Leonid Nikolayevich Andreyev (Russian: Леонид Николаевич Андреев; 1871-1919) was a Russian playwright and short-story writer who led the Expressionist movement in the national literature. He was active between the revolution of 1905 and the Communist revolution which finally overthrew the Tsarist government. His first story published was About a Poor Student, a narrative based upon his own experiences. It was not, however, until Gorky discovered him by stories appearing in the Moscow Courier and elsewhere that Andreyevs literary career really began. His first collection of stories appeared in 1901, and sold a quarter-million copies in short time. He was hailed as a new star in Russia, where his name soon became a byword. He published his short story, In the Fog in 1902. Although he started out in the Russian vein he soon startled his readers by his eccentricities, which grew even faster than his fame. His two best known stories may be The Red Laugh (1904) and The Seven Who Were Hanged (1908). His dramas include the Symbolist plays The Life of Man (1906), Tsar Hunger (1907), Black Masks (1908), Anathema (1909) and He Who Gets Slapped (1915).
«Η ζωή του Βασίλι Φιβέισκι» ήταν θαμμένη βαθιά σε αδυσώπητους πόνους, απανωτές συμφορές, αβάσταχτες δοκιμασίες, μη αναστρέψιμες πορείες σε ανηφορικές εκτάσεις, προς έναν γολγοθά εφιαλτών που επαναλάμβανε την σταύρωση του ξανά και ξανά. Αμείλικτα. Απάνθρωπα. Καταραμένα.
Κάποιες φορές, μεσολαβούσαν χρονικά διαστήματα που του επέτρεπαν να τραφεί με ταπεινά όνειρα και μεμψίμοιρες ελπίδες επιβίωσης, μα τον πρόδιδαν οικτρά τα τραγικά γεγονότα και πνίγονταν σε ποτάμια απελπισίας.
Κι όμως, συνέχιζε, να πέφτει και να σηκώνεται, κάθε φορά σε μια πιο χαοτική πτώση, πάλευε με τραύματα παλιά που πυορροούσαν ή νέες πληγές που αιμορραγούσαν, δεν άντεχαν τον μόχθο της επούλωσης και έπλαθαν λιβανωτές ακυρωτικές ενστάσεις αποθέωσης και αποκαθήλωσης προς τα χερουβείμ που μεσολαβούσαν στον Δημιουργό του.
Ένας ιερέας πράος, δυνατός, βαθιά θρησκευόμενος, χωρίς λύτρωση θανάτου, δίχως ελπίδα Αναστάσης ή προσδοκία ανταμοιβής απο θυσίες και προσφορές της ψυχής, του νου και της σάρκας του. Μονάχα πυρωμένοι βωμοί για το εξιλαστήριο θύμα που δεν κατάφερε ποτέ να εξευμενίσει τους θεούς των ανθρώπων. Τον δικό του Θεό. Έναν οποιονδήποτε Θεό, μια δύναμη στήριξης που αναζητούσε με λαχτάρα, υπομονή και ενεργοποιημένη την ψυχολογική του αστάθεια. Αυτή ακριβώς που τον καταδίκαζε πάντα, μαζί με τις προσευχές και τις θείες λειτουργείες στους ναους της διαταραχής, σε άκρως αρνητική αξιολόγηση, με βάση την γεωμετρική κλίμακα μέτρησης της παραφροσύνης.
Μια νευρασθένεια πίστης και αφοσίωσης που τον δίχασε, τον διέλυσε, τον οδήγησε στην απόλυτη παραίτηση απο κοσμικές και εξωκοσμικές προσδοκίες.
Στο εκκλησίασμα της αγάπης η δοξολογία πίστης έγινε νεκρώσιμος ακολουθία για την οικογένειας του. Η εξομολόγηση πούλησε την μετάνοια σε ουράνιες αγορές θρήνων και ο θεός των οικτιρμών απουσίαζε απο τον πλειστηριασμό της επίγειας ικεσίας. Οι μάσκες της πίστης έπεσαν και τα θαύματα της απόμειναν γυμνά και σκοτεινά σαν τον νεκρικό έρωτα που τραγουδάει και μαζί του χορεύουν παιδιά, γυναίκες, μνήμες, αγαπημένα πλάσματα του κόσμου, αυτά, που μελετούν την μοναξιά, τον πόνο και την ερήμωση του ανθρώπου.
Ο ιερέας Βασίλι Φιβέισκι έζησε την προσωπική του τραγωδία με βοηθό την βαριά και αμείλικτη μοίρα ολόκληρη τη ζωή του, σε ενα μικρό ρωσικό χωριό. Οι επίμονες λιτανείες της διαταραγμένης του ψυχής μετά απο το φαρμακερό αντίδωρο του έρωτα και την θεία μετάληψη της φύσης τον οδήγησαν στα έγκατα της ύπαρξης του. Μιας ύπαρξης που την πήρε ο Θεός και έφυγε ....!
