داستان كوتاه discussion
نوشته هاي كوتاه
>
بی شعورترین تنهای دنیا
date
newest »


اينكه اول وآخر را با جمله اى تكرارى به هم گره بزنيد
۰۰۰۰۰۰
كاش ملاحظات فمينيستى در آن كمتر بود۰
فکر میکنم تداوم روزهای خوب و روزهای بد همچون نقطه های تکراری در آغاز و پایان لازم بود۰
درضمن کجای این نوشته ملاحطات فمینیستی استنباط شد؟
آیا بطورکلی جنسیت راوی محسوس و ملموس است؟
خیلی زیبا بود ارتمیس جان، دوبار خوندن این متن نه تنها یک استراحت بود وسط اسباب کشیم بلکه یادم اندخت که تنها خودم تنهای بیشعور نیستم یک همزاد هم دارم:)) مرسی

راستی چطور میتوان کل تاپیک را منتقل نمود من هنوز نمیدانم۰
ببخشید که باعث دردسر شما هم شدم محمد جان۰
آرتمیس جان
به نظر من این نوشته در عین نثر بودنش پُره از آرایه ها و تعابیر شعرگونه
شاید بشه گفت ، موضوعی معاصر و به روز رو با یک لحن کهنه و کلاسیک به تصویر کشیدی
درون مایه به عقیده ی من جالب توجهه
ولی به طور کل ، من نتونستم با این سبک نوشتاری ارتباط برقرار کنم
به نظر من این نوشته در عین نثر بودنش پُره از آرایه ها و تعابیر شعرگونه
شاید بشه گفت ، موضوعی معاصر و به روز رو با یک لحن کهنه و کلاسیک به تصویر کشیدی
درون مایه به عقیده ی من جالب توجهه
ولی به طور کل ، من نتونستم با این سبک نوشتاری ارتباط برقرار کنم

پس خسته نباشی۰
حالا تموم شد یا نه۰؟
من که هرچی اسباب کشی کردم بازم دیدم باید اسباب کشی کنم۰
هیچی, هرچی داشتم رو توی یک چمدون خلاصه کردم که زیادی هم خسته نشم :)))۰

ونوس جان با تو موافقم که مرد روح شکن در زندگی بسیاری حضور پیدا میکند۰ اگر امکانات داستانی اجازه میداد حتی واژه مرد را هم از آن کم می کردم چرا که روح شکن بقول تو میتواند بسیاری چیزهای دیگر هم باشد۰
نقطه نظرهایت برایم ارزشمنده۰
سپاس از توجهات

