پرسهها و روزمرگیهای دخترکی خیالباف در آستانهی بلوغ و تلاش بیوقفهٔ او برای کشف جهان هستی تا زندگی را با تمام شیرینی و تلخی، یک نفس به سبک خودش تجربه کند. «بهار» قصههای عامیانه را تحریف میکند تا در ترکیب با وقایع جامعهای در حال گذار به زندگیش معنا دهد. زندگی کوتاه «بهار» در دو بزنگاه تاریخ معاصر ایران میگذرد. انقلاب و جنگ، وقایع عظیمی که با فاصله دو ساله رخ میدهد. با اینکه این وقایع تاریخی در متن خیالانگیز «بهار» در حاشیه قرار میگیرند اما در نهایت جنگ، با واقعیت تمام، واقعیت محتومش را به خیال سرکشِ این دخترک، تحمیل میکند.
فیلمِ نفس رو خیلی اتفاقی دیشب دیدم و اینم یادم بود که کتاب رو یکبار شروع کردم اما نصفه گذاشتم، بعد از دیدنِ فیلم، با خودم گفتم کاش کتاب رو هم بخونم و حالا که همهچیز توی ذهنمه، با هم مقایسهشون کنم. کتاب رو خوندم و بنظرم فیلم از کتاب تأثیر بیشتری داشت، شاید هم بخاطر اینکه اول فیلم رو دیدم، اما در کل فیلمِ و کتاب قشنگی بود. شخصیتِ کتابخوانِ بهار رو خیلی دوست داشتم و اینکه درسش از برادرش که ازش بزرگتر بود خیلی بهتر بود و رؤیاش این بود که یه روزی دکترِ بشه و پدرش رو خوب کنه، این چیزا خیلی تصور قشنگی از بهار توی ذهنم ساخت و در کل از دیدن فیلم و خوندنِ کتاب بعدش پشیمون نیستم که هیچ، راضی هم هستم.
فیلمش با اون تصاویر زنده و لهجههای قشنگ و بازی خوب دختره، خیلی بهتر از کتاب بود. (و خب گاهی هم فیلم بهتر از کتاب میشه دیگه استثنائا!) نویسنده در مورد برخی مسائل مهم سوالاتی طرح میکنه از زبان کودک، ولی پاسخی بهشون نمیده! همونطور که پایانش هم یه علامت سوال ایجاد میکنه! من که آخرش گفتم: خب که چی الآن؟؟ اما کلا تصویر کردن دنیای کودکی، آن هم کودکی باهوش و خیالپرداز واقعا هنرمندانه و دلنشین و واقعی بود.
بهار😔 پر از بغضم از انتهای داستان این دختر کوچولو. بهار خیلی شبیه بچگیهای من بود، مخصوصا وقتی خودش رو در حموم حبس کرده بود و یه دنیای خیالی عجیبی برای خودش ساخته بود. و من هنوز در شوک پایان داستانم😔
شايد به خاطر شخصيت بهار بود كه هر شب با ذوق كتاب را مى خواندم ... شايد بخاطر اين بود كه مردم مى گفتند آخرش تلخه ! هرشب منتظر اتفاقى بودم ! شايد بخاطر ننه آقا و كتك هايش و پيس پيسك باباى بهار مى خواندم ! شايد و شايدو شايد .... شايد بهار در آن دنيا دارد مريضى تنگى نفس بيماران را بالاخره درمان مى كند، كنار مادر يزدى اش ! شايد بخاطر همه ى اينها انقدر اين كتاب مثل فيلمش زيبا بود و لايق پنج ستاره است !