آندرییف معتقد است هیچ نوری از شکافها وارد نمیشود. هیچ رستگاریای در پس رنجهایمان نیست. رنجها کابوساند و حتی با ایمان هم این کابوس را رهایی نیست. زندگی واسیلی تفصیل این بینش اوست.
حکایت کتاب زندگی واسیلی حکایت دنیایی است که در آن شیطان نقش نور را بازی میکند و خدا در سایه گیر افتاده است. حکایت افولی از یک آرزو، سقوطی از یک رویا و سواری گرفتن از درشکهی زندگی در بیراهه منتهی به پرتگاه دیگر نه چندان وهمناک مرگ.
در وهله اول، جدیترین چیزی که راجعبه آندرییف میتوان گفت این است که ایشون تا مغز و استخوان روسی است. آن جنس ادبیات که برای من حداقل حکم خانه را دارد. نثرش حس غریبی نمیدهد. شخصیتهایش دوستهای بهتری از آب در میآیند. طبیعتش را انگار قبلاً تماشا کردهام. از حرفهایشان سر در میآورم. در میان شهرهایش گم نمیشوم. و به نحوی یک جور جنسی از ادبیات که همیشه برای من خاص بوده و هست. برای بعضیها اینطور نبوده و کاریش هم نمیتوان کرد! چند سال پیش یک مجموعه انگلیسی داستان کوتاه از آندرییف خوانده بودم و یادم است که چندتا از داستانهایش حرف نداشتند. آندرییف بیشتر دنبالهرو سبک نگارشی داستایفسکی شده است. فرزندی به مراتب خَلَف. کتابهایش را با احتیاط باز کنید یا نمیدانم چند نفس عمیق بعد از توصیفات شوم صحنههایش بکشید و از فضا و حس داستان که از همان ابتدا مثل بختک به سرتان میافتد نهایت لذت را ببرید و در موازات تمام این حرفها مواظب هم باشید، آندرییف هم مثل ما بسیار آزردهخاطر است. اندوه دیگر سایهای که پابهپای نثرش حرکت کند نیست، اندوهش هیبت پیدا کرده است. از میان چشمهای به درون افتادهاش به شما خیره میشود و باید که با او تا انتهای داستان را طی کنید.
در وهله دوم باید بگویم که این کتاب از قیمت خیلی گزافی برخوردار است و نه من فکر نمیکنم جنس ورقش یا نمیدانم جلدش چنین و چنان است که اینقدر دارد قیمت میخورد. اینطور شد که با یکی از بچهها تصمیم گرفتیم هرکدوم یکی از کتابهای آندرییف را بخریم و بعد خوانش باهم تعویض کنیم تا حداقل یک جوری این معادله منطقیتر شود.
در مورد داستان این کتاب باید گفت که آندرییف یک جور ایوب روسی رقم زده است. یک جور امتحان الهی، اما امتحانی که انگار بازیگر نقش اولش شیطان باشد، انگار اینقدر در تاریکی فرو رفته باشی که خدا دیگر پیدایت نکند، یا شاید همانطور که در کتاب روایت میشود رشته تقدیر مرموز بعضی آدمیان با بند نافهایشان بریده نمیشود و تا خود گور برای آنها موانع و عجایب سوزناکی را در زندگی رقم میزند. قصه کتاب مربوط به کشیشی به اسم واسیلی است که قرار است این امتحان ایوبوار را طی کند. کُلیت کتاب در به چالش کشیدن ایمان به خداست. و به گمان من بالاتر از آن، ایمان به زندگی. اینکه در نهایت این همه رنج در آن ترازوی آسمانی چهقدر قرار است بیارزند؟ نیچه جایی گفته بود که هنوز مشخص نشده است که سوختن ستمگر در دوزخ، چه سودی برای مردم ستمدیدهی این دنیا دارد. و من گاهاً عکسش نیز برایم تبدیل به سوال میشود. لذت بردن در سکوت خالی از انتظار و شوق بهشت چه فرقی قرار است برای رنجهای مردم ستمدیده این دنیا ایجاد کند؟
در پایان در مورد ترجمه، نظر من نسبت به آتش برآب فرقی نکرده، ایشون سواد روسی خوبی دارد و مشکلش بیشتر از سمت زبان فارسی میباشد و معادلها و ریتم و لحنهایی که معمولاً در ترجمهاش وجود دارند برای من هیچوقت خوشایند نبودند. اما به هرحال ترجمهی خوبی بود و رضایتمند هستم و کمی باعث خوشحالیه که حداقل آثار آندرییف از زبان اصلی دارند پشت هم ترجمه میشوند.
