Henri and Sonia are thrown into disarray when Hubert and Ines arrive for dinner one day earlier than expected. As the evening degenerates, the couples are given a second and third chance to revisit their differences and end on a different note.
Yasmina Reza began work as an actress, appearing in several new plays as well as in plays by Molière and Marivaux. In 1987 she wrote Conversations after a Burial, which won the Molière Award for Best Author. Following this, she translated Kafka's Metamorphosis for Roman Polanski and was nominated for a Molière Award for Best Translation. Her second play, Winter Crossing, won the 1990 Molière for Best Fringe Production, and her next play The Unexpected Man, enjoyed successful productions in England, France, Scandinavia, Germany and New York. In 1995, Art premiered in Paris and went on to win the Molière Award for Best Author. Since then it has been produced world-wide and translated into 20 languages. The London production received the 1996-97 Olivier Award and Evening Standard Award. Screenwriting credits include See You Tomorrow, starring Jeanne Moreau and directed by Didier Martiny. In September 1997, her first novel, Hammerklavier, was published.
این نمایشنامه درباره دو زوج است که در یک موقعیت در سه گونه مختلف با هم به گفتگو می نشینند. بعضی دیالوگ ها در عین سادگی واقعا درخشان است. بعلاوه گفتگوی آخر کتاب با نویسنده اثر
از انتهای کتاب: در این کتاب، تم هایی رشد یافته با جسارتی زیبا، که از یک اثر منحصر به فرد عبور می کنند و در خور فهم انسان هستند را می یابیم: ناشکیبایی ِ زیستن ، وسوسه ی فرضیه پردازی در مورد همه چیز، جهنم زندگی مشترک، انتظار یک تسلی
سه روایت از زندگی ماجرای شب نشینی ساده دو زوج را روایت می کند. در هر سه قسمت این نمایشنامه یک اتفاق تکرار می شد. زوجی به خانه زوج دیگر می رود. بنابراین موقعیت و شخصیت ها و حتی اتفاق ها یکسانند. آنچه در هر روایت تغییر می کند رفتار و خلق و خوی این دو زوج است. می بینیم که یک شخصیت می تواند در برابر یک موضوع ِ ثابت رفتارهای متفاوتی از خود بروز دهد. می تواند زود جوش بیاورد و عصبی شود، می تواند خیلی آرام و منطقی با موضوع برخورد کند. می تواند خود را ببازد یا هنوز امیدوار باشد و... در کل آنچه که من در " سه روایت از زندگی" پسندیدم، خواندن چند رفتار مختلف در مواجه با یک موقعیت ثابت بود و خب باید این را هم اضافه کنم که کل نمایشنامه گپ و گفت ِ بین دو زوج است. صحبت هایی که اکثرش کسل کننده و حوصله سر بر هستند و نیاز به یک خواننده صبور و با حوصله دارد.
آنری:من خیلی بالا زندگی نمیکنم،اینس...حتا راستش رو بخواین اون پایین پایین هام. اینس: عجب؟ آنری:خودتون که میبینین.ازیه شادی بیخودی میرسم به یه غم بیخودتر.همه ش بیخوده.
اوبر: آخرین باری که دیدمش بهش گفتم: گوش کنین سرژ،افشردگی یه مخمصه ست.کسی نمیتونه کمک تون کنه. کسی کاری براتون نمی کنه،تنها راه علاج اراده ست،اراده، اراده. این حرف من حالش رو سه برابر بدتر کرد. اصلا نباید چنین چیزی بهش میگفتم. عاطل و باطل مونده بود با چنان نگاه مخوفی که به عمرم ندیده بودم. اینس:اگه من افسرده بودم و بهم میگفتن اراده،اراده،خودم رو یه راست از پنجره پرت میکردم پایین.
