این هم صبح. صبح آمد و روشنایی پهن شد روی در و دیوار حیاطی که یک لنگه از در قدیمی فلزیاش کج - همچنان کج نیمه باز بود - انگار که باقی مانده بود نیمه باز چنان که لنگهی سنگین در خودش را فروانداخته بود و نیمی از لبهی پایینیاش گیر کرده بود توی زمین و خیلی زور میخواست که آن را از زمین جدا کنی و بکوشی چفت و جفتش کنی به لنگهی سالم ایستاده که آن لنگه هم در جای خود خشک شده بود و ده سانتی خاک و گل خشکیده آن را توی خودش قالب گرفته، بینیاز انگار به باز و بسته شدن.
Mahmoud Dowlatabadi is an Iranian writer and actor, known for his promotion of social and artistic freedom in contemporary Iran and his realist depictions of rural life, drawn from personal experience.
برنده لوح زرین بیست سال داستاننویسی بر کلیه آثار، به همراه امین فقیری ۱۳۷۶ دریافت جایزه یک عمر فعالیت فرهنگی، بدر نخستین دوره جایزه ادبی یلدا به همت انتشارات کاروان و انتشارات اندیشه سازان ۱۳۸۲ برنده جایزه ادبی واو ۱۳۹۰ Award for International Literature at the House of Cultures in Berlin 2009 Nominated Asian Literary Award for the novel Collon Collin 2011 Nominated for Man Booker International prize 2011 برنده جایزه ادبی هوشنگ گلشیری برای یک عمر فعالیت ۲۰۱۲ English translation of Colonel's novel, translated by Tom Petrodill, nominee for the best translation book in America 2013 Winner of the Literary Prize Ian Millski Switzerland 2013 Knight of the Art and Literature of France 2014
اردیبهشت ماه به محض منتشر شدن از نمایشگاه خریدمش و تا الان برای خودنش صبر کردم؛ هم چون ترس از تموم شدنش داشتم و هم دلسرد بودم بعد از خوندن عبور از خود... اما انگار با این داستان برگشتم به همون لذت خاص و منحصر به فرد قلمی که همیشه ستایشش کردم. عجیب لذت بردم و وقتی به این فک میکنم این مرد تو ۷۸ سالگی هم میتونه همچین اثری خلق کنه سرشار از شعف میشم. داستان دربارهی زنی به اسم آفاق در سالهای قبل از انقلابه که به طور اتفاقی با مردی آشنا میشه و اونو درگیر اتفاقاتی میکنه که در ابتدای قصه کاملا مبهماند. روایت بدون هیچ وقفه و حتی پاراگرافی ۱۴۳ صفحه خواننده رو دنبال خودش میکشونه تا همون ابهامی که آفاقِ قصه رو درگیرش کرده برای خواننده هم حل بشه. این جنس روایت، بدون مکث و یکنفس با فضاسازی بینظیر و بیان متفاوت، نقطهی قوت بیرون در به حساب میاد. توصیف سلول انفرادی، صحنهی اعدام زن و احوالات درونی آفاق فوقالعاده بودند و از سمتی اسم عجیب کتاب و شکلی که این اسم و دو کلمه در جای جای داستان تکرار میشه هم دوست داشتنی بود. دولت آبادی همیشه جوری مینویسه که دوس دارم بعضی از جملهها رو چندین و چند بار بخونم و حس کنم این لذتی که اینجا میبرم از این زبان و ادبیات قطعا در هیچ کتاب ترجمهای پیدا نمیشه. شاید همین باعث میشه خود داستان که همیشه برام اولویت اوله رو فراموش کنم و فقط و فقط از قلم و زبان لذت ببرم. قطعا اگر نویسنده کس دیگری بود ۴ ستاره میدادم، اما چه کنم که محمود دولت آبادی است و برایم سراسر عشق..
