قهرمان این رمان تخیلی – علمی، پدربزرگ، قربانی یک اشتباه است؛ اشتباه دوستانی مصلحتاندیش که فقط خیر او را میخواهند. اما این خیرخواهی، در عصر رایانهها و لبیزرها و انرژی خورشیدی و اعضای مصنوعی و مهندسی ژنتیک به بهای گرانی تمام میشود، به از دست دادن پدربزرگ، با آن سبیلهای سفیدش، حکایت نگاهش، با لبخندها، خشمها و مهربانیهایش، با فردیتش. فاجعه از اعتنا نکردن به حرف خود پدربزرگ آغاز میشود. که مرتب میگفت: شما به چه حقی فکر میکنید که مصلحت مرا بهتر از خودم میدانید؟ چرا خود را مجاز میدانید به جای دیگران دربارهی منافعشان تصمیم بگیرید؟ [پشت جلد کتاب]
"جنگ، جنگِ بزرگِ هورمون و ژن بود؛ جنگ کسانی که بقای مرض شرط بقای آنها بود، با کسانی که خواهان یک دنیای سلامتِ مطلقاً بدونِ مطب و بیمارستان بودند." نادر ابراهیمی را به آثار عاشقانه و جملات نابش میشناسند، اما به نظر من تکثیر تاسف انگیز پدر بزرگ اگر شاهکار نباشد، دست کمی از یک شاهکار ندارد! تکثیر یه باتلاق عه! بخوای نخوای آروم آروم توش غرق میشی! "تکثیر تاسف انگیز پدربزرگ" بر خلاف سایر کتابای نادر ابراهیمی که بیشتر از داستان جملههای قشنگ دارند، کتابی داستان محوره با داستانی متفاوت و از نظر من جذاب! فلسفه اصلی کتاب به نظرم تفاوت زنده ماندن و زندگی کردنه. و به طور کلی موضوع و فلسفه و ایده ائولوژی کتاب رو دوست داشتم. از نظر من پدربزرگ و ترمیم/تعویضهاش تمثیل(و یا شاید مجاز) از زندگیهای ما و عصر جدید باشه! برام جالبه که کتاب سال ۱۳۷۵ نوشته شده اما به نظرم ابتدای فصل ۵ "تبلیغ"، بسی مشابه این حال و هوا و روزهای ما و دنیای مدرن ماست! تقابل عقاید سنتی پدربزرگهای ما و مدرنیتهی عصر ما. کتاب ۶ فصل داره ک ۴ تای اول داستان محور است و ۲ تای آخر بیشتر از تضادها و تقابلها و ایدئولوژیها میگه، برای منی که دانشجوی بیوتکم دو فصل آخر بسی لذت بخش و البته قابل تامل بود! خوندن کتاب به همه زیست شناسان و پزشکان اکیدا توصیه میشه!!
دیستوپیای «ابراهیمی» تکثیر تاسفانگیر پدربزرگ، احتمالاً متفاوتترین اثر مرحوم ابراهیمی است که در نوع خود و احتمالاً در ادبیات بیست و چند سال قبل ما کمنظیر است. نادر ابراهیمی با همان دغدغههای همیشگیاش در این کتاب سراغ روایتی متفاوت رفته است؛ روایتی از تقابل انسان و ذات انسانی و روحانی. درست است که روایت و سوژه خاص است، اما نادر ابراهیمی سبک و سیاق و نوع نگارش و ارزشهای همیشگی خودش را در برخورد با این سوژه هم ذرهای تغییر نداده است. ابراهیمی اینجا هم به روشنفکران و شبهروشنفکران در حدی که داستانش اجازه میداده تکهپرانی کرده، از مخالفتش با نظام سرمایهداری گفته و هر جایی اسم آمریکا را آورده، تنفر و انزجارش را برای لحظهای هم که شده پنهان نکرده است؛ بله، همان نادری که میشناسیم... نوع نگاه توحیدی نادر ابراهیمی در کنار بدبینیاش به علمی که در خدمت نظام سرمایهداری یا به قول خودش شیطان باشد، باعث شده تا آخرالزمانی متفاوت را ترسیم کند؛ یک آخرالزمان ابراهیمی. در آخرالزمانی که او