What do you think?
Rate this book


791 pages, Hardcover
First published January 1, 2013
اندر نبرد بیژن و پلاشان
ایرانیان سه روز در آن جای ماندند و چهارمین روز روی به راه نهادند. به تورانیان آگهی رسید که سپاهی از ایران به سوی کاسهرود میشتابد. دلیری جوان از توران به نام پلاشان به دیدن سپاه ایران و پژوهیدن و بررسیدن آن آمد. کوهی بلند در لشکرگاه بود، در یک سوی به دور از انبوه. گیو و بیژن بر آن نشسته بودند و سخن میگفتند. چون گیو پلاشان را از دور دید تیغ از میان برکشید و گفت:
«شوم؛ گر سرش را ببرم ز تن
گرش بسته آرم بدین انجمن.»
بیژن پدر را گفت که شهریار او را بدان کار پاداش داده است و بر اوست نبرد با پلاشان پرخاشخر. گیو او را بیم داد و گفت که پلاشان شیری است که هامون مرغزار اوست و مرد جنگی شکار او. بیژن او را آرام داد و زره سیاوش را از وی درخواست و بر تن کرد و بر بارهای تیزتک برنشست. پلاشان آهویی افکنده بود و بر آتش برشته؛
«همی خورد و اسبش چران و چمان؛
پلاشان نشسته، به بازو کمان»
اسب پلاشان به دیدن اسب بیژن خروشید و پهلوان تورانی دانست که سواری بدان سوی میآید. بسیجیدۀ کارزار به روبارویی با بیژن آمد و بر او بانگ برزد که: «آشکارا بگوی که نامت چیست؛ زیرا هم اکنون اختر بر تو خواهد گریست.» بیژن خود را شناسانید و دو پهلوان به نبرد پرداختند. نیزه ها و تیغها لخت لخت، درهم شکستند و اسبان در خون و خُوَی غرقه شدند و سواران از نبرد و آورد به ستوه آمدند. سرانجام، گرز گران برکشیدند بیژن کوبهای با گرز چنان بر میان پلاشان زد که مهره های پشتش خُرد شکست و از اسب به زیر افتاد. بیژن سر او را از تن جدا کرد و همراه با اسب و سلیح وی، به نزد گیو آورد و هر دو شادمانه آنها را به پرده سرای بردند، به نزد توس. پهلوان چنان شاد شد که گفتی از شادی روان برخواهد افشاند.