(Bizhan Mofid) بیژن مفید (۹ خرداد ۱۳13 در تهران - ۲۱ آبان ۱۳۶۳ لسآنجلس) از نمایشنامهنویسان ایرانی است. از او تا به حال تعداد ۹ نمایشنامه انتشار یافته ولی آثاری از نوشتههای او به روی صحنه آمده، و بیش از ۱۵۰ نمایشنامه رادیویی و تلویزیونی توسط او ترجمه و کارگردانی شدهاست. با وجودی که از «بیژن مفید» تا به حال تعداد ۹ نمایشنامه به چاپ رسیده و علاوه بر این با آثاری که از نوشتههای او به روی صحنه آمده، و همچنین با بیش از صد و پنجاه نمایشنامه رادیویی و تلویزیونی که توسط او ترجمه و کارگردانی شده، ولی باز هم «شهر قصه» معروفترین اثر و نمایشنامهای است که از او به یادگار ماندهاست. ین نمایشنامه برگرفته از ترانهها، متل و ضربالمثلهای قدیمی ایرانی و سرشار از کنایه و اشارات و تشبیهات و اصطلاحاتی است که بیشتر در زبان گفتاری مردم کوچه و بازار ساری و جاری بوده و هست. بیژن مفید» روز ۲۱ آبان ماه سال ۱۳۶۳، دو سال بعد از ورودش به آمریکا، در لوس آنجلس در گذشت. با مرگ او ایران یکی از بهترین هنرمندان دوران اخیر را از دست داد. او نیز چون آن دیگر تئاتر نویس نامی و معتبر ما، «غلامحسین ساعدی» دانا و آگاه به آنچه که میکرد، وسائل ترک دنیا را برای خود فراهم آورده و خود خواسته و مصمم راهی را برگزیده بود که هر چه زودتر به پایان قصهاش رهنمون باشد. یاس و نومیدی او از آنچه که میخواست و نمیدید، و انزوا و دلزدگیاش را از آنچه که میدید و نمیخواست در یادداشتی به قلم «اردوان مفید» برادر و میزبان او در ایامی که در آمریکا سکونت داشت میخوانیم: «...بعد از یک ماه انتظار و نگرانی به فرودگاه لوس آنجلس رفتم که محموله [در تهران که به من تلفن میشد از او بهعنوان «محموله» یاد میشد:] را بگیرم. آنقدر رنجور و شکسته بود که باورم نمیشد . . . از هفته دوم ورودش که همه باخبر شدند، خانه کوچک ما پایگاه چهرههای آشنا و قدیمی شد که همه پروانهوار دورش میچرخیدند . . . ساعت حدود سه صبح است، همه رفتهاند و او تنها نشستهاست. گویی چون همیشه با خواب قهر است. سیگار، این آشنای دیرین در لابلای انگشتان استخوانیش جابجا میشود. عینکی بدقوراه به چشم دارد. بهطوری که نیمرخش را رنجورتر نشان میدهد. ولی هنوز استوار و محکم مینماید. تلویزیون مثل همیشه روشن است. وقتی وارد اطاق میشوم مرا نمیبیند. حرفهای روز را مرور میکند. تشویق دوستان به نوشتن و کار کردن و اینکه مردم تشنه آثارش هستند. کنارش مینشینم. میپرسم: چرا نمیخوابی؟ میگوید: نه، تو برو بخواب. فردا کارگری. . . قبل از آنکه با
نمایشنامه صوتی ماه و پلنگ رو که گوش میدادم مشخص بود مال دهه پنجاه تا اوایل شصت ضبط شده و کیفیتش صوتش کم بود و گاهی به سختی با وجود بلند کردن صدا متوجه کلمات شون میشدم اما داستان زیبایی داشت پر از استعاره هایی خاص و تشبیهش به رسوایی های عاشقانه ی بین عاشق و معشوق هایی که از طرف مردم لعن و نفرین و مسخره شدن و دیگر آبرویی به خاطر عشق شون برای اونها نمونده و دل شکسته از خلق در آرزوی رسیدن به هم هستند ...
