What do you think?
Rate this book


279 pages, Hardcover
First published January 1, 1978
«قهوهخانهی رندان باید بوده باشد! اما؛ نشانی از پیاله نیست. خاک کهنه،عطر شراب را دزدیده است. شیههی اسبان، مرده است. کرکر قلیان تنباکو به درز خشتها خانه کرده، خاموشی گرفته است. مردان کجکلاه و سیاهکاکل و تیزابرو که سبیلهای قَرَش خود را تابانده و با گیوههای یزدی ابریشمی و پاتاوههای رنگارنگ، کنار سکو نشسته، لمیده و خنده به دندانهای سفید خود داشتند، مردهاند. هیاهویشان در خرید و فروش اسب، شوخیهایشان، شرطبندیها و خشمشان، نعره و فریادهایشان، خروششان، بازیهایشان، رقصشان و آوای تنبورشان در اندروای سرگردان مانده است. کشتی گرفتنها، عشقهایشان؛ نماز پس از شرابنوشی، شببیداریهایشان؛ غبار سفر، گلبازی و نقل شاهنامه؛ صبحشان، آواز خروس و ذکر سحرگاهی زایران، همه، مرده است. نه چرخشی؛ نه بانگ و نه عربدهای. نیش قدارهای دیگر، بر سفره سکویی نمینشیند. پَرِ شولایی، سر دستاری در سپیدهدمی بر نمیتابد. رقصی در میانهی میدان نیست. مردان گذشته، زیرکان و رندان و عیاران و راهبانان و دلیران و دلاوران و عاشقان و سفرپیشگان و چابکسواران و چشمان پرخواهش زنان؛ همه مردهاند. سقف خالی. سکو خالی. رباط خالیست.
زندگانی رم کرده است. هیهات! کجا میبایدش جُست؟»
«چیست این مرگ؟ چگونه به سراغ آدم میآید؟ از کجا پیدایش میشود؟ چرا بیشتر خبرت نمیکند؟ از مادرت زاییده میشوی و خیالش را هم در سر نداری! غافل از اینکه او هم، مرگ هم با تو از مادر زاییده است. پابهپای تو. قدم به قدم. شاید او مرگ از مادری دیگر، از مادر خود، زاییده باشد! اما با هر نفس، با هر گام، با هر دم و آن، تو به او نزدیک میشوی و او به تو. رو به تو میآید. مثل چیزی که تو رو به آیینه بروی. تو رو به آیینه میروی، چیزی هم شبیه تو، همتو، رو به تو میآید. دیر یا زود به هم میرسید.
تو و مرگ.
او و مرگ.
نه! اصلاً مرگ از روبهرو نمیآید. مرگ پابهپا میآید. مرگ با تو میزاید. همزاد تو! از تو میزاید. از تو میروید. مرگ تویی، همان دم که زندگی تویی. همین که پای به زندگی گذاشتی، گام در آستانهی مرگ هم گذاشتهای. این دو را نمیتوانی از هم جدا کنی. با همند. اصلاً یکی هستند. مرگ و تو. تو و مرگ. اگر بخواهی از مرگ بگریزی، به زندگانی باید پا نگذاری. کاش میشد مرگ را زیر پاهایت له کنی. نابود کنی. اما مگر میتوانی سایهات را زیر پاهایت له کنی؟ نه! سایهات هم به اندازهی خود تو سمج است. تا تو هستی، او هم هست. هست تا تو را به سایهی مطلق بکشاند. تا تمامِ سایه. او، سایهی تو، دمادم رو به گسترش است. هر روز پهنا وامیکند؛ بیشتر پهنا وامیکند. قد میکشد؛ بیشتر قد میکشد. کشیدهتر و پهناورتر میشود. و تو، دم به دم، آن به آن، کمحجمتر میشوی. کمحجمتر. کوچکتر. سبکتر. بیرنگتر. خردتر. ساییدهتر. ناچیزتر. تا اینکه به چیزی رقیق، چیزی مثل حسرت بدل شوی و بعد، ناگهان تبدیل شوی. تبدیل به سایهات. جزو سایهات بشوی. خودِ سایهات. و این تو را به سایهی بزرگ بسپارد. به غروبی پهناور وصلات کند. به شبِ تمام.»