It was a great pleasure for me to know Yasmina Reza & read this play. It was an interesting play & I liked it. The three versions of life given in this play are different but realistic & mostly sad moments of life. I also like the structure of this play. :)
دیدار شبانه دو زوج سه بار با موضوع واحد اما کلمات و برخوردهای متفاوت بیان شده است. همان اتفاقی که در زندگی عادی ما می افتد و عکس العمل ها و حتی لحن گفتار و نوع کلمات انتخابی منجر به حوادث مختلفی می شود. این نمایشنامه تئوری جهان های موازی را برایم تداعی کرد.
یه چیزی که تو این نمایشنامه منو جذب کرد اشاره ش به تئوری جهان های موازی بود. تئوری ای که این روز ها فکر منو زیاد به خودش مشغول میکنه. به نظرم نقد یلدا درباره ی این نمایشنامه کامله اگر میخواید بیشتر بدونید ازش.
I wanted to love this, but I didn't. And that's okay. Trois Versions de la Vie is definitely the logical predecessor to Reza's masterpiece Le Dieu du Carnage. In the former, she didn't quite take it there, didn't quite manage to create a believable bourgeois slaughter of such magnificent proportions.
Trois Versions de la Vie is a 4-person piece reduced to a classical basic situation. The couple Finidori (Hubert and Ines) visit another, but by mistake one day early, which exposes and intensifies the main conflict even faster. In itself, it is about the question of whether the host Henri will sacrifice his dignity by subordinating himself to his guest and professional superior Hubert (both men are astrophysicists). However, the issue that comes to the fore is how Henri deals with what Hubert seems to casually refer to as a message that may make his three-year research paper wasteful, and would thus prevent the take off of Henri's career. The host couple also have a child who keeps wailing and calling out to their parents from the nursery, which causes the couples to quarrel over educational principles. All the possible confrontations and changing coalitions that develop from these tensions are explored in Trois Versions de la Vie. In her fifth play, Reza offers three different versions of how the evening may go, all ending in ruin.
Reza's fifth play joins the ranks of her other theater plays in terms of premise, character archetypes and a plot that soon finds its climax in verbal abuse and the removal of masks behind which our protagonists hide the ugly side of their nature. However, where Le Dieu du Carnage proved its brilliancy by delivering not only a satirical but also a very realistic look into human nature, Trois Versions de la Vie falls rather flat. Much of its dialogue seems contrived. Many of the twists and turns seem to come out of the blue. Many of the fights seem to blow up without any trigger, and that makes them come off as forced and unforeseeable.
Nonetheless, the play can definitely score in one regard: its exploration of different possible outcomes by playing through three different versions of the evening, one more hilarious than the other. This enables Reza to show that these characters (with their differing personalities and prejudiced attitudes towards one another) were doomed from the start. No matter how they act, they will always attract the wrath of the others.
In the first version, Henri accuses his wife of being selfish because she does not want to dress up; however, he throws the same accusation at her in the second version, precisely because she wants to change her clothes quickly before the guests arrive. In the first version, Henri was so intimidated by his boss that he wanted to avoid the shame of his wife being dressed inappropriately. In the second version, we see him for the jealous husband he really is, a man who sees Hubert as a competitor for the heart of his wife… and as it later turns out: not without good reason. No matter how Sonia acts, Henri will never be pleased with her decision.
Despite the fact that Trois Versions de la Vie is a weaker play compared to Reza's magnum opus, it does seem to be a necessary one. The ideas behind Sonia and Henri and Ines and Hubert seem to have grown into the brilliant characters that are Véronique and Michel and Annette and Allain from Le Dieu du Carnage. And even though the tame exchange of blows of the former seem to pale before the proper bourgeois slaughter of the latter, it also becomes clear that only they made it possible. I don't think Reza would have written Carnage without having written Trois Versions, and thus I am grateful it exists.
