Yousef Alikhani (Persian: یوسف علیخانی; born 1975) is an Iranian writer.
Alikhani was born in the Deilami-speaking village of Milak, Qazvīn Province. He studied Arabic literature at the University of Tehran.
Books: Xamah, Aamout Publication, 2018. ISBN 978-600-384-032-4. Biveh-koshi • Widow Killing, Aamout Publication, 2015. ISBN 978-600-6605-07-4. Aroos-e’-Beed (Willow’s Bride), Aamout Publication, 2009. ISBN 978-600-91197-5-2. Dragon Slayage, Aamout Publication, 2007. ISBN 978-600-91197-8-3. Ghadam Bekheir was my Grandmother, Aamout Publication, 2003. ISBN 978-600-91197-9-0.
یوسف علیخانی (متولد اول فروردین ۱۳۵۴ در روستای میلک الموت) نویسنده معاصر ایرانی است. علیخانی پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی در روستای زادگاهش به قزوین رفت و پس از اتمام دوره متوسطه برای ادامه تحصیل راهی تهران شد. وی سال ۱۳۷۷ از رشته زبان و ادبیات عرب دانشکده ادبیات دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد. از یوسف علیخانی جدا از چند کتاب پژوهشی، سه مجموعه داستان به نامهای قدمبخیر مادربزرگ من بود، اژدهاکشان و عروس بید و همچنین و رمان خاما و بیوهکشی منتشر شدهاست. وی در حال حاضر با پژوهش و نوشتن، و مدیریت نشر آموت گذران زندگی میکند.
رمان: خاما، چاپ اول: بهار ۱۳۹۶، چاپ پانزدهم: پاییز ۱۳۹۸ (نشر آموت) بیوهکشی، چاپ اول: بهار ۱۳۹۴، چاپ سیزدهم: پاییز ۱۳۹۸ (نشر آموت)
- مجموعه داستان: عروس بید، چاپ اول: ۱۳۸۸، چاپ هفتم: ۱۳۹۸ ، (نشر آموت) اژدهاکشان، چاپ اول: ۱۳۸۶، چاپ هفتم: ۱۳۹۸ ،(نشر آموت) قدمبخیر مادربزرگ من بود، چاپ اول: ۱۳۸۲، چاپ هفتم: ۱۳۹۸ ، (نشر آموت)
- سایر آثار: معجون عشق، گفتگو با نویسندگان عامهپسند (نشر آموت)، ۱۳۸۹ داستان زندگی حسن صباح، به دنبال خداوند الموت، (نشر ققنوس)]، ۱۳۸۶ داستان زندگی صائب تبریزی، انتشارات مدرسه، ۱۳۸۶/ چاپ سوم ۱۳۹۲ داستان زندگی ابن بطوطه، انتشارات مدرسه، ۱۳۸۳/ چاپ سوم ۱۳۹۱ عزیز و نگار - بازخوانی یک عشقنامه، (نشر ققنوس)، چاپ اول ۱۳۸۱. چاپ دوم ۱۳۸۵، چاپ سوم ۱۳۹۲، چاپ چهارم: ۱۳۹۳ نسل سوم داستاننویسی امروز ایران - گفتگو با نویسندگان نسل سوم، نشر مرکز، ۱۳۸۰ بازنویسی قصههای تذکرة الاولیا: نشر کتاب پارسه، ۱۳۹۰ به دنبال ناصر خسرو: داستان زندگی حکیم و شاعر قبادیانی، نشر ققنوس (زیر چاپ) قصههای پرهیزکاران: (گردآوری قصههای مراغیان رودبار و الموت), (زیر چاپ) قصههای مردم الموت: (الموت پایین و الموت بالا) به همراه افشین نادری، ۱۳۹۶
- در عرصه تصویری: ساخت فیلم مستند عَلَم ۱۳۹۱ ساخت فیلم مستند نوروزبَل ۱۳۸۷ ساخت فیلم مستند عزیز و نگار ۱۳۸۵
- جایزهها: نامزد نهایی جایزه قلم زرین سال برای رمان بیوهکشی عروس بید نامزد نهایی جایزهٔ مهرگان ادب برنده دهمین دوره جایزه کتاب سال حبیب غنیپور برای نوشتن مجموعه داستان عروس بید نامزد دوازدهمین دوره جایزه کتاب فصل برای نوشتن مجموعه داستان عروس بید شایسته تقدیر در نخستین جایزه ادبی جلال آلاحمد و نامزد نهایی هشتمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری برای نوشتن مجموعه داستان اژدهاکشان نامزد بیست و دومین دوره جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران و برنده جایزه ویژه شانزدهمین جشنواره روستا برای نوشتن مجموعه داستان قدمبخیر مادربزرگ من بود برنده جایزه بهترین فیلم هفتمین جشنواره منطقهای سینمای جوان ایران برای ساخت فیلم مستند عزیز و نگار
چرا نمی شود یک عمر همراهی کرد با خاطره ای که قشنگ است.
کل هفته روی میزم بود. وقت مطالعه نارسایی کلیه و سندرم نفروتیک و رد پیوند با حسرت بهش نگاه می کردم. حتی گاهی دزدکی یکی دو پاراگراف میخوندم ولی بعدش می بستمش آخه همچین کتابی رو باید یک سره خوند...