به نظر من این نوشته در عین نثر بودنش پُره از آرایه ها و تعابیر شعرگونه
شاید بشه گفت ، موضوعی معاصر و به روز رو با یک لحن کهنه و کلاسیک به تصویر کشیدی
درون مایه به عقیده ی من جالب توجهه..."۰
مریم عزیز
درون مایه هم درست بیان کننده آنی که باید باشد نیست۰
مثل احساسی که نمی تونی با هیچ لحنی بیانش کنی۰
سپاس از خوانش
Art Miss wrote: "Roya wrote: "خیلی زیبا بود ارتمیس جان، دوبار خوندن این متن نه تنها یک استراحت بود وسط اسباب کشیم ۰۰۰
پس خسته نباشی۰
حالا تموم شد یا نه۰؟
من که هرچی اسباب کشی کردم بازم دیدم باید اسباب کشی کنم۰
ه..."
اسباب کشی در حال انجام شدن هست و به نظر میاد هیچوقت تموم نمیشه ارتمیس جان. اما اسباب من خیلی وقته که توی یک چمدانه و با خودم در حال جعبه جا شدنه از اینطرف به انطرف دنیا. حالا دیگه وقتی چمدان میبینم حالم بد میشه:((
پس خسته نباشی۰
حالا تموم شد یا نه۰؟
من که هرچی اسباب کشی کردم بازم دیدم باید اسباب کشی کنم۰
ه..."
اسباب کشی در حال انجام شدن هست و به نظر میاد هیچوقت تموم نمیشه ارتمیس جان. اما اسباب من خیلی وقته که توی یک چمدانه و با خودم در حال جعبه جا شدنه از اینطرف به انطرف دنیا. حالا دیگه وقتی چمدان میبینم حالم بد میشه:((
در روزهای بد نیروی زندگی بخش در زیر لایه رنگ ها پنهان می ماند۰ هر ضربه قلم مو مرا تهی, طرح ها را آلوده و نقشها را مبهم میسازد, مثل روزهایی که آگاهی در زیر نقشی تیره و تار محو می شود۰ در چنین روزهایی خود را همچون نقشی از خود احساس میکنم که در قاب زمان سرگردان و پریشان شده باشم۰
روزهای بد و روزهای خوب همه لایههای نقشهایی خفته اند بر بوم زندگانی ام۰
پیش از اینها دلم میخواست یک استثناء و بی قاعده باشم۰ با چنین احساسی بود که تصمیم گرفتم به شکلی مشروط بخشی از این دنیا باشم۰ خود را تافته ی جدا بافته می دانستم۰ میخواستم که در بالاترین سطوح و دستنایافتنی باشم۰ همچون قهرمانی خود را بیش از حد جدی و واقعی می پنداشتم۰ گویی برای دریافت معنای واقعیت با زندگی می جنگیدم۰ قلم مو شمشیر, بوم سپر و سه پایه اسبم بود۰ واقعیت دنیای پیرامون خویش را چنان لجوجانه نقش میزدم تا که از دنیای بیرون کارگاهِ نقاشی ام حقیقی تر جلوه کند۰ در انتظار زمانِ تابشِ خورشیدِ کشفِ خویش بودم و شک نداشتم که بزودی دنیای تاریک با طلوع پرتوهای نورانی در افقِ نقش هایم از خواب بیدار خواهد شد۰
مرد روح شکن خریدار زیباترین نقشی بود که تا حال زده ام۰ وقتی برای بردن سفارش خود به کارگاهم آمد, بومی از خاطره ای دور بر سه پایه ام آویخته بود۰ انبوه جنگلی اساطیری که مرغی سیاه از قله یی به بلندای بوم پریده و میان درختان هزاران ساله دره های فرودست نقشی از حس روشن پرواز انداخته بود۰ مرد روح شکن نگاهی ریزبین به آن انداخت و گفت: رابطه ات با واقعیت بریده۰ نمی فهمی؟
لبخندی زدم و گفتم: وقتی میخواهی چیزی بیآفرینی که هیچ وقت نبوده می بایستی نخست بر بوم لخت واقعیت دنیا بایستی۰
بعد عبوسانه نگاهش کردم و گفتم: واقعیت واژه ای برای اسارت و بندگی ۰۰۰
اجازه تمام شدن حرفم را نداد و گفت: اما برخورد با واقعیت را بایستی همانند برخورد با دوستانت بدانی, با هرکه برخورد کنی با تو برخورد میکند۰ آنی که بشکنی او هم تو را میشکند۰ آنی که زیر پا گذاری او هم تو را زیر پا میگذارد۰
او را وقتیکه سفارش این نقش را بمن می داد, بیاد آوردم۰ درحالیکه دستهایش را از هم گشوده بود بسویم آمد۰ گویی آغوش بر من گشوده باشد۰ در برابرم ایستاد و بعد در حالیکه دستهایش را همچون صلیبی بر سینه می نهاد, آهسته گفت: برایم نقشی گرم از خاطری مهربان, همچون گرمای بوسه ای بر آینه ی سرد این بوم بزن۰
این سفارش همچون ابزاری بود که مرد روح شکن برای شکستن واقعیت من آفرید۰ مغزم همچون پوششی بر تن فرزانگی به جستجوی مفهوم زیبایی, نقش برآب شد۰ قلب پاره پاره ام که هنوز عصاره حیات در او می تپید نقشِ زمینه بوم شد۰ انبوه شاخهی خواهش و خواسته, نقش رویشی شهوانی در رگ جنگل اساطیر شد۰ سرآخر از میان تمامی تکه پاره ها هیولایی برآمد به شکل زندگی که همچون نقشی پوسیده ناگاه بر باد شد۰
شاید که تاروپود همه ی ما چنین ساده باشد و شاید هم من بیشعورترین تنهای دنیا باشم که زندگی او به یک رنگ ساده درون انبوه درهم خطوط خلاصه می شود۰
این مهمترین شناختی بود که باعث شد امروز زیر این باران اینجا بنشینم و به لقمه نانی نیم خورده خیره شوم روی نقش دست هایم که زیر بمباران قطره های باران از هم پاره و دریده و حل شده و از سطح بوم پاک می شود۰
روزهای خوب و روزهای بد همچون نقطه هایی ۰۰۰۰
آرتمیس فوریه ۲۰۱۲