کورش اسدی پس از نزدیک به یک دهه سکوت، مجموعهداستان «گنبد کبود» را با همان مؤلفهها و خصایص همیشگی داستانهایش منتشر کرد. داستاننویسی که از آخرین روزهای روشن ادبیات ما میآید. روزهایی که ادبیات هنوز با گذشته خود پیوند داشت، و داستانهایی که گرچه متفاوت بود اما در امتداد ایدهای شکل میگرفت، که ادبیات را در نسبت با سیاست و جامعه تعریف میکرد و هنوز در فکر جداسازی ادبیات و حرفهایکردن و همهگیرشدنش نبود. از اینروست که مجموعهداستانِ اسدی علاوهبر ویژگیهای خاص و فردیاش، نمایندهای از روزهای روشن ادبیات ما نیز هست.
از صفحه ویکی پدیای اسدی: کوروش اسدی در ۱۸ مرداد ۱۳۴۳ در آبادان زاده شد. شروع داستاننویسی وی از دوران نوجوانیاش بود. اسدی از اواخر دورهٔ دبیرستان احساس کرد میتواند داستان بنویسد و به همین دلیل از همین دوران شروع کرد به نوشتن اما چون کسی را نمیشناخت این نوشتن به شکلی شخصی باقی ماند تا آنکه در سال ۱۳۵۹ به همراه خانواده به تهران مهاجرت کردند. در دورهٔ دبیرستان علاوهبر نوشتن، بهطور جدی شروع به خواندن ادبیات کرد و در دورهٔ سربازی بنا به گفته خودش، آثار تمام داستاننویسان مطرح ایران و داستانهای جدی خارجی را خواند. پس از سربازی با هوشنگ گلشیری آشنا شد و با او تماس گرفت و اولین نوشتههایش را به او داد و دوستیاش با او شکل گرفت و نگاه وی نسبت به داستان آرامآرام شکل گرفت.
در آن مقطع چیزی که بر وی تأثیر گذاشت دیگر اعضای جلسات پنجشنبهها در تهران بودند که اکثرشان اهالی خوزستان بودند؛ قاضی ربیهاوی و یارعلی پورمقدم از مسجدسلیمان، همینطور کامران بزرگنیا و دیگران. وی از خلال این جلسات با آنها دوست شد و آنها روی وی تأثیر زیادی گذاشتند و بعدها با هم جلسات جداگانهٔ داستان خوانی گذاشتند. سال ۱۳۶۶ یا ۱۳۶۷ بود که اسدی اولین داستانهای جدیاش را نوشت که بعدها مجموعه داستان شد.
چیزی که بیشتر در داستان برای وی مطرح بود جستجو به دنبال چیزی گمشده و کشف یک راز (که معمولاً در زندگی شخصیت داستان است) بود.
کورش اسدی، شب شنبه سوم تیر ۱۳۹۶ در ۵۲ سالگی در خانه خود در تهران درگذشت.
بدون برنامه قبلی و با انتخابهای اتفاقی، دارم تکتک شاگردهای گلشیری رو تیک میزنم و پیش میام تا به خودشون برسم. اینها آموزشدیدهی گلشیریاند یا تاثیرگرفته ازش؟ نخونده قلمتو میبوسم، گلشیری عزیز.
دنیای داستانها هیچ مرزی ندارن. مرز خیال و واقعیت گم شده. تا یه جایی از داستان توی دنیای دیگهای میگذره و بعد یهو... "اینجا کجاست؟" وارد داستان دیگهای میشه. چندبار گم شدم بین صفحات و صفحه آخر با پایانبندی عجیب پیدا شدم، گاهی هم موندم تو فضای جادویی و بیرون نیومدم. رازها و خیال و وهم کتاب هنوز توی سرم چرخ میخورن، بعضی رازهاش برای نفهمیدنان لابد، چون بیمیلی نویسنده برای روشنتر کردنش واضحه. شبیه خوابی که میبینی و وقتی بیدار میشی جز چندتا سایه و صحنههای گسسته چیزی یادت نمیاد.