0- اولینبار پس از ورودم به جهان مرور کتاب نوشتن، برای کتابی با این فاصلهٔ زمانی از وقتی که تمومش کردم، متن مینویسم. هم خوبی داره هم بدی. خیلی جزئیاتِ کتاب رو یادم نیست، ولی بجاش الان با اعتدالِ بیشتری در مورد کتاب و وضعیتش حرف میزنم.
1- داستان در مورد زندگیِ پدر واسیلی است. همین؛ اما اینجا "قلمِ آندرییِف" موضوعیت پیدا میکند. داستان پیرنگ شگفتانگیزی ندارد. تعلیق یا شوک هم ندارد. روایتِ تلخی دارد، شرحِ ماوقع دلهرهآوری دارد، اما داستان ندارد. روایت، فراز و فرود دارد، اما هالیوودی نیست؛ با پدر واسیلی باید زندگی کنیم. باید "پدر واسیلی بود" با همه سختیهایش. همان سختیها و تاریکیهایی که در اولین صفحات کتاب، به روشنترین شکلِ ممکن چشم را کور میکند.
2- آندرییِف جهان را تاریک میبیند. نه تنها تاریک میبیند، بلکه تاریک روایت میکند. هم تصاویر تاریک است(یعنی واقعا المانهای کِدِر و سیاه زیاد دارد)، هم روایت و موقعیت اصلا شادان نیست. توصیفات کتاب از طبیعت، برای من یکی اصلا شفاف و روشن نبود. همیشه طبیعت در ادبیات، نماد طراوت و حالِ خوب است. ولی در جهانِ آندرییف، طبیعت نیز به آن چیزی تبدیل میشود که نویسنده میخواهد، عنصری در راستای انتقال جهانبینیِ بدبینِ آندرییِف. روایتِ لئونید آندرییِف همین است، عناصر را به خدمت میگیرد، برای انتقال حس و با این حس استدلال میکند و تو را قانع. غیرمعمول است، اما برای من گرفت. یعنی به خیالِ خودم جهانِ این نویسندۀ روس را فهمیدهام. حتی موضعِ سیاسیاش را فهمیدهام. به عنوان یک نویسندهٔ چپگرا، از لحاظ سیاسی با بولشویکها خیلی رفیق نبوده، برخلاف همصحبتِ شهیرش، ماکسیم گورکی. در آخر اون رِند جالب گفت(به زبان امروزی تبدیل میکنم): اینی که خوندم، عجب کابوسی بود!
3- این اثر، باعث بهت گورکی بوده است. همین تجلیلها و سابقهای که با آندرییِف داشتم، باعث شد انتظارم از این داستان خیلی بالا باشد، که البته محقق نشد. یعنی آنگونه که باید، مانند «یادداشتهای اینجانب» یا «یکی بود، یکی نبود» محقور و مجذوبِ قلمِ آندرییِف نشدم. البته احتمال داره در مرتبه دوم خواندن متن، به برداشتهایی برسم که الان بهشون نرسیدم. بازم میگم، یه علتی که فهمیدم آندرییِف، لااقل برای من یکی، نویسنده قابل اعتنایی است، این است که تحقیقا هر داستانی که ازش خواندهام، دوباره رفته تو لیستِ «میخواهم بخوانم»ها، این یعنی درگیر شدم با متن. یه سوال: آیا یک متنِ ادبیِ خوب کاری غیر از ایجاد «درگیری» برای خوانندهاش دارد؟ نه والا!
4- یک نقد دارم به متن که تحقیقا هیچ راهی نیست که حالِ دلم باهاش خوب بشه. نقدم هم اینه که چرا باید تصویر یک آدم معلول به مثابه عذاب، نخ تسبیح روایت داستان باشد؟ البته شاید تو بسترِ تاریخیِ متن، همچین تصویری از یک بچۀ معلول رواج داشته و آندرییِف بر اساس عرف و برداشتِ عمومیِ دوران خودش و به صورت مفروض، از یک فرزند معلول در خانواده، تصویر یک هیولا ساخته؛ اما مگر ادبیات چیزی بغیر از این است که از تاریخ خود باید جلوتر باشد و نشان بدهد انسان به دنبال چیست؟ فقط یه چیزی رو شفاف کنم، من برای ادبیات که خطکش و شاقول طراحی نمیکنم(اصلا من کی باشم!)، دارم میگم به تجربه دیدم که آثار بزرگ ادبی در بسیاری اوقات حاملِ معانی ترقیخواهانه هستند و علیه انگارههای فرهنگیِ ناصواب، قد علم کرده اند. اصلا بجز این، باشد اثرِ ما حاملِ نگاه پیشرو نیست، نباید که آغشته به برداشتهای ناصحیح از قشری از جامعه باشد. خلاصه انقدر از این تصویر آندرییِف از یک بچۀ معلول در خانواده، به مثابه هیولا و عذاب، بَدَم میاد که حد یقف نداره؛ اما این مورد رو هم نمیتونم ندید بگیرم که همین بچه به بهترین نحو ممکن مسئولیت خود در درام و روایتِ داستان را ایفا میکند. یه ستاره برای این تصویر عجیب از یک «انسان»؛ پر! نیم ستاره هم کم برای بازخوانی...