دور اول: دیروز عصر هوا هنوز روشن بود که شروع شد. اولین کتابی بود که تخیلی نبود اما دلم میخواست بخشی از کتاب باشم. با تک تک صفحاتش زندگی کردم. انقدر با شخصیت ها انس گرفتم که فکر می کنم خانواده خودم هستن. خلاصه با کتاب خندیدیم و گریه کردیم تا شد ساعت 1 شب.
دور دوم: اصلا فکر اینکه بذارمش کنار و بخوابم قابل قبول نبود. دوباره با سرعتی یکم بالاتر دور دوم شروع شد و دوباره غرق شدن و لذت از زندگی با تک تک شخصیت ها... دور سوم: کنار پنجره موقع طلوع خورشید. اصلا نمی شد بدون خوندن دوباره جاهایی که دوست داشتم بخوابم. خلاصه شد الان. بیشتر از 12 ساعته که من با این کتابم. هیچوقت یک کتاب انقدر برام واقعی و ملموس نبود. اینو می دونم که هفته های آینده هم می رم دنبال تهیه بقیه کتاب های نویسنده محترمش
به شما هم پیشنهاد می کنم اگر دلتون می خواد چند ساعتی دور بشین از این زندگی واقعی و غرق در دنیای واقعی دیگه ای بشین کتاب رو بخرین و بخونین. حالم خیلی خوبه. خوشحالم که خوندمش. واقعا ادما قبل و بعد از خواندن بعضی کتابها با هم قابل مقایسه نیستند. منم با شیمای دیشب قابل مقایسه نیستم.
چرا نمی شود یک عمر همراهی کرد با خاطره ای که قشنگ است
کتاب داستان زنی به نام "خوابیده خانم" هستش که قربانی سنت ها و رسوم مردسالارانه میشه. سنت هایی که نه تنها زن ها رو قربانی می کنن، بلکه زندگی مرد ها رو هم به تباهی می کشونن. سنتی که طبق اون، زن بعد از مرگ شوهرش باید با برادر شوهرش ازدواج کنه..
کتاب از یه طرف به خاطر آمیختگیش با فضای روستا و طبیعت و افسانه و سنت ها قشنگ و جذابه و از طرف دیگه بخاطر آدمایی که باید به زندگی های خلاف میلشون تن بدن دردناکه. و البته احساس می کنم اگر این داستان رو یه زن می نوشت قابل درک تر می بود و بهتر میشد باهاش همدردی کرد. ولی در عین حال نمیشه انکار کرد که آقای علیخانی داستانو واقعا زیبا به نگارش درآوردن.
بیوه کشی اولین رمان یوئسف علیخانی هست و میشه گفت فضایی افسانه ای داره، داستان در روستای میلک (زادگاه نویسنده) و حول محور شخصیت اصلی "خوابیده خانم" جریان داره. خوابیده همسرش را که بزرگترین برادر، از هفت برادر یک خانواده است از دست میدهد و طبق رسوم روستا و بدون اینکه حق انتخابی داشته باشه مجبور میشه با برادر کوچکتر ازدواج کنه و ... . داستان شروع خوبی داره و از همان صفحه های ابتدایی مخاطب رو جذب میکنه، در میانه کمی دچار تکرار میشه و بعضی اتفاقات تکراری و قابل پیش بینی هستن، اما در انتها دوباره به اوج میرسه و پایان خوبی داره. خوابیده خانم میتونه نمادی باشه از تمام زن هایی که گرفتار سنت های غلط در جامعه هستن
رمانی در باره ی سنت ها و قربانی های بی انتهایش، خوابیده خانمی که که در خواب هایش سرنوشت همه ی هفت برادر را دیده بود. هفت برادری که هر یک خود را تواناتر از اژدر مار و اژدر انسان می پنداشتند. از سرنوشت گریزی نیست هفت برادری که تنها نشانه ای از ویژگی منحصر به فرد هر یک باقی ماند. خوابیده خانمی که در برابر سرنوشت فقط سکوت کرد زندگی همچنان ادامه دارد، با وجود دخترش عجب ناز و خاطراتی که باید رهایشان کرد. اما آیا می توان از سنت هایی که سرنوشتهای بسیاری را در کام خود فرو می برد به سادگی گریخت ؟
یوسف علیخانی سهگانهای دارد با یک جهانِ داستانیِ مشترک به نام میلک. روستایی حوالی الموت. آنچه در داستانهای کوتاه این کتابها رخ میدهد آمیزهای از وهم و خرافه و افسانه است. این اتفاق در اولین رمانِ او هم افتاده است. در بیوهکشی داستان و واقعیّت، سنّت و افسانه درهم آمیختهاند و نتیجه؟ یک داستان که نه میتوانی بگویی دربارهی واقعیّت است و نه میتوانی بگویی دربارهی واقعیّت نیست.
بیوهکشی داستانِ زندگیِ یک زن است در دنیایی خاص که سنّتی عجیب را با لحن شعرآلود و طنزی تلخِ و گزنده بازخوانی میکند. سنّت عجیب؟ رسمِ دیرینهای که میگوید اگر شوهر زنی فوت کرد، زن ناگزیر باید به عقدِ برادرشوهر درآید. این همان موضوعی است که محور فیلمِ واکنش پنجم هم بود؛ ماجرای زندگیِ زنی که قرار است صدای خودش را فراموش کند و بهجای تصمیمگیری برای زندگیاش، سرسپردهی تقدیری باشد که توسط از ما بهتران مقدّر میشود. از ما بهتران؟ مردها/رسمهای مردسالارانهای که توصیهشان این است؛ در برابر مسائل و مصائب به چارهی تازه متوسّل نشویم و دوباره از راههای رفته برویم، هرچند عبث و بیفایده. برای همین است که بیوهکشی تصویری/داستانی افسانهای است از عاقبتِ زندگی در جهالت و سفاهت. مرثیهای برای زندگیِ زنهایی که به امیدِ پناه و سرپناه تن به اجبارِ رسم و سنّت میدهند و آنچه نصیبشان میشود فقط تباهی و نابودی است و بس.