من نسخهی صوتی داستان رو، با صدای خود آقای بیژن مفید داشتم و گوش دادن به این قصه، خصوصا با اون صدای گرم و لحن قشنگشون، انقدر برام دلچسب بود که طی یک حرکت کمسابقه و حتی بیسابقه، دوبار پشت هم شنیدمش! اما نگم از شنیدنش... علیالخصوص با اون سر و صداهای اضافی ضبط و کیفیت پایین، منو برد به بچگیهام، به خونهای که پنج سال اول زندگیمو اونجا بودیم و شبهای طولانی خاموشی و بیبرقی که هنوزم که هنوزه انگار یه رسم ابدیه تو تابستونای اهواز. اونموقعا یه ضبط شارژی قرمز داشتیم که بالاش چراغقوه هم داشت و تو اون ساعتا حکم یه پکیج کامل سرگرمی رو داشت برای من، از بازی کردن با نور و شکلک درستکردن رو دیوار تا گوش دادن به نوارکاستهای "شهر قصه" که بابا برام میذاشت. انقدر واقعی خاطرهی اون شبا برام زنده شد که دلم خواست دوباره شهر قصه رو پیدا کنمو باز گوش بدم. خلاصه که من خیلی پسندیدم و از اون داستاناست که دوست دارم به همه پیشنهاد کنم، ریویو نوشتنش رو هم انقدر کش دادم تا برسیم به این نقطه از سال و بگم برای اونایی که اهل مهمونیای شلوغ شب یلدایی نیستن یا مثل من دیگه مادربزرگ و پدربزرگی ندارن که شبچلهای پای قصههاشون بشینن، شنیدن این قصه، تجربهی جذابی میتونه باشه.
چشمه ای خشک بودم تو در اعماق دلم جوشیدی تاک افسرده و پیری بودم تو شرابم کردی..
این شعرهای ماه و پلنگ خوراک دلبری کردنه بشینی حفظ کنی بعد موقع حرف زدن با معشوق هی تیکه هاشو بهش بگی مثلا بگی: این چیه که وقتی مبینمت توی من زنده میشه، رد میشه توی رگم، توی دلم، توی مغزم ، توی قلبم یهویی میجوشه؟
این نسخه اجرای رادیویی #ماه_و_پلنگ ، کیفیت خیلی داغونی داره من که توی سکوت مطلق گوش دادم و بعضی جاها رو دوباره برگشتم تا بفهمم چی میگن . با این حال ارزش شنیدن داره، خیییلی شیرینه ، خیییلی عاشقانه است و خلاصه خیییلی میچسبه 🥺😍 من نتونستم نسخه چاپی یا پی دی اف ازش پیدا کنم. اگر از چیزایی که میشنوم اطمینان ۱۰۰%داشتم، حتما مینشستم موقع شنیدن اجراش نت برداری میکردم، ولی اصلا نمیشه مطمئن بود. چون جاهایی آنقدر نویز زیاده حتی صدای راوی ها مفهوم نیست.
قصه، قصهی پلنگیست که عاشق ماه میشه و با ماه به گفتوگو میشینه. با ادامهی این گفتوگو خورشید مجال حضور پیدا نمیکنه و جنگل در تاریکی و سرما فرو میره اما حیوانات جنگل به جای اینکه دست به کاری بزنن فقط اعتراض میکنن و هر امیدی رو از دست رفته میبینن. اما ماه و پلنگ و جنگل و سرما فقط نمادهای ظاهری قصه هستند. وقتی که فهمیدم قصد اصلی این نمایشنامه بیان بخشی از زندگی دکتر محمد مصدق هست، از این همه نبوغ و زیبایی شگفتزده شدم
قصهٔ ماه و پلنگ در واقع ملهم از بخشی از زندگی و مبارزهٔ آخرین مرد از سلاسهٔ بزرگمردان تاریخ ایران، دکتر محمد مصدق، است. دورانی شامل حرکت و قیام و سقوط او. با این همه هرگز متوقع دیدن سرگذشت دکتر مصدق نباشید، چه این کار وظیفهٔ تاریخنگاران است. این اثر که در چارچوب یک روایت قدیمینوشته شده، همانطور که گفتم فقط ملهم از شخصیت دکتر مصدق و دورانی خاص از زندگی اوست. قصهای است به شکل سمبلیک و شاعرانه دربارهٔ مردی با آرزوها و رؤیاهایش (که در اینجا به صورت پلنگ، ماه و خواب پلنگ تصویر شده) که تک و تنها برپا میخیزد تا در این جهان چیزی زیبا و عمیق و درست بیافریند، اما.......در حقیقت من سرگذشت دکتر محمد مصدق را نوشته بودم. با آرمانها، رؤیاها، اشتباهات و هرچه که بود و همینطور مردم زمانهاش و حتی سقوطش! منتهی اینها به شکل سمبلیک و به شکل پلنگ درآمد. رؤیاهای او در اینجا خوابش هست و ایدهآلهایش که بهصورت ماه درآمده است. زمینهٔ آن فولکلور قدیمی ایرانی است که ماه و پلنگ عاشق هم میشوند یا برعکس. و پلنگ میپَرَد که ماه را بگیرد یادداشت بیژن مفید بر اجرای نمایش در لسآنجلس