¿_ یه سوالِ عجیب و شاید مسخره: "باید فهمید و نقد کرد، یا باید نقد کرد و فهمید؟" تقدم و تاخر با کدومه؟
جالب بود با فاصله این متن رو نوشتم. چرا باید عجله داشته باشیم همیشه؟
فعلا چیز خاصی ندارم بگم. داستان جالبی داشت و با اینکه کوتاه بود اما رنگ و بوی رمان های روسی رو میشد احساس کرد. کلیت راجع به جنون و جدال شک و ایمان بود...
امتیاز چهار، آن هم برای چربیدن فرم به محتوا. حقیقتا آندرییف استاد نوشتار سهمگین و توصیفات هولناکه. از نظر فرم و سبک نوشتار حقیقتا که زندگی واسیلی هم یه اثر بسیار جذاب و سیاهه. با این حال، سبک و سیاق مورد پسند من، کمی محتوا محورتره. یعنی دوست داشتم این داستان که روایتی از جدال شک و ایمان یه کشیش تا خرخره نگونبخته، درونمایه و پیرنگ پروپیمانتری داشت.
و این دومین ترجمهی نسبتا جدید آتش بر آبه که خیلی به دلم نشست و به نظرم واقعا خوبه.
داستان دیوانهوار و بود مخوف، تاریک بود و شوم. درست مثل افکار آدمی. چیزی در نقد این شاهکار ندارم و فقط میتونم بگم چخوف راست میگفت: چه کابوسی بود این رمان!
همانطور که چخوف عزیزم پیش از مرگ و پس از خوندن این کتاب گفت: «هیچ میدانی چه وحشتی الآن به جانم افتاد؟ وای، چه کابوسی بود، این رمان!» باید بگم که بله... عجب کابوسی بود.
ویژگی خاص قلم لیانید آندرییف همینه: به رؤیا میبره، بدون اتفاق خارقالعادهای، داستان قلب و ذهن خواننده رو هدف قرار میده. داستان واقعیه، عادیه و قابل لمسه.
شخصیت اصلی این کتاب یک کشیش ارتدوکس روس هستش که برخلاف کشیشهای کاتولیک، میتونن ازدواج کنن. پدر واسیلی خودش پسر یک کشیشه و پس از ازدواج، صاحب سه فرزند میشه: دخترش، واسیلی کوچک اول و واسیلی کوچک دوم.
بله، هردو پسرش هماسم خودش هستن. و حتی دخترش هم، هماسم همسرش هستش. پس از مرگ واسیلی اول، زندگی پدر واسیلی دچار دگرگونی شدیدی از نظر روانی و اعتقادی میشه. و این کتاب، داستان شروع این شک و جنون تا پایانیه که به نوعی میشه پایانِ باز تفسیرش کرد.
خوندن این کتاب، مثل باقی کتابهای آندرییف برای من لذتبخش بود. و اگه بخوام بین چهار کتابی که ازش خوندم رتبهبندی کنم، بعد از یادداشتهای شیطان در جایگاه دوم میذارمش. نمرهای که بهش میدم، ۴ هستش. درمورد پیشنهاد دادن این کتاب، نمیتونم با قطعیت بگم «حتما بخونید»، چون فضای کتاب برای هر روحیهای مناسب نیست و بهتره اول کتابهای دیگهای از آندرییف بخونید و با قلمش آشنا بشید. ~~
همه اینا رو اول گفتم تا برم سراغ نظر و نقدم درمورد این کتاب که ممکنه شامل کمی اسپویل هم باشه. از اونجایی که واقعا بلد نیستم خوشگل و ادبی بنویسم، به سبک خودم میگم:]
من پدر واسیلی رو درک میکنم. اون پسر یه کشیش بود و خودش هم کشیش بودن رو انتخاب کرده بود. چون تمام عمر، کتاب مقدس رو خونده بود و به خدا ایمان داشت. و همینطور عاشق مردم بود. این راه رو انتخاب کرده بود تا مرهمشون باشه. هرچند خودش احساس بیگانگی میکرد. پس از مرگ پسر اولش، دچار فقدان و غم شد و احساس بیعدالتی میکرد (احتمالا)، ولی همچنان سعی میکرد ایمانش رو حفظ کنه، هرچند خودش هم میترسید اقرار کنه که پایههای ایمانش متزلزل شدن. بههرحال اون یه کشیش بود که نماینده دینش حساب میشد و با یه آدم عادی فرق میکرد.