کورش اسدی در «گنبد کبود» داستانهایی بسیار معمولی نوشته در جهانهایی غریب و فضاهایی بسیار بکر. یا دست کم آن داستانهایی که در ذهن من ماند چنین بود. داستان اول، گوشهی غراب، شاید نزدیکترین چیز به آنچه اغلب داستان نامیده میشود بود. گفتگویی ساده میان زنی و مردی در کافهای، که با شگفتی و ضربه پایانی تمام میشود و البته مثل همه داستانها فضاسازی و حسآفرینی قدرتمندی دارد. داستان دوم، گنبد کبود، عاشقانهای ایرانی است در جهانی همچون آلیس در سرزمین عجایب. خط داستانی ساختارمندی ندارد اما گرهی عاشقانه و ترسناک دارد که در جهان افسانهای ذهن ایرانی پیش میرود تا سرانجام گشوده شود. داستان «پیاده» شاید نمونه خصلتنمای داستانهای این مجموعه باشد. مردی از پیالهفروشی بیرون میزند و تا پارک انتهای خیابان میرود. رازهای بسیاری در گذشته این مرد و دیگر آدمیان این داستان هست اما از آنها رازآمیزتر خود خیابان و جهانی است که داستان در آن میگذرد. در داستان «برج»، پسری به دوستش میگوید پدر گمشدهاش را، یا نشانی از او را، بازیافته و با دوستش به دنبال آن نشان میروند و بار دیگر این خط داستانی ساده در جهانی فراواقع و شگفت و البته پایانی گریزنده و استعلایی. داستان «خیابان کهنه» درواقع چیدمانی کوتاه است از چندین قاب تصویری خیالانگیز و زیباست از جهانی آرام و سرشار از حضور و وجود. همچون فیلمی بسیار کوتاه از چند نمای آرام از خیابان و درخت و آب. «شهرزاد» روایت کند و بلندی از زبان یک کودک است و به پایانی میرسد که اگرچه شاید جنبهای داستانی هم به داستان بخشیده باشد اما بیاندازه ساختارزدوده، بطئی و ملالآور و کمجان و ولنگار است. گویی نویسنده صرفاً خواسته توان بالایش در روایت از زبان یک کودک را مثلاً به رخ بکشد یا… «فرشته نیستم آدمم» داستان ساعاتی کوتاه از یک آدم کاملاً معمولی دیگر است با وقایعی بسیار معمولتر که بر او میگذرد و برای ما روایت میشود اما همین وقایع با توانایی بالای فضاپردازی و جهانآفرینی نویسنده، حس حضور و سیلان را در خواننده بیدار میکند و خواننده در انتها میاندیشد که گویا به راستی داستانی خوانده است اگرچه صرفاً چند موتیف ساده، اما بسیار خوب به نگارش درآمده، پشت هم چیده شده است. «وادی وهم» دقیقاً همان است که از نامش میتوان یافت. قصه آدمی که بر جدولهای کنار پیادهرو راه میرود و نباید/نمیخواهد از جدول پایین بیاید و در راه با (مثلا)موانعی رویارو میشود. اما پیرامون همین خط داستانی تُنُک، جهانی آنچنان زنده، رازآمیز و سرشار از خیالهای وهمناک آفریده میشود که داستان را به یادماندنی میکند. از همین روست که شاید اتفاقاً نام متناسب و خصلتنمای کتاب را نه از داستان «گنبد کبود» که متفاوتترین داستان در این مجموعه است، بلکه از همین «وادی وهم» باید جست که کتاب با آن پایان میگیرد. بیگمان خواندن این مجموعه علاقمندم کرد از کورش اسدی بیشتر بخوانم و چه حیف که با مرگ خودخواستهاش از نوشتههای خلاقانه و جهانهای خیالی متنوع دیگری که ذهنش میتوانست هدیهمان دهد محروم شدیم.
داستانهای «برج» و «شهرزاد» رو خیلی دوست داشتم. برج حال و هوای داستانهای ساعدی رو داشت ولی مدرنتر. شهرزاد هم یکی از بهترین داستانکوتاههای فارسیایه که تاحالا خوندم. چقدر خوب لحن کودکانهی راوی رو ساخته بود و چه پایان عالیای.
کتاب گنبد کبود رو هدیه گرفتم و تا بحال هیچ قصهای از نویسنده این مجموعه ـ کوروش اسدی ـ نخونده بودم. کتاب از چند مجموعه داستان کوتاه تشکیل شده : گوشه غراب گنبد کبود پیاده برج خیابان کهنه شهرزاد فرشته نیستم- آدمم وادی وهم. قصهها مورد علاقه من اصلا نبودند و به سختی با شخصیتها و حتی با راوی ارتباط برقرار میکردم. از قصهها فقط پیاده رو دوست داشتم.