بهشت نداشت. فقط برای وقت گذروندن خوب بود وگرنه چیزی به آدم اضافه نمیکرد. به نظرم هدف نویسنده بیشتر بیان مشکلات جامعه ما نسبت به حقوق زنان بوده که اون را در پشت زمینه ی داستان قرار داده بود.
کتاب دالان بهشت خانم صفوی را خیلی پسندیه بودم برا همین وقتی برزخ اما بهشت ایشان را دیدم به امید کتاب رمان خوب دیگری ان را خواندم . ولی میتونم بگم اصلا انتظاراتم را براورده نکرد تا جایی که الان هیچی ا زاین کتاب به یاد ندارم. ولی همه دالان بهشت در ذهنم است
Nazi Safavi is an amazing author! The story reaches deep within your soul and carries you through all the ups and downs. A book you cannot put down until you have finished. You'll find yourself holding your breath page after page. This is a MUST read book.
دومین کتابی بود که از خانم صفوی خواندم و توقع داشتم مثل «دالان بهشت» تاثیرگذار باشد. اگرچه با همان سبک و سیاق نوشته شده و ارزش خواندن دارد، ولی اتفاقات آن خیلی پررنگ نیستند. اتفاقات، تاحدی از فرهنگ رایج و عُرف جامعهی ما به دورند که باعث میشوند داستان چندان دلچسب به نظر نرسد.
شاید بشه گفت تعداد رمانهای عاشقانه ای که در طول زندگیم خوندم به تعداد انگشتهای یک دست هم نمیرسه چه برسه به هر دو دست!! اما تو همون چند تا کتاب دوتا کتاب از نازی صفوی خوندم یکی دالان بهشت و یکی هم این کتاب... تو حس و حال تین ایجری دوس داشتم این دو تا کتاب رو و نوع نوشته ی نازی صفوی رو همینطور... امروز که تو سایت کاملاً اتفاقی این کتاب رو دیدم خاطرات سال آخر مدرسه که این کتاب رو خوندم واسم تازه شد
من وقتی نوجوون بودم دالان بهشت رو خوندم و دوستش داشتم. با همون تجربه این کتاب رو خوندم ولی اصلا نپسندیدم. نه جنبه طنزش جالب بود، نه جنبه روانشناسی(که حداقل توقع داشتم با وجود روانشناس بودن نویسنده یه چیزی یاد بگیرم) نه حتی از جنبه ادبیات. در کل کتابی نیست که توصیه بکنم.
کتاب زیاد خوبی نبود واقعا … برای سرگرمی کتاب خوبی بود ولی واقعا داستان جالبی نداشت و هیچ اتفاق عجیب و هیجان انگیزه توش نیفتاد!!! دختر داستان دختری فمنیست بود و پسر داستان شوخی های جنسیتی زشت و اعصاب خردکن میکرد که برای من غیر قابل تحمل بود! رابطه رعنا و ماهنوش دوست داشتم ولی. و یه چیز دیگه با اینکه میدونم کتاب قدیمیه ولی واقعا نوع و شکل داستانش منو یاد فن فیکا انداخت و زیاد از این موضوع راضی نبودم.
