داستان كوتاه discussion

35 views

Comments Showing 1-5 of 5 (5 new)    post a comment »
dateDown arrow    newest »

message 1: by Leila (new)

Leila | 92 comments زن:تورو خدا..جون علی..بهت می گم همه چیو
مرد(پایش میلرزد):بدش به من..کاریت ندارم
زن:آخه ولم کن ..دارم خفه میشم..بزار نفس بکشم
علی گریه میکند.کنار ماشین ایستاده است
مرد:موبایل رو بده..باهات کاری ندارم..اون موبایلو..
زن:ول کن گردنمو ..باشه ..باشه میدمش
زن موبایل را به مرد می دهدو از ماشین بیرون می پرد
مرد با سرعت دور می شود
علی به دنبال مادرش
زن به طرف خانمی که در پراید نظاره گر است میدود
برو اونور...برو..نیااینجا..برو دنبال بابات..
علی را هل می دهدو در را می بندد
پراید حرکت می کند
علی ایستاده است.گریه می کند.دیر وقت است
علی:دوست پسر مامانم براش موبایل خریده..بابام دید..هی بهش گفتم...گریه می کند
علی هنوز ایستاده است
مرد بر می گردد
گوشی خاموش بوده،ظاهرآ کُد می خواهد





message 2: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments یه صحنه جنجالی که خوب بیان شده




message 3: by Leila (new)

Leila | 92 comments شاید چون واقعیه
شب عاشورا


message 4: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments اگه کاملا واقعیه از ارزشش کاسته میشه ولی اگه عنصر خیال رو هم توش تاثیر دادید کار جالبیه



message 5: by Josef (new)

Josef | 66 comments صحنه رو خیلی قشنگ توصیف کردی
انگاری خودم اونجا حضور داشتم مرسی


back to top