اولش فکر میکرد این غم مخصوص خودشه و فقط خودش دچارش شده، ولی کمکم تو مراسمهای اعتراف به گناه متوجه شد باقی افراد هم این احساسات رو حس میکنن و اونا هم زجر میکشن. چیزی که باعث شد بیشتر به شک بیفته که «اگه همه دارن زجر میکشن و زندگی همه سخته، پس خدایی که من دارم از لطف و مرحمتش میگم، کجاست و چه میکنه؟»
ولی بعد از دومین غم بزرگی که تجربه کرد، ایمانش فکر میکنم کاملا فروپاشیده بود؛ اما با چنگ و دندون تلاش کرد نگهش داره و به خوندن افراطی کتاب مقدس رو آورد. احتمالا برای اینکه دلیل زندگی مشقتبار و دردهایی که تو زندگیش هستن رو پیدا کنه. و این رو تو تلاشهاش برای اثبات معجزه و لطف خدا به یک نابینای مادرزاد به پسرش میشه دید. که حتی اگر فرد با یه بدبختی بزرگی مثل نابینایی (به تصور پدر واسیلی) به دنیا بیاد، تهش خدا نور زندگیش میشه و بهش معجزه بینایی میده. و این باعث میشه امیدوار بشه که این رو تو زندگی خودش یا اطرافیان ببینه، تا مطمئن بشه که خدایی هست و سختیها در نهایت یه نتیجه خوب در زندگی زمینی دارن.
در واقع واسیلی کوچک آینه درون پنهان پدر واسیلی هستش. چون از خشم و بیایمانی پدر و غم و رنج مادر زاده شد. پدر واسیلی ساکت و خودخور هستش و همیشه متفکر به نظر میرسه و درد خودش رو حتی پنهان میکنه، ولی واسیلی کوچک درندهخو و لجبازه که هر چیزی رو بخواد باید به دست بیاره. شاید نماد چیزیه که پدر واسیلی نمیتونست باشه.
از طرفی پدر واسیلی به خاطر کشیش بودنش به این نوع زندگی زنجیر شده بود. و این زنجیر شدن رو هم تو پسرش با معلولیت میشد دید، که پسر با معلولیت معنا میشد و پدر با روحانیت. و هردو جز جدانشدنی این دو بودن. و همینطور حس میکنم رنج پدر واسیلی به خاطر پسرش، نه به خاطر نقص پسر، بلکه به خاطر این بود که خودش رو گناهکار میدونست و حس میکرد باعث رنج پسرش شده. و وجود پسر، سند گناهکاری خودش بود و این عذابش میداد. و حتی قسمت توهم پایانیش، اینکه پسرش رو تو تابوت میدید، به خاطر این بود که منتظر معجزهای برای رهایی پسر از اون معلولیت بود. و وقتی تصورش از معجزه خدا خراب شد، احساس کرد زندگی پسرش هم با این معلولیت تفاوتی با مرگ نداره. یا — شایدم احساس میکرد تقاص گناهشه، بهعنوان کشیشی که رحمانیت خدا رو زیر سوال برده و بهش شک کرده. و واسیلی کوچک زاده شد و مرد، تا پدر تاوان پس بده.
و در نهایت، پایان این کتاب برای من اینطور تفسیر میشه که این خودِ پدر واسیلی نبود که مرد؛ بلکه ایمانش بود که بهکلی از بین رفت. و اون وحشتی که مردم رو به فرار واداشت، نه از دیدن یک مرد درهمشکسته، بلکه از تماشای مرگِ ایمان بود. چون وقتی نمایندهی دین، کسی که سالها واسطهی بین خدا و خلق بوده، دیگه نتونه امیدی به رحمت خدا داشته باشه، پس چه امیدی برای بندهی معمولی باقی میمونه؟
شاید من مثل بقیه فکر نکنم که «عجب شاهکاری!»، اما بهنظرم باید زندگی واسیلی رو خوند چون از اون داستانهاییه که پیرنگ میلیونها قصهٔ دیگه ست، معادلهاش رو به صورت روزانه میبینیم و میشنویم؛ چیزیه شبیه به سیزیف. اگه قرار بود دستهبندیش کنم میذاشتمش تو ژانر وحشت، انقدر که فضای وهمآاود و مالیخولیاییش من رو میگرفت.
کیفیت چاپ و گرماژ بالای کاغذش هم هر صفحه از اول برام عجیب بود. :)))
و باز هم جدال شک و ایمان، تقابل عقلانیت و دیانت که همیشه برای من موضوع جالبی بوده. این کتاب منو یاد کتاب ایوب اثر یوزف روت انداخت. پدر واسیلی یک کشیش باتقواست که در ابتدای داستان پسر کوچکش واسیلی رو در اثر غرقشدن در رودخانه از دست میده و شروع میکنه به شک کردن...