« ما در حسرت دنیایی زندگی میکنیم که جدایی توش راهی نداشته باشه . در نوستالژی یک تمامیتِ گم شدهایم . نوستالژییی که با تکه تکه شدن جهان که محصول زندگی مدرنه ، تشدید میشه . » نمودِ واقعیِ انسان مدرن در مواقع تشویش و بحران ... ما خرده بورژوا ها ... ما انسان های به ظاهر متمدّن که نقاب به صورت زدهایم ... « اگه من افسرده بودم و بهم میگفتن : اراده ، اراده ؛ خودم رو یه راست از پنجره پرت میکردم پایین ! »
ما در حسرت دنیایی زندگی می کنیم که جدایی توش راهی نداشته باشه .در نوستالژی یک تمامیت گم شده یم.نوستالژی یی که با تکه تکه شدن جهان که محصول زندگی مدرنه،تشدید می شه. . این جهنم زندگی مشترک و خوب نشون داده بود
" آنری می خواد هم واسه اش اتفاق خوب بیفته و هم نیفته .می خواد هم موفق بشه و هم نشه .هم کسی باشه و هم کسی نباشه ... یه آدمیه که از شادی به غم می رسه و از غم به شادی ... بعضی ها می تونن با این زندگی کنار بیان و بعضی ه�� نمی تونن .. "
موقع خوندن اثر اولین چیزی که نظرمو جلب کرد شباهت زیاد موقعیت به نمایشنامه ی دیگه ی یاسمینا رضا "خدای کشتار" بود. دوباره دو زوج که یکی مهمان دیگری است و داستان پیرامون صحبتای آنها شکل میگیره. دیالوگ های قوی ای داشت و ایده و ساختار خوبی.
سه روایت از زندگی، سه روشِ گفتگو و تعامل را بیان میکند. اینکه چگونه کلمات در کنار هم قرار میگیرند و عبارات را میسازند و به ارتباطاتِ بین فردی و تعاملاتِ انسانی اعتبار میبخشند. این نمایشنامه شاملِ پنج شخصیت است، متشکل از دو زن و دو مرد و یک کودک شش ساله ای که حضورِ فیزیکی در داستان ندارد. این سه روایت، به سادگی توانسته است رابطه ی زن و شوهری، رابطه ی دوستانه و همینطور رابطه ی کاری را با ظرافت نمایان کند و به چالش بکشاند. در انتهای کتاب هم مصاحبه ی کوتاهی که با یاسمینا رضا انجام شده، به تحریر در آمده است. او یکی از بهترین نمایشنامه نویسانِ زنِ فرانسه است و همچنین در تأتری هم که بر اساسِ این کتاب به اجرا در آمد، نقش آفرینی کرد. داستان های روایت شده در هر بخش، مرا به این فکر می اندازد که چگونه میتوانستم در جایی جورِ دیگری حرف بزنم. اینکه هر کلمه ای و هر سخنی، فضای دیگری از گفتگو را نشانمان میدهد. و اینکه پس از هر کنشی باید منتظرِ چه نوع واکنشی باشیم. و از جهتی دیگر میتوان گفت که مطمئنا روایت های بسیاری در فراخورِ این داستان میتوان نوشت. چیزی که ممکن است هر کدام از خوانندگانِ عامی را به این فکر فرو ببرد که اگر ما در نقشِ هر کدام از شخصیت های داستان بودیم در مقابلِ فلان حرف، چنین میگفتیم و چنان میکردیم. به نظرِ منْ نویسنده، نه تنها داستان را تمام نکرده است بلکه اجازه ی ایرادِ سخنانی بیشتر و جامع تر را به مخاطبانِ خود میدهد. جوری که میتوان نتیجه گرفت این کتاب، در عینِ کم حجم بودنش گفتنی بسیار دارد... سپاس 🌺
" ... اين دنيا بدونِ ما چيه؟ يه جاي سردُ سياه، بدون يه مثقال شعر. ما روش اسم گذاشته ايم. ما آدماييم كه توي اين هزارتو، بيقوله هارو گذاشته ايم، ستاره هاي مرده رو، بي نهايت رو، ابديت رو، چيزهايي رو كه هيچ كس نميبينه، ماييم كه سرگيجه آورش كرده ايم... "
"به طور كلي چطور مي تونيم دنيايي رو تصور كنيم كه تصور كردن ِ ما بخشي ازون نباشه... ما در حسرت دنيايي زندگي مي كنيم كه جدايي توش راهي نداشته باشه. در نوستالژيِ يك تماميت گم شده ايم. نوستالژي اي كه با تكه تكه شدنِ جهان كه محصول زندگي مدرنه،. تشديد مي شه..."