از نوجوونی عاشق دولت آبادی بودم و به واسطه ی قلمش با ادبیات داستانی ایران آشنا شدم و هر داستانی که بنویسه فارغ از خود ماجرا،صرفا به خاطر بیان خاصش برام دلنشینه.زمان داستان این کتاب مربوط به دوران قبل انقلابه و ماجرای یک فعال سیاسی که پس از پنج سال از زندان آزاد میشه و اتفاقی که باهاش مواجه میشه. و باز ستایش نثر دولت آبادی در این کتاب.. توصیفات، جمله بندی ها و فضاها... از خوندن این کتاب مثل تمام آثار داستانیش لذت بردم.
کتاب سخت خوانی بود و نیمه تمام ماند.علتشم اشتباه بد من در انتخاب کردن زمان مطالعه این کتاب بود،بعد از خنده سرخ و در حالیکه هنوز تو فضای اون کتاب گیر کردم نباید میومدم سمتش.نمره ای نمیدم و چند ماه بعد حتما و قطعا میام سمتش...اینجا مینویسم تا یادم باشه.
اولین رمانی که از آقای دولتآبادی خواندم کلیدر بود و دومین رمان جای خالی سلوچ. بیشک هردوی این آثار و به ویژه کلیدر شاهکار هستند و همواره با اطمینان گفتهام به این زودیها نویسندهای در ایران زاده نخواهد شد که بتواند رمانی خلق کند که با کلیدر رقابت کند. حالا بعد از خواندن یکی از جدیدترین رمانهای آقای دولت آبادی میتوانم بگویم که خود دولت آبادی هم دیگر نمیتواند آنچنان اثری را دوباره خلق کند. رمان بیرون در را با آه و افسوس و عذاب خواندم. سبک جدیدی که نویسنده برای نوشتن پیش گرفته بسیار خام و ناشیرین است و ملغمهای ست از زبان کلیدر و سلوچ با سبکهای پسامدرن امروزی که تکرار عبارات خاص و توصیفات گنگاش بیهیچ لطفی صرفاً تابربا هستند. استفادهی مکرر و غالباً غلط نویسنده از خط ربط برای پیوند دادن دو واژه و ساخت یک واژه جدید نمونهایست از تلاش شکست خوردهی نویسنده برای خلق این سبک و زبانی جدید. به عنوان مثال «ساعتت را وردار بگذار توی جیبت-کیفت.» «دخترک وظیفه دارد هر غروب، نه تاریک و روشن، برای پیرمرد غذایی-شام ببرد.» در نهایت پیشنهاد میکنم ابداً در جستجوی تکرار لذت کلیدر و جای خالی سلوچ دست به خواندن این کتاب نبرید. چیزی که در بیرون در میخوانید رمانی ناپخته و باورناپذیر است از یک نویسندهی تازهکار.
بعضی داستانها یافیلمها درزمان نزول اجلال ، وصف حال میشوند.درروزهاییکه گم کرده ای را " گم تَر" کرده ای ! کتاب بنی آدم دولت ابادی توجهم راجلب نکرده بود، پس سراغ این کتاب هم نرفتم تاچندروزپیش دست دوستی دیدم . گرفتم برای مطالعه در دوروزمتوالی که قول داده بودم پنج شنبه برش گردانم. داستانی است در143 صفحه بدون بخش بندی. یکسره. جابجا از منظردانای کل وزبان "آفاق " بیان میشود. زنی سیاسی که درگیرماجرایی عجیب میشود وکشانده میشودتا انتها . درزمینه ای ازدوران فعالیتهای گروههای سیاسی .کمی درام ، کمی حادثه ، اوج وفرود .قابلیت تبدیل شدن به فیلم را دارد. بعضی صحنه ها وتوصیفاتِ کوتاه ، درخشان است ..مثلا" وصف سلول انفرادی یا صحنه آویزان ماندن ملیکا.. اگر توصیفات زیاد و غیرلازم نبود، داستان کوتاه درخشانی میشد و شایدمی توانست پایان بهتری داشته باشد.فرداباید کتاب رابه صاحبش برگردانم. امتیازم درواقع سه ونیم است .