This entire review has been hidden because of spoilers.
واسیلی همون ایوب زمان هست،با این تفاوت که ایوب تا آخر بر سر ایمان خود ایستاد و بهایش را همگرفت... واسیلی دائم در جدال بین شک و ایمان بود.. صبری که هیچ خروجی برایش نداشت... چرا خدا همیشه برای امتحان بندگان خوبش آنها را در سختی قرار میدهد.. در سرتا سر زندگی واسیلی تقدیر سخت و مرموزی سایه انداخته بود(جمله آغازی کتاب) گویا این سایه نحس همیشه بالای سر واسیلی بود و هیچگاه تا آخر داستان او را رها و آزاد نگذاشت... شیطان در نور و خدا در سایه افتاده بود.. عجب کتابی،عجب داستانی،عجب ترجمه ای،عجب طرح جلد و کیفیتی و عجب پایان بندی... چه کابوس وحشتناکی بود این کتاب. ۱/۶/۱۴۰۳
“ زن در یک لحظهٔ کوتاه و هولانگیز دریافت که پدرواسیلی چهقدر تنهاست و انگار متعلق به او و یا هیچکس دیگری نیست و نه او و نه هیچکس دیگری هم نمیتواند این وضع را تغییری دهد و اگر کل مهربانان و زورمندان عالم هم جمع میشدند و او را در آغوش میگرفتند و دلنشینترین و مهرآمیزترین کلمات را نثارش میکردند، باز همانقدر تنها بود”.
داستان دربارهی کشیشی به نام پدر واسیلی است کسی که از بدو تولد بخت از او رویی گردانده و سایهی بدبختی و نکبت زندگی هماره بر او سایه افکنده و لمحهای او را رها نکرده اما باز اوست که با زمزمهی "من ایمان دارم" ایوبوار بر سرنوشتی که خالق برای او نوشته است، رضا میدهد. آن هنگام که فرزندش در رودخانه غرق شد با "من ایمان دارم" خود را تسلا میداد و وقتی که روزگار پسری دیگر را به او داد اما ناقصالخلقه، باز با "من ایمان دارم" خود را تسلا داد و باز آن هنگام که همسر دلبندش با مرگی جانخراش، مرگی که دل هر دردمندی را به درد میآورد، او را تنها گذاشت، با زمزمهی "من ایمان دارم" در برابر تقدیر مقرر شده سر فرود آورد و تسلیم شد. اما پدر واسیلی فقط یک فرد نبود بلکه او نمود تمام بشریت بود نمود تمام رنج و اندوهی که تمام انسانها را در بر گرفته و آنان را رها نمیکند. پدر واسیلی وقتی که کتاب مقدس را میخواند و در آیهای که کور مادرزاد شفا پیدا میکرد، چنان شاد و مشعوف میشد که گویی تمام شادیها و خوشحالیها دنیا نصیب او شده است و در اینجاست که میبینیم که شادی و خوشحالی نوع بشر هم، شادی و خوشحالی اوست. پدر واسیلی تمام رنجها و دردهای خود را تحمل میکرد اما وقتی که رنج و درد بشری را دید و آگاه شد که توانایی آن را ندارد که از این درد اندکی بکاهد، دیوانه شد و به هلاکت رسید. چخوف راست میگفت: چه کابوسی بود این رمان
چشم هام، صفحات پایانی کتاب را با همان جنونی دنبال می کرد که مثل مهی غلیظ از قلم آندری یف جاری بود؛ مهی که به آهستگی از واژه ها تا دور انگشتانم خزید و در آخر، دستان سردش را به گریبانم رساند؛ پشتم یخ زد و کتاب را بستم.
هنوز کتاب را در دست دارم و مدام این پرسش در سرم می چرخد: "چه می شود اگر در آن لحظه که بیش از هر زمان، عاجز و نیازمند، دستانم را به امید نور به سمت آسمان ببرم، تاریکی بر سرم فرو بریزد؟"
... و هرچیز باطل است و زندگی ظل و گمانی بیش نیست؛ انسان را از تمامی مشقتش، که زیر آسمان میکشد، چه منفعت است؟ زیرا هرآن که بر زمین زاده شود و برای هرچه در جهد باشد، چنان که اوراق مقدس گفته اند، اگر همهجهان را نیز به کف آرد، سرآخر با قبر خود محشور گشته است؛ آنجا که شهریار و گدا با هم یکی خواهند بود.
با آندرییف موافقم؛ هیچ پاداشی در کار نیست، زندگی شفقت حالیش نمیشه.
