متن معرفی: از پشت جلد این ویرایش: هنوز تلفن آپارتمانم قطع نشده است. صاحبخانه یا در سفر است یا رحمش آمده است. رؤیاها هم مرا فراموش کردهاند. از جوانی این رؤیا همراه من بود که در آسمانخراشی مشرف به دریا، من یک آپارتمان مجلل دارم که معماران ایتالیایی و فرانسوی آنرا تزئین کردهاند و من هر صبح عبور قایقهای الوان را در دریا میبینم. نه، خودم خوب میدانم دیگر رؤیایی نیست. هرچه هست واقعیت گزندهی روزها و شبها است. پیری آرامآرام همهی رؤیاها را نابود میکند. همهی رؤیاهای من از پنجرههای بیمارستان به آسمان پرتاب شده است.
احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدر وی کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقةالاسلام کرمانی، و جد مادریاش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.
شاید روزی باد هرچه سهم من و تو از این جهان است را باخود بیاورد. آن روز دیگر نه شب شاهد من و تو است نه خورشید. از آن روز، باران پیوسته همراه من وتو خواهد بود. در ایستگاه های اتوبوس، در بیمارستان ها، در فرودگاه ها، در ایستگاه های قطار. در آن روز هم باز به یاد تو هستم که در پاریس با هم بودیم. رادیوی کهنه ی مسافرخانه یک آهنگ تانگوی قدیمی را با خش خش پخش می کرد. ایستگاه بعد مترو بهشت بود. من در ایستگاه بعدی مترو پیاده شدم. تو در انتظارم بودی. همه ی اینها حقیقت بود. تو را در باران پاریس گم کرده بودم. باران به پایان نبود اما تو خیس از باران پاریس به مسافرخانه آمدی. ما فقط فرصت داشتیم که بگوییم این مهتاب، این باران، این مسافرخانه، این مهتاب، این آهنگ قدیمی تانگو ابدی نیست!
وقتي اين كتاب تمام شد، تقريبا اشك در چشمانم حلقه زده بود. باور نمي كردم شاعري كه تمام اين سالها از آثارش گريخته بودم، اين چنين زيبا به زانو درم آورد. تنها كساني كه همچون من، و كودكي آن شرلي عزيز، در رمانس و زيبايي رويايي آن غرقه اند، مي توانند از خواندن اين كتاب لذت ببرند. باورم نمي شود كه فرصت ديدار احمدرضا احمدي را داشتم واز دستش دادم. گرچه، بهتر است او را نبينم. مي ترسم اين جادو باطل شود.
*انسان بی رویا کالبد بی جانی است. *اگر رویا و تخیل نبود انسان چه کور و کر بود.
اینکه برای هر شخصیت به جای اسم، یک صفت انتخاب کرده بود خیلی قشنگ بود. گاهی منم همینکارو میکنم، سعی میکنم برای کسانی که میشناسمشون یک صفت انتخاب کنم که خیلی واضح معرفیشون کنه. و اینکه منم شبیه اون عاشق 'باد'ام.
همون قلم، همون زبان، همون نگاه، همون نویسنده، اما این بار شخصیت یک بزرگسال است نه یک کودک. شیفته کتاب های کودک این نویسنده هستم. عاشق رمان بزرگسالش هم شدم. البته به قول نقدهای مختلفی که خوندم رمان مشکل روایت و داستان داره و هزار جور ماجرای تکنیکی. به نظر میاد من این کتاب رو دوست داشتم چون به شکل زندگینامه بهش نگاه کردم. انگار که روایت درونی نویسنده باشه.
آپارتمان، دریا / احمدرضا احمدی / تهران: کتاب نشر نیکا، چاپِ اول 1392 داستانهای فارسی: قرن14
دخترِ چشمعسلی برای اسبِ پا شکسته، ویلنسل میزد و اسب، همراهِ باران میگریست. [20] و فوارهی شیری-رنگی میانشان میجوشید و خاطراتِ هنوز نیامده را در خود محو میکرد...
همیشه، دویدنِ لباسها را در ماشینِ رختشویی دوست داشتم، مرا تسلی میداد. آنقدر گردشِ لباسها بهدنبال هم را از شیشهی گردِ ماشین نگاه میکردم که خوابم میبرد و با صدای تخلیهی آب از خواب بیدار میشدم. بعد به بالکن رفته و در حضورِ مهتاب، لختی منتظر میماندم بلکه «سوفیا لورن» بیاید و مانند فیلمِ «یک روزِ بهخصوص» دوباره رختها را با هم پهن کنیم. [16و17]
همسرم زنگ زد و باز هم پرسید: «چرا ما از هم جدا شدیم؟ ما که آنقدر با هم تفاهم داشتیم.» بعد هشدار داد که عاقبت، همسایههایم بابتِ صدای «ماشینِ» رختشویی [همسر/ماشین] از من شکایت خواهند کرد. به او اطلاع دادم که وضعِ پسرِ صرعی همسایه و فریادهایش همچنان همان است که بود و ما جماعتِ پنجره-بسته نیز چارهای نداریم جز آنکه عاجزانه یکدیگر را تحمل کنیم. [18]
وقتي يك شاعر، رمان مي نويسد ميشه با يك تير، دو لذت برد
كتاب خوبي بود. كتاب من را ياد آثار كريستين بوبن مي انداخت. تمام كتاب شرح احوال و تغييرات كُند نگاه انسان را پرداخت ميكرد(البته كه شاعرانه) . موضوع مرگ را هم كه هرگز نبايد از آثار ايشان جدا دانست.
"همه از خوشي و خوشبختي فصيح و رسا گمان مرگ داشتيم" "دلم ميخواهد روزي اين حافظه غم بار را به دريا بريزم، قبل از مرگم جهان را بي حافظه ترك گويم"
من احمدرضا احمدی را دوست دارم. کتاب بیشتر من را یاد کارهای وودی آلن انداخت که خب مطمئنا وودی آلن در فضاهایی که میسازد قصههای خیلی خوبی میگوید. دلیل انتخاب نیویورک به عنوان مکان داستان زیاد برایم روشن نشد.
شاید روزی باد هرچه سهم من و تو از این جهان است را باخود بیاورد. آن روز دیگر نه شب شاهد من و تو است نه خورشید. از آن روز، باران پیوسته همراه من وتو خواهد بود. در ایستگاه های اتوبوس، در بیمارستان ها، در فرودگاه ها، در ایستگاه های قطار. در آن روز هم باز به یاد تو هستم که در پاریس با هم بودیم. رادیوی کهنه ی مسافرخانه یک آهنگ تانگوی قدیمی را با خش خش پخش می کرد. ایستگاه بعد مترو بهشت بود. من در ایستگاه بعدی مترو پیاده شدم. تو در انتظارم بودی. همه ی اینها حقیقت بود. تو را در باران پاریس گم کرده بودم. باران به پایان نبود اما تو خیس از باران پاریس به مسافرخانه آمدی. ما فقط فرصت داشتیم که بگوییم این مهتاب، این باران، این مسافرخانه، این مهتاب، این آهنگ قدیمی تانگو ابدی نیست!