علاقهی یوسف علیخانی به سرزمینِ آباواجدادیاش باعثِ خلق میلک شد و اینبار مُردگانِ الموت هم به جهانِ داستانیِ او آمدهاند. ابتدای کتاب آمده که نام شخصیّتهای قصه برگرفته از سنگهای گور است و فکر میکنم نامهای ناآشنای رُمان (از پیل آقا و خوابیده خانم تا داداشی و عجبناز) از لطفهای خوشآیندِ دنیای تازهی این کتاباند. کتابی که میخواهد بگوید گاهی باید از خوابهای کابوسوارِ زندگی بیرون دوید. گاهی باید سعی کرد از راه تازهای رفت و نباید اعتنا کرد به آنچه جمع میطلبد و جامعه میخواهد.
خلاصه اینکه، وقتِ خواندنِ بیوهکشی به من خوش گذشت. شاید برای اینکه آنطرفِ متن پُر از تصاویر جاندار و زنده از طبیعت بود و میشد علاوهبر خواندن، کوه و چشمه و آفتاب را تماشا کرد و چه کسی میگوید تماشای طبیعت بیفایده است؟
شروع و پایان خیلی خوبی داشت. و مگر می شود آغاز و انتهای کتابی خوب باشد و بدنه اش، نه. شیرین بود نصرش و فضا را خیلی خوب ساخته بود. تمام عناصر میلک جان پیدا کرده بودند و وارد تار و پود اثر شده بودند. با آنکه ماجرای عاشقانه محور کار بود، عشق را بازیچه داستان نکرده بود و به اصطلاح پیرنگ از دستش در نمی رفت. نویسنده می دانست چه می کند و داستان را فدای مخاطب نکرده بود.
جغرافیا را چنان ساخته بود که مخاطب هوس می کند در اولین فرصت برود سمت روستاهای قزوین. جغرافیا تنها زمینه گفتن داستانی جدا ساخته پرداخته شده نبود، بلکه قصه از دل جغرافیا در می آمد. جغرافیا از شخصیت ها هم جدا نبود. میلک و میکلی ها و باورهاشان تمام رمان را ساخته بودند. جغرافیا باورها را ساخته بود، باورها قصه ها را، و قصه ها پیرنگ رمان را. به همین وضوح، رمان با ساختاری کاملا جدید، از دل جغرافیای قزوین بیرون آمده بود.
هرچند سلیقه من در بازگویی چنین داستان هایی، به گونه دیگری است، ولی ایرادی اساسی نمی توان به پیرنگ کار گرفت. شخصیت ها سر جایشان هستند و فضا به پیشبرد داستان کمک می کند. نویسنده با آرامش داستانش ار شروع می کند، آهسته آهسته قصه را پهن می کند، و بعد در یک فرصت مناسب دامنه را بر می چیند و نقطه پایان را می گذارد. نه از قصه می زند، و نه قصه را فدای ساخت نوین داستان می کند. ساختاری نو از دل عناصری کهن بیرون می کشد، که دستاورد کمی نیست. می توان به خاطر چنین تعادلی به یوسف علیخانی تبریک گفت.
چرا انقدر این کتاب سخت نوشته شده؟؟؟چرا انقدر جمله ها پیچ و تاب داره و صد دور دور دهن چرخیده؟ اصلا نویسنده مراعات خواننده غیراشنا به زبان محلی رو کرده؟ گمونم خود خواننده اهل اون منطقه هم تو خوندن مشکل داشته باشه. والا ما کتاب نخوان نیستیم اما خوندن سه صفحه این کتاب خیلی سخت بود و گذاشتمش کنار. یکی از هنرهای نویسندگی ساده نویسیه. کسی هم که محلی مینویسه یا تو پانویس هر صفحه یا ته کتاب اصطلاحات و معانیشون رو ذکر میکنه. استاد دولت آبادی هم نمونه یک محلی نویس عالی. اقای علیخانی گفته بود تو ایران دونفر هم صدسال تنهایی رو نمیفهمند. حتی اگه نفهمیده باشیم تو خوندنش مشکل نداشتیم. ولی خود ایشون کتابی نوشتند که خوندنش کار حضرت فیله حالا بعد میرسیم به فهمیدنش.
چقدر فضای داستان قشنگ بود،ساده روستایی و آمیخته با افسانه ها و خواب های پریشان خوابیده خانوم و سنت ها و البته غم.داستان زن جوانی که نه تنها خودش بلکه یک خاندان قربانی سنت غلط حاکم بر میلک شدند. طول کشید تا به فضای داستان و لهجه و اسم شخصیت ها عادت کنم و معنی بعضی جملات رو نمیفهمیدم و فکر میکنم باید بیشتر درباره احساسات و احوال خوابیده خانوم نوشته میشد هرچند این از قشنگی داستان چیزی رو کم نمیکنه وچقدر از سرنوشت اژدر خوشحال شدم . “همه جا جای ماست به شرطی که خاطره هامان با ما نیاید.”