«اکنون که فضای خالی خانه یکسره روشن بود، زن در یک لحظه کوتاه و حولانگیز دریافت که پدر واسیلی چقدر تنهاست و انگار متعلق به او یا هیچکس دیگری نیست و نه او و نه هیچکس دیگری هم نمیتواند این وضع را تغییری دهد و اگر کل مهربانان و زورمندان عالم هم جمع میشدند و او را در آغوش میگرفتند و دلنشینترین و مهرآمیزترین کلمات را نثارش میکردند، باز همانقدر تنها بود.»
جز چند لغزش کوچک بین زبان محاوره و ادبی، ترجمه بینقص بود.
خب اولا اینکه روایتی که داشتیم اصالت روسی بالایی داشت و در تک تک لایه های داستان میشد ادبیات روسی رو لمس کرد.
زندگی پدر واسیلی زندگی شگفتانگیزی نبود که خیلی تعجب برانگیز و نفسگیر باشه اتفاقا زندگی بود که خیلی تلخ و حزنانگیز بود که چیزی برای شگفتزدگی نداشت.
نگاه لیانید آندرییِف به طبیعت تو این کتاب خیلی جالب بود برام، اینکه اکثرا نگاه نویسندگان به طبیعت یک نگاه مثبت و به عنوان منبع نشاط و طراوت هستش ولی اینجا آندرییِف نگاه بیشتر منفی داشت که طبیعت رو یجورایی خیلی به اصطلاح دارکتر از چیزی که هست نشون میداد و وقتی توصیفات مربوط به طبیعت رو میخوندی حس غم و اندوه فراوانی(melancholy) به آدم دست میداد.
توصیفات آندرییِف واقعا فوق العاده بود و درسته نمیتونم صرفا با خوندن همین یه اثر(اولین کتابی هست که از آندرییِف شروع کردم)، ایشون رو در زمره برترین نویسندگان روسی قرار بدم ولی واقعا هنر والایی از نویسنده در توصیف صحنه ها و حالات انسانی در این روایت داستانی مشاهده کردم.
پدر واسیلی حکم ایوب را داشت که بیشتر در تاریکی فرورفته بود و دائما بین شیطان و خدا مثل پاندول ساعت در حرکت بود. جوری بود که انگار به طور کلی خالق واسیلی فراموش کرده که همچین فرد بینوایی هم وجود داره. پدر واسیلی با آن همه بلا و بدبختی که به سرش میومد تقریبا میشه گفت داشت با بحران اگزیستانسیالیسم سر و کله میزد و در تلاش بود با ایمان به خدا و ایمان به زندگی این مشکل رو حل کنه.
تو این روایت باید با پدر واسیلی زندگی کرد و چشمارو بست و تک تک بدبختی هارو تجسم کرد. اون موقع هستش که میشه کابوسی رو که چخوف از اون صحبت میکرد فهمید.
با اینکه روایت پیرنگ خیلی غنی نداشت ولی میشد گفت که در نوع خودش روایت جالبی بود.
در نهایت ترجمه جناب آتشبرآب هم ترجمه خوبی بود و همینکه از زبان اصلی روسی به زبان فارسی به این صراحت و وفاداری به نثر نویسنده منتقل شده خودش غنیمت بزرگی محسوب میشه.
Andreev receives “Discovery of the Year” prize from me.
This was my first experience with this author, and it made me go ahead and make a list of all the his works I am going to read. I was impressed by how deeply he explores the struggles of his protagonist, Vasily Fiveisky, who navigates a world filled with existential despair and isolation. Fiveisky absolutely feels like my favourite Dostoevsky’s character- struggling and seeking to find his place in this confusing word and Andreev is like “Dostoevsky light” (or would be right to say “mini”, as his writing style is not primitive at all”).
Andreev’s writing is both beautiful and thought-provoking, mixing vivid scenes with profound reflections on identity and the pressures of society. Andreev captures the essence of what it means to be human in a way that resonates deeply.
“Он делал все, что делают другие, разговаривал, работал, пил и ел, но иногда казалось, что он только подражает действиям живых людей, а сам живет в другом, куда нет доступа никому. И кто бы ни видел его, всякий спрашивал себя: о чем думает этот человек? Так явственно была начертана глубокая дума на всех его движениях. Была она в его тяжелой поступи, в медлительности запинающейся речи, когда между двумя сказанными словами зияли черные провалы притаившейся далекой мысли; тяжелой пеленой висела она над его глазами, и туманен был далекий взор, тускло мерцавший из-под нависших бровей.”
Period hrišćanske tematike kod Andrejeva je prezanimljiv. Popunjava, izokreće i daje drugi pogled na ono što je zapisano u Bibliji i što je tako po difoltu, i što se ne preispituje jer je neko tako rekao.
