What do you think?
Rate this book
467 pages, Paperback
Published January 1, 2009
در سال 969 فردی انگلیسی با نام جین کین سون به نمایندگی از یک شرکت تجاری و همراه با نامه ای از ملکه انگلیس از راه روسیه به ایران آمده با شاه طهماسب دیدار کرد. وی که به قصد آشنایی با ایران و فراهم کردن زمینه برای روابط تجاری آمده بود، با گفتن این که پیرو مسیح است، سخت مورد خشم طهماسب قرار گرفت. شاه در پاسخ وی گفت: ما نیاز به برقراری رابطه با کافران نداریم. پس از آن، با خروج وی از دربار، شخصی با سینی پر از خاک، جای پای این کافر را به قصد تطهیر، خاک میریخت! برخی این رفتار طهماسب را از روی مصلحت اندیسی سیاسی دانسته و اظهار کرده اند او به یقین از شخصیت و مذهب سفیر آگاهی داشته است.
شگفت آن که در زمان این درگیری، هنوز جسد شاه طهماسب روی زمین بوده و طی درگیری دو تیر به سید حسین کرکی (یکی از عالمان بزرگ عصر سفوی و بنیان گذار بسیاری از مبانی عملی شیعه) که بالای سر جسد بود، اطابت کرد. حتی تیرهایی نیز به کفن شاه خورد! با کشته شدن حیدر میرزا (یکی از شاهزادگان) پایتخت در انتظار قدوم اسماعیل میرزا بود.
لوئی چهاردهم با توجه به اهمیتی که برای ایران قائل بود، و در واقع شهرتی که ایران در اروپا داشت، از محمدرضا بیک (سفیر ایران) استقبال زیادی کرد. زمانی که نماینده شخص لوئی چهاردهم به وی نزدیک میشد، از او خواستند تا در برابر وی بایستد؛ اما وی از این کار خودداری کرده و گفت که در برابر یک مسیحی نخواهد ایستاد.
...
مدتی را که سفیر در فرانسه بود، شهرتی فراگیر پیدا کرد. هر روز صبح، موذن او با صدای بلند اذان میگفت و در رفت و شدها از انواع و اقسام تشریفات ایرانی استفاده میکرد؛ چیزهایی که برای فرانسویان دیدنی داشته و شگفت آور بود. از همه شگفتتر آن که، یک دختر فرانسوی عاشق سفیر ایران شده و در حالی که تنها هفده سال داشت، با سفیر پنجاه و چند ساله ایران ازدواج کرد.
...
در نهایت قراردادی میان دو طرف امضا شده و محمدرضا بیک بار دیگر به دیدار لوئی پیر رفته و این بار هم شاه فرانسه در برابر سفیر از جای برخاست. اکنون نوبت برگشت بود؛ اما سفیر به پاریس علاقه مند شده، مدت بیشتری مانده و مجبور شده بود مقدار زیادی پول برای مخارج بازگشت خود قرض کند. شگفت آن که معشوقه هفده ساله خود را نیز که آبستن شده بود، به رغم خواست مادر دختر و ماموران فرانسوی، به صورت مخفیانه همراه خود به ایران آورد.
شاه که به کلی از اوضاع خسته شده بود، به هیچ روی قادر به تصمیم گیری نبوده و حتی وقتی شماری از مردم به سرای شاهی آمدند و اعلام کردند که خان هویزه قصد جنگ نداشته و آنان حاضرند خود به جنگ افغان ها بروند، شاه خود را نشان نداد و حاضر به گفتگوی با آنان نشد. یکبار نیز یکی از علما، پیامی برای او فرستاد تا درباره دفاع از شهر با وی گفتگو کند؛ شاه گفت که عجالتاً گفته ایم آشی بپزند؛ امیدواریم که خطر رفع شود!