خبری از نثر همیشگی دولت آبادی نبود. برخلاف سایر کتاب های دولت آبادی، جملات کوتاه بدون نثر شعرگونه همیشگی و بدون توصیفات طولانی، این کتابو برام جذابیتشو کم کرد. خیلی از کتاب های دولت آبادیو بدون توجه به موضوع کتاب خوندم و با نثر زیباش ارضا شدم. ولی این کتاب با موضوع کلیشه ایش پایین ترین نمره کتاب های دولت آبادیو از نظر من داشت.
کلمات این داستان مغز را پر میکند ! داستانی نسبتا کم حجم اما پر از کلمات پر حجم است...بی بند ، تقریبا بی پاراگراف و بسیار کم نقطه ! جای نفس کشیدن برای کسی نمیگذارد...! اما داستانشاز لحاظ روایی خیلی هم داستان نیست !
دولت آبادی یکی از نویسنده های مورد علاقه ی منه. شاید بتونم بگم بعد از سالها دور بودن از کتاب خواندن، اولین خوانشِ رو با کتاب ایشان شروع کردم. جسته و گریخته کتاب میخوندم ولی به معنی واقعی نه. این یکی از متفاوت ترین کتابهای بود که از ایشون میخوندم. کتاب راجع به زمانی بود ک تا به امروز که من از دولت آبادی خوندم ، ندیده بودم ک توی زمان معاصر یعنی تقریبا زمان انقلاب، کتاب نوشته باشند. روای کتاب میشه گفت خانمی است بنام آفاق. و یه چیز جالب اینکه اینبار کتاب دولت آبادی راوی اول شخص دارد و راوی یک زن است. من از داستان کتاب لذت بردم.
اولین کتابی که از آقای دولت آبادی خوندم و انتظار خیلی زیادی ازش داشتم ولی متاسفانه چندان به دلم ننشست، البته میدونم کتاب های دیگر ایشون متفاوت هستند داستان تقریبا کوتاه 140صفحه ای درباره زندگی زنی میانسال به نام آفاق در دوران قبل از انقلاب است که مدتی را در زندان ساواک بوده، شوهرش را از دست داده و پدرش دقمرگ شده! پس از آزادی درگیر رابطه عجیبی می شود که خواندنش بهتر از تعریف من خواهد بود :)
مگر میشود از محمود دولتآبادی کتابی خواند و لذت نبرد؟ محمود دولتآبادی اینبار با قصهگویی منسجم شما را غافلگیر میکند. گم نمیشوی در پسکوچههای ذهن راویهای متغدد. از آن جملات و تکگوییهای بینظیرش کم کرده و اینبار تن به بطن قصه میدهد. .دولتآبادی با بیرونِدر هم مخاطبان خودش را تا حدودی راضی نگه میدارد هم مخاطبان تازهیی پیدا میکند. اگر تا حالا دولتآبادی نخواندید با بیرونِدر آغاز کنید. رمانی با درونمایهی سیاسی با راوی زنی زخمخورده که درگیر جریانات زندگی فردی مرموز میشود. ساده و روان.
کمتر کسی هست که ندونه من چقدر عاشق نثر و نحوه نوشتن دولت آبادیم و نثر این کتاب هم اصلا مستثنی نبود.واقعا دوست داشتم نحوه نگارشو ولی متاسفانه زیاد داستان به دلم نچسبید.قشنگ بود و خیلی هم مبهم ولی من با پایانش ارتباط برقرار نکردم و دوست نداشتم تا این حد گنگ تموم بشه...
«واژگان در شرح سکوت آدمها چه قدر اندک و چه مایه بی بضاعت اند.حتی می شود گفت سبک و جلف اند ،حدغایی ذلت نارسایی....»
اگه کتابو نخوندین ادامه ریویو ممکنه لذت خوندن داستانو ازتون بگیره: داستان درمورد آفاقه :خانوم میانسالی که بخاطر شوهرش فعالیتهای سیاسی داشته و البته توی درگیریا شوهرشو از دست داده و خودش هم تا مدتی زندانی بوده. آفاق الان با مادرش تنها زندگی میکنن و البته همچنان فعالیتهای سیاسیشو ادامه میده و واسطه اون با حزب فردیه به اسم یسنا که گویا از آفاق خوشش میاد و آفاق اصلا ازون دل خوشی نداره.