وصف میکند جدالی در جریان است بین حق و باطل، بین طرفداران روح و نفیکنندگانش، و بین هورمون و ژن. در آخرالزمانی که او وصف میکند، ایران کانون حوادث و کانون علم و تکنولوژی است، و نادر ابراهیمی جهتگیری همیشگیاش را دارد و دغدغهی انسان را؛ بله، همان نادری که می شناسیم... جنبهی علمی تخیلی اثر، اگر در جای خودش بررسی شود، قابل توجه است. این که مرحوم ابراهیمی دنیایی را تصویر میکند که در آن دادههای بزرگ در کارند، ابرکامپیوترها پردازشهای پیچیده میکنند، و اعضای مصنوعی به اوج پیشرفت خود رسیدهاند، روایتی است که در زمانهی خود حقیقتاً درخور توجه و ستایش است و تا حدی خوب از آب در آمده است. ایضاً تلاش قابل ستایش نویسنده در به کار بردن معادلهای فارسی برای بسیاری از عبارات. نکتهی منفی مهم داستان از نظر من زبانی است که برای روایت انتخاب شده است؛ همانطور که گفتم نادر ابراهیمی سبک خاصی برای این اثر خاصش در نظر نگرفته و با همان نثر شاعرانه و پر از تکلف سخن گفته است؛ نثری که حقیقتاً تناسبی با فضای داستان ندارد. به نظرم، این داستان نثر سریعتر، خشنتر و شلاقیتری میطلبید و فضای داستان با تغییری در فرم، قطعاً بهتر میتوانست ساخته و پرداخته شود. اتفاق بد دیگر هم تا حدودی ابتر ماندن داستان است در فصل پایانی؛ داستان میتوانست فرجام مناسبتری داشته باشد، هر چند همین پایان فعلی هم موضع نویسنده را تا حد زیادی شفاف کرده است.
من عجیب لذت می برم وقتی نادر با پشت دست محکم می کوباند در دهن نظام سرمایه داری من عجیب لذت می برم وقتی نادر میخواهد زندگی کردن و نه زنده بودن را یادمان بدهد
نادر ابراهیمی در هیبتی جدید! چقدر نادر ابراهیمیِ «تکثیر تاسف برانگیز پدربزرگ» فرق داشت با نادر ابراهیمی یک عشاقانه آرام، آتش بدون دود و... . و چقدر این نادر ابراهیمی شبیه بود به آن نادر ابراهیمی. همان آدم باهوش، با احساس، با دغدغه و عمیق، اینبار لباس جدیدی پوشیده است و در هیبتی جدید ظاهر شده است. و چقدر دیر این کتاب را خواندم. و چقدر عجیب که این کتاب با این قوت و غنا آنطور که باید در بین کتابهای ابراهیمی شناخته نشده است. خیلی وقت بود که شب با افسوس اینکه چرا نمی توانم بیشتر بیدار بمانم و یک صفحه بیشتر بخوانم، نخوابیده بودم، و صبح با شوق اینکه باز هم میتوانم صفحاتی از کتاب را بخوانم بیدار نشده بودم. اما تکثیر تاسف برانگیز پدربزرگ بعد از مدتها این کیف و شوق را ایجاد کرد. قصه کتاب جذاب است و البته نه خیلی بدیع و بکر. خود ابراهیمی هم خیلی چنین ادعایی که ندارد هیچ، حتی خواسته یادآوری کند این بدیع نبودن را. انتخاب اسم هاکسلی برای یکی از شخصیتها بیش از هر چیز کتاب «دنیای قشنگ نو» آلدوس هاکسلی را به یاد میآورد. اما جدای از قصه جذاب و تعلیقی که در آن هست و روایت سرد و رعب آور نویسنده، بیش از هر چیز، جملاتی خوب و عمیقی که در دل روایت وجود دارد خواندنی است. جملاتی که گاهی میتوان از عبارت میخکوب کننده برای توصیف آنها استفاده کرد. تکثیر تاسف برانگیز پدربزرگ را بخوانید.
