پرسید: نمیخواهی بگویی آن روز کجا رفته بودی؟ گفتم رفته بودم دنبال دوستم. – پیدایش کردی؟ – نه. دیگر مهم نیست. – چرا، مهم است. دوست همیشه مهم است. برای اینکه حرفی روی دلت نماند و گاهی بتوانی با او بستنی بخوری و بهش بگویی که دلت برایش تنگ شده بود. وگرنه آدم پژمرده میشود. – مثل حسن یوسفها؟ – بله دختر جان. حسن یوسفها هم دوستشان را گم کردهاند. من هم دوست خوبی برایشان نبودام. دماغش قرمزقرمز شده بود. دستم را از دستش بیرون آوردم و شالگردن پیچیدم دور صورتش. چشمهایش به دو طرف صورتش کش آمد.
اعتراض دارم به عكس روي جلد.چرا بايد عكس جلد يه كتاب جوري باشه كه برادر كوچيكتون فك كنه كتاب خودشه و شما مجبور شين هر دفه بش توضيح بدين كه مال اون نيست و مجبور شين كتاب به اين قشنگيو انقد طول بدين ؟ كي پاسخگو ه؟
کمتر کناب ایرانی به خاطر دارم که توانسته باشد مانند این کتاب در خلق فضا و حال و هوای نوجوانانه موفّق بوده باشد حال خراب «باران» و حال خوشش هر دو خیلی خوب در خاطرم مانده اند و این آخری را فقط دوستان شادی درمی یابند که چقدر، چقدر، چقدر این کتاب خود «شادی» را به خاطر می آورد با اندوه و سرخوشی همیشگی اش که مثل ابر و آفتاب آدم ها را گرفتار خودش می کرد...
پرسید: نمیخواهی بگویی آن روز کجا رفته بودی؟ گفتم رفته بودم دنبال دوستم. – پیدایش کردی؟ – نه. دیگر مهم نیست. – چرا، مهم است. دوست همیشه مهم است. برای اینکه حرفی روی دلت نماند و گاهی بتوانی با او بستنی بخوری و بهش بگویی که دلت برایش تنگ شده بود. وگرنه آدم پژمرده میشود. – مثل حسن یوسفها؟ – بله دختر جان. حسن یوسفها هم دوستشان را گم کردهاند. من هم دوست خوبی برایشان نبودام
اينجا دفتر خاطراته؟؟:) انگار نه انگار كه دوران مدرسه رو تموم كردم، تو فضاي با بچهها تو مدرسه بودن واسم هيجانانگيزه. شايد حتي بيشتر از وقتي كه خودم مدرسه ميرفتم! كلاسهاي آخر سال مدرسهي فرزانگان و بچههاي دائم در جنب و جوش واسه برنامههاشون و من كه يه گوشه نشستم دارم يه كتاب ميخونم كه عجيب قشنگه! به قول بچههايي كه راجه به كتاب حرف ميزدن، انگار حس و حال خود توئه، نه دروغ توشه، نه تظاهر، كه مثلن همه چي خوبه و ما چه بچههاي گلي هستيم:) خب حقيقت اينه كه هر آدمي يه نقايصي داره، باران َم كه دُختر ِ دِرختقدِ نوجوون ِ باشه، بالاخره گاهي شيطونيهايي ميكنه. اما خوبي كتاب اينه كه به زور قرار نيس تا آخر كتاب از نوجووني كه هم گاهي سركشه و لجوج، هم گاهي دلباخته و مغرور، يه نمونهي بستهبندي مثه بقيه بيرون بياره. در آخر هم اينكه شخصيت بابابزرگ موردعلاقهي من بود:)