داستان كوتاه discussion
گفتگو و بحث
>
شايد اين درد مشترك باشه
date
newest »

در عجبم از این درد مشترکی که مرز نمیشناسه، که هرجا باشی بهش گرفتاری فقط شکلش فرق داره. چه قشنگ گفتی که " کم کم از وقت نداشتن میافتی تو رسم دل و دماغ نداشتن. " من همیشه فکر میکردم وقت نداشتن مخصوص زندگی غربیست، اونجا که یک دقیقه واقعاً یک دقیقه حساب میشه. اونجا که هر روز صبح همه از شدت عجله پاشون را گذاشتند روی گاز جوری که فکر میکنی دارند از یک چیزی فرار میکنند. اونجا که بعد از کار هیچکس حوصله نداره جواب تلفن بده برای همین اگر هم شانسکی تلفن زنگ بزنه با یکی که میخواسته حالت را بپرسه میذاری بره روی پیامگیر. اینقدر این روش ادامه پیدا میکنه که دیگه نمیفهمی آدمی یا ماشین. اینجاست که یک دفعه به خودت میائی و میبینی قلبت یخ زده. میخوابی و نمیخواهی بیدار بشی ولی میشی!!!
خیلی قشنگ بود طیبه جان. لذت بردم اگرچه یاد دردم افتادم.
خیلی قشنگ بود طیبه جان. لذت بردم اگرچه یاد دردم افتادم.

ممنون رويا جان
ممنون

..
چقدر مشترکن آدما
و چرا به یه اتحادی نمیرسن که اینجوری نباشه زندگیمون بلکه اونطوری باشه
شاید نه ، حتما این درد مشترکه
اشکم در اومد
امان از این زندگی
ممنون تی تی عزیز و همدرد خودم
اشکم در اومد
امان از این زندگی
ممنون تی تی عزیز و همدرد خودم

جقدر این حس مشترکه شاید من الان در یک قاره ی دیگه باشم
اما خیلی چیزا مشترکه ... وقت نداشتن ها برای کسایی دلت می خواد براشون یک دنیا وقت بذاری و همیشه میگی حتمن دفعه دیگه وقت میذارم برم ببینمشون. خیلی دوست داشتم

اشکم در اومد
امان از این زندگی
ممنون تی تی عزیز و همدرد خودم"
مريم عزيزم
مي دوني وقتي دلم مي خواد از دردام فرياد بزنم دليلش چيه؟
مهم ترينش اينه كه مطمئنم كسايي هستن
كسايي هستن
كسايي
...

جقدر این حس مشترکه شاید من الان در یک قاره ی دیگه باشم
اما خیلی چیزا مشترکه ... وقت نداشتن ها برای کسایی دلت می خواد براشون یک دنیا وقت بذاری و ه..."
فرزان عزيز
تويه قاره ي ديگه
...
رنجي كه مي كشيم مرز نداره
خوب باش

..
چقدر مشترکن آدما
و چرا به یه اتحادی نمیرسن که اینجوری نباشه زندگیمون بلکه اونطوری باشه"
چه سوالي كردي محمد
واقعاً چقدر جالبه كه همه همدردن اما تلاشي نمي كنن

آدم دوست دارد نوشته ء کسی رو که دوستش داره رو بخونه
درسته تکرار شبها و روزهایی از نوعه خودشه
و خودش از خودش خسته است...
ولی من خوندن سطرهای زندگی تو دوست داشتم
چون دوستت دارم...
فکر می کنم این یکی از اون چیزایی که این درد مشترک رو قابل تحمل می کنه خانومی .
لطفا بین اون سطورت بنویس که
وقتی هم وقت می دزدم و یه نوشته ء قشنگ به آرزو می فرستم لبخند می زنه و چیزی پیدا نمی کنه مثقابل اون همه قشنگی بفرسته ...