داستان درمورد پیرمردی است که به دلیل کهولت سن دچار بیماری ها و ناراحتی های متعددی میشود و نوه هاش سعی می کنند به او کمک کنند اما هر چه تلاش می کنند کار خراب تر می شود. درونمایه اصلی داستان حمله ی تکنولوژی به روح انسان ها است. این داستان به خاطر گونه ی علمی تخیلی اون بین آثار نادر ابراهیمی متمایزه اما همچنان روابط انسانی در این داستان مثل سایر کار های این نویسنده در اولویت قرار داره. این کتاب از پیشگامان داستان هایی که در ایران درمورد تکنولوژی نوشته شدند. پادآرمان شهر این داستان من رو یاد کتاب دنیای شگفت انگیزِ نو از آلدوس هاکسلی انداخت. در ضمن مقاله ی « بشر در انتظار فردایی دیگر» از شهید آوینی درمورد این موضوع بسیار خواندنی است. در اون مقاله بسیار از دو کتابِ دنیای شگفت انگیز نو و 1984 اثر اورول استفاده شده.
جملاتی از کتاب: پدربزرگ، صبور و به تقریبْ خاموش، با کمترین مقدار مشارکت، مبتلا به نوعی زیستن شده بود _ البته تا حد زیادی برخوردار از سلامت تن. ما، بی آنکه بدانیم در درون پدربزرگ _ در روح او _ چه می گذرد، پیوسته در اضطراب و انتظار حادثه ای بودیم. پیوسته، حتی در خواب.
اولین کتاب جدی ای بود که خوندم و کتابدوست شدنم کااااااملا مدیون این کتابه. چقدر متفاوته با کاری دیگه اقای ابراهیمی و چقدر دنیامو عوض کرد اون زمان. ارزش خوندن داره، خیلی زیاد. موضوعش خیلی جالبه و فکر کنم برای هر سلیقه ای مناسب باشه.
محشره این کتاب... یه مدت دنبالش بودم تا بالاخره بعد چند سال تجدید چاپ شد... خیلی خوب حال و روز دنیای امروز رو توصیف میکنه، دوگانگی های انسانی که درگیر زندگی مدرن شده و دنیایی که پدربزرگ ها رو هر روز تکثیر میکنه ولی روح اونها...
عالی بود! عالی. تا لحظات آخر بین چهار و چهار و نیم ستاره مردد بودم، اما بعد از اون یکی دو صفحه آخر دلم به چیزی کمتر از پنج ستاره راضی نشد. این نکته تقریبا توی همه ریویوهای کتاب دیده میشه که اثری متفاوت بوده نسبت به کتابهای دیگه آقای ابراهیمی. اولش دست و دلم میلرزید واسه خوندنش، میترسیدم. از اینکه نفهممش و به این فکر کنم که اگر چند سال بعد خونده بودمش حیف نمیشد، از اینکه بخونم و خوشم نیاد. اما خوشحالم که خوندمش چون واقعا از خوندنش لذت بردم. اون غصهای که در طول داستان حاکم بود و بهم حس خفگی میداد اما گاهی باعث میشد لبخند بزنم رو دوست داشتم. داشتم فکر میکردم که کدوم شخصیت رو بیشتر پسندیدهم، بورخس یا نادر، پدربزرگ یا خانم رو؟ اما نتونستم انتخاب کنم. هرچند که احتمالا خانم یه جور دیگهای به دلم نشست. و خب... من اینجا نشستهم و توی ذهنم از نسل سوم علم _و نه دقیقا رامین مبشریان_ دفاع میکنم، و این یاکوب ابلیسزاده رو میکوبم، اما در نهایت... این شرایط نیست که تعیینکنندهی همهچیزه؟ یا دستکم، خیلی چیزها.
بخشهایی زیادی از کتاب رو علامت زدهم، اما نه من حوصله دارم تایپ کنم و نه شما حوصله دارید بخونید. پس به آور��ن چند مورد اکتفا میکنم: "تنها شرط اساسی آسایش روح، مرگآشنا بودن است و نهراسیدن از لطافت لَبّیک. ما را غالبا وحشتِ از مرگ اغفال میکند نه لذتِ از زندگی. پدربزرگ میگفت: آدمهای بسیاری را شناختهام که یک عمر، از وحشتِ گدایی، گدایانه زندگی کردهاند؛ از ترس آنکه مبادا روزی به گدایی بیفتند، پیوسته تکدی کردهاند، و بیش از این: دزدی، باجخواهی و لجنخواری. آدمهایی که در میان خیل پیادگان، سواره میروند، لذتِ سواره بودن، محرک ایشان نیست، بلکه خوف از پیاده بودن و با پیادگان همقدم شدن، به سواره رفتن وادارشان میکند. هر سقوطی، محصولِ وحشتِ از سقوط است..."