این کتاب امضا شده از نویسنده کتاب بود باگویش محلی نگاشته شده است اما نه به حالتی که خواننده جهت درک به مشکل برخورد. داستانی در کودکی ام به عنوان قصه شنیده بودم در این کتاب یادآوری شد خرسی که دختری را با خود میبرد و شاید این خرس بر دختر عاشق بوده و داستانی واقعی تر از رسوم پوسیده و رنج آور ، این که اگر زنی بیوه شود همسر برادر شوهر خود شود حال فرقی ندارد با چه سن و سالی و یا خواست و ناخواست ... مادرِماردربزرگم با مردی ملاک وصلت کرد در بار داری اش همسر، بیمار شد و جان داد. بچه که به دنیا آمد خانواده همسر شرط شرط کردند برای ماندن در آن خانه و بهره بردن از املاک باید با برادر شوهری وصلت کنی که سن اولاد توست و او هم نپذیرف و از آنجا که ریشه ی فکری فاسد بود که نوزاد دختر است و بی فایده از او هم دل کندند... یا سنت قربانی دادن میخواهم بگویم کاش از رسوم جنون آمیز رها شویم ... قبل از خواندن کتاب به دلیل نامگذاری کتاب فکر کردم یادم آمد در هندوستان این رسم بوده زنان بیوه را با شوهرانشان میسوزاندند ... دلیل را از نویسنده پرسیدم و البته گفتم تصور من این است و دليل درست بود کشتن همیشه به قتل رسادن نیست ... چه خوابیده خانم هایی روح و جسمشان سلاخی شدند قلم جناب علیخانی در این نگاشته مرا به سمت و سوی ساده تری از نگارش محمود خان دولت آبادی سوق میداد
تا اواسط کتاب، این داستان روستایی مثل فیلم زیبا و غمگینی توی سرم پخش بود و لذت میبردم از لهجهی شخصیتها و روندش، اما هرچی به آخر نزدیکتر شد هم شتاب خیلی زیادی گرفت، هم مثل قصهی چوپان دروغگو هردفعه معلوم بود قراره چی بشه و دیگه خوندنش تازگی نداشت. میتونم ببینم که درکل شاید ماجرای کاملی باشه اما بهنظرم برای راضی کردن خواننده کافی نبود.
و دومین رمانی که از آقای علیخانی خوندم. من عاشق فضا و مکان این رمانام و البته شخصیتا. اولین چیزی که خیلی نظرمو جلب کرد اسامی شخصیتا بود. "خوابیده خانم" ، "قشنگ خانم" ، "عجب ناز" ، "پیل آقا" ، "بزرگ" و خیلی های دیگه. همین اسم ها از همون اول داستان رو خیلی متفاوت میکنن.
شخصیتا واقعا زنده بودن و اصلا تک بعدی نبودن. خوابیده محکوم بود به داشتن زندگی ای پر از رسم و رسوم. رسم و رسوم که حتی از یه جایی به بعد برای خودِ مردمم هم مسخره شده بود. خوابیده محکوم بود به داشتن زندگی ای که خودش نمی خواست. محکوم بود به کارایی دست بزنه که خلاف میلش بودن. و محکوم بود ذره ذره آب بشه و آب شدن عزیزاش رو ببینه.
فضای روستایی داستان با تمام اتفاقایی که توش می افتاد کاملا واقعی شده بود. همه همدیگرو می شناختن، یه خبر فورا پخش میشد، به هم طعنه میزدن، با هم اختلاف پیدا می کردن و گاهی زندگی رو برای هم زهرمار میکردن. و البته باورهایی داشتن که معلوم نبود از کجا اومدن ولی باعث میشد چشماشون رو روی واقعیت ببندن.
از پایانش نگم براتون که دلمو خنک کرد، یه حس رضایتی داشت برام که کل داستان دنبالش بودم. عشق کردم با این کتاب و فوق العاده دوستش داشتم.
داستان در روستایی ظاهرا خیالی به نام میلک که نویسنده جغرافیای آن را از توابع قزوین معرفی می کند رخ می دهد.سوژه ی داستان به رسمی بازمانده از دیروز و هنوز زنده در برخی مناطق روستایی بازمی گردد: ازدواج زنی بیوه با برادرشوهر. اما در اینجا مرگ چهره ی مرموز و وهمناکی درآمیخته با افسانه دارد و این وهمناکی بر کل فضای روستا سایه می اندازد و به گونه ای یادآور داستانهای غلامحسین ساعدی است. اگرجه در ادامه ی داستان، روند تکرارشونده این مرگهای مرموز تا حدودی از باور خواننده فراتر می رود، اما داستان به قدری با جزییات ریز و نثری خواندنی و جذاب روایت می شود که می توان چشم بر تمام کاستی ها بست و از خواندنش لذت برد
نرسیده به اواسط کتاب کمی از جذابیت داستان کم شد اما ادامش خوب بود. وقتی کتاب رو شروع کردم نظرات دوستان دیگه رو خوندم و روند داستان برام لو رفت ولی از جذابیتش کم نشد. رمان درمورد سنت ازدواج بیوه زنهاست که باید با برادرشوهرخودشون ازدواج کنند، و پر از جملات و اتفاقاتیست که برای خیلی ازماها آشناست و ممکنه بارها دیده باشیم.