شاید اون وقتی که من هنوز تو دنیا نبودم یا شاید پیش تر از اون حتی پیش از اون که اولین گیاه رو خاک سبز بشه اون زمونی که نه من پلنگ صحرا بودم و نه تو ماه آسمون من و تو جای دیگه توی دنیای دیگه،با هم آشنا بودیم توی دنیای پر از وهم و شکوه سالها پیش یه روز تنگ غروب رفته بودم نوک کوه که تو رو خوب تماشا بکنم یه دفعه اون پایینا ته اون درهی سبز یه صدایی پیچید یه صدایی که قلب منو از جا کند یه کسی داشت یه آوازی میخوند: همه عمر برندارم سر از این خمار مستی/ که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو حق نداشتی انقدر قشنگ باشی! :( بعد این نمایش دوست دارم بدوعم دور دنیا، از درختا بپرسم دلت نمیخواد حرف بزنی؟ تو که به فکر خستگیهای پَرِ پرندهها و غربت مسافرها بودی، کسی یه بار ازت پرسید دلت گرفته؟ نمیخوای بغلت کنم؟
قصهی پر غصهی ماه و پلنگ. پلنگی که نگرانِ خونهش بود و ماهای که نگرانِ پلنگِ کوهسار بود و مردمی که پلنگشون رو نمی خواستند. مردمی که همه چیزشون از سنگ شده بود. ابتدای قصه خوب پیش رفت، میانه اش هم خوب بود اما خوب به پایان نرسونده بود.
در زیر قسمتی از گفتگوی پلنگ و ماه رو میارم. گفتگو در اینجا توسط پلنگ شروع میشه: -داره بارون می گیره -مگه قطره های بارون شما از سنگه؟ -توی این دیار صدها ساله همه چی سنگ شده آسمون...ابر...گیاه...دست...دل...چشم...نگاه؛ همه سنگ...همه سنگ... اشک...شبنم...بارون...هر تبسم...هر آه... همه سنگ...همه سنگ... آره جز سنگ در اینجا چیزی پیدا نمیشه. خونه مون دیارمون باغمون...حصارمون همه سنگ...همه سنگ. آسْمونِ این دیار از سنگه چشمهش...برگ و گُلِش...بارونش... باهار و تابستونش... همه سنگ...همه سنگ... دیگه از سنگ قشنگ تر، توی دنیا چی میشه؟ سنگای خاموش و سخت... سنگهای بی شکست سنگهای سرد و مغرور و بلند که اقلّاً می دونی دیگه جز سنگ به چیز دیگه تبدیل نمیشن اما خب...ماهِ بلند... چی بگم...؟ سنگ که گرمی نداره. توی سینه اش تپش قلبی نیست نه نگاهی نه امیدی نه عشقی نه انتظاری داره. میدونی؟ وقتی نگاه یک کسی به چِشِت می افته می خوای از توش... یه حرفی بخونی. حرفِ سنگُ چه کسی می فهمه؟ وقتی دست کسی رو می گیری دلت می خواد که اونم دست تو رو فشار بده می خوای اون دست، مث دست خودت گرم باشه زنده باشه آخه آدم چطوری، دست یک سنگُ توی دستش بگیره؟ شهر ما از سنگه اینجا ما تو باغچه ها سنگ می کاریم اگه گاهی مست کنیم، گریهی مستی میکنیم اشک هامون همه سنگه همه سنگ؛ دردمون از سنگه دلمون از سنگه عقشمون غممون شادیمون ماتممون همه سنگ... همه سنگ... آره ای ماهِ بلند اینکه میریزه رو ما بارون نیست. این نگاهِ مردمِ دیار ماست
شاید اون وقتی که من هنوز تو دنیا نبودم ،یا شاید پیش تر از اون،حتی پیش از اون که اولین گیاه رو زمین سبز بشه،اون زمونی که نه من پلنگ صحرا بودم و نه تو ماه آسمون،من و تو جای دیگه توی دنیای دیگه،با هم آشنا بودیم😔 توی دنیای پر از وهم و شکوه؛مثل خواب شاپرک ،مثل رویای ی گل در شب مهتاب بهار.. مثل همون شعر که تو دره شنیده بودم:
گوش کن ای ماه بلند، صدف من مال تو. جزیرهی من مال تو. نذار که خراب بشه. نذار اینجا رو آب بگیره.
وقتی دست کسی رو میگیری دلت میخواد اونم دستت رو فشار بده. آخه آدم چهجوری میتونه دست یه سنگ رو بگیره؟ اینجا شهر ما از سنگه. اینجا ما تو شهرمون سنگ میکاریم.