"_مسلما همان است؛ اما برخورداری از سلامتِ کامل، مانع از بروز عکسالعملهای عاطفی-احساسی خام است. _خام؟ خاک بر سرت کنند که فکر میکنی رشد عاطفی دلیل بر ناپخته بودنِ آدمیست. خاک بر سرت کنند! در تمام جهان، فقط جانورانی -همچون تو- که نقصی اساسی در ساختمان مغزشان دارند و همین نقص باعث شده که عاری از شفقت و عاطفه بار بیایند، گمان میبرند که داشتن احساس بلورین و حساسیت به دردهای دیگران، دلیل بر ناپختگیست، و علم، حتی علمِ خالص را در خدمتِ خیانت به انسان درآوردن دلیل پختگی."
"من میدانم. به زودی، ماشینها خواهند خندید، اما گریستن در میان خنده را هرگز نخواهند آموخت؛ و خواهند گریست - بیآن که بتوانند به خاطر نگاهِ سرشار از شادیِ یک طفل به گریه بیفتند."
نادر ابراهیمی همیشه کارهایش دوست داشتنی و قابل احترام حتی تا حدی فراتر از ادبیات ما ولی این اثر با همه کارهای قبلی اش که خواندم فرق داشت و چقدر سخت و طاقت فرسا بود این کمتر از دویست صفحه ... همراه با پدر بزرگ قصه درد کشیدم و غصه خوردم و همزاد پنداری کردم ، این کتاب نادر شبیه یک حمله مسلحانه به همه شبه طبیب هایی بود که این روزها تشت رسواییشان از بامی بلندتر از همیشه به پایین افتاده و صدایش گوش افراد بیشتری را در فلک کر کرده است... کسانی که در این روزگار جدید وبا با آزمون و خطاهایشان ، خانواده های بسیاری را نابود و منهدم کردند . کتاب بی نظیری بود واقعا مثل این اثر نخوانده بودم و رنج لذت بخشی داشت ، پایان بندی کتاب درخشان بود وقتی دستان اهریمن توسط نماد عشقی سنتی قطع میشود و آرامش را دوباره به کالبد خسته انسان سنتی برمیگرداند ...
یک اثر خاص و متفاوت از استاد نادر ابراهیمی در این کتاب نمادگرا روایت دو نوه و پدربزرگی را شاهد هستیم که بسیار به هم نزدیک اند و با هم زندگی میکنند پدربزرگ دچار مشکل کلیوی میشود و در بیمارستان، دکتر یاکوب پیشنهاد گذاشتن یک کلیه مصنوعی پیشرفته و مجهز را میدهد و در نهایت این اتفاق رخ میدهد. مسئله ای که شروع دیگر تغییرات و تحولات گوناگون میشود کتاب به سیطره و تسلط علم و تکنولوژی بر انسان میپردازد. سیطره ای که میتواند روح انسان را دستخوش تغییر کند
از نادر ابراهیمی انتظار کتاب تخیلی/فلسفی/عرفانی نداشتم واقعا :))
خیلی کتاب جالبی بود برام، چون دست گذاشته بود روی همون چیزی که من درگیرشم، روی این که چقدر حق دارم به خاطر نگرانی خودم روی عزیزانم کنترلگری کنم یا به جاشون تصمیم بگیرم. کوتاهم بود و یه کله خوندمش.
This entire review has been hidden because of spoilers.
یک داستان دستوپیایی از تاثیر وحشتناکی که پیشرفت علم بدون اخلاق میتواند بر زندگی بشر بگذارد. نادر ابراهیمی در اینجا هم مانند کتاب دیگری که ازش خوانده ام –یک عاشقانه ی آرام-، در حین داستانگویی حرفهای قشنگی میزند که اصلا مثل جملات قصار متظاهرانه ای که در تلگرام فوروارد میشود نیست و به واقع عمق دارد. این داستان یکی از قسمتهای سریال "آینه سیاه" را برایم تداعی کرد. اپیزود چهارم از فصل دوم این سریال در مورد تولید نمونه دیجیتالی از آدمها بود که یکی از جذابترین قسمتهای سریال بود.