کتابی با تم زندگی روستایی و نیمه اسطوره ای، و توصیف فرهنگ ازدواج زن بیوه با برادر شوهر. اینکه نویسنده قصدش نقد یا به عبارتی تقبیح این فرهنگ بوده از کتاب این برداشت حاصل نمی شود چونکه اولا برداران آدم های بدی نبودند و ثانیا اژدر خواستگاری که خارج از حلقه برادران بود دارای شخصیت مثبتی از نظر خوابیده خانم هم نبود که بخواهد با او ازدواج کند، در طول داستان خواننده رو به این نقطه نمی رسونه که این فرهنگ بدی است که باعث از هم پاشیدگی زندگی زن و شوهر می شوند، به نظرم اگر قصد نویسنده این بود بهتر بود با توصیف زندگی بعد از مرگ شوهر اول و ازدواج خوابیده خانم با برادر شوهر و نشان دادن جنبه های منفی این فرهنگ، نویسنده پیام اش را منتقل می داد. درباره خود داستان شخصیت ها آنچنان که باید پرداخته نشدن در عوض محیط روستا به خوبی توصیف شد و خواننده به خوبی در محیط قرار می گیرد. درباره زبان ممکن است ابتدا برای خواننده سخت باشد که به آن عادت کند و سخت خوان باشد ولی کم کم با جلو رفتن باهاش عجین می شود. نقش اژدر در داستان به خوبی مشخص نیست و اینکه آیا بین انتقام گرفتن اژدر با اژدر چشمه و انتقام او از خوابیده خانم ربطی وجود داشت نیز مشخص نیست یا بهتر بود که نویسنده بیشتر بهش می پرداخت. از طراحی جلد که کتاب خیلی خوشم اومد، هفت سنگ و زمینی که شبیه نقشه ایران است، شاید خوابیده خانم ایران باشد که در طول زمان به دست حاکمانی متفاوت می افتد که علیرغم تفاوت ها در اسم همه با هم برادرند.
یعنی وقتی رمان ایرانی میخونم حس می کنم دارم فیلمهای اصغر فرهادی یا فیلمهای نوید محمدزاده رو نگاه می کنم. با این زوری که ما توی رمانهای ایرانی داریم می زنیم تا به بازگویی سنن معیوب گذشته بپردازیم و اونها رو هی و هی مرور کنیم فکر کنم جایی توی حافظه مون باقی نمونه برای خلاصی از این معضلات. خوب نبود.
– باید برویم. –کجا؟ –هر جایی غیرِ میلک. –جایی نداریم آخه. –همه جا جای ماست، به شرطی که خاطره هامان با ما نیایند.
کتاب، یک مجموعهی به نسبت کامل از سنت ها و عقاید و خرافاته. درد و رنجی که زن، به واسطهی سنت ها تحمل میکنه به خوبی توی کتاب نشون داده شده. شخصیت پردازی واقعا خوب انجام شده بود و میشد به راحتی با شخصیت ها همزادپنداری کرد. تنها موردی که به نظرم به شخصیتش، با توجه به اهمیتش، خوب پرداخته نشده بود، اژدر بود. اژدر کی بود؟ چرا سیاه مطلق بود و چرا تا این حد نقش ضدقهرمان رو بازی میکرد؟ مسلما تنها دلیل، جواب رد شنیدن از خوابیده خانم نبوده.چیزی که از توضیحات نویسنده از شخصیت اژدر دستگیر میشد، این بود که اژدر یه آدم بی عرضهست و تنها کاری که ازش برمیاد سیگار کشیدنه. خب چه جوری این توانایی ها رو بدست میاره و کارهایی به نسبت عجیب انجام میده. اصلا انگیزهش از این همه خونخواهی از کجا اومده؟ هر لحظه منتظر بودم که توضیح بیشتری از اژدر بخونم اما حتی تا آخرین کلمهی کتاب هم به چنین چیزی برنخوردم.
چیزی که خیلی توی این کتاب منو آزار داد، زبانش بود. زبان و لهجه البته طوری نبود که نشه فهمید اما اوایل کتاب که عادت نکرده بودم به این طرز حرف زدن شخصیت ها، سخت از داستان و روند داستان سر در میاوردم. حتی گاهی اوقات در اواسط و اواخر کتاب هم، بخاطر وجود لهجه مجبور میشدم یک صفحه رو دوباره بخونم تا متوجه بشم دقیقا چه اتفاقی افتاده.
به طور کلی اما رمان قابلقبولی بود که خوندنش رو پیشنهاد نخواهم کرد.
متوجه نمیشم چرا عدهای میگن متن سختخوان هست و نمیتونن دیالوگها رو که به زبان محلی هستند، بفهمند! من بعنوان کسی که هیچ دانش زمینهای از اون خطه و مردمان و زبان و لهجهشون نداره، مشکل بخصوصی با کتاب نداشتم و حتی برام جالب بود نوع جملهبندی و کلمات و اصطلاحات مردمان اون روستا. بالاخره بخش قابل توجهی از فضای روستایی و قدیمی داستان باید از طریق دیالوگها به گویش و لهجه محلی خلق بشه ولی هیچکدوم به زبانی متفاوت مثل کردی یا ترکی نبودند که قابل فهم نباشند.