Život Vasilija Fivejskog je Andrejeva obrada Knjige o Jovu. On ne daje čovjeka jakog u vjeri. Čovjeka čvrstog kao temelj. Ne. On daje čovjeka. Sveštenika. Onog, čija vjera bi trebalo da je čvrsta kao temelj. Ali ne. On daje čovjeka koji je okružen nedaćama i zlim djelima i koji polako počinje da sumnja. Da se bori sa sobom. Sa Bogom. Koji se polako cijepa da bi na kraju počeo da bježi od Boga koji kažnjava, koji čini da se nedaće sruče na glave onih nedužnih. Bježi od Boga ljubavi i oprosta u koga je vjerovao.
ای خدای غایب، ای سکوتِ بیکران، در جهانِ زندگانی غمبار، نام تو جز خلأیی که در آن، فریادها پژواک نمییابند چیست؟ انسان مفلوکی که نجات میطلبد، اما پاسخْ تنها بُهتِ یک جهان بیمفهوم است. ایخدای غایب، تو نه یک حضور، بلکه شکافی هستی در ساختار معنا؛ شکافی که در آن، شیطان و ایمان در هم تنیده میشوند، تا آنجا که تمایزشان محو میشود. و انسان، چون نشانهای سرگردان، نه در پرستشِ تو، که در انکار به نهایت حقیقت میرسد؛ و حقیقت چیزی جز «هیچ» نیست.
زندگی واسیلی داستانی است که در عین سادگی ظاهری، عمق فلسفی و روانشناختی فوقالعادهای دارد. این اثر با کاوش در ایمان، رنج و تقدیر، خواننده را به سفری درونی دعوت میکند که پر از پرسشهای بیپاسخ است. اگر به ادبیات فلسفی، روانشناختی یا آثار کلاسیک روس علاقهمندید، این داستان کوتاه اما تأثی��گذار ارزش خواندن را دارد
Тяжёлый рассказ, впрочем, как и большинство произведений Андреева. Однако это не умаляет великолепного слога, захватывающего сюжета и глубоких описаний чувств героев. Как всегда, гарантировано погружение в атмосферу описываемых событий. Главная нить сюжета - существует ли божественная избранность людей? Зачем нам жизнь, судьба или всевышний представляют испытания? Как мы должны реагировать? Сломаться или гордо нести дальше свою ношу? Это кара за прошлые грехи или просто некоторые люди отмечены роком? На эти вопросы пытается найти ответ отец Василий. Рассказ Андреева трогает, вызывает в душе напряжение, неспокойные, гнетущие чувства. Интересно, что происходило в жизни автора, что он смог ТАК писать на ТАКИЕ темы.
‘Все осуждали жизнь, но никто не хотел умирить, и все чего-то ждали, напряжённо и страстно, и не было начала ожиданию, и казалось, что от самого первого человека идёт оно’.
بریدهای از متن کتاب: ◇همگی از زندگی گلایه داشتند، اما هیچکس نمیخواست بمیرد و همه با شور و اشتیاق منتظر چیزی بودند، انتظاری که آغاز و پایانی نداشت و به نظر میرسید به عنوان میراثی از انسانِ نخستین به آنها رسیده است.
◇پدر واسیلی گاهی سعی میکرد سر صحبت را با او باز کند که مثلا کجا خواهند رفت و زندگیشان چگونه خواهد گذشت، اما زن نمیخواست گوش کند؛ چراکه حس میکرد کلماتِ دقیق و قطعی به نحوی رویای دور و دراز و بیشکل او را برمیآشفت و به طرز غریب و وحشتناکی آینده را به همان گذشتهی شکنجهبار نزدیک میکرد.
◇روال خانواده مانند قدیم ادامه داشت؛ آنان آتشِ شومینهی خود را روشن میکردند و از امور روزمره حرف میزدند، اما چیز وحشتناکی در میان بود: انگار هیچکس علاقهای به زندگی نداشت و همهچیز در حال فروپاشی بود.
زندگی واسیلی از نظر من یکی از بهترین های روسیه و شاهکارهای آندریف بود، مردی که با مشکلات زندگی ایمان خودش به خدا رو حفظ میکنه. درواقع واسیلی همه دارایی، خانواده و آینده رو از دست میده، اما ایمانش رو نه!
اون هر لحظه بیشتر از قبل به خدا امید داره و معتقده شاید برای امتحان الهی انتخاب شده، مثل مردی که چند هزار سال قبل در اورشلیم یا مردی که در بیابان های سینا خدا رو دید. روایتی از ایمان و جنون، درد و رنج، سیاهی و پلیدی.
حقیقتا باید بگم بدون لحاظ کردن ترجمه نمره دادم وگرنه قطعا در کمترین حالت ۱ ستاره کم میکردم. ترجمه لحظه به لحظه شبیه شکنجه بود! شکنجه ای که زیبایی کتاب رو از نظر خواننده محو میکرد...