بخشی از کتاب:
خودتان که میدانید: کیسه صفرا، کبد و خرده ریزهای دیگر هم رفتند. حتی دستگاه بویایی او، دستگاه بساوایی و دستگاه چشایی او –البته آن بخشهایی که بیرون مغز جا داشت- و تمامی ژنهای موثر تعویض شد. کل سلسله اعصاب و خود به خود ستون فقرات –با همه دشواری هایی که در کار بود- نو شد (...) در درون پدربزرگ –این مسیح مصلوب بر صلیب علم و میخکوب شده با میخ های صنعت عصر دوم- دیگر تقریبا چیزی نمانده بود الا مقداری گوشت و استخوان؛ و در بیرون، پوست. (...) پدربزرگ باز هم خاموش خاموش بود. شاید بارها در قلب خویش –اما کدام قلب؟- پس در مغز خویش –اما کدام مغز؟- یا در روح درمانده ی آواره ی خود نالیده بود: الهی! الهی! لماذا ترکتنی؟
چقدر از خواندش لذت بردم داستان خیلی دارای فراز و نشیب نبود اما آنقدر خوب روایت شده بود که دلت میخواست تا تهش بخوانی نادر ابراهیمی را با عاشقانه های نابش می شناسیم اما در این داستان به نوعی دیگر به عشق و دوست داشتن پرداخته بود و سرشار از حرف هایی بود که هنوز در دلمان سنگینی می کنند... چه سخت است به چیزی تن بدهی که عزیزترینت را بخواهند ذره ذره از تو بگیرند و تنها روحی بماند از آن لبخند بی انتها... پدربزرگ،واقعا رنگین و معطر و نورانی بود. پدربزرگ جهانی انسانی،عاطفی، لطیف و در عین حال مقاوم و سرسخت را بر گرده ی فسرده ی خویش حمل می کرد.
نادر ابراهیمی با قلم فاخر خود قصد خوبی داشت، طرح ِ این مساله که انسان به خودی خود و به اجزای بدنش است که خودش می شود یا روح، حقیقتی ما ورای تن و بدن دارد. سوال سوال فلسفی ِ خوب و به جایی ست. طی داستان، اجزای بدن پدر بزرگ -شخصیت اصلی- به صورت کاملا دیفرانسیلی با اشیا دیگر جایگزین می شوند، یک بار قلب او در اورده می شود و یک بار دستگاه گوارش و یک بار مغز و یک بار پوست و عضلات او... همگی به کمک علم فوق پیشرفته بشر ِ آن روزی، رفته رفته و اهسته اهسته تعویض می شوند و به نظر می رسد که روح پدربزرگ - آنچه همیشه اورا دوست داشتنی می کرده است - جایی میان این همه عمل گم شده باشد. بحث بحث جذابی ست، بلایی که علم ِ مفرط بر سر بشر می اورد، و نگاهی که بشر به پدیده ی جاودانه زیستن خود دارد، و نیز رابطه ی منیت ِ من با تن من. اما، داستان بسیار ضعیف پرداخته شده است، بسیار پی ریزی و فضا سازی غیر پیوسته و غیر قابل درکی دارد و اصلا در فضا سازی و شخصیت پردازی عمیق نمی شود. به نظر می رسد همه شخصیت ها یک جور حرف می زنند، با یک لحن. بسامد برخی واژگان خیلی زیاد است ومنطق پشت ِ برخی صحنه ها به نظر ضعیف و غیر قابل باور می نماید. نادر ابراهیمی معمولا سعی می کند در دیالوگ های شخصیت های کتابهایش ملغمه ای از تفکرات خود را بریزد و سهم شخصیت ها در این کتاب جملات امریکا ستیزانه ی کورکورانه ای بود. در کل ضعیف بود نسبت به باقی نادرابراهیمی ها.
این کتاب داستان دو تا نوه ست که با پدربزرگشون زندگی می کنن و بی نهایت پدربزرگ رو دوست دارن و اصلن یک جورایی بت شونه و می پرستنش.. و وقتی پدربزرگ به طور طبیعی و کم کم درچار بیماری های متعدد می شه سعی می کنن از این قضیه جلوگیری کنن و این عمل موجب از بین رفتن ِ بیشتر همه چیز میشه....