کتاب عجیبی بود. داستان افسانه طوری داشت و من تا اواخرش اینو باور نمیکردم (که واقعا اژدرماری هست و...). و نثر محلیِ سختی هم داشت که البته برای من با جلو رفتنِ کتاب عادی شد و خوندنش راحت تر. (بیشتر از دوسال توی کتابخونه خاک خورده بود چون هر بار شروعش میکردم خیلی از جمله ها رو نمیفهمیدم اما این بار دیگه همت کردم و ادامش دادم :دی) دوستش داشتم ولی. خوندنش بهم کیف داد. اتفاقا رو با لذت دنبال میکردم. یعنی میگم با اینکه ژانر موردعلاقهی من نبود، اما دوسش داشتم. باعث شد بخوام برم دنبال کتاب جدید نویسنده، خاما!
کلا 12 ساعت طول کشید. اولش حس میکردم وسط یه روستایی گم شدم که گویش و زبانشون برام ناآشناس و برای کسی هم مهم نیست که من هیچی نمیفهمم :)) 40 صفحه که گذشت به گویششون عادت کردم ولی همچنان 20 درصد اصطلاحات و کلمات و حتی دیالوگها برام نامفهوم بود. ولی با وجود همه این ها کلا 12 ساعت طول کشید. هنوز هم نمیدونم چه چیزیش انقدر جذاب بود که دلم میخواست ادامه بدم. چه قدر اسم های قشنگ زیاد داشت (لازم به ذکره که خود قشنگ هم یکی از این اسمها بود). و چه قدر تلخ بود و تلخ تر و تلخ تر شد. وقتی میخواستم شروعش کنم فکر میکردم قراره یه رمان در نکوهش سنت و رسم و رسوم های تحمیلی بخونم و دلم برای همه ی زنان روستایی به رحم بیاد و به این جبر لعنت بفرستم و ... و خلاصه خیلی کتاب رو دست کم گرفته بودم. راضی بودم از اینکه غافلگیرم کرد. ممنونم از یوسف علیخانی که بلده فارغ از کلیشه ها از دید زنان و درباره زنان بنویسه
خیلی تلخ و غم انگیز بود ولی ایده اش جدید بود. به خاطر اینکه آدم ها با لهجه ای غریب برای من با هم حرف میزدن؛ فکر میکردم کتاب خوش خوان نباشه ولی اشتباه میکردم. بخوام راستش رو بگم طول کشید تا تم رو بفهمم و بعدش منو یاد کتاب یک بچه زنگی آگاتا کریستی انداخت. . خدا رو شکر زنی هستم در سال ۱۴۰۳ و نه در ۱۳۵۰ یا ۱۳۰۰. تا ابد قدردادن فمینیست ها بابت اینکه برای خاطر حقوق من جنگیده اند خواهم بود.
چند روزی بود لر شده بودم. همش راه می رفتم و لری حرف می زدم و حمید می خندید می گفت تلاش نکن.. این الان لری ه واقعا؟؟ لر بودند دیگر.. نوشته بود اسم ها را از روی قبرستانی در دیلمستان پیدا کرده است آقای نویسنده..
... بیوه کشی را می گفتم. اسم ها را بنویسم که خیلی بامزه بود.. تا حدی هم غریب.. شخصیت اول که اسمش خوابیده خانم بود. درویش و امان و بزرگ و داداش و کوچک و حضرتقلی و قشنگ خانوم و پیل آقا و عجب ناز و ایستاده خانوم و عطری و عزیز و نوروزعلی و الله بداشت و اژدر و گلبهار و مرصع و ریحان و سمرقند و مرمره و حیف الله و... از اسم خوابیده خانوم و ایستاده خانوم خیلی چندشم می شد. یک جوری مور مورم می شد. اما فضای روستا را خیلی دوست داشتم. شیوه ی حرف زدن شان با هم.. شلوغی ادم ها و مالان بردن شان به کوه و خرافه های رایج در روستا.. آن سرما و برف امدن و چای و استکان و نعلبکی که همیشه دم دست بودند و شسته می شدند و ریخته می شدند و... غذا درست کردن شان را که یکی از ارکان مهم زندگی روستایی ست و اصلا از صبح چشم باز نکرده و صبحانه نخورده به فکر نهار و شام اند.. مثلا مادرجون هر وقت خانه ی ما بود از صبح نگران این موضوع بود و من حیرت می کردم که آدم چطور این همه به نهار و شام فکر می کند؟ خوب کارگر داشتند و اینجوری بود که باید از صبح فکر خستگی بعد از کار یک عده ادم می بودند... همینجوری هم عادت شان شده بود و به ما نوجوانان روغن نباتی پایتخت نشین گیر داده و حرص ما را... . درخت های قصه را دوست داشتم. درخت بید. درخت تبریزی. درخت قیسی... صداهایی که توی روستا شنیده می شد که زوزه ی گرگ بود و صدای کوکوهه و صدای چوچوهه و صدای سارها... کلا به فضای روستا عاشق شدم و لهجه گرفتم در طول خواندن کتاب... . چیزی که دوست نداشتم بورینگ شدن داستان بعد از مرگ عطری بود که می شد سومین پسرشان... نه عزیز بود سومین شان.. خلاصه از یک جایی لو رفت که همه می میرند و از عزیر به بعد هم هر کدام با یک نماد می مردند. یکی با کفش های رنگ به رنگ ش که پلاستیکی بود. یکی با ریسمان ش و یکی با چوب دستی اش و یکی با کمان سنگ اندازی اش... از اینجا دیگر قصه نداشت.. انتظار مرگ بود... قصه را خیلی هم مناسبتی تمام کرد. یک جورهایی شبیه این فیلم ها که جمهوری اسلامی تهیه کننده اش می شود که مثلا بیاید برای عید قربان فیلم بسازید. این هم با مضمون این چنین و بریدن گردن بره تمام شد و ... " پارچه ی گلدوزی