«چنین لحظاتی است که ازآنها با صفت تهی یادشده است ازبس که پرند و انباشته از انبوه ندانستن،انبوه هیچ.»
داستان اونجا شروع میشه که آفاق توی کافه فرانسه نزدیک دانشگاه تهران با یه مرد غریبه روبه رو میشه که اونقدر براش حس آشنایی داره که با اون همراه میشه و به خونه اش میره و به صورت اجباری شب اونجا میمونه و این باعث میشه با اتفاقات عجیب اون خونه آشنا بشه.آفاق تا مدتی دنبال اون مرد میگرده و به اون خونه رفت و آمد میکنه و درکمال تعجب میفهمه که اون مرد یعنی ماکار براش پیش خواربار فروشی محل یه یادداشت گذاشته و اینجوری وارد زندگی مردی میشه که بخاطر اعتماد کردن بیجا به دوتا مرد و وارد کردن بی چون و چرای اونا به زندگیش بعد از دوسه روز به اتهام نگه داشتن اسلحه توی مکانیکیش دستگیر میشه و بعد از یه هفته که از زندان افتادنش میگذره اون دوتا مرد برمیگردن ،به زنش تجاوز میکنن و دختر نوجوونش شاهد این صحنه بوده.همسر ماکار که کلا ارمنی و قفقازیه و از گرجستان اومده زن بسیار زیباییه به اسم ملیکا که بعد ازین اتفاق خودشو تو خونه دار میزنه و پدرش آبا آمن شاهد این ماجراست و بعد ازون دیگه هرگز حرف نزده... آفاق وقتی وارد این ماجرا میشه که ماکار داره سعی میکنه انتقام ملیکارو ازون دوتا مرد بگیره...
پیش می آید شخص در وضعیتی قرار بگیرد که دوست بدارد مغزش از تکاپو بازایستد،صریح تر این که بخواهد یک روز و ساعتی معین بمیرد،بمیرد و بعد زنده شود و ذهن خالی شده باشد از هر انچه تیغ و خنجر شکسته ای که مغز را شخم میزند .
. کتاب #بیرون_در نوشته ی #استاد_محمود_دولت_آبادی را خواندم. کتابی با تیراژ ۲۰۰۰۰ نسخه ای در نوبت چاپ اول که این روزها نظیرش را کم دیده و شاید بتوان گفت ندیده ام. داستان این کتاب درباره ی "آفاق"،زنی سی ساله،است که دست روزگار گرد پیری را زودتر از معمول روی چند شاخه از موهای جلوی پیشانی اش پاشیده است. همین به یک نشانه تبدیل می شود برای دیگران که او را بشناسند...به او اعتماد کنند...و از یار زود آشنای غریب به او پیامی را برسانند؛ چرا که «گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش». آفاق قصه عصر یک روز پاییزی در شلوغی های نزدیک انقلاب در کافه ای رو به روی دانشگاه تهران نشسته است و قهوه می نوشد که مردی رو به روی میز او می ایستد و با احترام از او می پرسد:«اجازه می دهید میز را من حساب کنم؟» زنی که او باشد انگار افسون مردی شده بود که حالا خود را در میان خانه ی تاریک او تنها می دید و چیزی که در ذهنش باقی مانده بود قدم زدن با او و پذیرفتن دعوت لبریز از حس اعتماد او و راه رفتن لنگان لنگان اش بود که به نظر آفاق نمی توانست مادر زادی باشد... #بیرون_در#محمود_دولت_آبادی #نشر_چشمه @cheshmehpublication . پ.ن: پیشنهاد می کنم نه تنها این کتاب بلکه همه ی آثار استاد دولت آبادی عزیز ❤❤رو بخونید. پ.ن.تر: صدای دلنشین استاد را که صفحه ی آغازین #بیرون_در را می خوانند؛از ويدئويی مربوط به جشن رونمایی این کتاب در شیراز از پیج زیر برداشتم. @razmibahar_photography #کتاب#کتاب_خوب#کتاب_بخوانیم#مطالعه#لذت_مطالعه#کتابخانه#کتابفروشی#کتابفروش#کتاب_باز#کتابدونی