نمیدونم چرا دقیقن، اما کتاب به شدت من رو یاد "دنیای قشنگ نو" انداخت .. شاید به خاطر سیری بود که در کتاب جریان داشت و از پیشرفت علم و کشته شدن و از بین رفتنِ هرچه بیشتر ِ آدمیتِ آدمی می شد...
غمگين و زيبا...قلم بي نظير عاليجناب ابراهيمي " انسان در متن سنگين ترين مصيبت ها، بيشترين فشارها، داروناپذيرترين دردمندي ها، فقط تظاهر ميكند به اينكه تكرار و تداوم در امتداد زماني طولاني، سرخي تند در افتادن را از ميان برده و بي رنگ كرده است. و آدميزاد چنان خوب تظاهر ميكند به وادادگي و تسليم شدگي و تن سپردگي، كه حتي خود نيز باور ميكند كه ديگر هيچ هيچ هيچ اميدي نيست. كه البته هست، كه به شدت هم هست، كه يك لحظه هم نبوده كه نباشد..."
پدربزرگ می گفت:آن کس ��ه مدعی ست که «من مصلحت دیگری را این گونه تشخیص داده ام و این اقدام من،نتیجه مصلحت اندیشی من در باب دیگری ست»در واقع،در میان مدت،کل مصلحت جمیع انسان ها را به مخاطره انداخته است،حیثیت بشری را به باد داده است،و این حق را به خود،که خویشتن را هوشمندتر،شریف تر، و داناتر از دیگران بداند_حال آنکه،به دلیل همین گونه تفکر،چه بسا کم از همگان هم باشد و نداند. (از متن کتاب)
فارغ از نامِ بهغایت برازندهی کتاب، که با ایهامی بینظیر، از هم پاشیدگی جسد و تکثیر افکار یک فرد در نسلهای بعدی خودش را نشان میدهد، داستان پر از توصیفات زیبا و درخور است. بهنظرم یکی از بهترین رمانهای ابراهیمیست.
ورای داستان عجیب و روایت کنایهآمیز آن، -به زعم من- جانمایه کلام نویسنده، تصویر رابطه من با واقعیت من بود. اینکه چه ارتباط مشخصی میان جسم و روح وجود دارد؟ آخرین باریکه وجود آدمی، که آن را از جسمش جدا میکند، چیست؟ به عبارت دیگر، این جسم نباتی، چه مقدار در شکل گیری «من» نقش دارد؟ آیا چنانچه جسمم را تغییر بدهم، آیا من دیگری شکل میگیرد؟ آیا مفهوم «من» به مخاطره میفتد؟ به دیدگاه شخصی من، تمام تعلیق و کشش داستان تا انتها، برای این بود که ما را عمیقتر با این سوال آشنا کند و ما را کنجکاو به کشف این حقیقت بکند که در این جسم جدید، چه چیزی جا مانده؟ پاسخ نویسنده بسیار درخور توجه است. علیرغم اینکه نویسنده به دنبال مقصود و مطلب ویژه و مهمی است، اما پرداخت داستانی آن قوت چندانی ندارد.
این رمان نادر ابراهیمی تسبت به کارهای عاشقانه، فضای متفاونی را تجربه می کرد. جمله های خوب هم زیاد داشت
"خیرخواهی در حق دیگران، زمانی که حق خیرخواهی را از دیگران کسب نکرده باشید، چه جنایتی است. *** ما به نهایت احتیاج که می رسیم به یاد خدا می افتیم، به اوج معصیت که میرسیم، به یاد شیطان، و درد آن جا است که در بسیاری اوقات، احتیاج قرین گناه است.
پدربزرگ میگفت: روزگار خوبی بود روزگار جادو _ گرچه مشقات بسیاری هم داشت. آنوقتها آدمها سنگ میشدند اما سنگ نمیماندند. بههرصورت، دیر یا زود، کسی از راه میرسید و طلسمی را میشکست. آنوقتها آدمها تبدیل میشدند اما مبدّل نمیماندند. همیشه رجعتی به خود وجود داشت؛ به آدمیّت، به صفا، به ناسنگی. جادوگران بر بخشی از جهان و واحدهایی از زمان حکومت میکردند اما نه مثل پزشکان امروز بر سراسر جهان و سراسر زمان. چه روزگار خوبی بود روزگار گنجهای پنهان و رنجهای آشکار. هر جستوجویی علتی داشت؛ علتی قابلقبول و موجّه و دلپسند. هر حرکتی به سویی بود؛ سویی که در نهایت آن کورسویی بود. غم را آدمیزاد میدانست که برای چه باید داشت؛ شادی را هم...