" آنري مي خواد هم واسش اتفاق خوب بيفته هم نيفته. مي خواد هم موفق بشه هم نشه، هم كسي باشه هم نباشه. هم شما باشه اوبر، هم يه آدم سرخورده، مي خواد هم كمكش كنيم هم ولش كنيم. آنري اينه اوبر، يه آدمي كه از شادي به غم مي رسه، از غم به شادي. كسي كه يهو هيجان زده ميشه، بلند ميشه و هيجان زده فكر مي كنه زندگي پر از وعده ست، خودش رو با جايزه راسل يا نوبل تصور مي كنه، حسو حال يه دسيسه چينِ هيجان زده رو به خودش مي گيره و يهو بي دليل از پا درمياد و فلج ميشه، به جاي عجله،بي تابي، شك و ترديد، و به جاي اشتياق، دو دلي بي حساب مي آد سراغش، بعضيا مي تونن با زندگي كنار بيان و بعضي ها نمي تونن.."
اوبر: آخرین باری که دیدمش بهش گفتم: گوش کنین سرژ، افسردگی یه مخمصهست. کسی نمیتونه کمکتون کنه. کسی کاری براتون نمیکنه، تنها راه علاج ارادهست، اراده، اراده. این حرف من حالش رو سه برابر بدتر کرد. اصلاً نباید چنین چیزی بهش میگفتم. عاطل و باطل مونده بود با چنان نگاه مخوفی که به عمرم ندیده بودم. اینس: اگه من افسرده بودم و بهم میگفتن اراده، اراده، خودم رو یه راست از پنجره پرت میکردم پایین.
زندگی یکی است. در پس پوسته رخدادها یک واقعیت نهفته است، ولی این هرگز به آن معنی نیست که نوع برخورد و نگاه ما در نتیجه تفاوتی ایجاد نخواهد کرد. کاملا برعکس، بسته به کاری که ما با واقعیات ثابت زندگی می کنیم، نتایج متفاوتی رقم خواهند خورد به تنوع طیف رنگی سیاه تا سفید. سه روایت از زندگی، سه ترکیب از این نگاه ها و برخوردها را روایت می کند، و نتیجه سه نقطه از این طیف است.
موندم بین 4 و 5. به نظرم برای این که به یه کتاب 5 بدم باید یه چیزایی بیشتر داشته باشه. قبلا تو دیده بودم که یه داستان با یه سری شخصیت از سه زاویه دید مختلف روایت بشه ولی اینجا زاویه دید ثابت بود و شخصیتا بودن که هر بار عوض میشدن. نکته جالب تو این عوض شدنم این بود که ویژگیهای اصلی شخصیتیشون ثابت میموند و چیزی که تغییر میکرد انگار حال و هوای شخصیتا بود. برخورد همین شخصیتا با هم بعضی وقتا انقدر رک و خشن میشد که حتی -با وجود حفظ خط نمایش و ضربه نزدن به اون- میتونست یه کم حالت طنز به وجود بیاره. همین شخصیتا تو یه موقعیت دیگه خیلی با تعارف با هم حرف میزدند ولی معمولا یه سیر خیلی خوب وجود داشت که به اصطلاح روشون به هم باز بشه و هر چی از دهنشون در میاد به هم بگن. میشه با یکم سعی و تلاش واسش یه سری هدف و نکته اخلاقیم براش درآورد که خب چون همین یه نمایشو ازش خوندم نمیدونم که واقعا همچین هدفی داشته یا نه. ترجمه هم به نظرم خوب بود
چيزى بيشتر از سه روايت از يك كات ساده از زندگى در اين نمايشنامه هست. چيزى از جنس ويرانگى هاى اگزيستانسياليسم، يك فلسفه ى ناب با ويژگى هاى منحصر به فرد. چقدر فرق مى كند اگر زاويه ديدمان را كمى تغيير دهيم؟ يا در واكنش هاى آنى لحظه اى به جاى يك آري، نه بگوييم؟ شايد زوال سر انجام همه ى اين كنش ها ى واكنش بر انگيز باشد. تنها سر انجام حقيقي آن ها...
