یه دختربچه ی ۷،۸ساله چقدر درک از زندگی داره که درگیر احساسات یه پسر بچه ای بشه که برادرش رو بزرگترین فرد زندگیش می دونه؟؟ این کتاب رو بیشتر از ۱۰۰بار خوندم و هر بار هم قلبم مثل ه اولین بار به آتیش کشیده می شه...
در زندگی پای قصههای خیلی از قصه گویان نشستهام، اما مادربزرگم از همه آنها بهتر بود و به آنچه میگفت آگاهی کافی داشت. افسانه را با آب و تاب و با سود جستن از مثلها و اصطلاحات محلی بیان میکرد. آنها را با مسائل روز و نکتههای مورد علاقه ما میآمیخت، آرام و بیشتاب قصه میگفت و عقیده داشت که گفتن متل در روز سبب کسالت و خستگی میشود، بنابراین همیشه شبها و به ویژه پیش از خواب برای ما قصه میگفت. پدرم هم قصه گوی خوبی بود، اما نه به اندازه مادربزرگم. او کم سواد بود و برای ما اشعار حافظ و باباطاهر را میخواند. نخستین کتاب داستانی که به خانه ما آمد، امیرارسلان نامدار بود که من در ۹ سالگی در شبهای زمستان برای خانواده میخواندم
کتاب کودک و نوجوان سال ۱۳۵۷ در کرمانشاه. داستان کوتاهی در مورد یه دختربچه ی ۷،۸ساله و درکش از زندگی واحساساتش نسبت به برادرش و اینکه او را بزرگترین فرد زندگیش می دونه...
؟بگو ببینم داداش تو حرفی از لنین میزند من گفتم:توی خانه ما وازلین هست که داداشم می خرد وننه به دستهای منو مریم میزند ولی تابحال برای ما لنین نخریده من نمیدانم لنین برای چه خوب ا ست