گلی یه دختر سادهس که عاشق رنگ قرمزه و همین کار دستش میده و عاشق گورخری میشه که یه روزی که پاییز هم نبود توی پارک نشسته بود و کتاب جلد قرمزی دست گرفته بود. کمکم گورخر همه زندگی گلی رو میگیره و چون گورخر شاعر بود و باید مدام فکر میکرد، گلی مجبور شد همه امور زندگی رو به عهده بگیره. فکرهای گورخر، تصمیمهایی که میگرفت، جلسات ادبی با دوستاش و خلاصه هر کاری که میکرد در اولویت قرار گرفت و گلی و مشکلاتش بیاهمیت شدن. حتی خونه قرمز و شادش تبدیل به یه خونه راهراه سیاه و سفید شد.
این قصه بیش از حدی که مورد انتظار نویسندهاش بود، منو غمگین کرد چون مشابهش رو با چشمهای خودم دارم تو زندگی یکی میبینم که واسه شادی گورخرش حاضره هر کاری بکنه، حتی فراموش کردن خودش و دستهاش که پر از کلمه بودن.