در ابتدا حوصلهسر بر، در میانه گیرا؛ در پایان گنگ؛ بیرونِدر یک بلاتکلیفیست از هیچ، ماجرای زنیست به نام آفاق که در کافهای نشسته و از طرف شخصی دعوت به همراهی شده و سر از خانه اش در میآورد، در لحظهایی خاص شخص دیگر در خانه نیست و کنجکاوی زن برای کشف مجهولات و واکاوی بلاتکلیفیاش عصاره و دستمایهی ادامهی خلق داستان شده، خلق فضاها، آدمها با جزئیات حین خواندن بسیار به چشم میآید؛ درگیریهای خاص شخصیت اول داستان شخصیت پردازی خاص او و روشن کردن عقبهی او تا درگیر شدنش با موضوع و جریان داستان بر مجهولات رمان افزوده؛ قدرت قلم استاد دولت آبادی و تغییر جریان نوشتار در بزنگاههای خاص نیز از نکات قوت کتاب میتوان شمرد، اما همین تغییرات و بردن به اوج داستان و ناگهان دور کردن خواننده از موضوع اصلی و درگیر کردنش به جریان دیگر باعث شده از بعضی از اتفاقات داستان گنگ باقی بماند.. در پایان، روایت چندان روان پیش نمیره و گنگ تمام میشه؛ و اینکه ما که باشیم که بگوییم رمان قوام نیامده و آخر کار برای وقتی که گذاشتی و پرسشی که از خودت میپرسی که خب که چی جوابی نداری..
این داستان بلند را دولتآبادی به سال ۹۷ (یعنی هفتاد و هشت سالگی) نوشته است. متأسفانه انتخاب نادرست زبان روایت (سبک زبانی که بیشتر به درد کلیدر و جای خالی سلوچ میخورد) و نداشتن داستان منسجم و نبود شخصیتپردازی این کار را بیشتر شبیه به تمرین نوشتن کرده است تا داستانی قابل توجه. حس میکنم از جلد سوم به بعدِ «روزگار سپریشده مردم سالخورده» دولتآبادی در سبکی از نوشتن گیر کرده است که معلوم نیست دنبال جذب چه مخاطبی است.
بیرون در انگار تکرار مداوم داستانهای دولت آبادی است. این نثر باثبات آثار استاد علاوه بر اینکه خستگی نمیآورد بلکه شادی آفرین نیز هست. آدم کیفش کوک میشود وقتی میخواند و تا انتهای داستان گنگ میماند که چهشد؟ چرا؟ چگونه و... با وجود کلی توضیح و شرح دقیق و باجزییات وقایع، رازآلود ماندنش دلچسب است. این تعویض شدن هرازگاهی راوی هم که به دلنشینی داستان میافزاید. سایهات بر سر ادبیات ما مستدام.
شروع کتاب بیرون در اقای محمود دولت آبادی به شیوه ای نوشته شده است که در ابتدا احساس می کردم من درون داستانی گیر افتادم و با خواندن کامل و بی وقفه کتاب می توانم بفهمم داستان در مورد چیست ؟ داستان در مورد یک زن بیوه به نام افاق است که با مادرش زندگی می کند آفاق یک فعال سیاسی است که پنج سال زندانی بوده او در عصر یک روز به کافه قنادی فرانسوی رو به روی دانشگاه تهران می رود و بعد از همراه شدن با مردی نا آشنا ناخواسته درگیر یک موضوع می شود و کنجکاوی افاق برای کشف موضوع افاق رو مجبور به تلاش زیادی می کند ...
فضا و شخصيت هاي رازآلودي كه با قلم واژه شناس محمود دولت آبادى پرداخته شده اند. رازهايي كه تا صفحات آخر گلوي خواننده را ميگيرند. با همه "غير قابل باور بودن" اين داستان بلند از لحاظ داستاني، اگر هدف القاي حس خفقان و سياست زدگي بود، حاصل شد.