شدع روی چلک استکان نعلبکی بود. برش داشت. برق زدند. پارچه را دوباره رویشان کشید." . " خواست دشک و پتو و لحاف را بالای اتاق زیر تمثال حضرت علی بگذارد که دست نگه داشت." . " دمپایی های جلو بسته اش یکی رفت این سو و دیگری ان سود. شیربرنج از شب قبل مانده بود. بو کرد. بویی نداشت." . " ... تا دختردار بشی. بعد بسوزی تا دختر درخت بشه. اون وقت یکی دیگه بارش بچینه." " دخترجان خوابیده،یه بادیه آب بیار. خنکاش بشینه سر دلم." . " همه رفته بودند بالای کوه ریواس چینی" " حکم بزرگ،حکم شهیده. توی راهش شهید بشده." . " خواخور. من و تو خواهریم. از یک شکم امده ایم. حرف شان را به من بزنند." . " همیشه ننه گل می گفت مهمان شب اول آزو ناز. شب دوم نون و پیاز. شب سوم چوب دراز." . " لالالا گل پونه گدا اومد درخونه." لالا گل خشخاش بابا رفته خدا همراش لالالا گل فندوق مامان رفته سر صندوق لالالا گل زیره چرا خوابت نمی گیره لالالا گل لیمو دختر داره شش تا عمو لالالا گلم باشی تمنای دلم باشی لالالا تو را دارم چرا از بی کسی نالم" . خواب کبک ها را دیده بود که توی اتاق پر شده اند و بزرگ برایش دام پهن کرده بود که بگیردشان. خواب قشنگی بود. خیلی هم واقعی و باورکردنی و غیر سانتی مانتال. صحنه ای که با داداش رفته بودند باران گردی را دوست داتشم. مادرش می گوید: مزه بداد باران گردی؟ . " فکر کرده امسال زمین را شخم بزند و گندم و جو بکارد. منتظر بود اولین باران،زمین را نرم کند که خودش و کوچک جلوی حت ابزار بیفتند و عجب ناز،جت ابزار را هل بدهد و زمین شیار بردارد و بعد سه نفری هر کدام انبانی را به دوش بگیرند و تخم بپاشند میان شیارها." " همه جا جای ماست. به شرطی که خاطره هایمان را با ما نیایند." . . خیلی هم فیلسوف گون تموم شد. آخه خوابیده خانوم اگه اینقدر فیلسوف بود که این نبود وضع ش آخه ... :) :) .
داستان با رویا بینی تک دختر خانواده(خوابیده خانم) آغاز می شود،رویا بینی خوابیده خانم که تبدیل به بیوه پسران حضرتقلی ادامه دارد که همین تکرار مکرر رویابینی کم کم بی تاثیر می گردد،مثل توصیف های طولانی و کسل کننده! گره افکنی اینکه شاید علت مرگ پسرهای حضرتقلی وجود اژدر است را هم نویسنده شروع نکرده تمام می کند و بر میگردد به روند رویا بینی تکراری و خالی از بدیع پردازی خلاقانه! به نظر من رمان نیاز به دوباره نویسی دارد،چرا که موضوع داستان جالب است اما تکرار و بعد ناگهان توصیف های خارج از اصل داستان ذوق خواننده را کور می کند. شاید مقارن بودن هم خوانی کتاب با رمان "توپ" نوشته "ساعدی "سطح توقع مرا از کتابی که هفت بار چاپ شده زیادی بالا برده!
این کتابو مصادف با روز جهانیِ زن تموم کردم و فکر میکنم درد و رنجی که یک زن، یک انسان،میتونه تو جامعه مردسالار متحمل بشه تو این داستان به تصویر کشیده شده و شاید خالی از لطف نباشه امروز اینارو اینجا بنویسم . اما قبلش باید بگم اولین چیزی که با شروع کردن کتاب به نظرم اومد لهجه محلی و نحوه گویش شخصیت ها بود که اولش به نظرم آزار دهنده اومد چون سخت متوجه میشدم ولی بیشتر که پیش رفتم عادت کردم و راحت با داستان پیش رفتم که با اینکه بازم یه سری اصطلاحات محلی استفاده شده که بازم سخت بود ولی با این حال خیلی شیرین بود و اتفاقا یکی از نقاط قوت کتاب و مهارت نویسنده به شمار میاد که با استفاده از همین گویش موقع خوندنش میبرتت به قلب روستای میلک :))
فضا سازی عالی انجام شده و حال و هوای روستا رو کامل به تصویر میکشه طوری که یجاهایی صدای سار هایِ روی درختا و نی زدن «بزرگ» رو حس میکنی . *-*
خرافه و سنت های قدیمی و دوری مردم روستا از منطق کامل موج میزنه تو داستان و قلب آدم رو به درد میاره. تاجایی که ترجیح میدن باور کنن مرگ هایی که اتفاق افتاده زیر سر اژدرمار توی دل اژدر چشمه ست که قربانی هارو «میلمبونه» ؛ که وضوح میبینیم چه آثار خانه خراب کنی داره ، مثالِ مرگ تلخ ۷ برادر و دق کردن ننه گل و پیل آقا و حضرتقلی و قشنگ خانم. که میشد جلوشون گرفته شه ؛( نگاه مرد سالارانه و سیاهی که تاریکی انداخته روی زندگی «خوابیده خانم» شخصیت اصلی داستان و شاید خیلی خوابیده های دیگه که فریادشون به جایی نمیرسه. اونجایی که میگه :
«- بچه نیاوری ؟ -چه حرفان ! - زن مگر جز پسر آوری، ثوابی هم ببره؟ - زن ره خدا مزرعه بساخته با باغبانی مردش. - زن هرچی بیشتر بزایه ، در های بهشت بیشتر رو به اون باز بشه.» ، خیلی تلخ بود برام :` دردناک تر اینکه این حرف هارو یک زن زده.