◽ چه بد شده است که واژهها که رسایی کافی هم ندارند، اینطور برای ما تعیین تکلیف میکنند و سرنوشت میسازند یا خط میدهند. میکوبند و هموار میکنند. واژهها چون یک بیماری مزمن، زندگی انسان را ظالمانه مورد تهاجم قرار دادهاند. یادش بخیر آن روزگارانی که زبان، به راستی، وسیلهی ارتباط بود. اینک، زبان، وسیلهی تظاهر به ارتباط است نه چیزی بیشتر. ای کاش در سکوت حل مشکل میکردیم _ همانگونه که در سکوت اشک میریزیم.
◽
بخشی از آزادی، آزادی نیست، همانطور که پارهای از حقیقت، حقیقت نیست؛ و یادتان باشد که شما آزادی آدمها را در منطقهی اقدام میتوانید محدود کنید نه در منطقهی عدم اقدام. شما میتوانستید مرا از اظهار عقیده بازدارید_ که بازداشتید؛ اما نمیتوانید از عدم اظهارعقیده هم بازدارید. حرفم را میفهمید؟ حُکّام مستبد میتوانند زیر شکنجه، ما را وادار کنند که عقیدهای را که متعلق به خودمان نیست، ابراز کنیم؛ اما نمیتوانند ما را صاحب راستین آن عقیدهی تحمیلی کنند؛ و میدانند که نمیتوانند.
◽
سنگ اول استبداد، مصلحتاندیشی در باب دیگران است _ بیآنکه مصلحتاندیش، به واقع، حق انسانی و فرهنگی مصلحتاندیشی را داشته باشد. ◽
...بفهمید که خیرخواهی در حق دیگران، زمانی که حق خیرخواهی را از دیگران کسب نکردهیید، چه جنایتیست...
◽
تنها شرط اساسی آسایش روح، مرگآشنا بودن است و نهراسیدن از لطافت لبّیک. ما را غالبا وحشتِ از مرگ اغفال میکند نه لذتِ از زندگی. ◽
گروهی از بزرگان کوچک ما گفتهاند: جمیع مسائل تحمل ناپذیر، حتی جدیترین مصایب بشری، در یکنواختی و تکرار، رنگ میبازند؛ و انسان، به مصیبت، خو میکند، و به درد، به غم، به شکست، به گریستن، و حتی به مرگ ناروا... اما سههزارسال تاریخ زندهیی که در پیش چشم داریم - البته اگر سر به عقب برگردانیم - ورق به ورق، سطر به سطر، واژه به واژه، به ما نشان میدهد که چنین نیست. انسان، در متن سنگینترین مصیبتها، بیشترین فشارها، داروناپذیرترین دردمندیها، فقط تظاهر میکند به اینکه تکرار و تداوم در امتداد زمانی طولانی، سرخی تند درافتادن را از میان برده و بیرنگ کرده است؛ و آدمیزاد چنان خوب تظاهر میکند به وادادگی و تسلیم شدگی و تنسپردگی، که حتی خود نیز باور میکند که دیگر، هیچ هیچ هیچ امیدی نیست؛ که البته هست، که به شدت هم هست، که یک لحظه هم نبوده که نباشد... ◽
غمگین بود وقتی که از ته ته دل پدر بزرگ رو دوست داشتن اما گیر کرده بودن دقیقا چی صلاحه ،جدال بین عصر دوم علم و عصر سوم اما چند جمله قشنگش: پدر بزرگ زمانی که هنوز نشکسته بود ،به تکرار میگفت :تنها شرط اساسی آسایش روح مرگ آشنا بودن است و نهراسیدن از لطافت لبیک.ما را غالبا وحشت از مرگ اغفال میکند نه لذت از زندگی.هر سقوطی محصول وحشت از سقوط است.