رمانی پر از احساس و آموزنده . خصوصا در ارتباط با افرادی که به سبب یک اشتباه ، خودشون رو به چشم یک گناهکار میبینن و در واقع با تصویر ذهنی خودشون ، زندگیشون رو خراب میکنن . امیدوارم شاهد رمان های بیشتری از خانم صفوی باشیم
این کتاب رو چند سال پیش خوندم. داستان زیبا و آموزنده ای داره و نویسنده خیلی خوب و قشنگ شخصیت پردازی کرده طوری که ناخودآگاه حس میکنی کنار این شخصیت ها زندگی کردی. https://taaghche.com/audiobook/44763
[حسام :] «کی گفته زن ها یه تختهشون کمه ؟ هر کی گفته خودش یه تختهش کم بوده، زن ها به کل تخته ندارن!» خونسرد گفتم: [ماهنوش:] «اینم یه حرفیه. اگه عقلی در کار بود و تختهیی، وجود شما مرد ها رو چطوری می تونستن تحمل کنن ؟ یک کمبودی این وسط هست که زنها این بار بی خاصیت و کُشنده رو به دوش میکشن دیگه! شاید به قول تو همون عقله باشه.» احساس کردم درست به هدف زدهام پرید هوا: «اِ، نه بابا، پیاده شو با هم بریم! اگه تحمل کردنی هم باشه مال مردهاست. شما زنهای جیغ جیغو که فقط غرغر و قهر و ناز و ادا بلدین و مدام مثل موریانه مغز آدم رو میخورین، تحملتون سخته یا ما مردهای بدبخت، که دلمون رو خونه آخرش به یک داد زدن خوش کردیم، که اونم بعد بابتش صد دفعه باید بگیم غلط کردیم تا سرکه هفت ساله قیافهتون قابل تحمل بشه؟» «حضرت آقا، مرد اگه مرد باشه سر زن داد نمیزنه که مجبور باشه بگه غلط کردم.» «نخیر خانم خانما، زن اگه زن باشه کاری نمی کنه که مرد سرش داد بزنه.» «اون وقت فکر نمی کنی دنیا این جوری زیادی به کام شما از خودراضیها میگشت؟» «نه،نترس. به خداوندی خدا با وجود زنها دنیا سرتاسرش ناکامیه، تو نگران کامروایی مردها نباش. بابا نامردها یه خورده انصاف هم خوب چیزیه!» به طعنه و خونسرد گفتم: «آره، تو یکی که با عملت اینو ثابت کردی» با تعجب گفت: «من؟ با کدوم عملم؟ چه جوری؟» «آره دیگه این که اندازه موهای سرت دنبال ناکامی دویدی و داری میدوی، گواه صادق حرفاته.» غش غش خندید: «من دویدم؟ من میدوم؟! بنده خدا من کافیه سرمو بچرخونم، برام صف کشیدهن. همجنس های تو میگذارن شاخ شمشادی مثل من به خودش زحمت بده که بدوه؟!» به مسخره گفتم: «عاقلان دانند!» «اون که آره، اونها که میدونن. من دارم برای شما میگم که اصل سرمایه رو نداری!» چنان از ته دل خندید که کیمیا هم از خنده او خندید و من هم بی اختیار از خنده کیمیا به خنده افتادم و عصبانیتم یادم رفت و جوابش رو ندادم. ولی باز چند دقیقه بعد دوباره آهسته گفت: «به تو میگن زن فهمیده و باکمالات.» با تردید رو برگرداندم و پرسیدم: «برای چی؟» در حالی که چشم هایش سرشار از شیطنت بود گفت: «همین رو که حرف حق رو انکار نکردی میگم دیگه.» متعجب گفتم: «من؟» «آره دیگه، همون اصل سرمایه که ندارین و این حرفا دیگه!» دندانهایم را به هم فشردم و با غیظ نگاهش کردم، حالت صورتش طوری شد که احساس کردم از حرص من بیشتر غرق لذت میشود، یکدفعه فکرم عوض شد و با لحنی که تمام سعیام را برای خونسردیاش میکردم گفتم: «خب، آخه حرفت یه جورایی درسته.» تقریبا از جا پرید، تمام چشمش سوال شد: «مرگ حسام راست میگی؟ جان من یک بار دیگه این رو که گفتی بگو.» تا آنجا که می توانستم با آرامش و شمرده گفتم: «آره دیگه ، وقتی از این دید نگاه کنیم که جنابعالی مثل اکثر همجنس هات عادت داری در مورد مسائل قیاس به نفس کنی، دیگه لزومی به اثبات و انکار نیست، حضرت آقا!» حالا او دندانهایش را به هم فشرده بود من خندان بودم که منشی صدایمان زد: «آقای یزدان ستا» از جا بلند شدم و خندان گفتم: «بریم؟» همان طور که از جا بلند میشد و چشم از چشمهای من برنمیداشت، زیر لب گفت: «یکی طلب شما باشه تا بعد. بریم.»