کتاب رو از دوست عزیزی هدیه گرفتم. با اینکه کتاب کم حجمی بود ولی داستان برای منکه به شدت به نوشته های آقای نویسنده علاقهمندم به سختی جلو میرفت. هم بهخاطر موضوع گنگ و مبهم آن و هم بخاطر شیوه نگارش . روی هم رفته دوستش نداشتم.
باز هم قلم شیوا و دلنشین آقای رمان ایران، محمود دولت آبادی "چگونه شدنی بود آن چشم ها و پیشانی را جست در هیاهوی خیابان ها و هیجان های مهارگسل زمانه؟ پس آن درِ مقابل دیوار کهنه ی باغ همچنان نیم گشوده است و گره کار همچنان بسته باقی است. آن مرد گُرد کجا رفت و این یک، این قامت شکسته چه می کند با روزگار؟ و از چه چنین در خود دچار کردند این زن را که ذهنش دمی غافل نمی توانست باشد از رفتن و آمدن. ذهن می رفت و بازمی گشت. می رفت و رفت." "پیش می آید شخص در وضعیتی قرار بگیرد که دوست بدارد مغزش از تکاپو بازایستد، صریح تر این که بخواهد برای یک روز و ساعتی معین بمیرد، بمیرد و بعد زنده شود و ذهن خالی شده باشد از هرآنچه تیغ و خنجر شکسته ای که مغز را شخم می زنند و چشم ها را می برند به سمت و سوی نابینا شدن- کوری."
زنان داستان های آقای دولتآبادی جذابند! حداقل در این سه کتابی که خواندهام، زنان منفعلی نیستند. شاید به واقعیت نزدیکتر. هر کدام به تناسب موقعیت خود، به روش خاص خود، میجنگند با «آنچه زمانه به دامنشان گذاشته»!
انتهای داستان، احساس بعد از یک اتفاق هیجانانگیز را دارد، مثل وقتی که آدم از جنگ برگشته باشد، ساک خود را به دست گرفته، حیران به خانه که زمانی برایش آشنا بوده نگاه می کند، انگار که میگوید:«خب، حالا چه؟»
از متن کتاب: «حالا من چه میتوانم بکنم دچار محض در ناشناختگیِ همهی آنچه فرایم گرفته است؟»
«حالا باید برمیخاست، تکانی به تن میداد اگر نمیخواست خودش مصداق پندار زنی در پشت در باقی بماند.»
اصلا شبیه انتظارم از نوشتههای دولتآبادی نبود! مبهم و گنگ و یه جاهایی حتی خستهکننده بدون اون توصیفات زیبا و طولانیِ آقای نویسنده.. برخلاف نظر بعضی دوستان من اصلا این کتاب رو به عنوان اولین اثری که میتونه از دولتآبادی خونده بشه پیشنهاد نمیکنم.
اگر کتاب هدیه نبود، امکان نداشت که بعد از صفحه ده ادامه بدم. داستان کتاب رو میتونین در نت هم سرچ کنید من نظر شخصیم رو میگم که همین امروز تمامش کردم. این کتاب شاید صرفا برای طرفداران محمود آبادی جذاب بنظر بیاد. کار های خوب و بد در کارنامه همه نویسنده ها وجود داره، اما به یاد ندارم بعد از خوندن کتابی اینقدر پشیمون شده باشم و حس نفرت از کاری که کردم در من برانگیخته شده باشه. نویسنده تلاش زیادی میکرد که با شیوه عجیب نوشتن که نهاد و متمم و مفعول و فعل هیچ کدوم سر جاشون نیستن، پیچیده بنظر بیاد. ناراحت کننده است که بگم حتی وقتی به تهش میرسین هم قرار نیست پایان دراماتیکی انتظارتون رو بکشه. همه مدتی که این کتاب کم حجم اما پردستانداز رو میخوندم، امیدوار بودم که نویسنده پرآوازه بتونه در پایان پاداش صبوری خواننده اش رو بده اما افسوس. نکته مثبتش هم جملات کم تعداد قصاری بود که ادمین های چنل پروکسی میتونن ازشون برای سر نرفتن حوصله ممبر ها استفاده کنند.