کتاب را نخواندهام. الان فیلم را دیدم و به نظرم فوقالعاده بود داستان یک «خانواده» در بحبوحهی انقلاب. فیلم، بازهی زمانی از شورشها و ناآرامیهای منجر به انقلاب تا سالهای اول جنگ را دربرمیگیرد فیلم با همهی وجودش خود روایتهای عادتشده و «نرمال» پنداشته شده را به هم میریزد همهچیز در فیلم در عین این که بسیار معمولی است اما بسیار غیرمعمول است در کامنتهای نوشته شده زیر کتاب در اینجا دیدم که خیلیها گفتهاند کودکی خودشان را در فیلم دیدهاند. یعنی فیلم، همان زندگیهای معمول ما را به تصویر کشیده، یا ما زندگی معمول خود را در آن دیدهایم. اما فیلم در واقع اصلاً شباهتی با روایت موجود از زندگی «معمول» ندارد خانوادهای که داستانها درون آنها اتفاق میافتد، تشکیل شدهاند از یک مرد و زن و چهار کودک مرد و زن اما زن و شوهر نیستند. زنِ این خانواده، نامادریِ مرد است. و کودکان بچههای مرد. این، یک «خانواده» است. خانوادهای که به شدت واقعیت دارد اما در تصویر متعارف ما از خانواده جایی ندارد رخدادهای فیلم به شدت جدی، گزنده و متأثر کنندهاند. بحبوههی انقلاب، تظاهرات، پیروزی انقلاب و سپس جنگ، جبهه، و بمبارانهای شهری در هر روایت معمولی از تاریخ آن سالها، همین رخدادها است که در مرکز خواهد بود. اما در روایت این فیلم، این رخدادها با این که بسیار برای کلیت داستان تعیین کنندهاند اما باز در حاشیهاند چرا که داستان از چشم کودکی هشت ساله روایت میشود. دغدغهها، هراسها، اضطرابها، عشقها، آرزوها و هیجانهای کودک هشت ساله است که ما را با خود میبرد و جریان فیلم را پیش میراند. انقلاب و تظاهرات و جنگ و بمباران، همه از نگاه شوخوشنگ و بازیگوش و گاهی هراسخوردهی کودک است که وارد فیلم میشود و در آن جهان کودکی جایی بیش از حاشیههایی گذرا نمیتواند داشته باشد.
مرد فیلم، یک بیماری تنفسی دارد، مدام نفستنگی میگیرد و اسپری میزند و استرسی به کودک و از طریق او به مخاطب وارد میکند. خانواده، فقیرند اما درمانده نیستند. راوی فیلم که همان کودک است، توضیح میدهد که به دلیل بیماری پدرش، نمیتوانند در مرکز شهر زندگی کنند. بنابراین در روستایی در حاشیهی کرج در خانهای نیمهساخته زندگی میکنند. باز هم از تصویر متعارف از «خانه» خبری نیست. پدر رانندهی ماشین توزیع کالا در شرکت کفش بلا است و سرش به کار خودش است. در ماجراهای انقلاب و تظاهرات حضوری ندارد و بیشتر تماشاچی است. گاهی بچهها و نامادری را هم برای تماشای تظاهرات به شهر میبرد. با این حال پس از پیروزی انقلاب و با شروع جنگ، تصمیم میگیرد به جبهه برود. تصمیماش برای رفتن به جبهه هم ربطی به عقاید ایدئولوژیک و مکتبی ندارد. بلکه از سر همان کنجکاوی و هیجان شخصی است. نامادری را راضی میکند و به جبهه میرود و ترکش هم میخورد. باز هم تصویر رایج از «رزمنده» و «جانباز» دچار خدشه میشود.
نويسنده ميبرتمون به ذهن يه دختر ٨-٩ ساله و اين كار رو خيلى قشنگ و دقيق انجام ميده... كتاب پر از داستان پريان و تخيلات كودكانه ست، به درد وقتايى ميخوره كه بعد از چندتا كتاب سنگين يا قطور ميخواى به خودت استراحت بدى. آخرش رو درست نفهميدم چى شد، بايد فيلمش رو ببينم و اميدوارم اونجا مشخص بشه.
واقعا زیبا ، فیلمش هم هست عالی درد و رنج دختری که نابغه است اما مورد بی مهری مادربزرگ است ، مادربزرگ با عقاید کهنه و پوسیده ... اخرش غمناک و سوزی بر دل میگذارد .. https://taaghche.com/book/30192