آدم دوست دارد نوشته ء کسی رو که دوستش داره رو بخونه
درسته تکرار شبها و روزهایی از نوعه خودشه
و خودش از خودش خسته است...
ولی من خوندن سطرهای زندگی تو دوست داشتم
چون دوستت دارم...
فکر م..."
و من هرچي وقت بدزدم بهاي داشتن آرزو نيست
ممنون كه هستي
اينهمه نزديك
از اين راه دور
mohammad wrote: "یه نفس خوندمش. یه نفس
..
چقدر مشترکن آدما
و چرا به یه اتحادی نمیرسن که اینجوری نباشه زندگیمون بلکه اونطوری باشه"
درسته محمد جان، آدما مشترکن ولی فقط بعضیها فکر میکنن به جزئیات اطرافشون بقیه فقط زندگی میکنن روز میگذرونند برای همین اتحادی وجود نداره.
..
چقدر مشترکن آدما
و چرا به یه اتحادی نمیرسن که اینجوری نباشه زندگیمون بلکه اونطوری باشه"
درسته محمد جان، آدما مشترکن ولی فقط بعضیها فکر میکنن به جزئیات اطرافشون بقیه فقط زندگی میکنن روز میگذرونند برای همین اتحادی وجود نداره.
ونوس جان امیدوارم ما رو هم در لذت دیدن و درک کردن عکس هایی که گرفتی شریک کنی
وقتی همه ی دردا مشترکه ،آرزو ها هم مشترک می شه
وقتی همه ی دردا مشترکه ،آرزو ها هم مشترک می شه