متاسفانه یا خوشبختانه، احساسی که آدمها به کتابهایی دارن که دربارهی روابط انسانی (چه در قالب رابطهی عاشقانه و چه در یک دینامیک کاری همتراز یا نابرابر و چه یک دوستی)، بسته به تجربهی زیستهشون داره. بسته به مقدار عمیق شدنشون و گستردگی تجارب انسانیشون داره. باز، متاسفانه یا خوشبختانه، که البته بیشتر متاسفانه چون بدا به حالم، خیلی بیشتر از اینها در معرض دینامیکهای انسانی متعدد و گسترده و خوشایند و ناخوشایند قرار گرفتم و شدت آنالیزگری درونیم و ابرازها و تحلیلهای بیرونیم خیلی بیشتر از اینهاست که این کتاب نقطه نگاه تازهای بهم بده.
(امتیازدهی من به کتابها نه بر اساس ارزش ادبی و کیفیتشون، که بر اساس تجربهی شخصی من با اون کتاب و اثرگذاری اون کتاب بر منه)
سونیا: «آنری» میخواد هم واسهش اتفاق خوب بیفته و هم نیفته. میخواد هم موفق بشه و هم نشه، هم کسی باشه هم نباشه. هم شما باشه «اوبر» هم یه آدمِ سرخورده، میخواد هم کمکش کنیم هم ولش کنیم. آنری اینه اوبر، یه آدمی که از شادی به غم میرسه، از غم به شادی. کسی که یهو هیجانزده میشه، بلند میشه و هیجانزده فکر میکنه زندگی پر از وعدهست، خودش رو با جایزهی «راسل» یا «نوبل» تصور میکنه، حس و حال یه دسیسهچین هیجانزده رو به خودش میگیره و یهو بیدلیل از پا در میآد و فلج میشه، به جای عجله، بیتابی، شک و تردید و به جای اشتیاق، دودلی بیحساب میآد سراغش، بعضیها میتونن با زندگی کنار بیان و بعضیها نمیتونن...
می شود گفت نمایشنامه خوبی است. البته نمی دانم چه قدر خوب! من این قدر متوجه شدم که یک شاهکار نیست، بد هم نیست، به هیچ وجه. خب نکات خوبش را می شود طرح جالب، استفاده از دیالوگ های یکسان توسط اشخاص مختلف در "نسخه" های متفاوت نمایش و روایت جذابش دانست. اما لزوم حضور یک "چیز" منسجم و پویاتر که گیرایی داستان را بالاتر ببرد، شدیدا حس می شد. چیزی مانند نمایش خدای کشتار، نوشته شده توسط همین نویسنده.
آخرین باری که دیدمش گفتم گوش کنین سرژ، افسردگی یه مخمصه ست. کسی نمیتونه کمکتون کنه. کسی کاری براتون نمیکنه. تنها راه علاج اراده است، اراده. این حرف من حالش رو سه برابر بدتر کرد. اصلن نباید چنین چیزی بهش میگفتم. عاطل و باطل مونده بود با چنان نگاه مخوفی که به عمرم ندیده بودم.
بر خلاف تصوری که من همیشه از نمایشنامه داشتم، این کتاب یک روایت ساده و روان از یک شب را ارائه می دهد. صحبت ها و حرکات عادی و شبیه به زندگی هستند. در کل ارزش خواند را دارد.