انسان نابینا ،روح بلند پرواز پنهان کاری دارد اما انسان با چشمانی سرد،روح ندارد و انسان،بدون چشم هایی مملو از روح ،اصولا انسان نیست
انسان در متن سنگین ترین مصیبت ها ،بیشترین فشار ها، دارو نا پذیر ترین دردمندی ها، فقط تظاهر میکند به اینکه تکرار و تداوم در امتداد زمانی طولانی،سرخی تند در افتادن را از میان برده و بیرنگ کرده است و آدمیزاد چنان خوب تظاهر میکند به وادادگی و تسلیم شدگی و تن سپردگی که حتی خود نیز باور میکند که دیگر هیچ هیچ هیچ امیدی نیست که البتههست که به شدت هم هست که یک لحظه هم نبوده که نباشد
در حقیقت ما لااقل بسیاری از ما گناهانمان را به این دلیل به گردن شیطان میاندازیم و از خود سلب مسئولیت میکنیم که بتوانیم سر بر آستانه ی خدا بساییم و از او به امید وصول به شرایطی کاملا مناسب برای معامله ی مجدد با شیطان ملتمسانه مدد بخواهیم.
ما به نهایت احتیاج که می رسیم به یاد خدا می افتیم. به اوج معصیت که می رسیم به یاد شیطان. و درد آن جاست که در بسیاری از اوقات، احتیاج قرین گناه است. آنوقت با یک زبانمان شیطان را نفرین می کنیم. با زبان دیگرمان خدا را به یاری می طلبیم. در حقیقت ما، لااقل بسیاری از ما، گناهان ما را به این دلیل به گردن شیطان می اندازیم و از خود سلب مسئولیت می کنیم که بتوانیم سر بر آستانه خدا بساییم و از او به امید وصول به شرایطی کاملا مناسب برای معامله مجدد با شیطان ملتمسانه مدد بخواهیم. ما سهم عمده یی را که خود در تباه سازی خویش داریم انکار می کنیم. ما اراده به انتخاب بد را اراده یی یکسره از آنِ شیطان قلمداد می کنیم و گزینش خوب را یکسره محصول خواست خداوند. و این مکرِ انسانی، شیطان را چنان شرمنده می کند که نتواند امتیازهایی را که آدمی، در قراردادهای تازه می طلبد از او دریغ کند.
من تاریخ فیلمهای سینمایی و آثار نویسندگان خارجی (در حوزهی علمی تخیلی) را نمیدانم اما حدس میزنم این کتاب در زمانی که نوشته شده حداقل در ایران مشابهی نداشته؛ از این نظر که نگاهی خوفناک به مدرنیته و تسخیر روح حیات و نتایج آخر الزمانی علمزدگی دارد و البته پر است از جملاتی که هم از نظر ادبی زیبایند و هم بار معنایی زیادی دارند. شاید تنها چیزی که در این داستان کمی زائد به نظر بیاید عجز و لابهی مکرر راوی است از اتفاقاتی که میافتد.
#کتاب #تکثیر_تاسف_انگیز_پدر_بزرگ نوشته آقای #نادر_ابراهیمی رمانی #علمی_تخیلی است در زمینه #پزشکی و علم جدید و پیشرفت #تکنولوژی که دست به هر کاری میزند تا انسان را جاودانه کند غافل از اینکه انسان فقط این جسم مادی نیست بلکه دارای روحی نیز هست که در واقع اصل انسانیت اوست. در این کتاب پزشکی #یهودی به نام یاکوب به عنوان نماد علم و تکنولوژی افسار گریخته معرفی میشود (جالب اینکه آقای ابراهیمی چندین مرتبه تکرار و تاکید میکند که این شخص یهودی است) و یکی از فرزندان #شیطان که تمام سعی خودش را میکند تا به عنوان مصلحت اندیشی انسان را جاودانه کندو در این راه روح و معنویت و خدا و عاطفه و احساس را از او میگیرد و دیگر انسانی که فاقد این خصوصیات شده است تبدیل به یک ماشین به تمام معنا میشود. #بخشی_از_کتاب: در ذهن انسان، احتمال وقوع یک معجزه، همیشه وجود دارد:معجزه به وسیله علم، به وسیله خدا، به وسیله قدیسان، به وسیله انسان، یا طبیعت. فرق نمیکند. انسان، هنوز در انتظار معجزه است. همیشه در انتظار معجزه است. انسان ممکن است تعریف معجزه را عوض کند اما از آن قطع امید نمیکند.....
پی نوشت: پیشنهاد میکنم بعد از خوندن این کتاب حتما کتاب #هنر_مردن استاد #اصغر_طاهر_زاده را هم بخونید. 📚