Mohsen Sad wrote: "نوشتن يعنى استعفا دادن از زندگى و روزمرگى هايش"
چه بد که من این کار را هم یاد نگرفتم، من دارم لحظه مرگی میکنم به نظرم به جای روز مرگی.
چه بد که من این کار را هم یاد نگرفتم، من دارم لحظه مرگی میکنم به نظرم به جای روز مرگی.
سعی میکنی پنجدقیقه زودتر از بقیه بیدار شی که بتونی دست و صورتتو بشوری و مسواکی رو که شب تنبلی کردی بزنی رو به جبران محکم و محکم رو دندانها و لثهات بکشی. کافیه کمی دیرتر از معمول از خواب بیدار شی، اونوقت باید در حالیکه به خودت میپیچی منتظر بیرون اومدن نفر اول باشی، شایدم نفر دوم. همه چیز بستگی به صدای زنگهای گوشیها داره که هرکدوم با یه ریتم متفاوت از گوشهگوشه این خونه 90 متری بلند میشه.
کرم ضد آفتاب، کمرنگ کردن رد تتوی انتهای ابرو، کمی پنکیک و مداد ابرو و تمام. جوراب باید زیر میز اطو باشه، مچاله و خسته. همونجایی که سرت رو می ذاری موقع خوابیدن. به انتقام خوابای آشفته ای که تا صبح دیدی پات می کنی و تا شب حبسش می کنی توی کفش خردلی رنگ اینروزهات که با کیف همون رنگی زهرا ستش کردی. خواهر هم سن و سال داشتن هم خوبی های زیادی داره. یعنی همش خوبیه. حتی دعواها و اخم و تخماش.
کمی فکر میکنی که ماشین راضی رو با خودت ببری یا با عجله خودتو به سرویس شرکت برسونی، سرویس بهتره، چرتی میزنی و شاید چند صفحه کتاب هم بخونی. خدافظ. خدافظ. راهرو. خاموش کردن لامپی که تاصبح مواظب نیومدن آقادزده بوده. تلق باز کردن در ورودی و یه عالمه هوای خنک که میکشی تو ریهات. پول خردههای تو کیفت رو چک میکنی. 250 تومان کافیه که ترو به مینیبوس کاربنی مدل 60 منتظر گوشهی فلکهاول برسونه. 250 تومنی که دشت اول آقای رانندهاس و او با تقدس خاصی میبرتش سمت پیشونیاش و میذاره زیر پوستی که رو داشبوردش انداخته. به فلکه میرسی. به همکارا یکی یکی سلام میدی. سوار میشی و میری رو صندلی تکنفره ردیف سوم میشینی. پردههای سرمهای رو کنار میزنی که منظرههای تکراری رو با همون علاقه اولین بار نگاه کنی. با همون علاقه.
ایستگاه به ایستگاه تعداد آدمهای توی مینیبوس بیشتر میشه. کم کم هوا سنگینتر و رسیدن نزدیکتر میشه. چند ورق از انجمن شاعران مرده رو میخونی، چشاتو میبندی و وقایع رو تو ذهتن مزهمزه میکنی. مزهی یک جور سرکشی دلخواه میاد زیر زبونت. به خودت که میای لبخندت کش میاد. تو همین تصور کردنا با چرخش سریع ماشین از جا کنده میشی. ورودی چیتگر. جاده مخصوص. میرسی. با انگشت سبابه دستت ورودت رو اعلام میکنی. سرویسها یکی یکی میان. تا روپوش سرمهایرنگ شرکت رو بپوشی، همکارا یکی یکی میان. دستشویی کوچیک شرکت پر از نفسهای زنونه میشه. به سختی خودتو میکشی بیرون. پشت میزت میشینی. دگمه پاور کامپیوترت رو فشار میدی. تا صفحه بیاد بالا دنبال کلید کشوی میزت میگردی و لقمهها رو میذاری توش.
میتونی یه عمر همینطوری صبح و شبت رو تکرار کنی. شاید بتونی لابلای وقتایی که خالی میشن چند ورق کتاب بخونی یا داستانای دوستاتو که پرینت گرفتی چندین باره بخونی که بتونی نقدی براشون بنویسی. یا وسط چک کردن نامههای اداری سری بزنی به وبلاگات، ایمیلهاتو چک کنی، جوابی بنویسی و کامنتی بذاری. میتونی همهی حواست رو بذاری رو لحظههایی که تمام انرژی و توانت رو میگیرن و نتیجهاش میشه بخور و نمیر بودن بهایی که داری پرداخت میکنی. همین. صرف لحظههایی که میتونستی برای ثانیه ثانیهاش نقشه عاشقانه بکشی، داستان بنویسی، شعر بگی، بخونی و عکس بگیری. بجای همهی اینهمه که دستور بگیر این و آن باشی. بجای اینهمه احساساتی که به جرح و زور قوانین خشک اداری ته قلبت مدفونشون میکنی. نگاههایی که میدزدی. کارهایی که با همهی کوچکی، مسئول انجامشان میشی. بجای لباسهایی که دوست داری تن کنی و روی یک چوب لباسی توی دستشویی کوچیک، بوی گه میگیره تا وقت رفتن دوباره تنت کنی. بجای اینهمه که مقنعهات رو بکشی جلو که مدیر منابعانسانی نیاد شرفت رو زیر سوآل ببره، شوخیهاتو فیلتر بگیری که برچسب خیلی چیزها روت نخوره، ندیده بگیری، ندیده بگیری ... . بجای همهی قرارهایی که کنسل میکنی، همه کلاسهایی که فقط وقت ثبتنامشون رو داری، همه آدمهایی که همین نزدیکیات میتونن منبع شادی و امیدواریات باشن و هیجوقت نمیری ببینیشون. وقت. وقت. وقت. این همون چیزیه که هیچوقت برای خودت نداری. نه تنها برای خودت بلکه برای اینکه بعدازظهرهای زمستون رو با مادرت بری قدم بزنی و شبها رو با پدرت یه حکم چهارنفره ببازی، تصمیم بگیری ساعت دو صبح از خونه بزنی بیرون و تا خود صبح پیاده گز کنی. وقت نداری چون حال نداری. چون اونقدر خستهای که حال جواب دادن به ایمیل دوستت رو که یه قاره دیگه از زور دلتنگی برات نوشته نداری. دستت به قلم، کیبورد و حتی دستت به لمس خودت هم نمیره. توجیهت اینه که با این درآمد کوفتی میتونی بری کارهای دلخواهت رو انجام بدی. کارهای دلخواهت اما رفتن تو بایگانی "هروقت شد". و هیچوقت وقت نمیشود. وقت نمیشود دوربینات را بیندازی سر شانهات و بروی از زن دستفروش خیابان یکم گوهردشت عکس بگیری و باهاش صحبت کنی و شایدم بغض کنی. بشینی کنارش که ببینی فروختن چند تا لیف و برس چه لطفی میتونه داشته باشه. فقط میتونی وقتی با عجله داری خودتو به تاکسیهای رستاخیر میرسونی، یه نیمنگاه بهش بندازی و متاسف باشی که هیچکدوم از اجناسش هیجوقت به دردت نخورده. همیشه به دیر نرسیدن فکر کنی. به دلواپسی مامان که از حالت چشماش میتونی تشخیص بدی که چقدر دیر کردهای. وقت نداری که کوله پشتیات را پر کنی و سوار اتوبوسهای زیر پلگلشهر بشی و بری کرمانشاه. تمام کوچههاشو سیر بگردی و ببینی و سیر بشی از اینهمه دلتنگی که به اسم غربت یهعمر با خودت یدک کشیدی. بری همدان به تک تک همکلاسیا و دوستات سر بزنی. مادر دوستت رو که مرده بغل کنی و گریه کنی. هوای دلنازکی دوستت که از همسرش جدا شده رو داشته باشی و همه اینها رو بنویسی و بنویسی. بگویی و بگویی. کم کم از وقت نداشتن میافتی تو رسم دل و دماغ نداشتن. دیگه میمونی که دقیقههای غنیمتیات رو به چه کاری اختصاص بدی. لیست اسمای توی گوشیتو یه نگاه میاندازی. هیچکس. دراز میکشی و شاید خوابت ببره. خستهای. شاید هیچوقت بیدار نشی...