به جز این خیلی قسمت های دیگه کتاب هم زنان علیه زنان بودنِ خانمای روستا نشون داده شده مثلا اونجا که رنج خوابیده رو از شنیدن حرفای یکی از زنای روستا نشون میده که طعنه میزنه : پسفردا که پسرای حضرتقلی تمام شدن لابد میاد شوهرای مارو صاحب بشه. در حالی که خوابیده هم قربانی سنت هایی شد که همین ها بهش دامن زدند. کاش روزی برسه که همه انسانها «فرقی نمیکنه زن و مرد» به این درک برسیم که همه با هم برابریم و برای اینکه زندگی و جامعه سالمی داشته باشیم باید این سنت و خرافه هایِ تلخ و دردناک علیه زنان رو که خون به جیگر ادم میکنه با کمک هم ریشه کن کنیم :`(
و در نهایت به نظرم نقصی که داشت این بود که کاش برای اون کلماتی که فهمیدنشون سخت بود راهنمایی میزاشتن و اینکه نویسنده بعضی جاها شتابزده رد شده و به یک سری چیزها نپرداخته . ولی در کل کتاب خوبی هست و خوشحالم که خوندمش.
This entire review has been hidden because of spoilers.
داستان بسیار عالی و زیبا بود فضا خیلی عالی بود کم کم خوندم تا دیر تموم بشه ولی ذهنم تشنه داستان بود چون درست در راستای ذهنیت من از موضوع بود ای کاش این داستان به صورت فیلم یا سریال برای همه بود تا همه درک کنن و کمک بشه به پایان واقعی این جور رسومات اشتباه
. بعد از خواندن رمان #خاما و #سه_گانه_یوسف_علیخانی( #قدم_بخیر_مادر_بزرگ_من_بود،#اژدهاکشان،#عروس_بید) این بار به سراغ #بیوه_کشی،اولین رمان نویسنده،رفتم که مانند دیگر آثار وی در حوزه ادبیات اقلیمی جای می گیرد. مکانی که داستان در آن روایت می شود باز هم روستای دوست داشتنی «میلک» است. نویسنده در این رمان به بررسی فرهنگ ها،سنت ها و آداب و رسوم مردم منطقه به ویژه باور خرافه ای که درباره ی بیوه زنان وجود دارد؛پرداخته است. شخصيت اصلی داستان دختری به نام «خوابيده خانم » است که اسیر زنجیری از خرافه ها شده است و به خاطر مخالفت نکردن با آن تن به کشته شدن روح خود می دهد.وی پس از مرگ همسرش «بزرگ» که به اعتقاد روستاییان اژدرماری که در اژدرچشمه است؛او را کشته است؛مجبور است با برادر او ازدواج کند و این اتفاق شش بار برای او تکرار می شود. چرا که هر بار یکی از برادرها تصميم می گيرد به جنگ با اژدرمار برود. «پیل آقا» پدر خوابیده خانم مرد با سواد روستا نیز یکی دیگر از شخصیت هاست که در جایی از رمان می گوید: «من امروز باشم و فردا نباشم.این ها باید بدانند با کی طرفند.این اژدرمار فقط مار نیست و حرص پنهان آدمیزاده است.کسی بتوانه با آن رو به رو بشود که بشناسدش.» در واقع تمامی شخصیت های این رمان به گونه ای با مرگ کشمکش دارند و به آن فکر می کنند.در این بین تنها «عجب ناز»،دختر خوابیده خانم و بزرگ،است که چونان نامش که به معنای شکوفه ی بهاری است به آینده و روزهای پیش روی زندگانی اش امید دارد... #یوسف_علیخانی بر خلاف سه گانه اش در این رمان از اصطلاحات دیلمی کمتر استفاده کرده است و کلمات به کار رفته،من خواننده که مخاطب داستان های او هستم را به یاد داستان های کوتاه #اژدهاکشان،#اوشانان و #نسترنه انداخت. باید اعتراف کنم که بر خلاف خیلی از خوانندگان که به خاطر این نوع نگارش انتقادهای تندی به نویسنده کرده اند؛عاشق سبک نوشتن وی هستم چرا که تفکر درباره ی هر جمله ی آنها دری از دنیای پر رمز و راز کلمات را به رویم می گشاید. پیشنهاد می کنم این رمان سرشار از عشق،ترس و هیجان را خوش بخوانید و از خواندن نقدهایی که برای این کتاب نوشته شده است خصوصا نقد جناب آقای #تورج_صیادپور که از منظر #اسطوره_شناسی به این رمان نگاه کرده اند؛غافل نمانید.